پس از مدتها سعادت دیدار چندنفر از دوستان و هموطنان اهل فرهنگ و هنر دست داده بود، در آن گوشۀ دنج و خلوت بالاخانۀ قهوه خانه، گرد نشسته بودیم و هر کسی در بارۀ موضوعی حرف میزد: چاپ و پخش آثار نویسندگان تبعیدی و مشکلات آن در خارج از کشور… مشکلات ناشرها و نویسندهها، شعر قدما، حافظ، سعدی، دانته، کوندرا و لطیفهها… در این میانه من به یاد «بهرام صادقی» و داستان کوتاهی از او افتادم که در نوجوانی خوانده بودم. بیشک نام او پس از گذشت نیم قرن بی جهت به ذهن ام متبادر نشده بود و این تداعی لابد حکمتی داشت.
باری، در آن قصه، رهگذرها جنازۀ مردی را در پیاده رو پیدا می کنند که گویا خود خواسته یا در تصادفی ازدنیا رفتهاست. جیبهای مرده را خالی میکنند، اشیاء و خرت و پرتهای بیارزش را کنار جنازۀ او میچینند، در میان آنهمه پاکتی چرک و مچاله شده وجود دارد. در پاکت را باز میکنند، مرد در آن نامه تقاضای کار کردهاست. تقاضا نامه! نیازی به تأویل و تفسیر و توضیح این قصه نیست، نقاضانامۀ کار همه چیز را توضیح میدهد و خواننده به مراد و منظور نویسنده پی میبرد.
… و اما چرا من در آن قهوهخانۀ دنج وخلوت به این قصه رسیدم: تقاضای کار!… چند روز پیش قرار بود ماجرایِ« سایۀ دست» و تقاضای کار آن جوانک روستائی را بنویسم و هربار بنا بهدلیلی به تعویق میافتاد، هرچند از ذهنام بیرون نرفته بود و منتظر نوبت و فرصت بود. باری، سالها پیش، پیش از انقلاب بهمن بهدیدار دائی جان بهنیشابور رفته بودم و روزها در کنار او که رانندۀ ادارۀ جنگلبانی و تثبیت شن بود، دشت، صحرا، بیابان و روستاها را سیر و سیاحت میکردم. ادارۀ جنگلبانی در منطقۀ بادخیز درخت گز کاشته بود؛ روستائیها این درختها را برای سوخت زمستانی از ریشه میکندند و میبردند. غرض، در یکی از آن روزها رئیس اداره، آن مرد لاغر، سیاه چرده، عصبی و تند مزاج همراه راننده و دو فقره ژاندارم به بازدید آمد. در آن سفر چند نفر روستائی را بهجرم تخریب جنگل دستگیر و پشتههای گز آنها را گرفتند و بار کامیون کردند. در میانۀ راه، جوانکی که رئیس و معاون او را دیده بود و میشناخت، در فرصتی مناسب، روی رکاب کامیون پرید و در آن باد گزنده و سرمای استخوانسوز آخر پائیز، به میلۀ آینۀ بغل چسبید و تا چندین و چند کیلومتر همراه ما آمد و آن را رها نکرد؛ در طول راه، مدام میگفت: « آقای رئیس، خواهش میکنم سایۀ دستی عنایت کنین، آقای رئیس» جوانک روستائی پوشاک گرم پائیزی نداشت و میلرزید، موهایش درباد مثل جارو سیخ سیخ شده بود، صورتش به رنگ لبوی پخته درآمده بود و لبهایش کبود شده بود و با اینهمه مدام تکرار میکرد: « آقای رئیس، یه سایۀ دست…». رئس اعتنائی به او نداشت، دائی جان که مردی خود دار و صبور بود، از خشم دندان بر دندان میسائید و حرفی نمیزد و من هم بهخاظر دائی زبان بهکام گرفته بودم. در نیمه راه رئیس شیشۀ پنجره باز کرد و رو به جوانک داد کشید: «مادر قحبه، برو پائین، تو که ما رو خفه کردی!!». دائیجان پا از روی گاز برداشت و از سرعت کامیون کاست تا شاید آن جوانک پائین میپرید. گیرم بیفایده، جوانک روستائی متقاضی کار بود، به زاری و التماس از رئیس میخواست تا نامهای مینوشت و به او کاری میداد. جوانک مثل زنبور چسبیده بود و این خواهش را مدام مکرر میکرد: «آقای رئیس، التماس میکنم، یه سایۀ دستی…» اگر اشتباه نکنم، با شناختیکه از تریاکیها و معتادها داشتم، رئیس خمار و به شدت عصبی بود؛ شیشۀ پنجره را پائین کشید، دست رو سینۀ جوانک گذاشت و او را بهپائین هل داد: « گمشو نکبت…گمشو!» دائی جان ترسید و ترمز کرد، رئیس فریاد کشید: «وانستا، برو، برو…وانستا.» با وجود فرمان اکید رئیس، دائی جان چندمتر دورتر کامیون را نگهداشت، پیاده شد و در را باز گذاشت:
«طفلی داره لنگ میزنه و دنبال ما میاد.»
متقاضی کار همیشه آن جوانکی را تداغی می کند که روی رکاب کامیون ایستاده بود و مدام مکرر می گرد: «یه سایۀ دست»
این اتفاق در گذشته افتادهاست؛ باید از مدعی پرسید، اگر نویسندهای به صرافت بیفتد داستان آن جوانک را بنویسد، آیا در گذشته ماندهاست و در بارۀ فقر می نویسد؟ کدام داستانی سراغ دارید که در گذشتۀ دور و نزدیک اتفاق نیفتاده باشد؟ از این گذشته، مگر هنر و ادبیات روزنامه و شیر پاستوریزه است و تاریخ مصرف دارد؟ ما پساز صد و بیست سال و اندی هنوز داستان «اتاق شمارۀ شش» چخوف را میخوانیم و از آن لذت میبریم، ما پس از بیست قرن آثار سوفوکل را در تأتر میبینیم و لذت میبریم. چهار صد سال گذشته و ما هنوز دون کیشوت را می خوانیم و نمایشنامههای ویلیام شکسپیر را می بینیم. باری، اگر هنر، هنر باشد و نه شبه هنر، در کنار جامعۀ انسانی، باجامعۀ انسانی به حیاتاش ادامه میدهد. اگر روزگار ملت و مردمی به هنر راه یابد یا در هنر به زیبائی بیان و متجلی شود، هرگز ار یادها نخواهد رفت و بیشتر از تاریخ دوام خواهد آورد.