شبِ اعدامِ ببرِمازندران، پيامبر پرنده را در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند. بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم، توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم. مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو می زدم و از مهتاب و جوخة آتش و بوی شبدر حکايت می کردم:
بوی خوش شبدر همراه نسيم خنک از دشت می آمد، جغدی بر ويرانه های گورستان متروک آبادی شيون می کرد. شب خاموش و وهم انگيز بود و ماه به نرمی بر يال تپّه ها می نشست. آرام آرام از خاک ريز بالا رفتم. دنيا دور سرم چرخيد، يکدم نگاهم به ماه افتاد و لبخندی روی لب هايم جوانه زد. دم آخر بود و نبايد کسر می آوردم. به آن هيولای چند سر خيره نگاه کردم و تا فرياد نمی کشيدم، لبم را به دندان گزيدم. شهابی ارغوانی از دهان اژدها بيرون جهيد. غرّش تندر زير طاق آسمان پيچيد، خون بر چهرة ماه پاشيد و آن پرندة کور از قفس سينه ام بيرون پريد. زمين زير پايم دهان باز کرد، زمانی در خلاء معلق ماندم و مانند پر کاهی دور خودم چرخيدم، به عمق گودال غلتيدم و همة ستاره های آسمان بر جنازه ام فرو باريدند.
– خادم، خادم، چرا ناله می کنی، هی، خادم.
از خواب پريدم، آن دارکوب کوری که سرتا سر شب منقار بر سينه ام می کوبيد، پرواز کرد و من نفس نفس زنان روی لبة تخت نشستم و دست سالار را در تاريکی جستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم تا شايدکمی آرام می گرفتم و آن همه از رگ و ريشه نمی لرزيدم.
- کوبش مداوم منقار دارکوب در سرتاسر شب يلدا. آره خادم؟
– هيچ شعری گويای مرگ در مهتاب نيست.
– مرگ در مهتاب، آره، عنوان قشنگی است واسة يه شعر.
– بوی شبدر و ماه، آه، چه مهتاب زيبائی. می فهمی سالار؟ شب اعدام هميشه مهتابی است، هيچ وقت بارون نمياد، رؤيای قشنگ بی باران.
– خادم، هی، تو که خيس عرقی، سرما نخوری؟
– سرما، سرما، سرما تا مغز استخوونم نفوذ کرده. گرم نمی شم.
– هرکسی جای تو بود، تا صبح زير بارون تلف می شد.
– ها؟ سالار، مگه هنوز داره بارون مياد؟ چه سرمائی!
سالار دکمه های پيراهنم را يکی يکی بست:
– نه، پائيز گذشت، زمستانه، از سر شب برف گرفته.
– برف؟ پائيز کی گذشت سالار؟ ها؟ من خواب بودم؟
گودرز مدارا به شانه غلتيد و با صدای بلند گفت:
– مارو گرفتی خادم؟ آخه کدوم پيغمبر؟
– نگران نباش، طفلی گودرز تو خواب حرف می زنه.
– من از خواب می ترسم. نه، می ترسم دوباره بخوابم.
– می خوای بريم توی راهرو؟ سردت نيست؟
تخت های اتاقک های بند ما سه طبقه بود و من روی تخت پائين،
سمت چپ سالار می خوابيدم و گاهی احساس می کردم در تنگنای گوری دراز کشيده بودم و خشت و خاک بر سينه ام فشار می آوردند.
– آره، بريم بيرون، بريم، دارم توی اين قبر خفه می شم.
– بيا، بيا اين ژاکت رو بپوش، مثل بيد می لرزی.
شب از نيمـه گذشته بود، نگهبان از پشت در رفته بود و ما تا دير
وقت، توی راهرو بند، شانه به شانة هم قدم می زديم و من، تا کسی را از خواب بيدار نمی کردم، مثل هميشه، صدايم را خيلی پائين می آوردم. در حقيقت آهسته لب می زدم و به تجربه دريافته بودم که سالار می فهميد. گوش های پسر پنجم حاجی از زمانی که زير اعدام بود، چندان تيز وحسّاس شده بود که حتّا صدای پر زدن پشّه را می شنيد.
– بگو ببينم، آخه آشيخ چرا تو رو هر روز می بره زير هشت؟
– دندان ببر، آه، دندان ببر، آخه من از کجا خبر دارم؟
– مگه داستان وصيّت نامة شاممدلی و دندان ببر تموم نشده؟
– رئيس می خواد بدونه شاممدلی زيرگوش پيامبر پرنده چی پچ پچه کرد. من که قصد مقاومت ندارم، يادم رفته، همين.
– ببين، هدايت تو رو زير هشت ديده، حرف هات رو شنيده.
– سر رفيق ضياء آبادی تو بی گناه بالای دار می ره.
– حاشيه نرو، تو انگار از تاريخ طبری مثال می آوردی.
– بله، پيغمبراسلام شبانه به روستای جهودها حمله می کنه، داماد رو با حيله ازحجله بيرون می کشه و لب خندق گردن می زنه. با حيله و دروغ و خيانتِ دوستِ داماد. سالار، جنازة تازه داماد و ده ها و ده ها جناره چپ و راست افتاده، صحابة مويز مال با جهاز شتر حجله درست می کنن و رسول خدا همان شب با عروس جهود …
– … خادم، تو، تو اين حکايت رو به آشيخ گفتی؟
– بله، قراره پيغمبر دروغی رو بفرسته به دارالمجانين.
– خادم، تو، تو می دونی ديونه خونه چه جور جائی ست؟
– خدايا، هيچ کسی باور نمی کنه. سالار،گفتم به من الهام می شه، من فکر و خيال آشيخ خرّم رو می خونم، خرّم می خواد با ارغوان سجائی بره توی حجله، می فهمی؟ من فکر همه رو می خونم، سالار، تو، تو يکدم پيش توی سرت گفتی: «طفلی خادم، جدّی جدّی خل شده!» مگه نه؟ ببين، آشيخ خرّم، روی تخت خليفه يله داده و داره واسـة تصاحب ارغوان نقشه می کشه: «چه تکّة نابی!» شنفتی؟ من صدای فکر آدم هـا رو می شنوم. من از پشت ديوارها می بينم، من ديروز صدای خندة ربابه رو شنيدم…
زندان نسوان ديوار به ديوار بند سياسی ها بود و روزها که برای هوا خوری به حياط می آمدند، داد و قال و قهقهة خندة آن ها به راحتی شنيده می شد. گر چه توان شنوائی خادم هنوز به قدر و اندازة سالار بالا نرفته بود و حسّاسيت و تيزی گوش های او را پيدا نکرده بودم ولی، در ميان آن همه هياهو، خنده و صدای ربابه را تشخيص می دادم.
- ببين، به نظرت رسيده، من تحقيق کردم، از عادی ها پرسيدم. نه، هيچ زنی به نام ربابه … توی زندان زنان نيست.
– چهار بيتی می خوند، هه، من با گوش خودم شنيدم!
– خادم، کسی توی حياط زندون ترانة محلی خراسانی نمی خونه،
حق نداره، زنکة لمشک دمار از روزگارش در مياره، مسجد، مناجات، دعا،
نماز، روزه. تمام. مگه ما حق داريم با صدای بلند سرود بخونيم؟ ها؟
– بلند بالای کرمانی لبت قند …
– بهای بوسه ات قيمت بگو چند، آره؟ دست وردار خادم.
– نه، نه، ولی ربابه زانو به زانوی آشيـخ، کنار منقل نشسته و داره
ترياک می کشه. نه، تو ربابه رو نمی بينی، ولی حقيقت داره، آره، اين تصوير
اين تابلو، اين صحنه توی مخ خادم حک شده. اين جا، توی مخم.
سالار بازويم را محکم گرفت و به چشم هايم زل زد:
– ببين، ما سال هاست که با هم رفقيم، درسته؟ ها؟ من دير يا زود اعدام می شم، می فهمی؟ دو تا گلولة داغ و خلاص! ولی تو بايد دوام بياری، نبايد سر و کارت به دارالمجانين آشيخ بيفته، خواهش می کنم، خادم، ازت خواهشم می کنم دست از رسالت و دعوی پيامبری بردار. اين يارو دنبال بهانه می گرده، می فهمی؟ فيل جلودارش نيست، اگه، اگه …
– رنج و عذاب سهم پيامبران خداوند ست. رنج، رنج!
– خاتم الانبياء هزار و چهار صد سال پيش مثل همة مردم ناخوش شد و مرد. ديگه هيچ پيامبری ظهور نمی کنه تا مردم رو دست بندازه.
– خادم خاکی هيچ کسی رو مسخره نمی کنه، هدايت می کنه.
– باشه، اقلاً دست از هدايت پاسدارها و توّاب ها بردار. ببين، خادم، آخه چرا به دلقندی گفتی که در زمانة ما سگ و شغال از منبر پيغمبر خدا بالا می ره؟ ها؟ آخه چرا شاخ تو شاخ يارو گذاشتی؟
– سالار، اين روايت رو به پيغمبر نسبت می دن ، می بينی که درست از آب در اومده. بله، درسته، سگ و شغال!
– کوتاه بيا جانم، اين يارو تو رو سگ کُش می کنه.
– من فقط از سروش غيبی فرمان می برم، از ندای قلبی، از ….
– آشيخ قلب تو رو جراحی می کنه تا سر از کارت در بياره.
– باشه، پيامبر پرنده قلب خونينش رو کف دست می گيره و به خلق گمراه و تيره روز خدا پيشکش می کنه.
سالار نگاهی به درماندگی به من انداخت، مدتی به صداهائی که از
روستای چوبيندر می آمد، گوش داد و بعد مثل هميشه لبخند زد.
– گوش بده خادم، می شنوی؟ سگ ها انگار دنبال شغال گذاشتن.
– نه، اين ببری خالو خداداده که داره پارس می کنه.
– تو باز انگار همه چی رو فراموش کردی؟
– سالار، گذشته ها مثل بادبادکی با نخی نازک به خيال خادم وصل
شده، اين نخ در طوفان پاره می شه. بادبادک رو باد می بره، گذشته محو می شه، خلاص! چه کنم؟ گناه من نيست، فراموش می کنم.
فراموشی، فراموشی پسر اسفنديارکاروانسالار خالو خداداد را از چوبة دار نجات داد و زندگی خانوادة ما به مسير ديگری افتاد. من از وصيّت نامة شاممدلی تنها «دندان ببر» و «قبر هفتم» را به ياد داشتم و در جواب آشيخ مدام هميـن واژه ها را تکرار می کردم. به گمان رئيس زندان چوبيـندر، اين نشانه و رمز، هذيان ديوانه ای بود که مدّعی پيامبری شده بود وساعت ها زير باران سرد پائيزی، مانند سگی کچله گرفته، لرزيده بود. نه، حرف های پيامبر پرنده اعتبـاری نداشت و اگر زبان خاور آفت لق نخورده بود، آشيخ خرّم به صرافت نمی افتاد و به قبرستان متروک قشون نمی کشيد. خاور آفت شايعة دندان ببر و قبر هفتم را شنيده بود و برای نزديکی به رئيس زندان چوبيندر، سياهچال و ببر خالو خداداد را لو داده بود. با اشارة رئيس کميته، پاسدارها و بسيجی ها، به اميّدکشف اسلحه و يا مواد مخدّر، روز روشن به باغ مخروبة خالو يورش برده بودند و هيچ اثری از سياهچال و ببری وحشی نيافته بودند. پاسدارهـا مدتی درگورستان مجاور باغ مخروبه، در جستجوی «قبر هفتم»و «دندان ببر» مانند سگ های شکاری، همه جا را بو کشيده بودند و پيرمرد را با ضرب و شتم و فحش و فضيـحت، به اين سو و آن سوکشانده بودند و چون نتيجه ای نگرفته بودند، او را به بازداشتگاه سپاه برده بودند تا به زير اخيه می کشيدند و با شکنجه زبان نوة توبره کش ياغی ها را باز می کردند و شايد به راز کلام آخر شاممدلی پی می بردند.
– ببين، يعنی خالو با شاممدلی راز و رمزی داشته؟ ها؟
– راز؟ کدوم راز؟ خاور چند ساله که زير لنگ خالو می خوابه.
– به هر حال زنکه داره واسة خالو پاپوش می دوزه، حالا چرا؟
– چرا؟ چون دندان ببر مازندران پيش خالو خداداده. قبر هفتم. نوة
توبره کش ياغی ها شيطون رو جُل می کنه و سوارش می شه. نه، خالو از
خاور آفت رو دست نمی خوره.
خالو خداداد چشم ها و پوزة ببری رو بسته بود و او را به گريگوری ارمنی سپرده بود تا آب ها از آسياب بيفتد
– از کجا معلوم؟ شايد دندان ببر پيش خاور آفت بوده و زنکه تا حالا همه چی رو بالا کشيده؟
– تو از نوة توبره کش ياغی ها غافلی، خاور آفت حريفِ خالو خداداد نمی شه، اين مردکة کويری به دشمن رحم نمی کنه. خالو مثل آب …
بوی خون و مردار از کاريز کهنه بالا آمد و زبانم را مالک شدم، دم فرو بستم. نه، نگفتم که خالو خداداد مثل آب خوردن آدم می کشت. ياد علی امنيه و لوطی لنگ هميشه با بوی خون و مردار همراه بود و بعدها در اين گوشة دورافتادة دنيا، پارس سگ ها به آن اضافه شد. اغلب در خلوت و سکوت کوچه ها، با پارس ناگهانی سگی، از جا می پريدم، تصويرخالو خدا داد و ببری و گلوی دريدة آن مأمور يکدم از منظرم می گذشت و در چاهی سياه و بی انتها رها می شدم. نه، خالو خداداد سگ و سلاح و گرد سفيد را به کاريزی متروک در ولايت ری انتقال داده بود و در پاسگاه سپاه منکر همه چيز شده بود و پاسدارها با شلاق و شکنجه کاری از پيش نبرده بودند.
– خادم، تو انگار از بابات هنوز کينه به دل داری.
– بابای من توی برف از سرما خشک شد و مرد، من بابا ندارم.
– ببين، پيرمرد خيلی صدمه ديده، به اش حق بده خادم، پاسدارها به خاطر دندان ببر دمار از روزگارش در آوردن.
اشارة سالار ما به بلبل زبانی خادم خاکی بود، پيامبر پرنده دوباره در برابر بازجو و بارجوئی کسر آورده بود و خراب کرده بود.
– خادم پخمه يک عمر ماية شرمساری و ننگ خالو خداداد بوده و هست، واسة همين اسمی از پسرش نمی بره و به ملاقات من نمی آد.
– ناله نکن، مگه حاجی به ملاقات ما مياد؟
– آخه اين آشغال کلّه ها به حاجی توهين کردن. بابات حق داره.
