هيچ کسی تا آخر دنيا با خادم سفر نکرد، ربابه را با خودم نبردم و بهترين فرصت های زندگی ام را از کف دادم. از شهر ابوالفضل بيهقی به حجرة حاج حاتم حلوائی تلفن زدم تا از سالار خبر بگيرم و او را در جريان بگذارم. از بخت بد داورگوشی را بر داشت و به خشکی پرسيد: «کجائی؟» جواب ندادم و تا غروب توی شهر پرسه زدم و شب برگشتم. گيرم در سرتاسر راه، داور از گوشه وکنار ذهنم سرک می کشيد و نگاه پرسای اختر و خيال خوش ربابه با من سفر مـی کردند. تندر به خاک افتاده بود و من دور از صحنة مبارزه، از آن افکاری که مثل دود توی سرم می پيچيـد و از آن تمنـّای تندی که مدام خيالم را به سوی ربابه می برد، شرمنده بودم و در برابر وجدانم، در برابر سالار احساس گناه مـی کردم. زندگی بر من حرام شده بود.کتمان نمی کنم، در باطن خودم را سزاوار سرزنش می دانستم. چرا؟ چون در ميان طوفان ها به ربابه دل بستـه بودم، به خيـال ساختن لانه و کاشانه افتـاده بودم و در زمانی که رفقای سابق ما زير شکنجه و در زندان هـا مقاومت می کردند و رنج و عذاب می کشيـدند، در زمانـی که حوريه، خواهرم دور از فرزند و در فراغ قنبرکوچولو اشک می ريخت و برای ديدار او دست به دامن هرکس و ناکس می شد، در آن زمان و زمانة خونريز، دوباره به ديار خراسان سفر کرده بودم تا شايد در آغوش ربابه به تعادلی نسبی می رسيـدم و در آن ولايـت، در گوشة دنجی آرام و قرار می گرفتـم. خيـال باطل! سالار به جـای وجدانم نشسته بود، دادگاه دايم داير بود و داور، آن دادستان عبوس، خشن و انعطاف ناپذير، کيفر خواست را می خواند و من می بايد هزار و يک دليل می تراشيدم و رفتارم را توجيه می کردم. در حقيقت داوری آن هـا، داوری رفقا سرنوشت خادم خاکی را رقم زد. من اگر آن بار سنگين را از روی گرده ام بر می داشتم و خودم را از بند و زنجير قضاوت دوستان و رفقا رها می ساختم، بی ترديد در ولايت خراسان ماندگار می شدم و در کنار زنی که مرا دوست می داشت، روزگار می گذراندم. نشد. نتوانستم، ارادة من گويا در جائی آسيب ديده بود و هربار تسليم ارادة ديگران می شدم.
– تب عشقه زليخا، تب عشق.
تازه از سفر برگشته بودم، توی رختخواب افتاده بودم و گاه و بيگاه مانند تب نوبه ای ها می لرزيدم. خالو خداداد زخم زبان می زد و با تمسخر می گفت که که از غم جدائی و دوری ربابه تب کرده بودم و به حال زار خادم سر می جنباند. خالو خداداد اخم هايش را درهم کشيده بود، با من همکلام نمی شد. زليخای قاينی هربار در حضور نوة توبره کش ياغی ها حرف و نقل ربابه را پيش می کشيد و به آتش دامن می زد:
– خادم، آخه اين بيوه زن …پسرم، آخه دختر سلطان کچل …
خالو خداداد از اتاق بيرون رفت و ناسش را بيخ ديوار تف کرد:
– آه، سوهان عمر، آينة دق، آينة دق …
خالو خداداد اغلب از اين عزاخانه می گريخت و به ندرت از حاشية روستای چوبيندر به شهر بر می گشت. روزهای نکبت بار، خوف آور و مرگ باری بود و من مانند مشت زنی خسته و خراب، گيج و سر درگم، در گوشه و کنار پناهی می جستم تا شايد از ستم بادها در امان بمانم و چاره ای بيانديشم هنوز خيـال خريد جوجـه خروس اختـر و باز گشت به ولايت از سرم بيرون نرفته بود. دريا طوفانی بود و به زعم داور گُرد من اگر به گرداب می افتادم، بی ترديد زير شکنجه دوام نمی آوردم، تسليم می شدم و چندين و چند نفر را به غرقاب می کشيدم. دغدغه و اضطراب سالار و داور به همين خاطر بود و به همين دليل برادرها چهار چشمی مراقب و مواظب بودند تا به دام پليس نمی افتادم. سفر سالار به خسروگرد و ملاقات او با کردهای پناهندة عراقی نيز در راستای همين هدف معنا پيدا می کرد. هر چند فرزند پنجم حاج حاتم حلوائی پنهانکار بود، سرم را در خسروگرد سبزوار به طاق کوبيد و من بعدها به مقصد و مقصود او پی بردم.
– آخه ربابه، اين زنکة … آخه اين زنکه از کجا تو رو پيدا کرد؟
خالو روی ايوان پا به پا می ماليـد و به گفتگوی ما گوش می داد. مادرم صدايش را يکی دو پرده بالا تر برد و گله مند پرسيد:
– ربابه؟ زن بيوه؟ صيغه؟ خادم، مگه تو نامزد نداری؟!
حضور خالو را هنوز احساس می کردم و به عمد جواب نمی دادم.
– خادم، نامزدت توی زندونه، خواهرت …پسرم، آخه حالا وقت اين حرف هاست؟ ها؟ مردم به ما چی می گن؟
خالوخداداد گوش ايستاده بود و من به همين خاطر داد زدم:
– کدوم نامزد؟ ها؟ من که قصد نداشتم با سوری ازدواج کنم، مادر، چشم من دنبال ثروت بابای سوری نيست، آره، شوهرت اشتباه می کنه، من می خوام برم يه گوشة دنج … می خوام برم …
– چی؟ چی؟ لابد می خوای برگردی پيش اون زنکة …؟
– ننه، فحش نده، ربابه چه گناهی داره.
– زنکه جادو جنبل کرده … آخه دختر حاجی همت کجا، ربابه دختر سلطان کچل کجا؟ مگه عقلت رو گم کردی خادم؟
مادرم بهانة تازه ای يافته بودتا مشت به گودی سينه اش بکوبد و
نالـه و زاری کند. حوريـه مستمسک خوبی بود تا به وجـدان خوابيـدة خادم
تلنگری بزند:
– دخترکم، بچّه م، بچّه م از دوری مادرش دق آورده. هيچ کسی به فکر بچّه م نيست، همه، همه …
حوريه بی رد و پی شده بود، صفرمعمار، در غياب همسر، تجديد فراش کرده بود و به بهانة ملاقات شاممدلی، به شهر عارف آمده بود و قنبر را به خانة ما آورده بود و روی دامن مادرم گذاشته بود. زمانی صفر معمار قنبر را به خـانة ما آورده بود که مادرم به دنبال حوريه از اين زندان به آن زندان می رفت و هيچ رد و نشانی از او نمی يافت. شايد اگر جناب مهندس، شوهرگيتـی خانم واسطه نمی شد و به زندان چوبين در تلفن نمی زد، حاجی خرّم، رئيس زندان مادرم را هرگز نمی پذيرفت و به حوريه ملاقات نمی داد. غرض، تا روزی که مراد زليخـای قاينی برآمد، به ضريح تمام امامزاده های شهر و اطراف شهر دخيـل بست، نذر و نياز کرد و روضه خوانی راه انداخت و همسايه های کوچة ما که همه مشکل و درد و غمی داشتند درخانة خالو خداداد گرد می آمدند، عزا داری می کردند و هر کدام به خاطر عزيزی اشک می ريختند. مادر جبرئيـل برای پسرش، خـاور آفت برای داماد و دخترش غنچه و مادرم به خاطر خواهرم حوريه و آن زنکة جادوگر، ربابه.
– آينة دق، سوهان عمر …
صدای سرفة خالو از توی حياط برخاست و مادرم داد زد:
– ها خالو، کجا؟ قنبر رو با خودت ببر.
خالو خداداد هميشه از زير کارهای سنگين شانه خالی می کرد:
– آن جا که کودکستان نيست زليخا، باغ مردمه، کار مردمه …
– تو که می خواستی برا ختنه سوران قنبر گوساله زمين بزنی. ها؟
حالا حاضر نيستی حتا يک روز جور بچّة حوريه رو بکشی.
مادرم روزها قنبر را قلمدوش می کرد و به خانة حلوائی ها می برد
و خواهر زاده ام، مثل من کنار طشت رختشوئی زليخا بزرگ می شد:
– زليخا، من له له باشی نيستم، آدم مردمم، می فهمی؟
خالو از حياط بيرون زد و در را به هم کوبيد: «ادبار!»
– کمتر اشک بريز مادر، من که هنوز راه نيفتادم.
مادرم پی در پی آه می کشيد و چشم هايش پر می شد:
– طفلک سوری، اگه دخترک بشنوه که تو …کجا داری می ری؟
حادثه ای در زندگی يک نواخت و ملال آور من رخ داده بود، بعد از آن روزها و شب های زيبا و خيال انگيزی که در کنار ربابه گذرانده بودم، فکر ازدواج، زندگی عادی و دور از دغدغـه و اضطراب توی سرم افتاده بود، تب داشتم، بی تاب و بی حوصله شده بودم و در هيچ کجا دوام نمی آوردم. شايد اگر پای حوريه در ميان نمی بود، شايد اگر خواهرم به زندان نيفتاده بود به اشک و آه مادرم اهميتی نمی دادم و به ولايت بر می گشتم:
– راه دوری نمی رم، نترس، تا شب بر می گردم.
– خادم، حاج آقا می گفت قراره حوريه به تهران منتقل بشه.
