نردیم به چهل سال پیش از فرودگاه استانبول به مقصد پاریس پرواز کردم. در سالن انتظار فرودگاه، جوانکی شیک پوش، به زبان انگلیسی شکسته، بسته پرسید: « شما به کجا می روید؟» و من که بیشتر از او به انگلیسی تسلط نداشتم، به اختصار عرض کردم: «می روم به پاریس!» جوانک با حسرت و حیرت آه کشید: «آه، پاریس؟ پاریس؟ سعادت!!». لابد او نیز مثل من هنوز پاریس را ندیده بود و تصوری رمانتیک و توریستی از این شهر و از شهرت جهانی آن داشت. بعد ها که با ملاج به میان معرکه فرود آمدم، بعدها که پزشک کار سرنج و رنگ توی خونم کشف کرد و به توصیۀ او پیستوله کاری و رنگپاشی را کنار گداشتم و به ناچار شوفرتاکسی شدم، بعد ها که روزها در کوچه های باریک و راه بندانهای جهنمی پاریس، مانند مگسی در تار عنکبوت به دام می افتادم وعصبی و عاجرانه دست و پا می زدم، آن جوانک استانبولی را به یاد می آوردم و به ساد دلی او و بازیهایِ روزگار لبحند می زدم: «پاریس؟ پاریس؟ سعادت!!». جوانک استانبولی انگار مرا بجای جهانگردی پولدار گرفته بود، جوانک نمی دانست که من معلمی فراری و یک لاقبا بودم که از بد حادثه گذرم به ترکیه افتاده بود و از آنجا می رفتم تا در فرانسه پناهنده می شدم. با اینهمه من نیز مانند آن جوانک استانبولی شناخت درستی از اروپا و از پاریس نداشتم و دانش من از رمان هائی که خوانده بودم و از روایت های که «مارکوپولوهای ایرانی» شنیده بودم، فراتر نمی رفت؛ نه، باید چند صباحی بر من می گذشت تا پاریس رویائی را از نزدیک می دیدم و در روایت های آنها به شک می افتادم، گیرم تصورات ما، مانند باورهای ما جان سخت اند و به دشواری ترک بر می دارند، من تا مدتها واقعیّت را از نزدیک به چشم خودم می دیدم، ولی هنوز پاریس واقعی را باور نمی کردم، چرا؟ چون آن تصورات واهی جایِ «شناخت» را گرفته بودند و طی سالها، تصویری رویائی و خیال انگیز از پاریس در ذهن من جا خوش کرده بود. از این گذشته، در آن جا به جائی شتابرده و اضطراری، در آن هول و هراس و اضطراب مداوم از یاد برده بودم که جامعه در همه جای این دنیا، حتا در پاریس زیبا، طبقاتی است و من در پاریس نیز به طبقه کارگر و زحمتکش تعلق دارم: بچه رعیّت، کارگر نقاش ساختمان، شوفر تاکسی و و و… جایگاه چنین افرادی در همه جا و در همۀ جوامع و از جمله پاریس زیبا، از پیش روشن شده است. من و امثال من، در پاریس نیز، حتا در بهشت ، (اگر بهشتی وجود می داشت)، به تعبیر «معراج خرکش»، باید تیشه و ماله و ابزار کارمان را با خودمان به آن دنیا می بردیم و کاشی های شکستۀ حوض کوثر را تعمیر می کردیم و حجره های ملائکه را رنگ روغن می زدیم. به تعبیر پدرم خوشبختانه هنر تو بازوی من بود، گم نشده بود؛ دو باره برگشتم به اصل خویش، در پاریس، در این بهشت رویائی کارگر نقاش ساختمان شدم. با اینهمه شاکی و گله