– مگه اين بی بتّه ها به خالو شلاق نزدن؟ چه فرقی می کنه؟
– سالار، پهلوان پير، حاج حاتم حلوائی سزاوار نبود ولی خالو …
– آها، خالو خلافکاره، بريم بخوابيم، تا ديوار شکاف برنداشته، بريم.
– من از ورای ديوارها می بينم سالار، از ورای ساروج و آهن …
– بريم بخوابيم خادم، داره صبح می شه. بريم.
صبح ها با آواز خروس های چوبيندر از خواب بيدار می شدم، پيش از همه به حياط زندان می رفتم و درگوشه ای به تماشای ورزش و نرمش بچّه ها می نشستم. در آن روزها مرزبندی ها در ورزش نيز نمود و تجلی می يافت و اعضای هر گروه و سازمانی جداگانه صف می بستند و حرکت هائی را انجام می دادندکه از شهدای مشهور آن سازمان به يادگارمانده بود. اين حرکت ها مثل سرودها، نام و نشانی داشتند و هر کدام را به شخصيّتی نسبت می دادند: شهيد رضائی، ميهندوست، جزنی، صفائی و … پرواز نام حرکت ساده ای بود که سالار ما در زندان انفرادی برای تمدد اعصاب و آرامش ابداع کرده بود و به نام او غسل تعميد يافته بود. گيرم تا مدّت ها فقط پيامبر پرنده به تقليد از او، چهار زانو می نشست و ادا در می آورد. بعدها سالار ما از شهرت و نفوذ و محبوبيّت ويژه ای برخوردارگرديد و حرف هايش خريدار پيدا کرد و پرواز در شمار آن حرکاتی در آمد که همة گروه ها انجام می دادند. سالار تا آن جا پيش رفت که مجاهدين و ساير گروه های مذهبی که در پايان ورزش صلوات ختم می کردند و زير لب دعا می خواندند، به خاطر امر وحدت، اين رسم را کنار گذاشتند. سالار ما شب و روز تلاش می کرد تا اختلافات ايدئولوژيکی و سياسی که خارج از ديوارهای زندان وجود داشت و گروه ها گاهی به روی هم شمشير می کشيدند، به همزيستی داخل زندان لطمه نزند، باعث تفرقه و نفاق نشود و فرصت سوء استفاده به مسؤلين زندان ندهد. اين آرزو زمانی تحقق يافت که عناصر پخته و با تجربة سازمان ها از مرکز به چوبيندر منتقل
شدند و با سالار ما طرح دوستی ريختند.
– هی، خادم، علامت رمز يادت نره، هی، خراب نکنی پسر.
– اين انقلابيون دوآتشه شعر تو رو از سرودهاشون حذف کرده ن. مگه خبر نداری؟ ها؟ مگه اين جماعت با پوپوليست ها مرزبندی ندارن؟
– من پوپولارم نه پوپوليست، درست می شه، صبر داشته باش.
– نه جانم، اين موجودات درست شدنی نيستن.
– با اين حساب چرا دست از هدايت و رسالت بر نمی داری؟
- آدمک های تنگ نظر، بخيل، حقير و حسود. بله، فرقه بازی. فرقه کاش، پرستوئی بودم سبکبال ، ايکاش …
بال هايم را به آرزوی پرواز گشودم و روی پنجة پا بلند شدم:
– … و ما به هيئت با شکوه انسان زاده شدیم …انسان.
– ملخ ها تتمة انسانيّت وجود ما رو می خورن، ملخ ها…
پيامبر پرنده را در جلسه های مشترک و در تصميم گيـری های مهم، در برنامه ريزی های داخل بند و در مراسم يادمان و بزرگداشت وسرود خوانی شرکت نمی دادند، من برکنار مانده بودم و شب هائی که آن ها در اتاقکی دور هم جمع می شدند و به ياد عزيزی سخنرانی می کردند و سرود می خوانـدند، خادم توی راهرو بند قدم می زد و مواظب بود تا صـداهـا به گوش نگهبان نمی رسيد. پيامبر پرنده در دنيای سحرآميز خويش تنها مانده بود و شايد اگر سالار پيـگير نمی شد و برای او کتاب و مجلّه نمی آورد، رمان و شعر و مقاله هم نمی خواند. سالار ما با زندانی هـای عادی رابطه داشت و به وسيلة آن ها کتاب های ممنوعه، پول، مواد غذائی، راديو و يا هر چيز ديگری که مورد نياز ما
بود، فراهم می کرد.
– هی، خادم، سهم تو رو گذاشتم کنار.
گره اغلب کارها به دست سالارما باز می شد. سالار از پيش تدارک همه چيز را با دقّت می ديد. شمع و شيرينی را به وسيلة زندانی های عادی از فروشگاه زندان می خريد، ستاره ای با خميرنان درست می کرد و با سليقه و وسواس رنگ قرمز می زد و وسط کيک، بين شمع ها می چسباند. در بارة تعداد سخنران ها و سرود خوان ها و تقّدم و تأّخر سخن ران ها، در نشست همگانی تصميم می گرفتند و رأی می دادند سالار حافظـة بی نظيری داشت و تاريخچة سازمان هـا و نام يکايک شهـدا، نحوه و تاريخ شهـادت، تعلّق و مرتبة سازمانی و خطوط چهره و ساير جزئيّات را مو به مو به خاطر سپرده بود و اگر برای برگزاری مراسم، تصوير شهيدی کم بود و يا به زندگينامة عزيزی دسترسی نداشتند، سالار فرازهای مبارزات آن رفـيق و جنبه های برجستة شخصيـّت او را ياد داشت می کرد و در اختيار سخنران می گذاشت و طرح تقريبی چهرة او را از روی حافظه می زد، با مقّوا قاب می گرفت و در کنار شمع ها قرار می داد.
– نسيم خوش و شعر و سرود با گُرد حلوائی ها به بند ما اومد.
داور دوستانه دست روی شانه ام گذاشت:
– هی، هی، داری ما رو چوبکاری می کنی خادم.
حامد از کنار برادرها گذشت و مثل هر بار زير لب گفت:
– آها، داره بوی حلوا مياد.
از خانوادة حامد آذری شش نفر را اعدام کرده بودند، پنج برادر و يک خواهر و او که محکوم به حبس ابد بود، افسرده شده بود و دور از هيـاهوی زندانی هـاروزگار می گذراند و مانند بسياری، گل پرورش می داد و در حياط زندان، با برگ های خشکيده کود درست می کرد. گلکارهای بند با هم رقابت داشتند و مسابقه می دادند. حامد آذری، از آن همه سرزندگی، اميد، تلاش و جوش وخروش برادرها در شگفـت بود، گاهی آن ها را با حسرت و از گوشة چـشم می نگريست و از سر شوخی می گفت:
– کپه اوغلی، من يه روزی حلوای تو رو می خورم.
– حامد، خيالت تخت باشه، تو اونقدرها زنده نمی مونی.
– خدا شاهده، اگه قرار بشه ما رو بزنن، اوّل از همه شما دو تا برادر اميدوار رو می زنن. مگه نه جرجيس؟
حامد پيامبر پرنده را به شوخی «جرجيس» می ناميد.
– بخوان داور، بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب، بخوان …
در زندان چوبيندر، هرکسی شعر و سرود ويژه ای داشت که هميشه در جشن ها و يا يادمان ها می خواند. «وارطان سخن نگفت.»و «همراه شو رفيق.» مختص سالار بود که خيلی به دل جبرئيل می نشست و هربار اشک در چشم هايش حلقه می زد. شبی که داور شعر« از ميان شب تار…» را به آواز خوشی خواند، حال غريبی به جبرئيل دست داد و آهسته از اتاق بيرون خزيد و گمانم همان شب، مهر او را به دل گرفت.
– روز بزرگداشت تندر من رو بی خبر نگذار.
در سالگرد قتل تندر، راديو و تلويزيون های خارج از کشور سازمان ها و احزاب سياسی به نيکی از سردار ياد می کردند و در زندان ها اغلب مراسم بزرگداشت و يادمان می گرفتند. تندر مظهر رشادت، جسارت و صداقت شده بود و نام و آوازة او به گوش جبرئيل رسيده بود و از اين در شگفت بود که چرا مجاهدين به رغم اختلاف و حتا دشمنی، با آن همه احترام و ستايش از تندر نام می بردند. جبرئيل هنوز نمی دانست که انسانيّت بارز و شکوهمند تندر از چهار چوب ها و قالب های سازمانی فراتر می رفت و همة خط ها و خط کشی هـا و مرزبندهای مجازی و خيـالی را در می نورديد. او مصداق کلام شاعر بزرگ و ملی ما بود. «آذرخش!» دلبستگی و شيفتگی خادم خاکی نيز هيچ ربطی به گرايش سياسی و سازمانی تندر نداشت. من آن سردار ساده را در اين گوشة دنيا و رو به روی کليسا به مرور بهتر شناختم، گيرم هرگز جرأت نکردم قلم بردارم و چند سطری در رثای او بنويسم. نه، هربار که نام تندر به ميان می آمد، شيـهة اسب سياه نيزه گوش در دامنة کوه ها و درّه ها طنين می انداخت و نوة توبره کش ياغی ها، اسب و جنازة سردار را به پناه صخره ها می کشاند و به کمين دشمن می نشست. من اين صحنه را بارها در خواب ديده بودم و بايد سال ها می گذشت تا آن زن زشت و کوری را به ياد می آوردم که در ولايت خراسان، حماسة گل محمد ياغی را با صدای خوشی می خواند و پياده، قريه به قريه و کوچه به کوچه می رفت وگدائی می کرد. زن زشت و کوری که شوهرش عصاکش او بود:
– «اسب سياه نيزه گوش،
جفتک می زد مثل خرگوش… »
– خادم، خادم، یواش، يواش تر. مواظب باش. من رفتم.
– آره، باشه، برو، برو به جلسة احضار ارواح.
گاهی که به کنجکاوی از لای پردة اتاق سرک می کشيدم، به نظرم می رسيد جماعتی در تاريک روشنی اتاقک نشسته بودند و ارواح را احضار می کردند. وهم و خيال يا واقعيّت؟ آن جماعتی که تنگاتنگ، شانه به شانه، روی لبة تخت ها و برگليم کهنه چندک می زدند، زانوها را بغل می گرفتند و در ساية شمع ها قوز می کردند، به آن فرقة مذهبی ای شباهت داشتندکه در غاری نيمه تاريک، اورادی را در ستايش ارواح بزرگ نياکان و پيشينيان خويش می خواندند و به آهستگی از آن ها ياری می طلبيدند.
– خادم، نبايد هيچ کس و هيچ چيزی رو فراموش کرد.
سالار وظيفة سنگينی را بر دوش خادم گذاشت و من اين کوله بار امانت را تا آن سردنيا با خودم بردم و تا هيچ چيزی و هيچ کسی را فراموش نمی کردم، تا مرزهای جنون جلو رفتم و در شبی مهتابی، مانند عقابی از قاب
پنجره به سوی ماه پرکشيدم.
– خادم، در مراسم ياد بود رفقا هيچ کسی حق نداره گريه و زاری کنه، فهميدی؟ توی اين جهنّم روحيّة بچّه ها خراب می شه.
داور به سرکشی از اتاق بيرون آمده بود و آهسته حرف می زد:
– هی، خادم، تو که باز داری آبغوره می گيری؟
– آخه اشک من … نه، فايده نداره، برو، من خراب می کنم.
بيخ ديوار نشستم، زنوهايم را بغل گرفتم و مثل چنبرگره خوردم. سالار که از تأخير خان داداش نگران شده بود به راهرو آمد:
– چته ؟ ها؟ خادم، ها؟ ببينم؟ ها؟ دوباره حال تهوع داری؟
نوة توبره کش ياغی ها، اسب سياه و جنازة سردار در تاريکی شب به دهانة کاريز کهنه فرو رفتند، پارس ببری هار برخاست و صدها و صدها خفّاش از دهانة چاه پر کشيدند و سالار روی سرم خيمه زد: «هی، خادم!»
– ببری، می شنفی؟ داره پارس می کنه. بوی مردار، می شنفی؟
سالار رو به در بند دويد، لگدی به ميله های آهنی کوبيد : «نگهبان!»
آب، بايد سرم را زير آب سرد فرو می بردم تا کمی آرام می گرفتم. دستشوئی و حمام در خم راهرو، ديوار به ديوار قرنطينه بود. سالار پا به پايم آمد و تا زمانی که کمرم راست نشد و به راحتی نفس نکشيدم، با من ماند و آن شب
تا دير وقت به جلسة بزرگداشت بر نگشت.
– خادم، نترس، من تا چند دقيقة ديگه بر می گردم.
سالار ما زير اعدام بود و انگار نه انگار!
روزها در امور و کارهای ريز و درشت زندان و در ورزش و نرمش و مطالعه غرقه می شد و به ظاهر چنان می نمود که گوئی به مرگ نمی انديشيد و حکم اعدام را پاک از ياد برده بود. شايد اگر به زبان نمی آورد، هيچ کس باور نمی کرد که گوش های سالار ما نيز، مانندگوش های گودرز مدارا به مرور تيز و حسّاس شده بود. گودرز مدارا محکوم به مرگ بود و مدام گوش به زنگ تا او را از بلند گوی زندان «آيفون» صدا می زدند و به ميدان اعدام می بردند. گوش های گودرز در اثر اين انتظار طولانی به اندازه ای تيز و حسّاس شده بود که اگر پشّه ای در آن سوی راهرو بند ما پر می زد، به راحتی می شنيد. گودرز مدارارا گوش بند شده بود، بلندگوی زير هشت کهنه بود و هميشه خِرخِر و وز وز می کرد و سوهان براعصاب زندانی ها می کشيد و کمتر کسی در وهلة نخست واژه ها را از هم تشخيص می داد، با اين همه، گودرز به راحتی صدای پاسدارها را می شناخت، لهجة آن ها را حتا از هم تميز می داد و در برابر بهت و حيرت همه می گفت: «فلانی، برو زير هشت، با تو کار دارند»
– دست مريزاد، تو انگار صدای بال زدن فرشته ها رو می شنفی!
در زندان چوبيندر، هيچ کسی به جز سالار نجواها و لب زدن های پيامبر پرنده را نمی شنيد و منظورم را با ايما و اشاره نمی فهميد و همه از اين استعداد استثنائی پسر حاجی در شگفت بودند. همبندها هنوز نمی دانستند که سالار ما نيز، به رغم آن همة نشاط، سر زندگی، تلاش و کوشش شبانه روزی، در خلوت چشم به راه مرگ بود و مانند گودرز مدارا به صدای پای مرگ گوش خوابانده بود. گيرم سالار عهد کرده بودکه با روی گشاده و گردن افراشته، به ميدان اعدام می رفت. سالار ما بر خلاف گودرز، تا روز آخر حضور ذهن داشت، بر اعصابش مسلط بود و به ندرت لبخند از لبش دور می شد. هرچند در روزهای اخير، گاهی نگاهش در جائی ناپيدا گم می شد و انگار خودش را بی باقی از ياد می برد.