– مادر، من که نمی تونم برم دم در زندان دنبال حوريه، مگه …
– هيچ کسی به فکر دخترم نيست، اون از شوهر بی غيرتش، اون از باباش، اينم از برادرش که رفته يک ماه آزگار تنگ بغل اون زنکة …
– مادر، مگه من حقی از اين زندگی ندارم؟ مگه من خون کردم؟ آخه چرا سرکوفت می زنی؟ چرا بابا دوباره طلبکار شده؟ چرا؟ مگه من …
– پسرم، دستت به جای گرم و نرم خورده عقلت رو گم کردی. خدا به خير کنه، من طايفه و تبار تو رو می شناسم… من …
از سفرخراسان خسته و بيمار برگشته بودم مانند ماری سرکنده دور خودم می چرخيدم و سردرگم بودم. سرگشتگی، فرسايش و فرسودگی اعصاب من از همان روزگار آغاز شد و آشنائی با ربابه و کشف عشق، زمينة پيامبری ام را فراهـم کرد. عشق! نوة توبره کش ياغی هـا حق داشت، من از
دوری ربابه تب کرده بودم و درحال تب و لرز از اتاق بيرون زدم:
– يه تک پا تا خانة پسرخالة سوری می رم و بر می گردم.
– خادم، مگه تو تب نداری؟ خادم، خادم …
بعد از مراسم نامزدی هرگز دخترک را نديده بودم و هيچ اميدی به ديدار دوبارة او نيز نداشتم. در آن روزها جان مخالفان رژيم به موئی بسته بود و دختر زليخا و سوری دستگير شده بود ند و هيچ خبری از سرنوشت و هيچ نشانی از جا و مکان بازداشت آن ها در دست نبود. کسی نمی دانست، شايد در درگيری های خيابانی مجروح شده بودند، شايد آن ها را مانند ده ها و ده ها دختر و پسر نوجوان ديگر به جوخة اعدام سپرده بودند، شايد …
– هی، عمو رجب؟! عمو رجب.
بنا به تعبير داور گُرد، خادم لاهوتی بود و تا از او غافل می شدی،
ازگردونة زمان و مکان بيرون می افتاد. گُرد خاندان حلوائی ها حق داشت. من خيـالاتی و پريشانحواس بودم و گاهـی خودم را از ياد مـی بردم و چنان به ژرفاهای دنيای درون فرو می رفتم که ده ها متر طناب لازم می آمد تا مرا از اعماق چاه بالا بکشند: « رجب!»
برگشتم و در نگاه نخست جائی را نديدم.
– هی، عمو رجب واستا، منم. رجب!
دوباره رو به صدا برگشتم، پرهيب بصيـر نازکدل را از دور ديدم و تازه به ياد هشدار داور افتـادم: «مواظب باش!» داور او را توی ماشين گشت ودر بازداشتگاه سپاه ديده بود و خادم را برحذر داشته بود: «مواظب باش !» بعدها، در زندان فهميدم بصير به چندين فقره قتـل افراد سپاه و بسيجی و ترور عناصر وابسته به حکومت اعتراف و اقرار کرده بود و تا از مرگ و شکنجه رهائی يابد، تسليم و جذب حکومت شده بود و او را با طيب خاطر پذيرفته بودند و به خدمت گرفته بودند. گر چه شقاوت، شناعت و سنگدلی نازکدل زبانزد بود ولی تا روزی که آن قتل سهمگين را از نزديک نديدم، باور نکردم. بعدها، بارها تلاش کردم که آن صحنه را بنويسم، نتوانستم. نشد. رشته های اعصابم تاب و دوام آن همه را نمی آوردند و هر بار نيمه کاره رها می کردم و آن دفترچة کهنة يادگار دوران پيامبری ام را می بستم. بازنگری و باز نويسی قتل فجيع رجب هربار حوادث هولناکی را به يادم می آورد و مرا تا مرزهای ديوانگی می برد.
– هی رجب، منم، بصير ، واستا…
در نيمه راه روی پاشنة پا چرخيدم و رو به در بستة خانه ايستادم و انگشتم را روی زنگ گذاشتم. گيرم دير شده بود، صدای زنگ خانة بيگانه و صدای قدم های شتابزدة بصير نازکدل در هم آميخت و صاعقه از رگ و ريشه ام گذر کرد: «آمد!» به ديوار چسبيدم و تا مدتی جرأت نداشتم برگردم. ماشين گشت سپاه از ميدان نگاهم خارج شد و از سرکوچة بن بست پيچيد و بصير، خاموش از کنارم گذشت: «آهای رجب؟!» صدای زنی از پشت در برخاست: «کيه؟» لب از لب برنداشتم و تا بصير نازکـدل چند قدمی فاصله نگرفت، جواب ندادم: «خانم!» حادثه در همين هنگام اتفاق افتاد و پسرخالة سوری غافلگير شد. ضربة ناگهانی و غير منتظره فرود آمد و ملاج او را مانند کدو ترکاند. برگشتم. جمجمة رجب با همان ضربة نخست متلاشی شده بود و خون به هرطرف شتک زده بود. رجب با همان ضربة نخست از پا در آمده بود، به ديوار يله شده بود، چهره اش مثله شده بود ولی بصير نازکدل هنوز با قنداقة تفنگ به سر و صورت جنازه می کوبيـد و با هر ضربه، پشنگه های خون به در و ديوار می پاشيدند. «کيه؟» زن صاحبخانه لای لنگة در حياط را نيمه باز کرد و کنجکاو و مشکوک سرک کشيد. «ها، کيه؟» صدای ضربه ها هنوز در سکوت کوچة خلوت طنين می انداخت و زن صاحبخانه که از تماشای واقعه چشم هايش در حـدقه به چرخش افتـاده بود، مانند عنتر لوطی لنگ جيغ می کشيد و واژه های نامفهوم، مثل برادة آهن از گلويش خارج می شدند و پردة گوش را خراش می دادند:
«اووووی ی ی…»
نه، من هيچ سنخيّتی با نوة توبره کش ياغی ها نداشتم و هرگز به بوی خون خو نمی گرفتم و به قتل و خونريزی عادت نمی کردم. من تا آخر پی نبردم که چگونه و چرا بصير، آن پسرک خوش چهره، ظريف، ريز نقش و نازک خيالی که استعداد شگفت انگيزی در نقاشی و طراحی داشت، جانی و آدمکش از آب در آمده بود. آدمکشی که شنيع ترين جنايت ها را در نهايت خونسردی مرتکب می شدو شب سرراحت بر بالش می گذاشت. ازکجا به کجا رسيده بود. چرا؟ آدمی از کجا به کجا می رسيد؟ من هنوز از نگاه پرسا و سوزندة دخترک ربابه رهائی نيافته بودم که با نگاه ملتمس و پرسای رجب، به هنگام مرگ رو به رو شده بودم: چرا؟ نه، من اين نگاه ها را هرگز از ياد نبردم و تا دم مرگ از ياد نخواهم برد.
– ها؟ بالأخره رفتی پيش اون زنکة پا انداز؟
از محل جنايت تا باغ های حاشية روستـای چوبين در دويده بودم، از
تب و ترس می لرزيدم، زبانم در دهانم نمی چرخيد تا آن واقعة هولناک را مو به مو روايت کنم و به راحتی نفس بکشم. نشد، نتوانستم.
– چيه؟ مگه عزرائيل دنبالت کرده؟
خالو خيره خيره نگاهم می کرد و به حال زارم سر می جنباند:
– اين طايفه همه شون ديّوث، آدمفروش و پا انداز بودن …
خيال خالو خداداد هنوز در دالان های تاريک کاريز متروک و باروی
کهنة آسياب آبی آبادی می چرخيد و حال زار خادم را نمی فهميد:
– خادم، سَرِ مار رو بايد به سنگ کوبيد. می فهمی؟
خالو نمی دانست که من آتشماری را ديده بودم که سر آدميزاده را در چند قدمی من به سنگ کوبيده بود. خالو نمی دانست که من تکه های متلاشی شدة مخ رجب را روی ديوار ديده بودم و جنازة مثله شده و آن نگاه ملتمس و پرسا از منظرم کنار نمی رفت: «چرا؟»
نوة توبره کش ياغی ها نگران سرنوشت «شهميرزاد کوهسرخی» و
ماجرای عشقی «خادم پخمه» بود:
– بگو ببينم خادم، نشانی ما رو که به ماندگار ندادی؟
– ماندگار؟ کی؟ ها؟ نذرآباد، ها؟ نه، نه …
– شنيدم کار و کاسبی زنکة پا انداز از برکت جنگ سکّه شده. آره؟ بيچاره شهدا و اسرای جنگی …
تا روز آخر نفهميدم چه کسی اين خبرها را برای خالو آورده بود؟
– ماندگار می خواد زنکة بيوه رو بيخ ريش تو بند کنه؟
در کلبة خالو خداداد مثل سگی تشنه در گرما، نفس نفس می زدم و هنوز نمی فهميدم کی و چرا از آن جا سر در آورده بودم؟ چرا؟ من که قصد نداشتم داستان کهنة مرگ اسفنديار را به ميان بکشم و يا به قتل لوطی لنگ اشاره ای بکنم، هر چند خالو به من مجال نمی داد.
– خادم، داری دنبال چی می گردی؟ ها؟ تو پسر منی، سر سفرة من
بزرگ شدی، گيرم بوئی از خالوخداداد نبردی.
از تماشای جنايت، شناعت و قساوت بصير تب و لرز کرده بودم و از
آن پسکوچة خلوت و از جنازه و بوی خون گريخته بودم و پناه و پناهگاهی می جستم. گيرم خالو خداداد در جريان سفرخراسان خادم و صيغة ربابه قرار گرفته بود و از بند جگر فرياد می کشيد:
– اسفنديار سقط شد، شهميرزاد کوهسرخی سال ها پيش سقط شد، می فهمی؟ من، من خالو خدادادم. خداداد خاکی. اون زنکة پا انداز داره برام
پاپوش می دوزه، می فهمی؟
شايد اگر در موقعيّت و حالت روحی ديگری می بودم، هرگز نامی از
ربابه و اسفنديار نمی بردم و برای ادای اين چند کلمه، جان نمی کندم:
– دروغ، اين دنيا روی دروغ و جنايت بنا شده.