مند نیستم، نه، در زمانه ای که در میهن ما مرگ ارزان شده، بخت با من یار بوده است، به تصادف زنده مانده ام، به زندان حکومت ملاها نیفتاده ام، اگر چه به ناچار جلای وطن کرده ام و سال ها در مملکت مردم، در میان مردم بیگانه و در شرایط دشوار کار کرده ام، ولی آزاد، آبرومندانه و سربلند زیسته ام، کمر به خدمت هیچ خدائی و هیچ بندۀ خدائی نبسته ام، قلم ام را به هیچ بهائی نفروخته ام، دردنیای هنر و ادبیات وارد داد و ستد، بده و بستانهای متداول و مبتذل نشده ام، به خوشباشی و خوشخدمتی، به هیچ کسی باج نداده ام و از هیچ کسی باج نگرفته ام، تا آن جا که ممکن و مقدورم بوده، بی پروا و بدون سانسور نوشته ام و پس عمری هنوز می نویسم و در قیاس با کسانی که در پاریس، از ساعت دو بعد ظهر صف می بندند تا شاید ساعت هشت شب در خوابگاه خیرّیه، جائی برای خوابیدن به دست بیاورند، در قیاس با دانشجویانی که برای یک وعدۀ غذای گرم رایگان مدت ها توی صف می ایستند، من هرگز دغدغۀ جا و غذا نداشته ام و تا به امروز محتاج و نیازمند بنگاه های خیریه نشده ام و دست تکدی به سوی هیچ نهادی دراز نکرده ام. با وجود این، مشکل اصلی و اساسی هنوز به قوت خویش باقی است: تبعید! دوری از میهن، دلتنگی، اضطراب، دغدغه و غم کهنۀ غربت هنوز رهایم نکرده است، اینهمه اگر چه چرکمرد و کهنه شده اند و زنگار گرفته اند، ولی هنوز هستند و پس از سالها دوری از یار و دیار اغلب غروب ها به سراغ ام می آیند و اندوه و حزنی ملایم قلب ام را می فشارد. از شما چه پنهان، گذر از این غروب های ابری، خاکستری و دلگیر همیشه و همواره دشوار بوده است، به ویژه در این دوران تیره و تار و نکبت بار که فاجعه ها و جنایت ها دردنیا و در میهن ما تکرار می شوند، در این روزگار تاریک و پرادباری که همه چیز در دیار ما رو به انحطاط و قهقرا می رود، در این برزخی که ما گرفتار هستیم، گذر عمر و گذر از غروبها روز به روز دشوارتر و غمبار تر می شود
…………………………………..
پیشواز
در سالهای اخیر بارها به این باور رسیده ام که همه چیز گفته آمده است و من اگر ننویسم، آب از آب تکان نخواهد خورد و این دنیای وارونه هیچ چیزی کسر نخواهد داشت، با وجود این هنوز نتوانسته ام زبان به کام بگیرم و خاموش بمانم، نتوانسته ام براین وسوسه یا ناخوشی مزمن غلبه کنم. هر شب تا سر بربالش میگذارم و هر صبح تا سراز بالش بر می دارم، خیال ام به ولگردی می رود و هربار تحفه ای به ارمغان می آورد و فکر و ذهن ام را گرفتار و مشعول میکند، دیشب که بهوجیزة «سالگرد» دریافت ها و واکنش هایِ خواننده ها فکر می کردم، بی هیچ دلیل روشنی به یاد دختر دوست ام افتادم، چهرة رنگ پریده فرزانه کنار تابلو تبلیغات فرودگاه اورلی از نظرم گذشت و زنجیرة خاطره ها و حادثه ها از پی هم آمدند و مرا با خود به آن دیار، به گذشته ها بردند.