– بالأخره مچ ما رو گرفتی خادم، آره؟
– نگاهت به راه رفته بود سالار، بگو به چی فکر می کردی؟
– تا شقايق هست زندگی بايد کرد، خادم،گاهی از سهراب سپهری لجم می گيره، من … بيا، بيا بريم يه گوشة خلوت.
– کج بنشين و راست بگو، به ياد زهره افتاده بودی، مگه نه؟
در آن روزهائی که مرگ مانندکفتاری رو به روی سالار خسبيده بود
و انتظار می کشيد، در آن روزها، گه گاهی به ياد زهره می افتاد:
– خوشحالم که زهره در سرنوشت من شريک نشد.
– آره، زهره عاقبت کار تو رو حدس زده بود، منتها عشق …
– نه خادم، من عاشق زهره نبودم. تو اشتباه می کنی.
– نه، زهره عاشق تو بود، سالار، من هنوز اون شب قشنگ برفی رو
فراموش نکردم. يادت مياد؟ سر شب بود، تازه برف گرفته بود، نور بی رمق چراغ موشی شهرداری، دانه های درشت و رقصان برف و زهره. آره، درست يادم مياد، زهره زير تير چراغ برق ايستاده بود، دانه های برف روی چادرش نشسته بود، مردد بود، زنی مردد که نرم نرمک رو به تو می آمد و …
– خادم، داری شعر می گی يا قصّه تعريف می کنی؟
عصر بلند بود و همه به هوا خوری رفته بودند، سالار زير بازويم را گرفت و با هم به اتاق برگشتيم: «بيا»
– ببين، زهره رفته پيش زليخا، از مادرم سراغ تو رو گرفته.
خبر محکوميّت پسر پنجم حاج حاتم حلوائی در شهر عارف پيچيده بود و زهره و حوريه که دل در گرو عشق او داشتند، هرکدام دست به دامن زليخا شده بودند تا پيام و تحفة آن ها را به وسيلة خادم به سالار برساند. زهره کتاب شعری به زليخا داده بود و حورية ما دستمالی را به نام پسرحاجی به زيبائی گلدوزی کرده بود که مادرم هربار به ملاقات خادم خاکی می آمد، اشک هايش را با آن می سترد: «طفلک قنبر!»
خيال سالار در دنيای ديگری می چرخيد و به زهره عنايتی نداشت.
– انتظار، انتظار داره طولانی می شه خادم، کاش …
– داور داره زير اين بار خرد می شه، گيرم به روش نمياره.
برادرها با هشياری و احساس مسؤليّت مواظب بودند تا مبادا حرکتی از آن ها سر می زد که از جانب زندانی ها و زندانبان ها به ضعف و «بُريدن» تعبير می شد. لاجرم اين همه، فشار سنگينی را به آن ها تحميل می کرد.
– آدم گاهی حواسش نيست، می ترسم مثل گودرز خراب کنم.
گودرز مدارا اغلب حضور نداشت و مدام حواسش به بلندگوی زندان
بود. يک روز، دم غروب، کف راهرو بند را جارو زده بود و زير نگاه خرده گير بچّه ها، زباله ها را به جای سطل آشغال، توی يخچال خالی کرده بود.
– می فهمم، همة چشم ها به تو دوخته شده، آره، سخته.
سالار ما از آغاز به راهی رفته بود که گزير و گريزی از مرگ نبود.
احساس قهرمان شدن و قهرمانی گر چه در روزهای نخست شيرين و لذّت بخش بود و او را دچار تب و تاب و هيجان می کرد ولی به مرور واقعيّت رخ می نمود و هر چه دوران انتظار بيشتر به درازا می کشيد، غريزه حيات و ميل به ادامة زندگی بر «قهرمانی» می چربيد و او را به فکر وا می داشت.
– به هرحال بچّه ها رفتار ما رو قضاوت و داوری می کنن.
– اين جماعت «قهرمانی» رو بارِ گردنِ توکرده ن و حالا، حالا ترس ورشون داشته. سالار حکومت داره با خون ما و عمر ما معامله می کنـه، من آه در بساط ندارم و ناچارم تا ابد بکشم، ولی حلوائی هـا دم کلفتن، پول و پارتی دارن، آخه، آخه چرا مفتی اعدام بشی؟ چون ممکنـه چند تا خشک مغز بگن: «به آرمان خلق خيانت کرده؟»
– بر عکس، بچّه ها جلسه گذاشتن و تصميم گرفتن که من کوتاه
بيام، برم رأی بدم، به خانواده م بگم، شايد…
– آره، منم شنيدم، گفتن اگه در رأی گيری شرکت کنه اونو خائن نمی دونيم. آه، مرحبا، احسنت، چه قضّات رقيق القلبی!
– خادم، من که توصية بچّه ها رو پذيرفتم، من که هفتة پيش به
مليحه گفتم که قراره…گفتم که تا دير نشده بجنبن.
– حالا ؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب، حالا؟ بعد از پنج ماه؟
– با اين همه هنوز شک دارم، دودلم خادم، سرم داره باد می کنه، نمی دونم تصميم درستی گرفتم يا خير. به خاطر داور …
– دوست عزيز، تو، تو سزاوار مرگ نيستی، همين.
– خادم، بذار اعتراف کنم. پيش خودمون بمونه، فهميدی؟ اگه اون وقت ها که زير باز جوئی بودم، اگه اون وقت هاکه توی انفرادی بودم ، صدام می زدن، با کلّه به ميدون اعدام می رفتم. باورکن خادم، من آرزو می کردم تو و داور زنده بمونين و من رو اعدام کنن. کاش به اين جا منتقل نمی شدم، کاش، ايکاش دوباره کتاب نمی خوندم و اين همه شعر نمی گفتم و در هوای آزاد بازی نمی کردم. کاش، اي کاش دوباره طعم اين زندگی رو نمی چشيدم. خادم، پذيرش مرگ توی انفرادی مثل آب خوردن ساده و راحت بود ولی حالا، حالا وسط بازی واليبال يهو يادم می افته که بايد بميرم. وسط داستان و رمان یهو يادم می افته که بايد بميرم … آره،گاهی به خودم می گم: «پسر، تو دير يا زود رفتنی هستی، گيرم چند کتاب ديگه هم خوندی» آره، گوش های منم تيز و حسّاس شده، مرگ ساده نيست. چند تا تير شليک می شه و زندگی تو برای هميشه به آخر می رسه. خلاص. برای هميشه. آره، منم مثل تو هر شب خواب می بينم، نه، بگوکابوس! مرگ در مهتاب، خادم، منم مثل تو تا حالا بارها و بارها اعدام شده م، بارها و بارها بردار شده م، مرده م، مرده م و باز زنده شده م. آره خادم، من …
صدای پائی در راهرو برخاست، نا گهان سر برداشت، آهی کشيد و سراسيمه به اطراف نگريست: « داداش!» داور لبخند زنان رو به ما می آمد.
– انتظار، انتظارِ مرگ آدم رو دقمرگ می کنه.
صدای پا نزديک شد، آن نقاب تيرة دغدغه و اضطراب فرو افتاد و لبخند زيبائی چهرة برافروختة سالار را روشن کرد. پسرحاجی در اين زمينه نيز استعداد شگفت انگيزی داشت و به سادگی غم و اندوهش را زير آن لبخند دلپذير می پوشاند و همه را به اشتباه می انداخت. آن نيروی سرشار حيات که انگار از ژرفاهای هستی سالار ما می جوشيد، او را يکدم آرام نمی گذاشت و مانندگردبادی به چرخش وامی داشت. نشاط، ذاتی و سرشتی او بود و شادی، سرزندگی و اميد گوئی با تک تک ياخته های وجود او در آميخته بود که در سخت ترين شرايط با سرخوشی لبخند می زد و غم و اندوه را به سادگی در تاريک ترين دهليز قلبش نهان می کرد. با لبخـند سالار ما دنيای خاکستری رنگ می گرفت و حکم اعدام دوباره از يادها می رفت. گيرم مرگ مانند يوزی سياهرنگ، در مه و تاريکی شب، آرام آرام و خاموش به جلو می خزيد و هر از گاهی چشم هايش در پرتو نگاه نگهبان زندان برقی می زد و خاموش می شد. هر چند پچ پچـه های پاسدارها و ايما و اشاره های آن ها خيال سالار ما را تا مدّت ها با خود می برد. شايد اگرگوش های پسر پنجم حاج حاتم حلوائی آن همه تيز و حسّاس نشده بود، زمزمة گهگاهی پاسدارها را نمی شنيد ودل از دنيا نمی بريد. در اين گفتگوهای زيرگوشی، يکبار به غائلة کردستان اشاره شده بود و اعدام فردی که در اين غائله شرکت داشته بود. در زندان چوبيندر تنها يک نفر به کردستان رفته بود و زمانی که نمايندة رئيس زندان های کشور با اشارة معاون وزير و آيت الله ميانجی، به بهانة بازديد و بازرسی آمده بود، آشيخ خرم خيرآبادی نامی از سالار ما و از حکم اعدام او نبرده بود. نماينده و بازوی راست مسؤل زندان های سراسرکشور، در پرده و پوشيده سخن گفته بود و در نتيجه، آشيخ مجال يافته بود تا حقيقت را با رذالت پنهان کند.
– گودرز مدارا عفو خورده و به ابد محکوم شده، ما اين جا فقط يه نفر اعدامی سياسی داريم حاج آقا، فرد مذکور در غائلة کردستان…
نمايندة رئيس زندان های کشور به آيت الله ميانجی و آن حضرت به معاون وزير گزارش داده بود و خيال خانوادة حلوائی ها راحت شده بود.
– معاون، شوهر گيتی نمی دونه خان داداش رفته کردستان.
– داور، جانم، بوسه به پيغام نمی شه، بايد جناب معاون خودش
بال همّت رو به کمر بزنه و پا جلو بذاره.
– ديگه دير شده، خيلی دير شده، داداش دير جنبيد.
حضور درکردستان و جنگ عليه حکومت دليل اصلی محکوميّت او بود که از جانب خادم خاکی لو رفته بود. گرچه سالار هرگز به زبان نمی آورد و تا روز آخر به زبان نياورد و به ضعف پسر باغبان سابق حاجی حاتم حلوائی حتا اشاره ای نکرد ولی من از آن جهّنمی که گرفتارش بودم و خودم برای خودم ساخته بودم خلاصی نداشتم. امر رسالت و دعوی پيامبری و پرواز های شبانه نيز دردی از خادم خاکی درمان نمی کردند. هر چه ساية مرگ نزديک تر می شد، ابعاد آن فاجعه عميق تر و هولناک تر به نظرم می آمدو نيمه های شب از هراس نعره می کشيدم و ليچ عرق از خواب می پريدم. گيرم کسی از خلجان روحی و غوغای درون خادم خبر نداشت و آشيخ فريادهای هیستريک او را به پای ديوانگی می گذاشت. در حقيقت من از نگاه شماتت بار داور، از آن بند و از آن جهنّم می گريختم، سر بر ميله های آهنی بند می کوفتم تا شايد اين بار رفتن سالار را به پای تير اعدام نمی ديدم. نه، اين بار تاب تماشای مراسم اعدام او را نمی آوردم و بی ترديد قلبم با صدای انفجار گلوله ها از طپش می افتاد و در بيهوشی از دنيا می رفتم..
– دلقندی، اين بوزينه رو ببر، جای ديوانه، ميان ديوانه هاست.
فردای آن روز، داور ما را تنبيهی به ديوانه خانة زندان آوردند و دوباره چند صباحی با هم همکاسه شديم. داور در برابر اهانت و بد زبانی پاسدارها و نگهبان ها کوتاه نمی آمد و اغلب با آن ها درگير می شد. رئيس زندان که امر بر او مشتبه شده بود و خود را عالم می پنداشت، دشمن را دست کم گرفت و روزی درکتابخانة زندان، در حضور پاسدارها، معاون و آن معلول جنگی که کتابدار زندان و اهل مطالعه بود، با داور حلوائی به بحث نشست تا بی سوادی او را به رخش می کشيد و شاخ آن جوانک مغرور و متکبّر را می شکست. داور که به نمايندگی زندانی ها انتخاب شده بودو چند روز پيش تر، بی هيچ ترس و پروائی، به چشم های آشيخ خيره شده بود و خواسته های صنفی آن ها را مطرح کرده بود، مغضوب واقع شده بود و خيرآبادی دنبال فرصتی بود تا او را درهم می شکست. هرچند قصد داور فضل فروشی و خود نمائی و تفاخر نبود، بلکه می خواست بهانه ای به دست رئيس زندان می داد تا شايد به بند چهار و نزدکسانی که محکوميّت بيشتر و پروندة سنگين تری داشتـند، تبعيد می شد و خان داداش را پيش ازاعدام می ديد.گيرم با اين رفتار، به کينة کور آشيخ خرّم خيرآبادی دامن زده بود و بحث به جدل کشيده بود و سرانجام به داوری کتابدار، مراجعه به کتاب و جستجوی معنای دقيق کلمه نياز افتاده بود و آشيخ خرّم، در برابر لبخند گزندة کتابدار معلول، برافروخته و مغلوب از کتابخـانه خارج شده بود و سرنوشت داور ما رقم خورده بود: دارالمجانين!
رئيس زندان از داورگُردکينه به دل گرفته بود و پاسدار دلقندی به خون پسر حاجی تشنه بود و مدام گزارش کذب می داد تا او را به زير هشت احضار می کردند و چند نفری به جانش می افتادند و مفصّل کتک می زدند. آشيخ خرّم خيال شومی در سر داشت و در پی بهانه ای بود تا داور را به بالای چوبة دار می فرستاد. رئيس زندان سند و مدرک محکمـه پسند نداشت. تبعيد داور به دارالمجـانين به همين منظور انجام گرفتـه بود تا شايد اشتبـاهی از او سر می زد و گَزَک به دست رئيس زندان می داد. آشيخ خرّم به سنجر دلقک و ساير ديوانـه ها فهمانده بودکه داور ، ولدالزّنـا، کافرحربــی و کمونيست و آدمخـوار بود که می بايد از او جانانه پذيرائی می کردند. خوشبختـانه پيامبر پرنده از اين گونه «توصيه ها!» محروم مانده بود . خادم از لحظة ورود دچار اسهال واستفراغ شده بود و در گوشة حياط خلوت، ذّره ذرّه جان می داد و کسی کاری به کار او نداشت. ديوانه ها با نگاهی تهی و خالی از هر احساسی پيامبر پرنده را که بيخ ديوار عق می زد، تمـاشا می کردند و باز به کار خود سر گرم می شدند: «گوزو!»