– احمق، فقط احمق ها دروغ نمی گن. فقط احمق ها …
خالو از کلبه بيرون زد و بيخ ديوار تف انداخت و مرا تنها گذاشت
تا زانوهايم را بغل بگیرم و مثل بيد در باد بلرزم.
– دروغ، دروغ، آه، احمق، يک رگ شهمير توی بدن تو نيست.
نوة توبره کش ياغی ها به زمين و آسمان ناسزا و ناروا می گفت:
– اون زنکه، ربابه تا حالا زير لنگ عرب و عجم خوابيده، ربابه …
خاموش در آن گوشه چندک زده بودم و دم بالا نمی آوردم.
– احمق، تو به کی دل بستی؟ ها؟ به يک زنِ بيوة هزار داماد؟
سرانجام خسته شد، برگشت، کاسه ای آب به دستم داد و بيخ ديوار
کنارم نشست و با صدای لرزانی پرسيد:
– خادم، مگه زن قحطه؟ مگه تو نامزد نداری؟ مگه، مگه …
سرم را به نشانة نفی جنباندم: «نه، نه!»
خالو خداداد نايلون کوچکی از قوطی کبريت در آورد، لای آن را باز کرد و به اندازة يک ماش از گوشة آن معجون سياهرنگ کند:
– بگير، شيرة خالصه، بنداز ته حلقت، بخور، آروم می شی.
انگشت هايش را مثل گربه ليسيد و دو پياله چای ريخت:
– احمق، اين همه دلنازکی بالأخره کار دست تو می ده.
خالو خداداد چشم به دهان من دوخته بود و منتظر بود تا لب از لب بر می داشتم و ماوقع را برايش حکايت می کردم.
– بگو چه مرگته؟ آخه چرا دست هات مثل خاية حلاج می لرزه؟
تک تيری در دوردست ها شليک شد و من زير لب گفتم:
– حالا ديگه توی روز روشن، جلو چشم مردم آدم می کشن.
– بگو کی رو کشتن خادم؟ کی کشت؟
– رجب، پسرخالة سوری، رجب نخودی، رجب …
– من، من خيال کردم بلائی سر خواهرت آوردن؟ پوووووف…
زمانه ديگر شده بود و آدم ها با چنان سرعتی تغيير می کردندکه من
از درک و فهم آن عاجز می ماندم و مدام غافلگير می شدم.
– آخه اين پسرک رجب، آخه چرا بصير، بصير نقاش بود. من اين بچّه ها رو از قديم می شناختم، از دوران مهد فرهنگ، از دوران انقلاب، ما با هم بزرگ شديم، آزار اين بچّه ها به مورچه نمی رسيد، من، من …
پشت خم پشت خم از کلبه بيرون رفت، سرک کشيد و برگشت:
– لابد رفيق شفيق شما آدمفروش شده، ها؟
نسل نگون بخت ما را يا کشتند، يا زير شکنجه و تعزيز شکستند
و از درون ويران کردند، يا به تبعيد و لاجرم به انزوا کشاندند و يا آدمکش و
آدمفروش بار آوردند. آری، نسل ما را تباه کردند.
– آخه کی تصور می کرد که يه روزی بصير…
– ها؟ خيال کردی توی جنگ نخود و کشمش پخش می کنن؟
تا به زندان نيفتادم، نفهميدم که همکلاسی سابق ما، زير شکنجه شکسته بود، کسر آورده بود، همکار و مأمور پليس شده بود، مسلح توی ماشين گشت سپاه می نشست و مبارزين و مجاهدين را درکوچه و خيابان شناسائی می کرد. آن جوانک نازک خيال، با صداقت و فداکارهای زياد، اعتماد نيروهای امنيّتی را جلب کرده بود و در عمليات همدوش سپاه و بسيجی ها به خانه های تيمی يورش می برد و همرزم های سابقش را با قساوت تمام و خون سردی کامل به رگبار مسلسل می بست. بصير معمای پيچيده ای بود که من تا آخر از حل آن عاجز ماندم. در زندان چوبيندر داستان های زيادی از اعمال حيرت آور او شنيدم و بعدها که گذارم به اين گوشة دنيا افتاد، در جوار ملکة وجاهت و در دوران خلجان روحی و پيامبری چند صفحه در بارة او سياه کردم، گيرم بی ثمر. من تا آخر به کشف راز وجود آن موجود ظريف و انگيزه های رفتاری او نايل نيامدم. جوانکی که دستی چابک و ذوقی چشمگير و استعدادی کم نظير در هنـر نقاشی داشت، جوانـکی که مدير مهـد فرهنگ آينده ای تابناک برای او پيش بينی می کرد. جوانکی که بعد از انقلاب هنرش
را در خدمت سازمانش گذاشته بود، در زندان تواّب و جلاّد از آب در آمده بود.
– آخه، آخه چرا رجب رو کشت؟ چرا زنده دستگيرش نکرد؟
در آن روزی که به خالو خداداد پناه برده بودم، هنوز هيچ چيزی از
مقام و رتبة سازمانی رجب و ماجراهای پشت پردة آن ها نمی دانستم و گمان
نمی کردم پسرخالة سوری، همدست نازکدل بود و با هم قتل هائی مرتکب شده بودند که بصير زير شکنجه از باز جوها پنهان کرده بود.
– جنگه خادم، جنگ، توی جنگ آدم ديگه آدم نيست.
– اين جنگ نيست، جنايته، رجب جلو چشم من …
خالو خداداد دنيا را از دريچة چشم «خادم پخمه» نمی ديد و برای
هر معضلی پاسخی آماده در آستين داشت.
– لابد خيانت کرده، تو از کجا خبر داری؟
– کی خيانت کرده؟ رجب؟ بصير، بصير از ماشين سپاه پياده شد.
نيمه کاره رها کرد، از جا برخاست و با دلسوزی گفت:
– تو بی جهت خودت رو آلودة سياست کردی.
– سياست؟ چيزی که تو مملکت ما اتفاق می افته سياست نيست،
نه، نه، اين ديگه سياست نيست، جنايته. جنايت.
– خادم، کی و کجا سياست و جنايت با هم همراه نبوده؟ ها؟ مگه قوم و قبيلة ما سياست نشده ن؟ مگه پدر بزرگ تو … مگه …
تتمة کلامش را خورد و انگار به ياد آورد که سالار، آن توبره کش غيور و سلحشور ياغی ها با پسر زليخای قاينی هيچ نسبتی نداشت و يک رگ شهميرزاد کوهسرخی در بدن پيش زاده اش نبود و خادم پخمه، از خلق و خوی و خصلت و شخصيّت ايل و تبار او هيچ چيزی به ارث نبرده بود.
– کسی که شاهد ماجرا نبود؟ ها؟ بصير تو رو که نديد؟
نه، گمانم لحظات آخر را در حالت نيمه بيهوشی گذرانده بودم و يا شايد مخم از ترس فلج شده بودکه به جز آن تودة انبوه و سياه و جيغ های هيستريک پير زن صاحبخانه، چيزی به ياد نمی آوردم. تا به خودم آمدم و از جا جنبيدم، در همهمه و غوغای آن تودة سياهی که به تماشا آمده بودند و تکبير می گفتند، گم شدم و نديدم که جنازة رجب و لاشة بصير را روی زمين می کشيدند و می بردند: «الله اکبر، الله اکبر!» بعدها، در زندان چوبين در شنيدم که پاسداری از پشت به ملاج بصيرکوبيـده بود و او را بيهوش کرده بود، در زندان شنيدم که به نيرنگ بصير پی برده بودند و از او سلب اعتماد کرده بودند، گيرم نقّاش چيره دست ما اين بار به مقصود بازجوها پی نبرد و تا به آخر به حکومت وفادار ماند و تا پای چوبة دار شعار می داد.
– خادم، بايد اين داستان رو به پسر حاجی می گفتی … بايد …
حق با خالو خداداد بود، عقل سليم حکم می کرد به سالار گزارش
می دادم و آن ها را در جريان ماوقع می گذاشتم. گيرم مخم مختل شده بود و مانند کبوتری که از چنگ شاهين گريخته باشد، به کلبة خالو خداداد پناه برده بودم و له له می زدم. خالو مانند ايامی که باغبان حلوائی ها بود، مرغ و خروس نگه می داشت و پروار می بست و پشت کلبه، سبزی خوردن و کدو و بادمجان می کاشت و دم غروب ها، زير ساية درخت سر لک می نشست و به ياد حوريه، از لای شاخ و برگ درخت ها به ديوار بلند زندانی نگاه می کرد که بعدها طرح آن را در ميان يادداشت ها، نامه ها و نقاشی های نيمه تمام سالار پيدا کردم، طرح کهنـه ای که يادگار سال های دراز محبس ما بود.
– ها؟ حرف خالوی بی سواد سبز شد؟ تازه اوّل بسم الله ست، تازه شروع شده، باش تا صبح دولتت بدمد.
خالوخداداد گرچه به زبان نمی آورد ولی ما را مسؤل سرنوشت حوريه و دستگيری و گرفتاری سوری می دانست.
– هيهات، اين قرمساق ها دمار از روزگار مردم در ميارن.
از خانوادة ما و از ميان همسايه ها تنها نوة توبره کش ياغی ها بودکه در راهپيمائی ها و تظاهرات پيش از انقلاب و بعد از انقلاب شرکت نکرده بود و جزو امّت هميشه در صحنـه به شمار نمی رفت. خالو خداداد به طايفه و تبار ارباب ها و ارباب زاده ها و به آخوند جماعت هرگز اعتماد و اعتقاد نداشت و زير علم آن ها سينه نمی زد.
– شما اين زن جلب ها رو نمی شناسين، جانم، هيهات …
خالو خداداد مثل خادم خوش خيال نبود و مردم ما را می شناخت و يقين داشت که دست مايه و پشتوانة آخوندها خواهند شد و اين جماعـت به جبران مافات از نسل ما انتقامی موحش خواهندگرفت.