پدر فرزانه دوست من بود و در آن شب شوم و قوزی که جانثاران خمینی قصد جان ام را کرده بودند، اگر آن انسان جسور و سلشحور بختیاری، دست اش را حایل و سپر سرم نکرده بود، ناچار می شدم با فرق شکافته به ترکیه فرار کنم، باری، ازشرح آن واقعه و دوستی بی شائبة آن گرامی که دیگر در میان ما و در باد دنیا نیست، می گذرم، به اختصار عرض می کنم که ارجن تیز حریف انگشت کوچک او را شکست و ناقص کرد. باری، دوست عزیز من پس از نزدیک به سی سال دخترش را به پاریس نزد عموحسین فرستاده بود تا چند روزی در منزل ما می ماند و این شهر رویائی را سیاحت می کرد. من فرزانه را در این مدت دراز ندیده بودم و فقط چهرة کودکی او را به یاد داشتم، دخترکی موبور، با چشم های آبی، درشت و زیبا که هیچ شباهتی به پدر و مادرش نداشت… غرض، دم غروب، من و همسرم به پیشواز او به فرودگاه اورلی رفتیم و نزدیک در خروجی به انتظار ایستادیم، گیرم بی فایده، همة مسافرهای ایرانی آمدند و رفتند و از فرزانه خبری نشد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا دخترک ما را نشناخته بود یا ما او را در میان ازدحام جمعیت گم کرده به جا نیاورده بودیم؟ هرچه بود اضطراب، دغدغه و دلشوره به سراغ ما آمد، سراسیمه، هرکدام به سوئی رفتیم تا شاید او را پیدا می کردیم، جستجوی ما مدتی به درازا کشید و هیچ اثری از او نیافتیم. باری، هنگامی که نا امید شده بودم و قصد داشتم به خانه برگردم، در گوشه ای خلوت، زیر تابلو تبلیغات به زنی رنگ پریده، بلند بالا، چشم آبی، محزون و اندوهگین برخوردم، زنی که شباهت نزدیکی به فرزانه، به دختر دوست من داشت، زنی خسته، غمزده که گوئی در انتظار کسی ذله و درمانده شده بود و مطمئن بود که طرف بد قولی کرده بود و به پیشواز او نیامده بود و نمی آمد. غریبه ای در دیار غریب! تلنگری به ذهن ام خورد، پا سست کردم، همسرم از راه رسید و او را شناخت: آه، فرزانه چرا اینجا ایستادی؟ فرزانه بار و بنه و چمدان نداشت و در طبقة دوم از در دیگری بیرون آمده بود. اتفاقی که سی و هشت سال پیش برای من افتاد و وقتی فرزانه را در آن گوشه، غریبانه و با آن حال زار دیدم، آن روز را دوباره یاد آوردم. با مشاهدة آن زن محزون و منتظر فرودگاه، با مشاهدة فرزانه، در چند لحظه از ذهن ام گذشت و دیشب که به تفاوت تصورات، توهمات و باورهایِم با واقعیت تلخ فکر می کردم، دو باره سر از فرودگاه اورلی در آوردم و به یاد روزهائی افتادم که در ایستگاه تاکسی ها، دو ساعت و گاهی سه ساعت در انتظار مسافر با دلشوره قدم می زدم و به گذشته فکر می کردم. نه، گذشته اقیانوسی بی انتهاست و من هرگز به ساحل نجات نخواهم رسید…
…………………………
نامه ها
در سال های نخستين تبعید که زخمام هنوز تازه بود، در آن سالهائیکه جسمام در اينجا بود و جانم مدام در کوه و دشت و دریا و آسمان وطنم پرسه میزد، در آن سال های نکبتِ جلای وطن، دوری، تنهائی، اندوه و دلتنگی، «نامه ها» جایگاهی ویژه ای در قلب ام یافته بودند، نامه ها قاصدک هائی بودند که یار و دیارم خبر می آوردند. این شور وشوق واشتیاف دیدار از مسافرخانه های آنکارا آغاز شده بود و در فوایه های فرانسه ادامه یافته بود و بعدها صندوق پست آپارتمان تنها جائی بود که روزی چند بار از پلّه ها سرازیر می شدم و با تب و تاب و آسيمگی به سراغاش می رفتم:
«ها؟ نامه نداشتيم حسين؟»
نامه ای که از ميهن و از دوستان و عزيزانام می رسيد زيباترين و گرانبهاترين هدیه و تحفهای بود که آن روز دريافت میکردم. نامهها رشتة حياتی ما بودند و ما را به ميهن، به مردم، به گذشته ها و به زندگی پيوند میزدند. صندوق پستیخانة ما مکان مقّدسی بود و من هربار و گاهی روزی چند بار، مشتاق، شيدا و آرزومند از کنارش میگدشتم و هربار، نزدیک در ورودی امیدوار و عاشقانه نگاهی به قد و بالایِ به آن می انداختم. سالها و سال ها سپری شدند، هول، هراس و اضطرابها زنگار گرفتند، افسردگیها و دلتنگیها چرکتاب و کهنه شدند و ما کم کم از يادها رفتيم و صندوق پستی ساختمان پرشد از نامههای اداری و آگهی تبليغاتی. نامههائی که من هيچ رغبتی به گشودن و خواندن آنها نداشتم. چرا؟ چون اغلب فاکتور هائی بودند که از شرکتی، يا بانکی و يا سازمانی ارسال شده بودند و مبلغی از ما مطالبه میکردند، بیشتر اوقات براي ما خط و نشان می کشيدند و مهلتی برای پرداخت مقرر میکردند. اين نامهها به مرور باعث اضطراب، دلشوره و دلچرکی ام می شدند. آری، صندوق پست آپارتمان ما که روزگاری معبد و معبود و خانۀ امید من بود، به مرور زمان به دشمن خونی ام بدل شده بود که هربار با ترس، نفرت و انزجار پاورچين، پاورچين از کنارش رد می شدم تا مبادا نامه ای دست دراز می کرد و در تاريکی به طلبکاری بند يخه ام را می چسبید:
«ها؟ کجا آقا؟ کجا؟»
من از نوجوانی به نامه نگاری معتاد شده بودم و درتبعید، دلتنگی، تنهائی، غم و اندوه مرا وامیداشت تا هرازگاهی نامه ای می نوشتم با آشنائی و دوستی، درد دل می کردم. هر چند اغلب یک طرفه! دوستان به ندرت دریچۀ قلب شان را به روی من باز میکردند، مایل یا قادر به اینکار نبودند. سخن گفتن خویشتن خویش و بیان احوالات و احساسات اصیل ساده نیست! درنتیجه نامه نگاری ها به سلام و علیک از راه دور و به احوالپرسی منجر می شد. به رفع تکلیف ملال انگیز!
باری، زمان گذشت، دنیا پوست انداخت و زمانه دیگر شد، انترنت تغییر و تحولی شگفت انگیر در رندگی آدمها به وجود آورد و من بنا به عادت، اگر چه با دلسردی و بیحوصله گی ولی هنوز گهگاهی نامه و شرح حالی برای دوستی می نوشتم. آری، چند صباحی به صندوق پستی الکترونيکی «ایمیل» دل بستم و عادت کردم به این که هر از گاهی نام و نشان يکی دو نفر از دوستان را روی صفحۀ کامپيوترم ببينم. اگر تأخيری پيش میآمد، اگر چه نه مانند روزگار قديم، ولی هنوز نگران و دلواپس می شدم و خيالام به هزار راه میرفت. باری، چندسال دیگر گذشت، از شمار دوستان نامه نگار الکترونیکی نیز کاسته شد، دلسردی، ملال و بی تفاوتی ظفر آمد و جای همه چیز را گرفت. آری، سعدی حق داشت: سالها گذشتند دوستان و عزيزان دیر به دیر مینوشتند و اغلب نامههايم بی جواب می ماند. گیرم حالا، وقتی که این جعبة جادو را روشن میکنم، هیچ امیدی به زیارت نامهای ندارم، میدانم که مثل هر روز یک خروار «مطلب» و «مقاله» و … از جانب کسانی که نمی شناسم به نشانی اینجانب ایمیل شده است و میدانم که ناچارم چند دقیقهای به پاکسازی تبلیغات الکترونیکی بگذرانم و زیر لب نق بزنم: «حالا این جماعت چه اصراری دارند»