در مقدم داور، ديوانـه ای روی گليم دست به آب رسانده بود و بوی
گند و بخار بالا می زد و ممقلی حمّال، حبّه قندی را می مکيد و ماتحتش را می خاراند و آرام آرام رو به او می رفت. بوی نجاست توی دماغم پيچيد، دودستی شکمم را چسبيـدم و دوباره زرداب بالا آوردم. ممقـلی انگار پسر حاج حاتم حلوائی را شناختـه بودکه حبّه قنـدی به او تعارف می کرد. گيرم اين احساس زودگذر بود، ممقلی، بعد از سی سال حمّالی در بازار شهر عارف، همه چيز را از ياد برده بود و اولياء امور شهر او را به جای ديوانه در آن مبال انداخته بودند. حيدر يخه کنده هم ديوانه نبود، حيدر شرور بود و در آن جا تاوان «شرارت» و «کارهای خلاف عفت» ش را پس می داد. پنجعلی نيا ، آن جوانک سادة روستائی نيز ديوانه نبود. رئيس مدّبر زندان چوبينـدر او را برای فرو نشاندن شهوت و نياز جنسی ديوانه ها و ارضا و آرام کردن آن ها قربانی کرده بود. صالح به مرور مانند فواحش پير« قلعة» روزگار پهلوی شده بود و بس که حيدر يخه کنده و سايرزندانی ها به او تجاوزکرده بودند، تعادل روحی اش را از دست داده بود و مشاهدة درماندگی و حال زار او بيشتر از بوی گند ديوانه خانه ، ساس، شپش، مگس،کثافت و بيماری گَری، آزارم می داد.
– آهای مادر به خطای کافر کمونيست، بگير …
شايد اگر «سنجر مليجک» ليوان را نمی شکست و هروله کشان به
داور يورش نمی برد، من سرم را از زير ردای پيامبری بيرون نمی آوردم و متوجة ورود گرد خانوادة حلوائی نمی شدم. زوزه های مليجکِ رئيسِ زندان ديو سياه را از خواب بيدار می کرد. مليجکِ آشيخ خرم يا به قول زندانی ها، «بوزينة ابن زياد» با شيشة شکسته دور داور می چرخيد و ديوانه وار، چنان جيغ های گوشخراشی می کشيد که موی بر تن آدميزاد راست می ايستاد.
– بيا جلو سنجر، بيا، من از تو ديوانه ترم، بيا.
نعرة گُرد ما از جيغ های هيستريک سنجر رساتر بود و ديوانه ها از ترس به ديوار چسبيدند و حيدر يخه کنده قهقهه سر داد. داور ناگهان مثل يوز از جا جست، مچ سنجر را در هوا گرفت، دست او را به سرعت پيچاند، و پنجه به ميان دو شاخش انداخت، از جا کند، مانندلاشة بزغاله ای بالا برد، چند دور، دور سرش چرخاند، پيش پای حيدر يخه کنده به زمين کوبيد، روی سينه اش نشست و با ضربه های پياپی مشت او را «خنثی» کرد:
– من، من از شما ديوانه ترم، فهميدين؟ بعد از اين هرکسی دست از پا خطا کنه، همين بلا رو سرش می آرم.
زوزه های جگرخراش سنجر بريد و انگار از هوش رفت. داور از روی سينة او بر خاست، خون دست هايش را به ديوار ماليد و تف غليظی انداخت:
– خرفهم شد، ها؟ اگه کسی دست از پا خطا کنه …
ساية آشيخ خرّم که به تماشا آمده بود، روی سر دار ما افتاده بود و به نرمی جا به جا می شد. پسرحاجی هنوز از وجود آن پنجرة سقفی و از توطئة رئيس زندان خبر نداشت و نمی فهميد چرا پيامبر پرنده به سقف و به آن تکّه از آسمان اشاره می کرد: « هيس، هی» آن تکّه از آسمان، در قاب پنجره، از پلشتی ها مصـون مانده بود و اگر هر از گاهی هيـکل مهيب آشيخ خرّم پشت پنجره ظاهر نمی شد و بر آسمان آبی لک نمی انداخت، مدّت ها در آن گوشه، به انتظار پرواز کبوتری، زير ردای پيامبری ام کز می کردم. گيرم آن پنجره کوچک چشم رئيس زندان بود و بعدها که ابليس را ديدم، از خير آسمان زيبا، پرنده ها و ابرها گذشتم و به درون تاريک خويشتن خويش پناه بردم. آری، تسليم شده بودم، تن به تباهی داده بودم و هيچ اميدی به رهائی از آن مَبرَز نداشتم. تب کرده بودم، لب به غذا نمی زدم و اغلب در حالت نيمه بيهوشی و کرختی می گذراندم. ديوانه ها، زوزه های حيوانی و شهوانی شبانة آن ها، هق هق گاه و بيگاه صالح، هراس مداوم از حملة ديوانه ها، همه و همه چيز مانند کابوسی از نظرم می گذشت و چهار دست و پا به حياط خلوت می خزيدم و باز بالا می آوردم.
– خادم، هی، هی بيداری؟ کاغذ، يه تيکه کاغذ …
داور خودکاری در بساط ديوانه ها يافته بود و به فکر افتاده بود تا
کاغذی تهيّه می کرد و يادداشتی می نوشت و به دست سالار می رساند.
– کاغذ سيگار، لاکردار، يه تکّه کاغذ…کاغذ …
تلاش داور ما از چشم پسر خاور آفت دور نماند، اين خبر به گوش آشيخ خرّم رسيد و پاسدارها به ديوانه خانه ريختند و بعد از جستجو و خانه گردی، خودکار را نزد داور يافتند و دوباره آسمان رنگ گرفت. گيرم اين بار تا دم آخر دوام نياوردم و مراسم «جامه کوبی» آن ها را نديدم. اين اصطلاح را پاسدار دلقندی باب کرده بود و خادم را به ياد زن هائی می انداخت که در ولايت زليخا، لب جوی آبی می نشستنـد، رخت و لباس چرک را بر سنـگی
می گذاشتند و با «جامه کوب» می کوبيدند.
– بوزينه، گفتم حضرت محمد عليه السلام خاتم الانبياست و بعد از حضرت هيچ پيغمبری ظهور نمی کنه، فهميدی؟ ها؟ قبول کردی؟
– سهرة سرخی در خواب خادم از چشمه آب می نوشيد.
– بوزينه، گريه می کنی؟ به خاطر اون زنديق مادرقحبه …؟
– آی داور، داور کجائی؟ آب خوردن پرنده ها چه زيباست.
– ببين، از ديشب داره هذيون می گه، پاک قاطی کرده.
– آی انسان نگون بخت، آی انسان …
– نزن دلقندی، نزن پسر، داره جون از ماتحتش در می ره.
– مگه نمی بينی؟ به من می گه حاج آقا، انگار کور شده.
– زوزه ها، حاج آقا، اين زوزه ها توی سرم، اين صداها …صداها.
– خادم، جاکش، اگه بازم زر پيغمبری بزنی، فهميدی؟ اگه بازم …
– ببين، گَر شده، دست نزن، دست نزن واگير داره.
– اين صداها، خدايا اين زوزها، اين صداها …اين صداها.
– نزن دلقندی، خل شده بيچاره، دست خودش نيست، نزن.
– برو، برو، يک بُز گَر گلّه را گَر می کند!
جنازة گَر گرفته و نيمه جان پيامبر پرنده را به بند بردند و دم در،
پشت ميله ها انداختند. سالارکه از ماجرای درگيـری داور و ديوانه خانه خبر
داشت، بی صبرانه منتظر بود تا حقيقت امر را از زبان خادم خاکی می شنيد.
– من جهنّم را به چشم ديدم، جهنّم.
– داور، داور هنوز اونجاست؟ حالش خوبه؟ ناخوش نشده؟
- سينه سرخی در خواب داور پرواز می کرد. پرواز، پرواز …
تا زمانی که داور در دارالمجانين بود سالار شب از روز نمی شناخت و مدام در پی کاری و يا تهية چيزی، از اين اتاق به آن اتاق و از حياط زندان به پای پنجره ها می رفت و با زندانی های عادی تماس می گرفت و از طريق آن ها، لباس تميز برای داور می فرستـاد و لباس های چرک و پراز شپش او را می شست و روی بند خشک می کرد. در تمام مدّتی که داور در ديوانه خانه بود، سالار آرام و قرار نداشت، يکدم از پا نمی نشست و ديگران را نيز درگير می کرد. دوران اقامت داور به درازا کشيده بود و اگر بند ما بسيج نمی شد و سالار آن همه هشيارانه تدارک نمی ديد و با ارسال پنهانی گرد د.د.ت، پماد، زيرپوش تميز و مواد غذائی به دادِ خان داداش نمی رسيد، گُرد ما از آن جهنّم جان سالم به در نمی برد. گيرم به رغم تمام کوشش ها و تلاش های سالار و همبندی ها، داور مانند پيامبر پرنده، به بيماری جلدی مبتلا گرديد و تا مدّت ها در خفا و خاموشی رنج می برد. آن خارش و سوزش مداوم عذاب آور بود و در زندان و در آن وضعيّت به سادگی درمان نمی شد و آن صداها و زوزه ها خواب و خوراک را بر خادم حرام می کرد. صداها، صداها … سال ها گذشت و آن صداها توی سرم خاموش نشدند. سال هاگذشت و بيماری های زندان چوبينـدر درمان نشدند. سال ها گذشت و زخم هـای جان وجسم خادم خاکی التيام نيافتنـد و تا اين سردنيا با من سفر کردند، در اين گوشة دنيـا، گاهی آن صداها و زوزة ديوانه ها را در خواب می شنيدم، نيمه های شب، خيس عرق بيدار می شدم، پشت پنجرة اتاق، رو به روی کليسا و آن خروس سربی يک پا می ايستادم و مانند «آسمی ها» نفس نفس می زدم.
– خادم، حکم داداش رو واسة تأييد فرستادن مرکز.
کی گذشته بود آن همه شب و روز پلشت؟ کی؟ آسيب های روحی و جسمی دارالمجانين هنوز بهبود نيافته بود و پيامبرپرنده تلو تلو می خورد و گذر زمان را احساس نمی کرد. داور از ديوانه خانه به انفرادی و از زندان مجرّد به بند ما برگشته بود و مانند قديم فعّالانه، در کارهای جمعی زندان شرکت می کرد و تا اضطراب و غوغای درونش را می پوشاند، پر خروش تر از هميشه سرود می خواند و مثل هميشه به شوخی تلخ حامد می خنديد.
– چی؟ مگه تو با آشيخ خرّم حرف زدی؟
– نه، خرّم تهديدم کرد، گفت برادرت امروز و فردا اعدام می شه، تکليف تو هم هنوز روشن نيست. مواظب باش.
– آن عزيزی که از او گشت سر دار بلند…
صدای خرخر بلندگوی بند توی راهرو پيچيد، گودرز مدارا دم در ايستاد و گفتار نگهبان را با لهجة ترکی تکرار کرد:
– حلوائی زير هشت، اميرحسين حلوائی زير هشت.
سرانجام آن روز موعود و آن ساعت نحس رسيد وگودرز مدارا که صدای پاسدار را در بلندگو تشخيص داده بود، رو به سالار داد می زد:
– اميرحسين …آهای، اميرحسين حلوائی.
سالار کنار بند رخت ايستاده بود و به آستين پيراهنی ور می رفت که انگار به تازگـی آن را شسته بود. بعد از ظهر و هنـگام هـواخوری بود و عدّه ای از همبندها سرگرم بازی واليبال بودند، چند نفری درساية ديوار قدم می زدند و جماعت «گل باز» با برگ های خشکيده و خاک، برای گلدان ها و گل هاي لب پنـجره کود درست می کردند و نگهبـان ها، هر از گاهـی، از بالای بام به تماشای بازی زندانی ها گردن می کشيدند: «اميرحسين…»
نام اميرحسين توی حياط زندان مکرّر می شد، کم کم همه دست از کار و بازی می کشيدند و تمام سرها به سوی او برمی گشت و نگاه ها… نگاه ها … شايد اگر آن همـه نگاه مثل تابش آفتاب و بارش نيزه سالار را به تنگنـا نمی انداخت، خودش را زودتر باز می يافت و از دنيـای حيرت به در می آمد. ناباوری و حيرت او يک دم بيشتر به درازا نکشيـد، يک لحظه. يک عمر، يک قرن! اميرحسين حلوائی مبـهوت و نا باور ايستاده بود و به همـه لبخند می زد و انگار نمی شنيد، انگار آن سکوت سربی و سنگين و آن هجوم نگاه ها او را فلج کرده بود، انگار خواب می ديد و در عالم خواب، پژواک نام آشنائی را می شنيد و به ترديد لبخند می زد و از جا نمی جنبيد.
– هی، سالار، تو رو صدا می زنن، شنيدی؟
زندانی ها، آن جماعتی که انگار طلسم و سنگ شده بودند و در جا خشکيده بودند، آرام آرام به حرکت در آمدند و زمزمه و پچ پچه در گرفت. سالار آستين پيراهن داور را رها کرد و مانند خوابگردها رو به بند راه افتاد.
– بوی حلوا مياد …
اين بار داور سگرمه در هم کشيد و به شوخی حامد نخنديد.
مراسم وداع و بدرقه در خاموشی و آرامشی روحانی برگزار شد و هيچ کسی به جز پيامبر پرنده گريه نکرد. پاسدار دلقندی دم در بند منتظر بود و زندانی ها، در دو سوی راهرو بند صف بسته بودند و سالار می بايد از اين دالان مرگ با گردن افراشته گذر می کرد، خم به ابرو نمی آورد و زانوهايش نمی لرزيدند: «خود دار باش مرد!» دوستان و رفقا، نوبت به نوبت، با متانت و خودداری، اميرحسين حلوائی را در آغوش می گرفتند، بی هيچ سخنی او را می بوسيدند و تا اشکی نريزند، دوباره به زمين خيره می شدند. چهرة سالار ما مثل دانة انار سرخ شده بود و لالة گوش هايش سفيد و آن لبخند، لبخندی که گوئی روی لب هايش از ياد رفته بود.
– هی، خادم، پيراهن داور روی بند يادت نره.