– آخوند جماعت به هيچ چيزی اعتقاد نداره، هيچی نداره، هيچی، هيچی، نه مملکت، نه دين، نه ناموس، نه شرف، نه … نه هيچی … اين زن جلب ها عمری جيره خوار بيگانه ها بودن، عمری نوکر بيگانه ها بودن …
من که مانند بسياری برای «حضرت امام» رکاب گرفته بودم، برای رفع تضييقات از وجود مبارک ايشان گلو جر داده بودم، زبانم کوتاه بود و در خاموشی به رجز خوانی خالوخداداد گوش می دادم. شعور و درايت سياسی نسل ما زير سؤال رفته بود و من هيچ پاسخی نداشتم.
– اين جماعت مرده خوارن، مرده خوار، هيهات، افسار اکثر مردم ما
دست اين مفتخورهاست. می فهمی؟ مشکل کار شما اين جاست.
خالو خداداد گرچه در حضور مادرم به ندرت به دستگيری حوريه و سرنوشت سوری و سرگردانی و بلاتکليفی خادم اشاره می کرد ولی دورادور همة ما را می پائيد و با آن شامة تيزی که داشت همه چيز را بو می کشيد.
- دختر بيچارة من خيال می کرد با تيغ موکت بری حريف مسلسل
می شه، هيهات، قيام! خيال خام. نه جانم، اون مردک جاه طلب، اون فُکلُی و دار و دسته ش بچّه های بی گناه مردم رو به کشتارگاه فرستادن، همه رو به کشتن دادن و بازم به کشتن می دن.
خالو خداداد همة ما را با يک چوب می راند و در اين ماجرا تمام «منورالفکرها» را مقصّر می دانست:
- ايکاش اين همه جانفشانی ثمری می داشت، نداره، ملتفتی؟ حيف،
حالا ديگه دير شده، شما دير جنبيدين.
و بعد، مثل هميشه، در تکميل استدلالش اين بيت را خواند:
– کُس را بِبُرد کفتار، تو ماهيچه نگه ميدار.
کليد در کلبه را از چنگة ديوار برداشت و جلو چشمم تکان داد:
– در اين جا رو از پشت قفل می کنم، نترس، بگير راحت بخواب، من تا شهر می رم و يه سر و گوشی آب می دم. شايد سر راه سراغی از حاج
حاتم گرفتم. گويا با من «کار واجب» داره، ملتفتی؟ خدا به خير کنه.
از جا پريدم و سينی چای و استکان و نعلبکی را برگرداندم:
– صبر کن، من بايد از اين جا برم، ببين، اگه گذارت به بازار افتاد، به سالار ندا بده، بگو، بگو خادم منتظرته، آره، خودش می فهمه.
خالو خداداد به فکر نجات جان حوريـه افتاده بود و برای انجام اين کار آسمان را به زميـن می دوخت.
– اگه، اگه يک تار مو از سرحورية ما کم بشه، اگه…
گيرم يک تار مو از سر حورية ما کم نشد ولی بلائی به سر سوری آوردندکه حاج همّت، پيش چشم مأمورها، قرآن را به زمين کوبيد.
– خادم، اون زنکه رو صيغة دائمی که نکردی؟
خالو خداداد سری به حسرت جنباند و راه افتاد و من تا تاريکی شب در کوچه باغ ها قدم زدم و سيگار پشت سيگار کشيدم. نشئة شيره بالا آمده بود، دهانم خشک شده بود، تشنج و لرزش اعصابم کمی آرام گرفته بود و نرم نرمک به سوی موزار و کارگاه شيره پزی حاج حاتم حلوائی می رفتم. به ياد دوست و دوستی افتاده بودم و در پی عارف همه جا پرسه می زدم و به اميّد ديدار قمر خاندان حلوائی ها مسير آشنای او را دنبال می کردم. نيمه های
شب به ميعادگاه رسيدم و نيمرخ زيبای او را در مهتاب شناختم.
– هيس، هی، هيس …
رو به صدای آشنا برگشتم، غنچه در پناه پرچين شکستة باغ بزخو
کرده بود و دورادور عارف را می پائيد: «خادم!» راهم را کج کردم و پاورچيـن
پاورچين رو به دختر خاور آفت رفتم: «غنچه؟!»
– سيگار، يه نخ سيگار، يه سيگار برام روشن کن.
بوی تند تنباکو از دهان غنچه بيرون می زد، انگار از سر شب يک بسته سيگار کشيده بود.
– مگه توی ماه چيه که چشم ازش ور نمی داره؟ ها؟
ماه کامل بود و مهتاب بی دريغ می تابيد و عارف ما محو تماشا. تتمة بستة سيگارم را به دست غنچه دادم و راه افتادم. انگشت هايم را محکم گرفت و با عصبيّت فشرد، دستش مثل زمهرير يخ بود:
– چيه؟ مگه جذام گرفتم؟ ها؟ چرا ازم فرار می کنی؟
– غنچه، سنگسارت می کنن، ملتفتی؟ برگرد خونه.
دختر خاور آفت دردنيای خودش سرگردان بود و نمی شنيد:
– خدايا، خدايا چرا هر وقت می بينمش لال می شم.
– همسايه، فايده نداره، حال عارف خوش نيست، اون…برگرد شهر،
اگه گذر پاسدارها .. اگه بسيجی ها … ببين غنچه، واسة عارف خطرناکه…
– برو، تو برو، من می خوام باهاش حرف بزنم. من …
چند سالی می شد که غنچة زيبای کوچة ما قصد داشت با عارف حرف بزند ولی هربار که او را می ديد، از زبان می افتاد.
– می خوام امشب به پاش بيفتم، می خوام امشب …
پکی به سيگارش زد و آن را توی کرت پرت کرد:
– آخه، آخه توی ماه به دنبال چی می گرده؟ ها؟
– غنچه، عزيز ما توی اين عوالم نيست، چرا نمی فهمی؟
سيگار بعدی را گيراند و با صدای لرزانی گفت:
– توی کدوم عوالم نيست؟ نکنه حسوديت می شه؟ ها؟ نکنه خاور
حق داره، آره؟ لابد عارف با تو آب به گل گرفته؟
سالار که به گفتگوی ما گوش خوابانده بود، از پناهگاه بيرون آمد:
– هی، خادم، کجائی؟
غنچه مانند خواجة خضر غيب شد و من ماندم با آن گيجی حاصل از
ضربه ای که فرود آورده بود. عارف از ديرباز، از دوران نوجوانی به من علاقة ويژه ای داشت و خاور و همسايه ها اين دوستی و مجبّت را به شيوة خاص خويش تعبير و تفسير می کردند:
– اين زنکه بالأخره آبروی خان داداش ما رو می بره.
– غنچه حتا به ماه، به ماه حسادت می کنه، ملتفتی؟
– خادم، واسة شاممدلی خبر می برن، اون بدبخت زير اعدامه و اين
زنکه هيچ باکش نيست، انگار نه انگار …
– غنچه عاشقه، عاشق، مگه تا حالا عاشق نشدی؟
سالار هنوز در نور مهتاب غنچة زيبای کوچة ما را می جست.
– چه شکوه و عظمتی داره عشق اين زن … شگفت انگيزه.
– زنک معتاد شده، داره رسوائی به بار می آره. طفلی عارف.
حال عارف دوباره بحرانی شده بود و به سفارش پدر و مادر، سالار
دورادور ساية خان داداش را راه می برد و او را می پائيد. هما پا به ماه بود و اغلب، پشت پنجره می نشست و بافتنی می بافت و يا مجّله های کهنه را ورق می زد، يا جلو آينة بزرگ اتاق خواب و ميز توالت به لک های صورتش ور می رفت. مادرم که با اشارة خاتون، دستی زير بال هما می گرفت، دل به حال زن باردار می سوزاند و از گوشه گيری و خاموشی مدام او ابراز نگرانی می کرد:« نگو، دل زن بيچاره خونه، مادر» هما به عارف سرگشته و آيندة فرزندی می انديشيد که هر از گاهی لگدی به گردة او می کوبيد و از اين پهلو به آن پهلو می غلتيد، حضورش را اعلام می کرد و لبخندی به لب های مادر می آورد. گيرم هما افسرده شده بود، سرگشتگی و دگرگونی احوال عارف او را افسرده و خيـالاتی کرده بود و آن لبخند محزون، غم و اندوه عميق او را نمی پوشاند. مادر و خواهرها و خانوادة هماکه کم و بيش پی به احوال عارف برده بودند، به خاتون گوشـه و کنايه مـی زدند و زليخـای قاينی که «سردار لشکر» حلوائی ها را بيش از اندازه دوست داشت، هزار و يک عيب شرعی و عرفی برای خانوادة همـا می تراشيـد و از «خاتون» در خفـا دفاع می کرد:
– چه حرف ها مادر، عارف يک پارچه آقاست، حيف.
مادر و خواهرهای هما، به بهانة خريد و تهيّة سيسمونی زن حامله را به بازار می بردند و با بدگوئی ها و پرسش های بی مورد و گوناگون او را کلافه می کردند. هما هيچ شوقی به خريد و گشت و گذار در ازدحام شهر و شلوغی کوچه و بازار را نداشت، منفعل و دل سرد بود و آن ها را با بی ميلی و بی تفاوتی همراهی می کرد. شادی و سرخوشی خواهرهای دم بخت و شوخی و لودگی آن ها به نظرش سطحی، زورکی و بی مايه می آمدو آزارش می داد. دنيای مادر و خواهر هـا انگار به اتاق بچّه مختصر و منحصر شده بود که آن را با وسواس و سليقة شهرستانی های نو کيسه آراسته بودند. تخت، پرده ها و کمد و لباس و حوله و همه چيز اتاق بچّه را سفيد، سوسنی و يا صورتی انتخاب کرده بودند و آن همه رنگ زنده و شاد در روزگاری که سياهی رنگ غالب و مقبول خاص و عام شده بود، جلوه و درخشش چشمگيری داشت:
– هی هی تازه به دوران رسيده ن مادر.