داور يک قدم به ترديد جلو گذاشت، مکثی کرد، دوباره برگشت، پشت به ديوار ايستاد، دستی به وداع تکان داد و سرش را پائين انداخت. سالار ما را بردند و در بند را بستند و دوستان خاموش و سر به زير پراکندند. بيخ ديوار نشستم ، سر بر کُندة زانوها گذاشتم و بی پروای داور، به های های بلند گريه سر دادم. داور خاموش از کنارم گذشت و شب در سوگ برادر نوشت:
«…آتشی به جانم افتاده است که تار و پود وجودم را می سوزاند. آه، برادرم، قلبم کاروانسرای سوخته ای است که باد در ويرانه هايش مرگ تو را زوزه می کشد، باد، باد، اين باد هرزه گرد… »
داور ما تا ضعف و دلنازکی نشان نمی داد، بيش از انتظار خوددار و
متين شده بود و تلاش می کرد که تا دم آخر خون سردو آرام باقی بماند. اين
تلاش آگاهانه و مبالغه آميز بود و از چشم کسی پنهان نمی ماند. برادر و رفيق ما را به اتاق اعدامی هـا برده بودند و تاراندن خيـال مرگ او چندان ساده نبود. داور شب ها تا دير وقت به تأثير اعدام سالار ما روی پدر و مادر و آسيب های ناشی از اين فاجعه می انديشيد و تا سحر هزار بار از اين پهلو به آن پهلو می غلتيد و خواب به چشم هايش نمی آمد. گيرم صبح ها زودتر از همه بيدار می شد، بيشتر از همه می دويد و ورزش می کرد و پرشورتر از همه شعر و سرود می خواند و هرگز در گوشه ای تنها نمی نشست و مانند خادم خاکی توی لک نمی رفت و خيال نمی بافت:
– داغ عارف ما هنوز تازه ست، اين بار کمر پيرمرد می شکنه.
داور انگار با خودش حرف می زد و توقع جواب نداشت.
– تو هنوز بيداری؟ بخواب، داره صبح می شه.
سالار در اتاق اعدامی ها چشم به راه مرگ نشسته بود، اجرای حکم به تأخير افتاده بود و داور بس که شب و روز در اين باره فکر کرده بود، ذلّه شده بود. داور گُرد گر چه از دماغ پلنگ افتاده بود و غرورش را نمی شکست و هرگز به خاطر امور شخصی و يا درخواست و تقاضای چيزی به اتاق رئيس زندان نمی رفت ولی اين بار صحبت مرگ و زندگی سالار در ميان بود و اگر تصميم نمی گرفت و مردد می ماند، از چرخش مداوم انديشة اعدام سالار سرسام می گرفت و به مرور از پا در می آمد. گيرم خشکی رفتار پسرحاجی و پرسش های صريح و بی پروای او به مذاق آشيخ خرّم خوش نيامد:
– برادرت جنايتکاره، زير اعدامه، تو، تو برو به فکر خودت باش.
– برادر من هيچ جنايتی نکرده، برادر من …
– گفتم برو به فکر خودت باش، نشنيدی؟ پاسدار دلقندی، برادر، داور حلوائی تا دستور ثانوی ملاقات نداره. مجرّد!
روز ملاقاتی داور ما را به انفرادی بردند و خاتون خانوادة حلوائی ها
زنبيل ميوه ها و کيسة ارده را به نگهبان سپرد، نا اميد از در زندان برگشت
و در ساية ديوار به انتظار زليخای قاينی نشست. مادرم گرچه بيمار شده بود و روز به روز زرد تر و تکيده تر می شد ولی هنوز ماهی يک بار به ملاقات خادم می آمد و زير بال چادرش اشک می ريخت و هيچ اشاره ای به دردها و نظر پزشک ها نمی کرد. خالو خداداد و هيمن کُرد گويا کسب وکاری در بازار شهر عارف راه انداخته بودند و درجوار حجرة حاجی همّت، پدر سوری، اسباب بازی پلاستيکی و عروسک می فروختند. زليخای قاينی مثل قديم در کار نوة توبره کش ياغی ها حيران بود و هنوز دليل «کلاه کلاه کردن» او را نمی فهميد. به نظر زليخـا، آن باغ مخروبة کنـار قبرستان بد شگون بود و عايدی نداشت ولی خالو خداداد به آن چند تا درخت به و بادام و تاک دل بسته بود و روزهای جمعه با هيمن سری به ملک و املاکش می زد:
– حيرونم مادر، انگار کلّة مرده هاش اون جا دفنه.
– دفن و دفينه، نه، دندان ببر توی قبر هفتمه مادر، دندون ببر.
– خادم، مگه تو معالجه نشدی؟ حاج آقا می گفت که تو … پسرم، بابات بابت اين حرف ها… مگه خبر نداری چه بلائی …
حرفش را از ترس عوض کرد و بال چادرش را توی صورتش کشيد:
– آدم کافر باشه ولی مادر نباشه. تو، داور، امير … زن بيچاره، خانم، خاتون، آخه چرا پسرم؟ چرا؟ داور و اميرحسين، چرا؟ اين بچّه ها از دل پدر
و مادر خبر ندارن. نمی دونن پيرمرد بيچاره به چه روزی افتاده.
– به خاتون بگو که ارده ها رو کلاغ ها می خورن و پرواز…
مادرم نگاهی به نگهبان انداخت و صدايش را پائين آورد:«هيس!»
– لاشخوارها رو روی بام نديدی؟ لاشخوارها … ؟
– پسرم، اينقدر پرت و پلا نگو، دلم ريش می شه.
– آهای لاشخوارها، کلاغ ها، خوان يغما را عادلانه قسمت کنيد.
– خادم، با کی حرف می زنی؟ من اين جام، مادرت اين جاست.
– شنيدی زليخا، صدای خندة ربابه رو شنيدی؟
– پسرم، بس کن، من ديگه طاقت ندارم.
هق هق گرية مادرم بالا گرفت و نگهبان پاسست کرد:
– آروم باش مردکة خُل، اگه بازم ادا دربياری به حاج آقا مي گم.
– حاج آقا، خل؟ من توی دارالمجانين عاقل شدم، مگه نمی بينی؟ جرب، گری، کوفت و ساير عنايات پروردگار…
مادرم از جا برخاست و مستأصل به نگهبان نگاه کرد: «برادر…»
– مادر، گفتی که اربابت مرد و زنده شد؟ آره؟ آخه چرا؟
نگهبان از نيمه راه برگشت و مادرم زير لب و ترسخورده گفت:
– پيرمرد بيچاره، پهلوان و معتمد شهر، حاج حاتم، آره مادر، حاج حاتم روی پای آيت الله افتاده بود، پاهاش رو بغل گرفته بود، نعلين حاج آقا رو ماچ می کرد و با زاری می گفت: «من پسرم رو از شما می خوام.»کاش بودی و می ديدی، چه طمطراقی، چه دم و دستگاهی، چند تا تفنگدار دور آيت الله کشيک می دادن، ملتفتی؟ مليحه، دخترک تنهائی رفته بود به اهواز، پيش شوهرگيتی، اميرحسين جونش رو مديون خواهرش مليحه ست.
از اهل خانه، فقط مليحه در جريان سفر کردستان سالار بود.
– روح سالار ، فردا، دم دمای سحر پرواز خواهد کرد، پرواز…
زليخا لب هايش را به توری اتاق ملاقاتی چسباند:
– نه پسرم، اميرحسين عفو خورده، پول و پارتی، ما که نداريم. زبان
نرم و چرب هم نداريم، خالو از دماغ فيل افتاده، گردنش خم نمی شه، هرچه التماس کردم راضی نشد، جلو نرفت و دست آيت الله رو نبوسيد، گفتم مرد، حالا که بخت تا در خانة ما اومده، حالا که آقا قدم رنجه کرده و به حجرة حاجی اومده، بجنب، شايد، شايد فرجی بشه، شايد… معاذالله!
– آقا؟ قبلة عالم و حجره؟ کی؟ چرا پيامبر پرنده خبر نداره؟
– پيامبر، پيامبر، خادم، تو بالأخره ما رو دقمرگ می کنی؟
– دقمرگی سرنوشت محتوم ملّت ماست، پرواز، پرواز مادر…
ضربه ای از پشت به ملاجم خورد، بيـهوش شدم و پشت ميله ها افتادم: «پرواز، پرواز مادر!» مادرم رفت و من چند ماه بعد، خبر مرگ او را در زندان چوبينـدر شنيدم. زليخای قاينی، در آن اتاق پر از دلتنـگی، چشم به راه خادم و حوريه در تنهائی مرد و آخر و عاقبـت کار شهميرزادکوهسرخی را نديد. مادرم گويا سرطان کبد داشت، ماه های آخر ورم کردو به سختی و با درد جانکاه مرد. به هنگام مرگ مادرم، خالو خداداد با خرس به سفر رفته بود و به جزخاتون خاندان حلوائی ها، هيچ کسی بر بالين محتضرحاضر نبود:
– خانم، خدا از سر تقصيرات خالو بگذره، من، من که بخشيدم …
مادرم خالو خداداد را بخشيده بود و از دنيا رفته بود.
نه، سالار ما اعدام نمی شد.گيرم تا اين خبر را بشنوم و باور کنم، يک قرن به درازا کشيد و بارها و بارها آن شب مهتابی و مراسم اعدام او را به خواب ديدم. سالار ما بيست و يک روز بعد از انفرادی به بند برگشت و هلهـلة شادی همه به آسمان ها رفت و دوستان و رفقائی که در مرگ او، در خفا و خلوت اشک ها ريخته بودند، جشن گرفتند، شيرينی و شکلات پخش کردند و شب تا دير وقت آواز و سرود خواندند و باز پيامبر پرنده، در راهرو بند راه افتاد و مانند مجنون، تنهائی قدم زد. آخرهای شب بس که مانند اسب عصاری دور خودم چرخيده بودم، کرخت شده بودم و به سختی حضور
سالار را در کنارم احساس می کردم:
– خادم، حکم من از اعدام به ابد تخفيف يافت ولی پيرمرد…
– ابد؟ ها؟ دوباره همراه و همسفر شديم، تا ابد. پرواز، پرواز …
– ببين، پسر، اين حکومت تا ابد دوام نمی آره.
– پرواز سالار، مگه، مگه ما تا ابد عمر می کنيم؟
سالار صدايش را چند پرده پائين آورد و گفت:
– خادم، من زنده موندم ولی پيرمرد … بيچاره پيرمرد.
گرد و غبار ميدان نبرد فرو نشسته بود و سالار به روشنی ژرفاهای
واقعيّت را می ديد و اقليم بکر و ناشناختة رنج های آدمی را کشف می کرد. رنج، رنج مجالی يافته بود تا او را در سه گوشة زندان به دام اندازد و مانند اناری توی مشت بچلاند. آن حجرة محقر و نيمه تاريک بازار و حاجی حاتم حلوائی که در برابر دبدبه وکبکبة آيت الله رنگ باخته بود، کوچک و کوچک تر شده بود و مانند بنده ای به خاک افتاده بود، گوشه ای از واقعيّت بود که اين بار به تمامی رخ می نمودو او را عذاب و آزار می داد. جان سالار، هستی او در آن حجره معامله شده بود و پهلوان پير شهر در ازای جان جگر گوشه اش، بر نعلين زرد آن آخوند فربه بوسه زده بود.
– من حاضر بودم ده بار اعدام می شدم ولی بابام …
اضطراب و سراسيمگی سالار ما بيش از آن هنگامی بود که او را به اتاق اعدامی ها می بردند. انگار اگر آن شب با خادم و يا داور حرف نمی زد، خناق می گرفت و تا سحر خفه می شد. داور را معاف کرده بود تا به خاطر
خواری پهلوان پير رنج نمی برد و مثل او عذاب نمی کشيد.
– شايد اگر مليحه به ملاقاتم نيومده بود، اگه …
مليحه، مريد و شاگرد زيرک داور با هشياری عمل کرده بود، در آن مهلت محدود با معاون وزير تماس گرفته بود و آن دستگاه زنگارگرفته را ازکار انداخته بود. دستگاهی که مانند آسيابی، شب و روز با خون جوانان ميهن ما
می چرخيد و هستی ملّتی را خرد و نابود می کرد.
– بابام جوجه شده بود، بگو يک مشت استخوان، جوجه، گفت، آره، انگار به عذر گناه گفت: «پسرم، تا پدر نباشی، نمی فهمی!»
به پهلوان پير شهر اجازه داده بودند تا در گوشه ای روی نيمکت می نشست و شاهد محاکمة فرزند و تجديد نظر قاضی شرع می بود.! ديدار پدر پير، سالار ما را از درون ويران کرده بود، ويران. اميرحسين حلوائی که از آن دالان مرگ خرّم و خندان گذشته بود، زير نگاه سرگردان پيرمرد بند دلش می لرزيد و تا از پا در نمی آمد و فرو نمی ريخت، آرزو داشت هر چه زودتر آن نمايش خفّت بار به پايان می رسيد و پهلوان پير، مرشد و پدرش را در آن حالت و وضعيّت نمی ديد. ميانجی معاون وزير و نمايندة آيت الله به زبان «ديپلماسی» از او خواسته بود تا خط بطلان برگذشته ها و «گروهک» ها می کشيد و به عبارت ديگرتوبه می کرد. پدر پير، آن يک مشت استخوانی که روی نيمکت مچاله شده بود و به تدريج جان می داد، با نگاه ملتمسانه و به زاری ، در تأييد نظر آيت الله، سر می جنباند و با زبان بی زبانی، همين را از جگر گوشه اش طلب می کرد: «توبه!»
– خادم، روی لبة تيغ راه می رفتم، دام، دامچـاله، سقوط، من که
به عمرم حرف پيرمرد رو شهيد نکرده بودم، من که خواری و ذلّت او را تاب نمی آوردم، درماندم، درمانده بودم، آه، ويران شدم، ويران!
من اين گونه ويرانی ها را تجربه کرده بودم و به خوبی می شناختم. اين گونه زخم ها به سختی التيام می يافتند. گيرم بعد از بهبودی آثار آن ها تا آخر عمر بر جای می ماند و هر از گاهی در دل شب تير می کشید.
– کاش حاجی اونجا نبود خادم، آی، آی، پرتگاه، لبة پرتگاه…
او را تا لبة پرتگاه برده بودند و بايد در چند ثانيه تصميم می گرفت: مرگ يا تسليم و تباهی! يا انکار؟ تنها راه نجات از آن تنگنا انکار بود. سالار مانند روزگار باز جوئی و شکنجه، همه چيز را انکار کرده بود، منکر عضويّت و فعاليّت در سازمان های مارکسيستی شده بود و لاجرم توبه و تقاضای عفو و بخشش از «جرمی» که هرگز مرتکب نشده بود، معنائی نداشت.
– گفتم از چی برگردم و توبه کنم؟ گفتم من که کاره ای نبوده م، گناهی و خطائی مرتکب نشده م که توبه کنم؟
– پرستيژ، اين پرستيژ هزار، هزار جوون رو کشت، آره خادم، چند بار گفت: «پرستيژ!» و بعد، خدايا بعـدگفت به خاطر اين پيرمرد مؤمن و به خاطر دوستی و آشنائی با پدرت… نه خادم، آيت الله حاجی رو نمی شناخت، با ما آشنائی نداشت، نه، اون بالاها توافق شده بود و يارو می خواست از اين موقعيّت و وضعيّت سوء استفاده کنه و با يک تير دو نشون بزنه … طرف ختم روزگار بود، ملتفتی؟ مزة دهن من رو فهميد و زود ختمش کرد، دادگاه دو دقيقه بيشتر طول نکشيد، همين، دو يا سه دقيقه. خلاص.