به باور زليخای قاينی، هما از دنيا و ما فيها بريده بود، ناخوشی عارف به او سرايت کرده بود و روز شب می شد و او لب از لب بر نمی داشت:
– دنيا براش بی ارزش شده خادم.
مادرم به ياد خواهرم حوريه مثل پروانه دور زن باردار می چرخيد و بخت، اقبال و سعادتی را که نصيب او شده بود و خيلی ها از آن بی بهره بودند، به يادش می آورد. گيرم بی ثمر. هما از پشت پنجره کنار نمی رفت و چشم از حجلة سرکوچه بر نمی داشت. شهر عارف عزادار بود و صدای نوحه خوانی و روضه خوانی از چهار گوشة شهر به گوش می رسيد و از تلويزيون و راديو غير از اخبار ، تفسير اخبار جنگ و سخنرانی دربارة جنگ و ضد انقلاب و صحنة دادگاه ها و محاکمه ها چيز ديگری پخش نمی شد.
– خدايا، زن بيچاره دق آورده.
هما خاموش به صداهای غم انگيز گوش می خواباند، کمکم بغض می کرد، لب ور می چيـد و تا زليخا اشک هايش را نبيند، رو بر می گرداند.
مادرم که روزگاری گمـان می کرد اگر محتـاج و دست به دهان نمی بود، آن همـه رنج نمی برد و غم نمی خورد، زليخای قاينی که زمانی آرزوی زندگی دولتمنـدها را داشت، اينک از شيـوه و طرز زندگی عارف و هما و درمـاندگی آن ها حيران مانده بود:
– اين ها قدر زندگی رو نمی دانند مادر!
در حقيقت زليخا، مانند سايرين، دنيای درون عارف را نمی فهميد و از روابط پيچيدة زن و شوهر و معمای زندگی آن ها خبرنداشت و نمی دانست کجای کارشان می لنگيـد و چه چيزی در آن ميانه کم بود. هما زبان به کام گرفته بود و رازها پشت پرده مانده بودند و هرکسی بنا به هوش و ذکاوت و منافعـی که داشت حدس و يا گمانه ای می زد و شايعه هـا اين گونه پراکنده می شدند و دهـان به دهـان می گشتند. به هرحال در دروازه ها را می توان می بست ولی دم دهان مردم را نمی توان گل گرفت. خاور آفت و مردم حسود و چشم تنگ عارف را همجنس گرا «بچّه باز» و منحرف می دانستند و سرد مزاجی و بی اعتنائی او را به زن جماعت و از جمله به غنچة زيبا، از اين زاويه تعبير و تفسير می کردند و رنجوری روز افزون همسر جوان او را نير به اين مسأله مربوط می دانستند و لاطائلات می بافتند. شايعه ها و نيش و کنايه ها به گوش خاتون می رسيد و او را به فکر می داشت:«خدا عالمه !»
نگرانی خاتون از چشم زليخای قاينی دور نمی ماند و خبرها از چهار ديواری خانه به بيرون راه می يافت. آن شير زن بردبار ، متين و مهربان که خانوادة حلوائی ها را با درايت اداره می کرد، آن شير زنی که در برابر مصائب و مشکلات خم بر ابرو نمی آورد و هرگز از درد و اندوه نمی ناليد و شکايتی نمی کرد، تازگی ها پريشانحواس و فراموشکار شده بود وگاهی بين دو رکعت و سه رکعت نماز به شک می افتاد و روی سجّاده نگاهش به راه می رفت. آن دريای آرامش وقوع توفان را احساس کرده بود و به گمان او، خاموشی عارف، آرامش قبل از طوفان بود. خاتون تا ژرفاهای ضمير فرزندانش را می خواند و آن ها را می شناخت. گرچه با سالار ما همدل، همزبان و رفيق بود و اغلب دل روی دل او می گذاشت و با هم زمزمه و پچ پچه می کردند ولی از ساير فرزندان غافل نمی ماند. عارف، فرزند ارشد خانواده، قمر خاندان حلوائی ها با سالار و ساير برادرها همراه نشده بود، کم کم به آخر راه نزديک می شد و مادر همة افراد خانواده را بسيج کرده بود تا او را يکدم از نظر دور ندارند و مواظب فرزند ارشد او باشنـد، خاتون چنين مأموريتی را به طور ضمنی به پسر خالو خداداد نيز واگذار کرده بود: «خادم، جان تو و جان عارف ما!»
– هی، خادم، واستا، کجا داری می ری؟
جسارت و سماجت غنچه شگفت انگيز بود، آری، حيرت انگيز!
– صبر کن، می خوام ببينم غنچه کجا رفت.
– يعنی اين قدر قصة عشق غنچه برات مهمه؟
در آن روزگاری که همه دم از مرگ و شهادت می زدند، هيچ چيزی زيبا تر از عشق سودائی غنچة کوچة ما و دلدادگی ربابه نبود.
– نه، فصل، فصل عشق نيست، فصل نفرته، فصل کينه و نفرت.
– چه بلائی به سرت اومده؟ ملاجت به سنگ سياه خورده؟
– فصل جنگ، فصل ويرانی و تباهی، فصل ستايش مرگ و مرگ. مرگ همه جا پا به پای آدم مياد، مرگ … مرگ … مرگ!
– خادم، خادم، چته؟ ها؟ داری غش می کنی؟ خادم …
نطفة پيامبری و رسالت همان روزها در بطن من بسته شد. نطفة
ديوانگی و سرگشتگی و بعدها، از قاب پنجره به سوی ماه پرواز کردم.
– جنگ، مرگ، شهادت، جنايت، خون، خون، ديوانه شدم…ديوانه.
– تو انگار ناخوش شدی، ها؟ تب داری؟ داری می لرزی.
– ولم کن، می خوام بخوابم، می خوام بخوابم …
روی پنجة پا تا پشت پنجرة اتاق کارگرها رفت،گردن کشيد و دوباره برگشت و کنارم نشست و آهسته گفت.
– حاجی با خالو توی اتاق کارگرها خلوت کرده ن. نميشه.
حضور حاج حاتم حلوائی و خالو خداداد بهانه بود. حاج حاتم هرگز با سرايدار و باغبـان سابقش در اتاق کارگرها ترياک نمـی کشيد. کوراغلو، سرايدر جديد حاجی شب ها به شهر بر می گشت و بيم خبرچينی او نيز نمی رفت. حقيقت امر اين بود که سالار و دلاور و تتمة رفقا گه گاهی در اتاق کارگرها مخفيانه جلسه می گذاشتند و «خادم لاهوتی!» که مثل قديم محرم و قابل اعتماد نبود، نمی بايد در جريان گفتگوها و تصميم گيری ها قرار می گرفت. آری، زمانه خونريز شده بود و دلاور و ساير دوستان که از کونة تنگ سوزن سياست به دوستی و دنيا و زندگی نگاه می کردند، عنصر مردد و متزلزل راکنار گذاشته بودند و مسايل مهم را از من پنهـان نگاه می داشتند. گيرم من دير يا زود به «راز و نياز» آن هـا پی می بردم ولی اهميّت نمی دادم و اغلب به زبان نمی آوردم. ماجرای سفر خسرودگرد و ديدار سالار با آن پناهندة سازمان عراقی را هم به زبان نياوردم و با سکوت برگزار کردم. در واقع دلسرد شده بودم و اميدی به تلاش شبانه روزی و مبارزة مخفی سالار و ساير رفقا نداشتم.
– مهم نيست، من همين جا دراز می کشم.
– خالو خداداد می گفت که تو با من کار داشتی.
– بذار بخوابم سالار، بذار بخوابم … خوابم مياد.
دوستان مجاهد سالارما زير اعـدام بودند و در بازداشتـگاه با دلاور
تماس گرفته و نقشة فرارشان را با او در ميان گذاشته بودند. دلاور را زودتر از
موعد مرخص کرده بودند و مثل سالار، در جريان قتل و مثله شدن رجب قرار
گرفته بود و جلسة مخفی آن شب گويا به همين خاطر برگزار می شد.
– خادم، آخه، آخه چرا رفته بودی سراغ رجب؟
می لرزيدم و چهرة مثله شدة رجب از منظرم کنار نمی رفت:
– مردم تکبير می گفتن، برای جانی و جنايت تکبير می گفتن.
می فهمی سالار؟ برای آدمکشی و آدمکش تکبير می گفتن.
– داد نکش، داد نکش، من که کر نشدم.
فاجعـه ای در ميهن ما در شرف تکوين بود و من عمق و دامنة اين فاجعه را سال ها بعد، در اين گوشة دنيا، در جوار ملکة وجاهت دريافتم. بايد عمری بر من مـی گذشت تا از راه دور و با فاصله ابعاد فاجعـه را به روشنـی می ديدم. گيرم در آن روزگار نيزکم و بيش احساس کرده بودم و مانند اسب
ديوانه ای در شب شيهه می کشيدم.
– خوره سالار، خوره به جان انقلاب افتاده. خوره، خوره، خوره …
– آروم باش خادم، آروم، داد نکش.
– خون، خون، نسل کشی، دارن نسل ما رو از بيخ درو می کنن.
– خب؟ بگو چکار کنيم؟ دست رو دست بذاريم؟ تسليم بشيم؟ ها؟
بريم پی کار و کاسبی؟ بريم دنبال عشق و صفا؟
يکی ديگر از معايب بی شمار خادم اين بود که نخود توی دهانش نم نمی کشيد. نه، من هيچ رازی را از سالار پنهان نمی کردم. فرزند پنجم حاتم حلوائی از تمام زير و بم زندگی خادم خاکی و از ماجرای ربابه خبر داشت.
– طعنه نزن، عشق و زندگی مسخره نيست سالار.
– برو دنبال عشق و زندگی خادم، برو، کسی مانع تو نمی شه، ما، ما قراره بجنگيم، ملتفتی؟ ما تسليم نمی شيم. ما هرگز تسليم نمی شيم.