– بگو پهلوان ما رو کشتن و به تو يک درجه تخفيف دادن.
– خادم، وقتی قاضی حکم رو خوند، پيرمرد که خيال می کرد عفو خوردم و بلافاصله آزادم می کنن، چند بار زير لب گفت: «ابد، ابد، ابد…؟» من لبخند می زدم، می خواستم مثلاً با روی باز و لبخند به بابام دلداری بدم، پيرمرد بيچاره روی نيمکت خشک شده بود، آره، ماتش برده بود، به من نگاه
می کرد ولی انگار هيچ جائی رو نمی ديد، انگار …
سالار ما تا به پايان حکايت محاکمه برسد، ليچ عرق شد و به نفس نفس افتاد، آری، زخم ها هنوز تازه بودند و او را آرام نمی گذاشتند:
– آی، آی، اين اصحاب کهف همه رو دقمرگ می کنن.
در روزگار دقمرگی مردم ميـهن ما، اعـدام ساده ترين شکل مرگ
بود. بنا به روايت سالار و زليخا، حاجی مرده بود و اگر هنوز گهگاهی به حجره می رفت و با حواسپرتی چرتکه می انداخت، اگر هنوز کنار منقل آتش، روی بالشتک می نشست و در تنهائی و خاموشی خاکسترهای منقل را زير و رو می کرد، اگر هنوز به صدای پای آشنائی و يا صدای زنگ در حياط نيم خيز می شد و از گوشة پردة پنجره گردن می کشيـد، به اين خاطر بودکه يک بار ديگر فرزندانش را پيش از سفر می ديد و شايد يک بار ديگر ميّسر می شد و با هم، دور حوض هشت گوش سيمانی و زير دار بست ميل می گرفتند و او با غرور و لذّت و به ياد دوران جوانی، به قدو بالای جوان هايش نگاه می کرد. شايد، شايد معجزه ای رخ می داد و اميـرحسين و داور نيمه شبی سر زده به خانه بر می گشتند و او، خالوخداداد را به ميدان بار فروش ها می فرستاد تا دو رأس گوسفند پرواری می خريد و برای سلامتی آن ها قربانی می کرد، کسی چه می دانست، شايد همـراه اميرحسيـن و خاتون، از جاّدة کناره به پابوس امام هشتم می رفت و آخر عمری استخوان سبک می کرد و بعد، با خيالی آسوده سر می گذاشت و چشم بر اين دنيا فرو می بست: «آه، خاتون، خاتون، دستم به ضريح رسيد.» مرگ، خيال مرگ در خواب و بيداریِ حاجی حاتم مثل دود می چرخيد و اين آرزوهای کوچک و ديدار دوبارة فرزندان، او را زنده نگه می داشتند. آری، اگر هنوز زنده بود، به اين اميد بود که در ميان خانواده و در کنار فرزندانش «جان به جان آفرين تسليم می کرد» و مانند اجدادش در آرامگاه خانوادگی تا ابد می خوابيد. مرگ حق بود ولی دغدغة برهنگی و آن هيکل فرتوت، پوست چروکيده و خالکوبی های وارفته … مرگ دير يا زود از راه می رسيد و پهلوان پير شهر دراز به دراز روی سنگ مرده
شويخانه می خوابيد و لابد، مرده شوی ، نگاهی به قامت بلند ميّت می انداخت
و زيرگوش همکارش به زمزمه می گفت:
«اين خالکوبی ها رو ببين، مخند، مخند، پهلوانی بود اين مرد!»
– آره خادم، در واقع حاجی رو نيمکت چوبی دادگاه مرد.
حاجی حاتم حلوائی روی نيمکت چوبی دادگاه مرد ولی جنازة او را شش سال بعد در آرامگاه حلوائی ها به خاک سپردند. خالو خداداد برخلاف ارباب قديمی اش، هر چه بيشتر خواری و ذلّت می ديد، کينه توز تر، سمج تر و چغرتر می شد و انگار تا از دنيا و از ابنای زمانه انتقام نمی گرفت از اين دنيا نمی رفت. خالو چندين سال بعد از مرگ ولينعمت خوش قلب، خوش طينت، جوانمرد و بزرگوارش زنده ماند و تا روز آخر، هيچ کسی مرگ او را نديد و باور نکرد. سال هـا بعدکه گذارم به اين سوی دنيا افتاد و در جوار آن کليسا و آن خروس سربی يک پا، قايقم به گل نشست، دوباره شايعة شبح خرس و صداهای مشکوک و مرموز چو بينـدر، نام نوة توبره کش ياغـی ها را بر سر زبان ها انداخت و کم کم به گوش «کادم کاکی» نيز رسيد. آری، سياهچال، ببری وحشی و انتقام موحش شهمير زادکوهسرخی و خرس چوبيندر افسانه
شده بودو هرگز از ياد ها نمی رفت.
– سردار، عشق را در اين ديار پَرِ پرواز نيست.
– ببينم، هوش و حواست برگشته سرجاش يا هنوز روی ابرها سير و سياحت می کنی؟ ها؟ من از سر شب با ديوار حرف می زدم؟
– حق آيا با خالو خداداد نيست سالار؟ خون ها بر اين خاک ريخته،
خون خون می طلبه، بله، کينه و نفرت آدم ها رو زنده نگه می داره، نفرت، سالار، سالار، از آدميزاد خونخوار بيزارم، بيزار، پرنده ها. پرنده ها…
- خادم اين دنيا رو پرنده ها نمی سازن، انسان ها، انسان ها …
– انسان ها انسان ها را با شناعت می بلعند و تنها پرنده ها زنده می مانند که در آسمان ها پرواز خواهند کرد، فقط پرنده ها …
- پرنده ها، آروزی پرواز آدمی به هواپيمای جنگده ختم شد.
– کاملاٌ درسته، آرکئو پئاتريکس، ما بايد به اصل خويش برگرديم.
– منظور برگرديم بالای درخت نارگيل؟ دست وردار خادم.
دوران رسالت و دعوت پيامبر پرنده به درازا کشيد و در آن مدّت حتا
يک مريد و پيرو پيدا نکردم. سالار ما که در زندان «اميـدوار» لقب گرفته بود، مانند تمام انسان های آرمانخواه دنيا، به آيندة انسان اميدوار بود و درآن دخمه، تصوير پابلو نرودا را، دور از چشم پاسدارهـا و نگهبان هـا، به ديوار آويخته بود و زير عکس شاعر با خط درشت نوشته بود:
«همين دست هايند که جهان را رقم زده اند!
در ستیز، ستیزنده
در صلح، برای صلح
در جنگ برای جنگ.»
سال سگ
(ادامه)
شايد اگر جنبة هنری شخصيّت سالار بر سياست نمی چربيد و به شعر، نقاشی، موسيقی و ادبيّات آن همه عشق نمی ورزيد، به مرور از او فاصله می گرفتم و تا آخر در دنيای اوهام تنها و سرگردان می ماندم. من که پيامبر پرنده بودم، به گمان خودم به زبان شعر سخن می گفتم و سالار که روزگاری در سياست و امور سياسی غرق شده بود، در زندان فرصت و فراغتی يافته بود و دوباره به شعر و هنر می پرداخت و علاوه بر آثار تئوريک، تاريخی و علمی، ديوان بعد از ديوان می خواند و به قول جبرئيل کتاب ها را می بلعيد و گاهی اثری را ده بار، بيست بار و شايد بيشتر دوره می کرد. در آغاز، هنر در زندان خوار شمرده می شد و اگر عشق، شيدائی و تلاش شبانه روزی سالار نمی بود، دروازه های جهان زيبا و سحرآميز هنر به روی آدم های تک بعدی و آن اسب های درشکه، هرگز باز نمی شد. پسر پنـجم حاجی انعطاف پذير بود و با نرمش، خلق خوش و منطق، سماجت و صرف وقت و نيروی بسيار، به اهداف و خواسته هايش می رسيد . اگر شعر و سرود خوانی با داور به بند ما آمد، محفل اهل «هنرو ادبيات» بر گرد او تشکيل شد. سالار ما از آن قماش آدم هائی بودکه يک لحظه از عمر عزيز را به هدر نمی دادند. او که عمری دو باره يافته بود و از کام مرگ به سلامت برگشته بود، زندگی را مانند جام شراب شيرينی با لذّت تمام و قطره قطره می نوشيد و قدر لحظه های حيات را بهتر از هرکسی می دانست و برخلاف خادم خاکی و ساير افسرده ها و سرخورده ها در حصار تنگ زندان نيز، مانند شاه ماهی در آب زندگی می کرد. پيامبر پرنده که هيچ اميدی به آيندة انسان و جامعة بشری نداشت، از تکرار مکّرر و ملال آور روزها و ماه ها و سال ها خسته شده بود. تکرار و تکرار! روزهای دل آشوبه آور و يکنواخت زندان، به دانة های تسبيحی شباهت داشتند که با سر انگشت بيکاره ای بر نخ نازک زمان می لغزيدند و کسالت بار مدام از پی هم می آمدند، می چرخيـدند و تکرار می شدنـد. تکرار، تکرار و تکرار…! به ندرت حادثه ای رخ می داد و اين تکرار ملال انگيز را مختل می کرد. گيرم سالار، دوستان و رفقايش تن به اين تکرار فرساينده نمی دادند، مثل خادم و ساير سَرخورده ها تسليم نمـی شدند و يک دم از جنب و جوش و فعّاليـت باز نمـی ماندند. نظم، نظم را اين جماعت اميّدوار در زندان بر قرار کرده بودند و من که برکنار مانده بودم، دورادور و با تمسخر زندگی «اميدواران!!» و راز و رمز آن ها را پی می گرفتم و به بيهـودگی آن همـه کوشش و تلاش، فيلسوفـانه لبخند می زدم. کارهـا تقسيم شده بود و شماری مسؤليت داشتنـد و هر روز چندين ساعت روی تخت و پشت پرده ها، برنامة راديوی احزاب و سازمان ها را گوش می دادند، «نُت» برمی داشتند و بعد در جلسه ها، عنوان خبرها و تحليل ها را به بحث می گذاشتند، در آغاز، و در سال های نخست روزنامه، کتاب و نشريّه در داخل بند قدغن بود و فقط سالار و دوستان او با هزار ترفند به راديو دسترسی يافتـه بودند ولی به مرور به شمار راديوهـا اضافه شد و اعضای هر سازمانی با دنيای خارج و جهان و حتا با سازمان ها تماس بر قرار کردند. اعضای سازمان مجاهدين خلق که از ساير سازمان ها بيشتر بودند، دو باره سازماندهی شده بودند و از رهبری و ازخارج زندان دستور و خط می گرفتند. توبـة تاکتيکی آن ها نيز از بالا ديکته شده بود. سياست داخل زندان آن ها نيز در همين راستا توجيه می شد. نيروهای «طيف چپ» که چنين برنامه ای و چشم اندازی نداشتند و می بايد مدّتـی طولانـی در زندان می ماندند، سياست مقاومت را پيش گرفتـه بودند. گيرم سالار ما ماننـد روزگار قديم، در هرجا که حرکتی بر ضد حکومت اسلامی بود، حضور فعّال داشت و با آن همه محبوبيّتی که در ميان زندانی ها و حتا پاسدارها پيدا کرده بود افراد رده های بالای همة سازمان ها، به ويژه سازمان مجاهدين خلق به او تقرّب می جستند و در امور مهم و حياتی نظر او را جويا می شدند و به حساب می آوردند. سالار محرم راز و سنگ صبور همه بود و زندانی ها به او اعتماد داشتند و درد دل می کردند. پسرحاجی دوره های تنبيهی زيادی را با زندانی های عادی در انفرادی گذرانده بود و روی متهمين به قتل و اعدامی ها تأثيرگذاشته بود و به قول خودش تا اعماق روح آن ها نفوذ کرده بود. سالار مثل هوای تازه و آب چشمه و آفتاب در دسترس همگان بود.
– هی، خادم انگار زير پای آشيخ رو جارو کردن.
– آره اين یکی رو چشم و گوش بسته از ابرقو آوردن.
جانشين آشيخ خرّم، حاج آقا ا برکوهی گويا به جناح معتدل حکومت تعلق خاطر داشت و ملحم و متأثر از «رهبر آينده» و فرزند خواندة امام امّت بود. حاج آقا اياز ابرکوهی مردی ساده، عامی و خوشقلب بود و سياست مدارا پيش گرفته بود و باور داشت که اگر با زندانی های ملحد مدارا می شد، به مرور توبـه مـی کردند و به اسلام رو می آوردند. در زمان ابرکوهـی تلويزيون کهنه ای در راهرو بند نصب کرده بودند، کتاب های ممنوعة زيادی به داخل بند ما راه يافته بود و تقی آبدارچی هر روز صبح چند شماره روزنامه دولتی می آورد و خوراک بحث جلسه ها و گفتگوهای روزانه و تجزيه تحليل های گروه ها را فراهم می کرد. درزمان رياست ابرکوهی، خبرها و شايعه های تجاوز جنسی و ناموسی فروکش کرده بود و کمترکسی تنبيه و يا به بهانه های بنی اسرائيلی به زير هشت احضار می شد و از پاسدارها کتک می خورد. گيرم همو وقتی به تنگنا می افتاد و در گفتگو، مباحثه و يا مناظره با ملحد و يا منافقی از کوره به در می رفت، از بند جگر فرياد می کشيد که همة ما سزاور مرگ بوديم و اگر اسلام و حکومت اسلامی به خاطر «انسانيّت» به دشمنان خدا و اسلام جا و غذا می داد، نمی بايد از آن موقعيّت سوء استفاده می کرديم و به اشتباه می افتاديم، چون حکومت اسلامی هر زمانی که صلاح می دانست، همة ما را از دم تيغ تيز می گذراند و يا در شبی مهتابی به دار می آويخت. جانشين آشيخ، عنوان «مرگ در مهتاب» را گويا از زبان پيامبر شنيده بود و در جبهة غرب با مسلسل آشنا شده بود و خوش داشت ما را درشبی مهتابی به رگبار می بست. رئيس تنومند زندان کند ذهن و کم سواد بود و سالار ما و ساير نخبه ها، در زمان رياست ابرکوهی، آثار «ضّاله »و بی شمار کتاب ها و رساله هائی را که عملة حکومت از کتابخانه های شهرها جمع آوری کرده و يا در پياده رو خيابان ها، به آتش کشيده بودند، آزادانه و يا از طريق خانوادة عادی ها تهيّـه کردند. شايد اگر آشيـخ خرّم ديرتر به چوبيندر بر می گشت
مجموعة آثارلنين و مارکس و انگلس نيز به زندان راه می يافت.
– غم آخرت باشه خاکی، ما دير خبردار شديم. متأسفم.