– تو متوجة منظور من نشدی سالار، آخه، رجب، بصير…من دارم از
ذات و سرشت آدم ها حرف می زنم، از ذات آدميزاد. آخه اين همه شقاوت
و قساوت، اين همـه شناعت کجا بود که ما خبر نداشتيم، آخـه اين همـه،
آخه، سالار، مردم، توده ها طلسم شده ن، هيچ کسی حرف ما را نمی شنوه،
می فهمی؟ هيچ کسی …
– اعصابت خراب شده خادم. چند روزی بيا خونة ما، بيا استراحت
کن. بيا، شايد داداش به هوای تو از خونه بيرون نره. عارف ما …
– اگه نگرانی شما به خاطر خادمه، من فردا می رم سفر.
– نه، صلاح نيست، عارف اين روزها مدام سراغ تو رو می گيره.
نه، نه، بيماری عارف و خانه نشينی سالار بهانه بود.
– دست وردار، من و عارف به درد اين دنيا نمی خوريم.
گر چه سالار نمی پذيرفت و تا روز آخر نپذيرفت ولی حقيقت امر اين بودکه کشتی ما به صخره خورده بود، کشتی ما شکسته بود و ما در ساحل، چشم به راه ناجی و نجات نشسته بوديم. اين تنها تصوير و تعبيری بودکه از آن روزهای گرم و ملال آور بهاری به يادم مانـده بود. در آن روزهـا من از منزل حلوائی هـا بيرون نمی رفتم و شب ها توی حياط می خوابيدم و با آواز خوش قناری های خاتون و جيک جيک شادگنجشک ها بيدار می شدم و به توصية سالار نرمش می کردم. سالار ما از دير باز عادت داشت و در تاريک روشنی سحر، کنار باغچه ميـل می گرفت و زن جوان و لوند همسايه از گوشة پرده او را می پائيد و برای کبوتر وحشی ما دانه می پاشيد و دام می چيـد. نغمه خانم، زن سـی سالة جا افتـاده ای بود که هيچ فرصتی را برای نمايش پستان های گرد و خوشقواره اش از دست نمی داد و گاهی پردة اتاق خوابش را کنار می زد و يک دم با زير پوش در قاب پنـجره ظـاهر می شد و باز بال پرده را می انداخت. گرچه دلربائی ها وکرشمه های نغمه خانم از چشم خاتون و همسايـه ها پنهان نمانده بود ولی سالار ما انگار پی به منظور او نمی برد و يا چنين وانمود می کرد. به هر حال خرده کاری های زن جوان همسايه تمام نمی شد و هربار از بالای ديوار مجاور گردن می کشيد و به بهانه ای سالار ما
را صدا می زد:
– بی زحمت يه تک پا تشريف بيارين منزل ما.
خانه نشينی ما به درازا کشيده بود و نغمه فرصت کافی داشت تا او را به آشپزخانة خلوت و يا زيرزمين خانه بکشاند.
– خادم، اين جوانک، رفيقت دوباره کجا رفت؟
– نغمه خانم همين الان صداش کرد.
ابروهاي خاتون گره خورد و تا خيالم را منصرف کند، پرسيد:
– راستی مبارکه خادم، شنيدم عيالوار شدی؟ آره؟
منتظر جواب نماند و از بالای ديوار با دلواپسی سرکشيد. من که به علّت دلواپسی او پی برده بودم، گفتم:
– سالار رفت شيرگاز نغمه خانم رو وصل کنه.
لحن سرد کلام خاتون هيچ رازی را پوشيده نمی گذاشت:
– مگه شوهر نغمه خانم چُلاقه، نمی تونه شير گاز رو وصل کنه؟
از پله ها پائين آمد و روی لبة تخت چوبی لب حوض نشست:
– می خوای بری ولايت خادم؟ لابد اون طرف ها کار پيدا کردی؟
هوش و حواس خاتون به خادم نبود، نه، به حرف هـايم آوائی گوش
می داد و چشم از بام و از عارف بر نمـی داشت. منزل عارف ديوار به ديوار خانة مهندس خرام و نغمه بود و از کنار حوض و از آن جائی که من و خاتون نشسته بوديم، نمای سنگی ساختمان، هرة بام و خر پشتة خانة قمر خاندان حلوائی ها به راحتی ديده می شد. فرزند ارشد حاتم بر بالای بام به تماشای کبوترها حيران مانده بود و خاتون زير لب و با اشاره به او پچ پچه می کرد:
– خادم، برو صداش کن، بجنب، برو دنبال سالار.
در آهنـی و بزرگ منزل دکتر نيمـه باز مانده بود و من ماننـد گربة دزد به درون خزيدم و روی پنجة پا جلو رفتم. شيطنت يا رذالت؟ نمی دانم.
در آن دم در فکر عارف نبودم و حدس نمـی زدم به چه خيالی به تماشای
کبوترها بر بام شده بود. نه، در آن دم وسوسه شده بودم تا نغمه و سالار را در حال مغازله و معاشقه غافلگير می کردم. رذالت. سالار بارها به من طعنه زده بود که لاهوتی و عاشق پيشه بودم و ضرورت مبارزه را درک نمی کردم. اينک مجالی دست داده بود تا به او می فهماندم که ما در اين زمينه باهم تفاوتی نداشتيم و او دير يا زود دربرابر تمنای تن تسليم می شد. در حقيقت پاورچين، پاورچين جلو می رفتم تا واکنش او را از نزديک می ديدم و رذيلانه لبخند می زدم. گيرم بی فايده! زن جوان همسايه که چادری خالدار و سفيد به سر داشت و بال آن را به دندان گرفته بود، به کمک سالار ما شتافت و با لوندی دست روی دست او گذاشت و لبخند زد: «زنگ زده، ها» با اين حيله چادر نماز به نرمی از روی شانه هاي نغمه سُريد و قامت به قوارة او از پرده بيرون افتاد: ونوس ميکل آنژ!. پيراهن ساتن نازک، لَخت و چسبان و کوتاه همسر جوان دکتر، او را برهنه تر از تنديس های برهنة پيکرتراش ايتاليائی نشان می داد و آن همه تنش، تمنا، خواهش و عطشی که در پيچ و تاب اندام موزون او تجلی می يافت، مقاومت هر مردی را در هم می شکست. سالار ما اگر تن می داد و رو به نغمه می چرخيد، در حلقة بازوهای سفيد و مرمری او گرفتار می آمد؛ دامی که زن جوان گويا با صدها تمهيـد چيـده بود. گيرم فرزند پنجم حاتم حلوائی به نرمی از دام نغمه بيرون خزيد، خيس عرق، سرخ و برافروخته، از دهانة زير زمين بيرون پريد و مانند تير از کنارم گذشت.
– رفت آچار فرانسه بياره، انگار زنگ زده …
نغمه تا پلة آخر زير زمين بالا آمده بود و بی پروای غير، زير آفتاب ملس بهاری ايستاده بود و دستش را سايبان چشم ها کرده بود. نغمة ناکام، با آن لب های تبدار نيمه باز، گيسوی افشان و آشفته، گونه های گل انداخته، يخة باز پيراهن و سينه های ورم کرده، با کينه و نفرت به جوانی نگاه می کرد که بی خبر سر از منزل آن ها در آورده بود و در حسرت و تمنای تصاحب او،
خود را پاک از ياد برده بود.
– مامان جون اميرحسين تو رو فرستاد؟ آره؟
بال چادرش را به سر کشيد و روی لبة پله نشست: «آره؟»
صدای سالار از حياط مجاور بر خاست: «خان داداش!»
– آه، انگار مامان طفلک رو هنوز از شير نگرفته.
و بعد با لحن خاصی عذر پسر باغبان سابق حاجی را خواست:
– بی زحمت يادت نره در حياط رو ببندی.
سوزش نگاه نفرت بار نغمه و تلخی و طنزکلام او سراسيمه ام کرد،
از لای در نيمه باز حياط مهندس آهسته به کوچه خزيدم و در ساية ديوار راه افتادم. در برابر سالار تحقير شده بودم و احساس می کردم از سلامت نفس، درستی، صداقت و پاکدامنی سالار و داور بی بهره بودم، ذات و سرشتم غش داشت و بر خلاف برادرهـا، اگر پا می داد، تا گلو مشروب می خوردم و ترياک می کشيدم و با همسر شهيدو اسير و يا گمشدة جنگی به بستر می رفتم و برای آرامش وجدانم تن به صيغه می دادم و با اين کار خاک به چشم مردم می پاشيدم. اگر نغمه به جای سالار، به خادم روی خوش نشان می داد و در زيرزمين خلوت نرمی کپل و ران هايش را مثل گربه به من می ماليد، ترديد نمی کردم، در او می پيچيدم و به هنگام عشق بازی، ربابه و مهندس را از ياد می بردم. همانگونه که سوری و اراغوان را در آغوش ربابه از ياد برده بودم. نه، من هرگز به روشنی، زلالی و پاکی سالار نبودم و اغلب کسر می آوردم. خالو خداداد در اين ميانه بی تأثير نبود، نوة توبره کش ياغی ها دزد مادرزاد بود و اگر پا می داد، از زن زيبا گرفته تا جواهر، هر چيز قيمتی را می دزديد. گرچه خون خالو خداداد در رگ های پسر اسفنديار کاروانسالار نمی چرخيد ولی از افکار او بی نصيب نمانده بودم: «مال خدا رو کی قسمت کرده؟ ها؟» مرزها، حق و حقوق ديگران در ذهن کودکی من مخدوش شده بود و آگاهی و آموزش های دوران نو جوانی دردی را دوا نمی کردند و بيشتر موجب رنج و عذابم می شدند. در حقيقت بسياری از کارهای ناشايست را به رغم ميل خودم
انجام می دادم و از اين دوگانگی و سست عنصری رنج می بردم.
« گل سرخ و سفيدم کی مي آئی»
« بنفشه برگ بيدم کی می آئی؟»
خاتون به شنيدن صدای گرم و گيرای زليخای قاينی لبخند زد:
– خادم، مادرت انگار ياد جوونی هاش افتاده.
مرغی که داور برای مادر خريده بود، روی يال ديوار کوتاه خانه پريد، بال هايش را چند بار به هم کوبيد و مانند جوانان نوبالغی که ريش درگلو دارند، آوازی دلخراش سرداد:
– به به، عجب جوجه مرغی خريدی داور، اين که باز خروس از آب در آمد؟ خدايا، چه صدائی.
لنگر کشتی خاندان حلوائی ها برگشت و رو به من لبخند زد:
– خادم، تو انگار يه جوجه خروس به کسی مديونی. ببر، مال تو.
سرم را از شرم پائين انداختم و به کوچه زدم: «بااجازه»
– خادم، پسرم، عشق و عاشقی که خجالت نداره…
« …گل عالم تموم شد کی می آئی.»
من اين ترانه را در جائی ديگر و زمانی ديگر شنيده بودم و مانند
خوابگردها توی کوچه ها پرسه می زدم و دور خودم می چرخيدم.
– خادم، هيس، کجائی، توی هپروت؟
کجا بودم؟ به شهر عارف برگشته بودم و بلاتکليف قدم می زدم: «خادم.» غنچة کوچة ما، در آن گوشه، بيـخ ديوار، زير چادر مشکی کز کرده بود و دورادور عارف را می پائيـد. برادرها، کنار به کنار هم در ساية خرپشته نشسته بودند و دربارة مسألة مهمی گفتگو می کردندکه من چند سال بعد در زندان چوبين در به موضوع مورد بحث آن ها پی بردم: «هستی!»
– داداش، داداش جان…يا ابوالفضل …
روی پاشنة پا چرخيدم و رو به خانة حلوائی ها دويدم: «سالار!»
همه چيز در يکدم رخ داد. سالار که مثل هميشه با شور و هيجان حرف می زد و برای قانع کردن حريف، سر و دست می جنباند، غافلگير شد و قمر خانـدان حلوائی ها ناگهان از جا جهيـد و در يک چشم برهـم زدنی از خر پشته بالا پيچيد و سالار که به نيّت او پی برده بود، مچ پای برادر را در
ميانة راه گرفت و از بند جگر فرياد کشيد:
– داداش، عارف، يا ابوالفضل، داداش …
فرياد سالار در سکوت و خلوت کوچه طنين انداخت، غنچه از جا
برخاست، هما از پنجره گردن کشيد و خاتون در پای درخت توت زانو زد:
– داداش جان، عارف، عارف، داداش …
اين فريادها از سر يأس و نا اميدی زير طاق آسمان مکرر می شد و
من انگار سنگ شده بودم، از وحشت و هراس جنب نمی خوردم و چشم از برادرها بر نمی داشتم. عارف، مانند پرنده ای عظيم در هوا معلق مانده بود و در جستجوی مرگ، آونگ وار تاب می خورد. سالار با يک دست مچ پای برادر را گرفته و با دست ديگرهرة بام را چسبيده بود و در برابر مرگ مجّسم، خوار و ذليل شده بود و من برای نخستيـن بار در زندگی، ناتوانی و خواری او را می ديدم و بند بندم می لرزيد؛ درماندگی و ضعف کم کم ظفر می شد، نيروی لايزال يل خاندان حلوائی ها به مرور ته می کشيد، عرق از هفت بندش می جوشيد، کف دست هايش را ليچ می انداخت و مچ پای عارف نرم نرمک ليز می خورد. برادر بزرگ او را رو به قهقرا، رو به نيستی می برد و بايد هرچه زودتر تصميم می گرفت. دو راه بيشتر پيش رو نداشت و مرگ بيش از چند ثانيه به او مجال و مهلت نمی داد، فقط چند ثانيه. اگر سالار تسليم نمی شد و با دو دست مچ عارف را می چسبيد، همراه برادر سقوط می کرد.
– داداش… داداش … يا ابوالفضل …
آن پرندة عظيمی که سرنگون تاب می خورد، از بند رها شد، چرخی
در هوا زد و مانند شبحی از جلو پنجره اتاق هما گذشت و قلب سالار از ريشه
در آمد: «آخ، خان داداش!» زن پا به ماه، صدایِ پژواکِ اصابتِ لاشة عارف و سيمان کف حياط را شنيد، از قاب پنجره رو به جنازة شوهر خم شد، جيغی
کشيد و در آغوش زليخای قاينی افتاد:
– آی مادر، بچّه م، بچّه م يتيم شد.
آن خواب نکبت و پلشتی که در زيرزمين عمه ماندگار ديده بودم، سرانجام تعبير شد و فرزند عارف يتيم به دنيا آمد. قمر خاندان حلوائی ها تا بيمارستان دوام نياورد و روی صندلی ماشين، در آغوش سالار ما به آرامی جان داد. عارف تا دم آخر، مهربان و آرام بود و به ما لبخند می زد. سالار در سرتاسر راه سر برادر را به سينه می فشرد، کاکل خونين او را می بوسيد و بی تابی می کرد:
– آخ، خان داداش، چرا خان داداش، چرا؟ چرا؟
«چرا؟» پرسشی که سال ها در هوا چرخ می زد و هيچ کسی جوابی
برای آن نمی يافت. عارف به بيهودگی هستی رسيده بود و تمايلی به ادامة
زندگی و اميدی به تغيير دنيا و رستگاری آدمیزاد نداشت. فرزند ارشد حاج حاتم حلوائی شيفته و مريد مولوی بود و در سال های آخر مثنوی مولانا از او جدا نمی شد. گيرم بازخوانی اشعار مولوی نيز از رنج های او نمی کاست و سالار ما که از همه به عارف نزديکتر بود، علل و ريشه های سرخوردگی و اندوه مدام برادر را نمی يافت. سالار، آن چشمة جوشان و پر طراوت زندگی و آن نيروی لايزال حيات، در برابر ارادة عارف، در برابر مرگ زانو زد و روز تشييع جناره، کتاب بالينی او را روی تابوت، بر بالين برادرگذاشت: «چرا؟»
بر خلاف عروسی خاموش و بی سر و صدای عارف، تشييع جنازة او با شکوه بی نظيری بر گزار شد و تابوت پوشيده از گل، تا آرامگاه خانوادگی حلوائی ها، بر سر دست و شانه های پهلوانان نامدار ولايت و شخصيّت های با نام و نشان حمل گرديد. مردم کهنسال شهر، بعد از تشييع جنازة پوريای خانواده، هرگز جمعيـتی چنين انبوه و بی شمار را به ياد نداشتند. در مرگ عارف ما بازار سياه پوشيـد و شهر به عزا نشست مراسم عزای عارف ما در شهری که در عزای شهدای جنگ و قربانيان انقلاب و درگيری های خيابانی و معدومين سياه پوشيده بود، بيش از هفت روز به درازا کشيد و منزل حاج حاتم حلوائی مدام از مهمان پر و خالی می شد. مرگ عارف کمر ولينعمت قديمی خالو خداداد را شکسته بود، يک شبه انگار ده سال پيرتر شده بود و هربار به سختی پيش پای مهمان ها از جا بر می خاست و در جواب ابراز تسليت و همدردی آن ها، لب هايش را بر هم می فشرد و تا بغض بيخ گلويش نشکند، در سکوت به سپاسگزاری سری می جنباند، دوباره دم در يک زانو می نشست و به گل های قالی اتاق خيره می ماند. خالو خداداد، آشنا و مونس قديمی حاج حاتم کمر به خدمت او بسته بود و آخرهای شب که خانه خلوت می شد بساط منقل و چای نبات او را مانند روزگار گذشته آماده می کرد:
– حاجی، صبر ايّوب ببايد پدر پير فلک را ….
زليخای قاينی بال چادرش را به کمرش گره زده بود و صبح تا شب يک دم از پا نمی نشست و مدام در پی فرمان و فرمايشی از اين سو و به آن سو می دويد و تا کسی حرفی از عارف ما به ميان می آورد، به خانة او و به هما اشاره می کرد و چشم هايش پر می شد. شير زائو خشک شده بود، آب چشم هايش خشک شده بود، کلمه ها را انگار از ياد برده بود و از بام تا شام کنار گهواره می نشست و خودش را به نرمی می جنباند. هما به ياد و به احترام همسر، نام او را به نوزادی داده بودکه به هنگام مرگ پدر به دنيا آمده بود و بعد، زبان به کام گرفته بود. زليخای قاينی، روزها دوبار دايه را به اتاق هما می برد و به نشانی سکوت، انگشت روی لب هايش می گذاشت، در گوشه ای خاموش به تماشا می ايستاد تا نوزاد در آرامش شير می خورد و بعد تا سرکوچه پا به پای او می رفت:
– هی، زری خانم، شتر ديدی؟ نديدی!
زری، زن درشت استـخوان همساية کوچـة ما بود که شير به شير
بچّه می زائيد و پستان هايش به اندازة گاو سيستانی شير داشت. مادرم به سفارش خاتون هر بار چند تا اسکناس به او می داد و سفارش می کرد:
– زری، زبانت رو مالک شو. فهميدی؟
با اين همه، خبر بيماری روحی بيوة عارف به بيرون درز کرد ولی راز مرگ نا بهنـگام همسر او تا سال هـا در پرده باقی ماند و هيـچ کسی از حاج حاتم حلوائی و خانوادة او نپرسيد که چرا و چگونه پهلوان فروتن و نرمخوی شهر از بالای خرپشته به حياط افتاد؟ عارف کبوتر باز نبود و هرگز به اين هوس بر بام نمی شد. چرا؟ شايد کسانی به مرگ فرزند ارشد حاتم مشکوک شده بودندولی هرگز به زبان نياوردند و حرمت عارف مهربان و آن خانوادة خوشنـام و قديمی را نگه داشتنـد. من نيز زبان به کام گرفتم و تا سال ها در اين باره دم نزدم. سال ها بعد که گذارم به اين سو افتاد و مانند عقابی از قاب پنجره به سوی ماه پرواز کردم، بعدهاکه از بام ابرها به زمين افتادم، به ياد دوست و به ياد ذوالجناح پير و آن چرخش مدام و ملال انگيز چند سطری نوشتم و در ميان خطوط کج و معوج و در پشت پردة بلوری اشک ها گم شدم. نه، بايد زمان می گذشت و با ملکة وجاهت تنها می ماندم تا دوباره دست به قلم می بردم. ملکة وجاهت شب ها در گوشة ميزم چندک می زد، خرنش می کرد و با حيرت به خطوطی خيره می شد که به طلسم و جادو شباهت داشتند. گيرم سماجت و پشت کار خادم خاکی او را به تنگ می آورد و آخر شب از بالای ميز پائين می پريدو روی تخت می خسبيد و سرش را به زير شکمش فرو می برد، گره می خورد و سرانجام چشم هايش را فرو می بست و می خوابيد.