من مثل هر روز به کتابخانة زندان رفته بودم و اياز ابرکوهی مانند
کوه احد بالای سرم ايستاده بود:
– زليخای قاينی که از غربت می ترسيد، غريبانه در غربت مرد.
– خداوند روح مرحومة مغفوره رو قرين رحمت کنه.
– جناب ابرکوه، ابد کجاست؟ تا ابد هنوز خيلی راهه؟
حاج آقا ازشنيدن نام شکوهمند ابرکوه به رضايت لبخند می زد:
– ابد و ازل پيدا نيست، آقای خاکی، هيچ کسی از ازل خبر نداره و به ابد نمی رسه. هيچ کسی…
– سال سگ، مگه سال سگ هنوز به آخر نرسيده؟ پروردگارا، من زمان و مکان رو گم کردم، مگه امسال …
- ما در سال جهاد هستيم، جهاد سازندگی، فهميدی؟ تو شش ساله که اين جا، در زندان چوبيندر…
– مادر پيامبر پرنده کی از دنيا رفت حاج آقا، در سال اژدها؟
– مواظب باش خاکی، حاج آقا خرّم دوباره بر می گرده.
– خادم خاکی تا ابد دوام نمياره حاج آقا، من مثل مادرم در غربت می ميرم ولی خالو، بله، از خشم نوة توبره کش ياغی ها بايد حذر کرد.
– خاکی، ببينم، اين کتاب چيه که برداشتی؟ بازم تورات؟
– کتاب آسمانی، می بينی حاج آقا، فقط ابرهای بين النهرين کتاب آسمانی می باريده اند. چه بخت و اقبالی.
حاج آقا ابرکوهی قرآن را از قفسة کتابخانه ها برداشت و گفت:
– مرحوم والده وصيّت کرده سر قبرش قرآن ختم کنن.
– خيرحاج آقا، مادرم دوست داشت اونو تو قبرستون نذرآباد، کنار
مرده هاش دفن کنم. افسوس، دنيا هرگز به کام مادرم نبود.
دوران رياست اياز ابرکوهی بيش از دو سال به درازا نکشيد.کشتيبان را سياستی دگر آمده بود و درنتيجه، آشيخ خرّم معزول، دوباره به چوبيندر برگشت ، بهانه ای تراشيد و برادرها را دوباره از هم جدا کرد و داور ما را به بند سه فرستاد. آشيخ خرم به چوبين در برگشته بود و فشار خون جمشيد شکيبائی، همسرارغوان به مرور بالا رفت و در روزهای اخير، اغلب با سالار خلوت می کرد و خون دماغ می شد. گر چـه ديدار شکيبائی در آغاز، خادم را به ياد دوران نو جوانـی،دوچرخه، نوای خوش ماندلين، شب های مهتـابی و خلوت آن خرابه می انـداخت ولی به مرور با آن مرد لاغر اندام و عصبـی آشنا شدم و گاهی شعری براي او و سالار می خواندم و يا در بارة آيندة انسان و جامعه چرند می بافتم. جمشيد شکيبائی برخلاف ديگران با دقّت و حوصلة کم نظيری به پيشگوئی های پيامبرانة خادم گوش می داد و شعرهای خام ما را با حُسن نيّت و صميمّت نقد و بررسی می کرد. در آن روزگار ما بنا به ضرورت و اجبار، مختصر شده بوديم و مختصر و نيمه مخفی زندگی می کرديم، آری، نيمة مهم زندگی زندانی از چشم مسؤلين پنهان بود. سالار شعرها و جزوه ها را ريز نويسی می کرد و در جرز آجرها می گذاشت و يا در آستر لباس و يخة پيراهن می دوخت و به بيرون می فرستاد. ريز، مختصر و مخفی! تنگنائی و آن فضای رعب و وحشت اين طرز زندگی را تحميل کرده بود و شيوه های مقاومت و مبارزه را به مرور به زندانی آموخته بود. مدّت ها بودکه تب وتاب و بگيرو ببندها فروکش کرده بود، سجائی و برادر سجائی و اغلب حزبی ها و اکثريتی ها آزاد شده بودند، زمختی آدم ها صيقل خورده بود و زندانی ها با حسن نيّت و همدردی و همدلی و همبستگی روزگار می گذراندند و بيشتر از سال های نخست يار و غمخوار هم بودند. در حقيقت ما به مرور زمان به هم عادت کرده بوديم، به هم خو گرفته بوديم و در آن سال هاکم و بيش با
گذشتة هم آشنا شده بوديم و ضعف و قوّت همبندها را می شناختيم. گيرم
هنوز بودندکسانی که سنـگ تفرقه می انداختند، با چموشی لگد می پراندند
و حتا گاهی برای مسؤلين زندان خبر چينی و خوش رقصی می کردند، ولی اين جماعت انگشت شمار و منزوی بودند و نقش عمده ای در زندگی جمعی زندانی ها نداشتند. فی المثل، از محفل ادبی و هنری ما شاعری که زمانی از آب شب مانده پرهيز می کرد، در سال های آخرخسته و فرسوده شد، به خدا و رسول رو آورد و شعری در مدح و منقبت رئيس زندان سرود و از ياد برد که زمانی خرافات و مذهب را به ماری در دست شيخ تشبيه کرده بود.
– سالار، وقتی اين جوری، يک زانو چندک می زنی و اين قدر ريز
می نويسی مثل يه مشت گره کرده، فشرده و مختصر می شی.
– نه، بگو مثل يه نارنجک مختصر و مفيد می شی.
– چی نوشتی؟ برام بخون …ها؟ تازگی شعر نگفتی؟
تلنگری به ديوار خورد و سالار از روی تخت پائين پريد:
– برو کنار، جمشيد دوباره خون دماغ شده، برم ببينم.
هنوز چند ماهی از بازگشت آشيخ خرّم به چوبيندر نگذشته بود که جمشيد شکيبائی به بيماری فشار خون مبتلا گرديد. سالار ما تنها کسی بود که پی به علل بيماری او برده بود و اغلب مدّت ها در راهرو بند و يا در گوشة حياط زندان با هم آهسته و به پچ پچه حرف می زدند. گيرم باد اين زمزمه ها را با خود می برد و به گوش آدم های کنجکاو می رساند. در واقع هيچ رازی در زندان، مدّت درازی در پرده نمی ماند. اين بار پای ارغوان، عشق دوران نوجوانی خادم و همسر جمشيد شکيبائی در ميان بود. آشيخ خرّم او را نشان کرده بود و هر روز به بهانه ای دختر زيبای آقای سجائی را به دفتر زندان احضار می کرد. ارغوان که سرانجام پی به نيّت رئيس زندان برده بود از شوهرش که نه چندان دور از او، ديوار به ديوار در بند بود، کمک خواسته بود. چطور و از چه راهی؟ من تا روز آخر نفهميدم.
– رفيق، اين مردکه به همسر من نظر داره، چکار کنم؟
جمشيد شکيبائی شب و روز فکر می کرد و آن قدر به مخش فشار
می آورد که هربار خون دماغ می شد. نه، هيچ کاری از او ساخته نبود واگر زندگی بر همين نمط ادامه می يافت، سرانجام مغزش از کار می افتاد.
– چته سالار، مثل لبو سرخ شدی؟ مگه جمشيد چی می گفت؟
– هيچی، معدة گودرز مدارا دوباره خونريزی کرده، بايد …
بيماری گودرز هر از چند گاهی عود می کرد و صورتش پراز جوش می شد. آن جوانک بلند بالا، که سال ها پيش با يک سلاح کمری دستگير شده بود و زير شکنجه، نيّت ترور امام جمعه را گردن گرفته بود، به اعدام و بعدها به حبس ابد محکوم شده بود. گودرز مدارا مانند خادم خاکی آدم گريز، بد عنق، کج خلق و منزوی بود و در زندان چوبيندر به بيماری های گوناگون خيالی دچارشده بود. گودرز مدام قرص هاي رنگارنگی را که برای دردهای مختلف تجويز شده بودند، با وسواس می شمرد و هرکدام را جدا می گذاشت و تا اشتباهی پيش نمی آمد، با صدای بلند خاصيّت و موعد و ساعت مصرف هرکدام را تکرار می کرد. گودرز مدارا به خاطر مصرف اين داروها اغلب از درد معده رنج می برد و هميشه عصبی بود و صورتش جوش می زد.
– نه سالار، بيماری گوارا تازگی نداره، بگو چی شده؟.
– هيچی، نگهبان پشت بام توپ رو توقيف کرده، پس نمی ده.
آن توپ پلاستيکی دو جداره، کبوترنامه بر و قاصدک مجاهدين بود و سالار، به لحاظ نزديکی و دوستی به رهبری آن ها، به اين راز پی برده بود و هر از گاهی، اگر پيامی برای بچّه های بند سه و داور داشت، روی کاغذی می نوشت، به ميثم می داد. ميثم ملکی، از زندانی های دوران شاه، با تجربه، با نفوذ و تشکيلاتی بود که از زندان مرکز به چوبيندرمنتقل شده بود و همو نقش مهمی در سازماندهی و رهبری هوداران مجاهدين خلق داشت و اغلب توّابين و بريده ها، تحت تأثير او دوباره به سازمان پيوسته بودند، از جمله، گودرز و چند نفر ديگرکه بعدها مرگ در مهتاب را تجربه کردند.
– ببينم، مگه تو مطلبی، پيامی توی توپ داری؟
– لاهوتی، اين مسأله شخصی نيست، می فهمی؟ پای …
وزنه انداز مجاهد، مهارت کافی داشت و در ساعت هواخوری، توپ را به آن سوی پشت بام و به حياط بند چهار پرتاب می کرد. گيرم گاهی موفق نمی شد و زندانی ها از نگهبان می خواستند تا«قاصدک»را که لای سيم خاردار لبة بام گير افتاده بود، بر می داشت و به حياط می انداخت.
– کسی لو داده؟ از کجا لو رفته؟ آخه چرا اين همه پريشانی؟
– خادم، اين قضيّه اگه بيخ پيدا کنه، اگه آشيخ پيله کنه، وای …
ميثم ملکی از داخل زندان با سازمان مجاهدين تماس و ارتباط بر قرار کرده بود، سازمان تدارک حملـه به ايران را می ديد و سالار کم و بيش در جريان ماجرا بود ولی بروز نمی داد. ميثم ملکی گرچه طرح و نقشة اش را به سالار نمی گفت ولی در مورد سوراخ کردن ديوار بند چهار و تماس با هواداران سازمان در بند سه، ساعت ها با او بحث و مشورت و حتا جدل کرده بود و برافروختگی چهرة سالار و دغدغه و اضطراب او به همين دليل بود. ميثم مصمم بود به هر قيمتی طرح و برنامه اش اجرا می شد و خطرهای احتمالی و عواقب آن را به جان می خريد. ميثم از مدّت ها پيش تدارک اين عمليّات را ديده بود، وسايل و ابزار کار تهيه شده بود و حتا اگرسالار همکاری نمی کرد، طرح آن «روزنه» اجرا می شد. شخصيت برجسته، جسارت و ارادة ميثم ملکی، هوش، ذکاوت و قدرت سازماندهی و فرماندهی او، پسرپنجم حاجی را منقلب کرده بود و او که همة عمر برای سلحشوران نسل اوّل مجاهد و فدائی احترام ويژه ای قايل بود، در اين ماجراجوئی شريک و سهيم شده بود. ميثم ملکی، مغز متفکر مجاهدين، دقيق و سيستماتيک حرکت می کرد و به جز سالار و حميد بنّا و هادی، هيچ کسی از ماجرا خبر نداشت و نمی فهميد چرا آن جا به جائی انجام گرفته بود، چرا اتاق آخر بند اغلب به بهانه هـای مختلف خالی می ماند و چرا سالار ما، به مدت سه هفته، برافروخته و دلواپس توی راهرو قدم می زد و هربار، از پيامبر پرنده خواهش می کرد تا به محوطه می رفت و او را با ميثم تنها می گذاشت. من چندين بار صداهای مشکوک و ضربه های تيشة فرهاد را شنيده بودم و سالار هربار سرم را به طاق کوبيده بود. روزی که توپ پلاستيکی لو رفت، بنا به تجربه، از رنگ و رخ و واکنش و لرزش صدای سالار دريافتم که حادثة خطرناکی رخ داده بودکه مثل هميشه از من پنهان می کرد. بی ترديد مسؤلين زندان از مدّت ها پيش «قاصدک» را شناسائی کرده بودند و دم بالا نمی آوردند. گر چه ميثم ملکی بارها دراين مورد به سالار ما اطمينان خاطر داده که در پيام نهائی، هرگز نامی از او برده نشده و هيچ خطری داور و او را تهديد نمی کرد ولی پسر پنجم حاجی آرام و قرار نداشت و تا خائن را نمی شناخت خيالش آسوده نمی شد.گيرم خيانتی در کار نبود و هيـچ چيزی از جانب هواداران سازمان ميثـم ملکی درز نکرده بود و آشيخ خرّم، به مروز زمان، از همزمانی اعتصابات غذا و ملاقاتی، طرح خواسته های صنفی زندانی ها، هماهنگی ها در تشکيل کمون و سفرة مشترک و ساير مسايل مشابه مشکوک شده بود و چون هيـچ گونه تماسی بين بند سه و چهار وجود نداشت، بنا به دستور او، نگهبان ها «قاصدک» را زير نظر گرفته بودند و آن کاغذ داخل توپ دوجدارة پلاستيکی را کشف کرده بودند. گيرم هيچ کسی به جز ميثم ملکی از محتوای پيام و از اطلاعاتی که به دست رئيس زندان افتاده بود، خبر نداشت و او، توی راهرو بند، مدام زيرگوش سالار به پچ پچه تکرار می کرد:
– نگران نباش، هيچ خطری برای بچّه های شما وجود نداره.
سالار در طرح و اجرای سوراخ کردن ديوار اتاق نقش عمده داشت و اگر زبان همدستی زير شکنجه و آزار لق می خورد و مسؤلين زندان پی به نقشة آن هـا می بردند، اين بار سرش را به باد می داد. کشف ارتبـاط مستمر و سازمانيـافتة مجاهدين با خارج از زندان، آشيخ خرّم را به هراس انداخته بود و دستور بازرسی و يورش به بند سه و چهار را صادرکرده بود. اين گونه بازرسی ها از سال ها پيش هراز گاهی انجام می گرفت و به هنگام اتاق گردی، ما را به حياط زندان می بردند و پاسدارها وسايل و تخت ها را در پی اشياء ممنوعه، به هم می ريختند و به ندرت جاسازی ها را می يافتند، گيرم اين بار فراموشکاری و بی مبالاتی يکی از زندانی ها به سوءظن پاسدارها دامن زد و فاجعـه به بار آورد. دلقندی، يک راديوی ترانزيستوری در دستشوئی بند سه پيداکرد و خبر اين واقعه مثل بمب ترکيد و ناگهان همه از جنب و جوش و هياهو افتادند و در خاموشی، پرسا و نگران، به هم خيره شدند. آشيخ خرّم که گويا نشئـه و سردماغ، تازه از کنـار منـقل بر خاستـه بود، همراه سنجر ديوانه، در گوشة محوطه قدم می زد و از گوشة چشم زندانی ها را می پائيد. آشيخ خوشة انگوری به دست داشت و گه گاه، حبّه ای به هوا می انداخت تا سنجر از جا می جست و با دهان باز و رو به آسمان، در پی طعمه می دويد، حبّة انگور را با مهارت می بلعيـد و کف دست هايش را مانند بوزينـه ای از شادی به هم می کوبيد و موجب مسرت خاطر او می شد. گيرم شادی رئيس ديری نپائيد، پاسدار دلقندی شتابان از بند سه بيرون دويد، بيـخ گوش او به پچ پچه چيزی گفت که آشيخ تاب نياورد، زانو زد و بيخ ديوار نشست.