– کجا رفته بود آن قوّت بازو هـا پهلوان؟ کجا؟
اتاق که خالی می شد، حاج حاتم حلوائی زير لب گويه می کرد:
– تو که پوريای ما بودی، نتوانستی پوريا؟ ها؟ نتوانستی پسرم؟
حاجی مرگ عارف را ناشی از ضعـف سالار ما می دانست. پدر از او
متوقع بود که آن پرندة عظيمی را که در هوا معلق مانده بود و تاب می خورد، مانند کبوتری بالا می کشيد و از مرگ نجاتش می داد. امر محال! پسر پنجم حاج حاتم که به برادر بزرگ خاتون، به پوريای خانوادة حلوائی ها شباهت داشت، سالار ماکه مانند سنگ خارا سخت و مانند برگ گل نازک و حساس بود و به آهی می پژمرد، با شنيدن کنايه های پدر تا بنا گوش سرخ می شد، گونه هايش ازخفت و خواری گل می انداخت، آهسته از اتاق بيرون می خزيد و در پناه ديوار سيگاری می گيراند.
– کسر آوردی پهلوان، آی، کسر آوردی پوريا …
سالارما تا اين جمله را نشنود، در روزهای عزاداری، از تيررس نگاه پدر می گريخت و در زير زمين منزل، با داور خلوت می کرد و به پچ پچه چيزهائی می گفت که من به سختی می شنيدم. بی ترديد گفتگوی آن ها در بارة سفر فلسطين بود که مرگ برادر موعـد حرکت او را عقب انداخته بود. گرچه زمانه ديگر شده بود ولی سالار ما هنـوز به راهی می رفت که سال ها پيش «چريک هـا» رفته بودند. فرزند پنجم حاتم از عزاخـانه می گريخت و به فلسطين می رفت تا در اردوگاه چريک ها آموزش می ديد و به ايران بر می گشت و به مبارزة مسلحانه ادامه می داد. گيرم تا آخر در اين باره چيزی بروز نداد و من نيز چند ماه بعد با خبر شدم. من هرگز گمان نمی کردم در آن دورة بحرانی، در زمانی که خاتون به او نياز داشت، بار سفر می بست و مخفيانه راه می افتاد. پيش از سفر، شب و روز سالار در کنار مادر می گذشت و او را به هزار زبان تسلی و دلداری می داد. مرگ حق بود و سالار به حضور و همدلی هزاران هزار نفر اشاره می کرد که تابوت او را تا گورستان مشايعت کرده بودند و عارف در قلب آن ها جا داشت و در قلب آن ها زنده می ماند. مگر آن ها که هنوز در باد دنيا بودند بيش از عارف در قلب ها می زيستند؟ نه، مردم شهر هرگز آن پهلوان فروتن و مهربان را فراموش نمی کردند و آن انسان وارسته و فرهيخته را از ياد نمی بردند.
- کاش شهيد شده بود، اگه شهيد می شد باکم نبود… خودکشی، کسی که انتحار کنه در اون دنيا …
خاتون منطقی و معقول بود، مرگ فرزند دلبندش را پذيرفته بود، مانند ساير اعضای خانواده بی تابی و شور و شيون نمی کرد. نه، دغدغة مادر داغديده برای آخرت و برای مرگ مبتذل و بی ثمر عارف بود.
– اگه، اگه به خاطر هدفی کشته می شد، اگه در راه آرمانی شهيد می شد. آخه چرا؟ عارف ما که چيزی در زندگی کم نداشت؟ چرا؟
برای اين پرسش اساسی هيـچ کسی جوابی نمی يافت و هر يک به
طريقی خود را تسکين می داد. برادر کارخانه دار خاتون زيباترين ترين سنگ مرمر را برای گورسنگ خواهر زاده اش خريد و به ابتـکار سالار، چند بيت از اشعار مولوی را روی گور سنگ، زير تصويربرادر حک کردند.
«دی شيخ گرد شهر همی گشت با چراغ
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست.»
عارف به آرزوی ديرينة خويش رسيده بود و در آرامگاه خانوادگی، در کنار دائی بزرگ به خواب ابدی فرو رفته بود و جای خالی او با اشک و آه و ناله پر نمی شد و اين حفره در قلب آن ها برای هميشه خالی می ماند. شايد سالار ما از همين خلاء هولناک، از کنايه ها و نگاه سرزنش بار پدر و از آن اندوهـی که در هوا معلق مانده بود، گريخت و زودتر از موعـد مقرر به سفر رفت و مانند هميشه بار سنگين مسؤليت را بر دوش داور گذاشت. گرد خاندان حلوائی ها گرچه به هنگام مرگ برادر هيژده سال بيشتر نداشت ولی مانند مردهای پخته و دنيا ديده، آرام، بردبار، خود دار و با درايت و با کفايت بود و اين خبـر را ماننـد جام شوکران قطره قطره بـه کام مادر می ريخت. خاتون داغديده ضربه ها را يکی بعد از ديگری وا می گرفت و در انظار خم به ابرو نمی آورد و آخر شب، روی سجاّده با خدا خلوت می کرد
– چرا با اين عجله؟ هنوز که عزای ما تموم نشده.
سرفة خشک حاج حاتم برخاست و داور سيگارش را زير پا له کرد.
داور از قديم عادت داشت که رو به آفتاب، سر لک می نشست و مانند پير مردها سيگار می کشيد.گرچه از چهارده سالگی سيگاری شده بود ولی حرمت پدر را نگه می داشت و درحضور او هرگز سيگار روشن نمی کرد. حاجی از چند سال پيش نقشی در خانه و خانواده نداشت و همة امور با اشارة خاتون و ازجانب او رتق و فتق می شد. با اين همه از حاج حاتم حلوائی، از پهلوان قديمی شهر عارف نام و نشان نيکوئی در خاطره ها مانده بود که حرمت همه را بر می انگيخت. ابهت و هيبـت آن روزگاران و ابهت و هيبت تاريخی پدر سالاری در قامت خميده و چهرة تکيده و عبوس او منجمد شده بود و همين خاموشی بت اندوهگين بتکده تمامی رفتار اعضای خانواده را تعيين و تنظيم می کرد. در برابر پدر، همه مؤدب، مطيع، سر به زير و گوش به فرمان بودند و هيـچ کسی حرف او را زمين نمی انداخت.گيرم داور، مانند سالار با مادر، با خاتون رابطه ای دوستانه داشت، با مادر رفيق بود و اغلب با هم شوخی می کردند. داور بر خلاف سالار و ساير برادرها که شيفتة کبوتربازی بودند، به مرغ و خروس علاقه داشت، از کودکی جوجه مرغ و جوجه خروس از بازار می خريد و برای مادر به خانه می آورد. در حقيقت از قديم هر امری برای داور ما می بايد دليلی منطقی و محکمه پسند می داشت و فايده و ثمری از آن عايد کسی می شد. نوجوان حليم، بردبار و سنگين حال حلوائی ها بيش از همة فرزندان آن ها منظم، مرتب، دقيق و سازمانپذير بود و برخلاف سالار
ما، آدمی حزبی و تشکيلاتی بار آمده بود.
– عزيز، به هر حال به بابا نگو که … نگو که امير حسين …
لبخند آن زن سياهپوش و عزادار در آن روز مثل گرمای ملس آفتاب بهاری دلچسب بود و به ما قوّت قلب می داد. خاتون، بر خلاف حاجـی، در
غم فرزند زانو نزده بود و به همه دلداری می داد.
– مليحه، چيه دخترم؟ توی کوچه چه خبره؟
مليحه، خواهر زيبا و دم بخت سالار، آهسته گفت:
– دختر خاور آفت، غنچه، زن بيچاره انگار سرسام گرفته.
غنچة کوچة ما، هر روز همراه زری و زليخای قاينی به آن محلّه می آمد و سر کوچه چشم به راه می ماند. مادرم جرأت نداشت پيغام او را به هما، به بيوة عارف برساند و او را سر می دواند. در عزای عارف ما، غنچه انگشت نما شده بود و نوچه های شاممدلی او را به مرگ تهديد کرده بودند.
– غنچه؟ چکار داره؟ من که نامة خاور خانم رو به مهندس دادم؟
مليحه نگاهی به من انداخت و با ترديد گفت:
– غنچه که غم شاممدلی رو نداره، از خدا می خواد اعدام بشه.
– چيه؟ بگو، بگو، خادم که غريبه نيست.
عارف کوچولو از چند روز پيش گوش درد کرده بود، صدای گرية بچّه قنداقی و لا لائی مادرم از حياط ديوار به ديوار می آمد:
«گل سرخ و سفيدم کی می آئی…»
– دلم به حالش سوخت مامان، آخه بيچاره خيلی التماس و زاری می کرد و اشک می ريخت …
مليحه نگاهش را از من دزديد، دستش را از زير چادر بيرون آورد و گردنبند را جلو چشم خاتون گرفت:
– گفت،گفت اين گردنبند رو بندازم گردن بچة عارف.
قلبی طلائی در انتهای زنجيری دانه ريز و نازک تاب می خورد و نام
عارف ما روی آن قلب ظريف و خوشريخت در آفتاب می درخشيد. گرية بچه قطع شده بود ولی صدای گرم و گيرای زليخای قاينی هنوز می آمد:
« … بنفشه برگ بيدم کی می آئی»