– صدای تيشة فرهاد و غمزة شيرين…
رئيس زندان انگار قبض روح شد، از زبان افتاد و مدّتی طولانی لب
به سخن باز نکرد.
– آروم باش خادم، اين کار شوخی بردار نيست.
آشيخ خرّم سرانجام از بهت بيرون آمد، از جا جنبيد، خوشة انگور را به زمين کوبيد و با اشارة دست سنجر ديوانه را مرخص کرد:
– حلوائی، بيا، کی توی اتاق آخر بند … تخت طبقة دوم …کی؟
– تخت طبقة دوم؟ من نمی دونم حاج آقا.
– تو، تو از همه بدتری، تو از همه خطرناک تری …تو …
خبرکوتاه و مختصر بود ولی بعدها صدها شايعه بر اطراف آن شکل
گرفت و من تا روزی که امام جمعه و وزيرکشور در بارة قصد شورش زندانيان
در زندان ها سخنرانی نکرد، به اهداف ميثم ملکی و سازمان مجاهدين ازايجاد ارتباط بين بند سه و چهار و به حکمت آن «روزنه» پی نبردم. سال ها بعدکه گذارم به اين سوی دنيا افتاد و دسترسی به اسناد و حقيقت پيدا کردم، در جائی خواندم که تلفات سازمان مجاهدين خلق در آن حملة کذائی، به اندازة جنگ نرماندی بود و لشکر آن ها تا نزديکی شهرکرمانشاه پيشروی کرده بود و جوانانی به خاک افتاده بودند که … بماند، برگرديم.
باری، گرچه سوراخ ديوار با مهارت استتار و پوشش مقوائی آن، به
رنگ اتاق رنگ آميزی شده بود ولی پاسدارها که همه جا را وجب به وجب وارسی می کردند و بر در و ديوار و زمين مشت می کوبيدند، آن هاکه به خشم آمده بودند و عکس و نقاشی ها را از ديوارهـا می کنـدند و با ساير وسايل ما روی هم می انباشتند، سرانجام به کشف «کانال ارتباطی» نايل آمدند و بعد در جستجوی اسلحـه و نارنجک و بمب دستی، گلدان های لب طاقچه ها را شکستند و گل های زيبائی را که گلبازها در ماه ها و سال های اخير با عشق پرورش داده بودند، پَرپَرکردند و پيش پای ما روی زمين ريختند. آشيخ خرّم و پاسدارها و حتا آن مرد ريشوی مؤمن که محض رضای خدا شلاق می زد، ديوانه شده بودند و تا تاريکی هوا، خاک گلـدان ها را با دقّت می کاويـدند و کارتن های دو جـداره و جاسازی شدة ما را که در ظـاهرامر، بـه جای کمد و گنجـه و قفسه از آن ها استـفاده می شد، پاره پاره و ريز ريز می کردند و توی حيـاط زندان روی هم می انباشتنـد. هيچ کسی هنوز خبر نداشت چه اتفاقی افتاده بود و چرا روی کتاب ها، روزنامه ها، اثاث و وسايل زندگی ما نفت می پاشيدند و چرا زندانی های بند چهار را به حياط بند سه آورده بودنـد و چرا دار و ندار همه را در برابرنگاه هـای وحشتزدة زندانی های عادی آتش می زدند. پنـجرة اتاق های آن ها به حياط بند ما باز می شد و اگر کسی به بالا نگاه می کرد، رقص شعله های آتش را روی شيشة پنجره ها و چهرة محو عادی ها می ديد و همهمة زن ها را در حياط بند مجاور می شنيد. گيرم غير از خادم خاکی، هوش و حواس هيچ کسی به همهمة زن ها و هراس عادی ها نبود، فرصتی پيش آمده بود و دوستان و رفقائی که مدّت ها پيش از هم جدا افتـاده بودند، ديدار تازه می کردند و سالار، جبرئيـل و شهرام شاليزاری، در گوشه ای ايستاده بودند و در بارة داور گرد به پچ پچه با هم حرف می زدند. داور در «قرنطينه» مانده بود و کسی از سرنوشت او خبر نداشت.
– کشتار گل های حُسنِ يوسف در شب اهرمن …
هر سه نفر رو به من برگشتند و شهرام ذوق زده گفت:
– هی خادم، به به، چطوری پيامبر پرنده؟
شهرام شاليـزاری را به سختی بـه جا آوردم. جوانـکی که روزگاری
صدای نازک زنانه، شانه های گرد و صورت ظريف و سفيد دخترانه داشت و دو جنسی بود، در بنـد چهار، گويا مورد توجّه و عنايت آشيـخ خرّم و معاينة پزشکی قرار گرفته بود و با تزريق هورمون مردانة گران قيمت، به مرور زمان تغييرجنسيّت داده بود، ريش درآورده بود، صدايش دورگه شده بود و غرض آن مرد تنومند، خوش هيـکل و بلند بالا هيـچ شباهتی به شاگردکلّه پز قديمـی بازار شهر عارف نداشت. اين واقعه نيز يکی ديگر از رازهای چوبيندر بود که هيـچ کسی به کشف آن نايل نيامد و تا روز آخر دليل آن همه خاصّه خرجی، عطوفت و رئوفت آشيخ خرّم خيرآبادی را نفهميد. گيرم ما به بيراهه می رفتيم، ما با فقه اسلامی بيگانه و از کتب بی شمار فقهی بی خبـرمانـده بوديم. اسلام در موارد مشابـه احکام روشنی داشت و دست و بال مسؤلين امر را که برای انجام هرکاری و ارتکاب هرجنايتی به آيه ای از قرآن و روايتی از رسول خدا توسل می جستند و تفسيری متناسب اوضاع و احوال و عامّه پسند از آن ارائه می دادند، تا بی نهايت باز می گذاشت.
– هی، توئی؟ بوی کلّه، بوی پاچه، بوی سير اردکان آيد همی.
– ببينم، شنيدم که شيخ ما مثل مرغابی در هوا پرواز می کنه.
– بچّه ها، هيس، هيس، اومد، از شمشير يارو خون می باره.
– هی، اگه آشيخ امشب بند ما رو آتش بزنه چی؟ ها؟ ممکنه …
– خادم، چی می گی؟ مگه ديوانه شدی؟
شعلـه های آتش فروکش کرد، دار و ندار ما بدل بـه خاکستر شد و دستور بازگشت به بند از جانب آشيخ خرّم خيرآبادی صادر گرديد. دم دروازه، يکايک زندانی ها بازرسی بدنی می شدند و به داخل بند می رفتند.گيرم بنـد ما به خانة دزد زده می مانست. تشک ها را شکافته، لباس ها، پتوها و همه چيز را به هم ريخته بودند و هيچ شيئی سر جای خودش نبود و می بايد تا دير وقت خاک و خاشاک و برگ ها و گلبرگ ها را جارو می زدند، دمپائی ها و رخت و لباس هـا را که روی هم تلنبـار شده بود، از هم جـدا می کردند و تخت ها را مانند سابق کنار هم می چيدند و تازه رسيده ها به مرور جا به جا می شدند و سرانجام آرام می گرفتند. هر چند آن آرامش نسبی که بعد از چند سال بـه وجود آمده بود، با کشتار گل های زيبای لب پنجره هـا از ميـان رفت و هرگز باز نگشت. ياد بودها و خاطره هائی که در کار های دستی ظريف و نقاشی ها و تنديس هـای زيبای چوبی تجلّّی و تجسّم يافته بود، در شعله هـای آتش سوختند و پيامبر پرنده که در دنيای شعر و ادبيات به آسودگی لميده بود، دوباره به ياد پرواز افتـاد و شب آتش سوزی، به قرنطينه تبعيد شد. در غيبت خادم ، راديوهـا و آن تلويزيون کهنـه را برده بودند، روزنامه و ملاقانی ها قطع شده بود، ميـثم ملکی و چنـد نفر از مجـاهـدين را بـه انفرادی منتـقل کرده بودند تا شايد زير شکنجـه مقر می آمدند و شايد در بارة دامنـة رابطه شان با سازمان اطلاعـاتی می دادند. زندانی های عادی را از اتاق های مشرف به بند ما به اتاق هـای ديگری انتقـال داده بودند و محکوميـن به اعدام را به جای آن ها آورده بودند و سياسی ها، بی خبر از دنيا و مافيها، با مرگ همسايه شده بودند و به جای گل ها و گلدان ها، چهرة محکومينی را می ديدند که اغلب پشت ميـله های پنـجره می نشستند و چشم به راه مرگ خيال می بافتنـد. شمار مرگ و مير با انقلاب و جنگ بالا رفته بود و روز به روز بالاتر می رفت و وفور مرگ و تکرار واژة اعدام، مشاعر مردم ما را انگار به مرور فلج می کرد و کم کم نسبت به آن کرخت، بی تفاوت می شدند و مانند روزگاران قديم، دوباره در ميادين و چهارسوها به تماشای مراسم اعدام می ايستادند و زمانی که معـدومی بر سَرِدار جان می داد و به رعشه می افتاد، تخمة گل آفتابگردان می شکستند، پفک می خوردند، سيگار می کشيدند و بعد، مانند خوابگردها راه می افتادند و نمی دانستند از کجا آمده بودند و به کجا می رفتند. من که از تماشای اين صحنـه هاو سرگرمی هـا محروم مانده بودم، وصف آن را در
قرنطينه از زبان معتادها، قاچاق فروش هاو خلافکارهائی می شنيدم که تازه
به زندان افتاده بودند و فاجعه ها را با بی تفاوتی نقل می کردند. خبر سوراخ کردن ديوار اتاق بند سه به آن ها رسيده بود و طبق معمول در بارة اين واقعه داستان ها می آفريدند و شايعـه ها می ساختند و در همه جا می پراکندند. بنا به روايت آن جماعت خيالپرداز، سياسی ها اسلحه و بمب و نارنجک در اتاق ها جا سازی کرده بودند وگويا قرار براين بوده تا آشيخ خرّم را به گروگان می گرفتند و شورش می کردند. داور که در جريان رابطة بندها و مجاهدين بود و پی به وخامت اوضاع برده بود، داورکه دغدغة سرنوشت سالار را داشت، به افسانه های غلو آميز عادی هـا لبخند می زد و با سکوت برگزار می کرد. داورگُردگوئی تنديسی از سنگ خارا بودکه هيـچ ناوک زهرآلودی بر او کارگر نمی افتاد و آن آرامش بودائی را انگار هيچ حادثه ای و هيچ فاجعه ای آشفته نمی کرد. سکون و آرامشی که هرگاه بـه درازا می کشيد، هولناک می شد و پيامبر پرنده را به وحشت می انداخت. برخلاف سالار ماکه اخبار ناگوار او را به جوش و جنبش وا می داشت، داور گرد خاموش و آرام می شد و در خود فرو می رفت، واکنش داور ما هرگز قابل پيش بينی نبود و پاسدارها و حتا آشيخ خرّم از او و رفتار غير مترقبة او چشم می زدند.
– يه نخ سيگار عنايت می کنی پسر حاجی؟
– خادم تو کی دست از ديوانگی و موعظه بر می داری؟
داورگُرد دوباره به تنديسی از سنـگ خارا بدل شده بود و سالار ما به گردباد.گيرم در دوران التهاب، تب و تاب و بی قراری سالار، من داخل بند و درکنار او نبودم، به قرنطينه تبعيد شده بودم و در آن جا برای کسانی که از خماری و درد می ناليدند، زرداب بالا می آوردند و اين جا و آن جا، روی پتوهای چرک وگليـم کهنه، مثل کرم کدو توی هم می لوليدند و ليچار بار دنيای فانی و دنيا داران می کردند، برای کسانی که از رنج و عذاب مسخ شده بودند، سادگی، زيبائی و پاکيزگی زندگی پرنده ها را موعظه می کردم و بنا به تعبير پاسدارها، بعد از «صرف يک وعده کتک مفصّل» به قرنطينه عودت داده می شدم، سيگاری از داور گرد می گرفتم و جلو پنجره، پشت ميله ها، چشم به راه پرواز احتمالی پرنده ها می ماندم.
– داور، انگار به سوری و حوريه يک ماه مرخصّی داده ن.
– تو از کی شنيدی؟ از پاسدار دلقندی؟
– حوريه ديگه به زندان برنگشته ولی سوری، سوری …
– سوری چی؟ سوری برگشته؟ با سوری چکار کرده ن؟
کلاغی قارقار کنان از منظرم گذشت، دود سيگار توی گلويم پريد، سينه ام سوخت و تا حرفی در بارة سرنوشت سوری نمی زدم، به سرفه افتادم. نه، دم نزدم. نمی توانستم. سال ها در بارة داستان مهرية سوری که از جانب آشيخ خرّم خيرآبادی برای حاجی همّت ارسال شده بود، سکوت کردم و دم بالا نياوردم، هر چند بعدها خبر فاجعه در شهر عارف و اطراف و اکناف پيچيد و خرس و خـالو خداداد افسانـه شدند ولی من تا جلای وطن نکردم وگذارم به اين گوشة دنيا نيفتاد، حتا يک سطر در بارة آن ها ننوشتم.
– شايعه که بعد از فرار حوريه، خالو با خرس از ولايت رفته.
– خادم، پرسيدم چی به سر سوری اومده، اعدامش کرده ن؟
– انگار پيرمرد ريشو، دو بار با زبان بی زبانی بـه سوری می گه برو
پی کارت دختر، می گه برو امروز وقت نداريم. سوری دوباره فرداش مراجعه
می کنه، پيرمرد ريشو داد مـی زنه برو دختر ، مگه به تو نگفتم وقت نداريم، نمی فهمی؟ سوری متوجة منظور طرف نمی شه، هفتة بعد دوباره بر می گرده و خودش رو معرفی کنه. اين بار انگار آشيخ خرّم اونجاست، بش می گه:
«آها، خوش اومدی، بفرما!»
– گريه نکن مرد، ولش، بگذريم، ها؟ آخه چرا گريه می کنی؟
داور گرد هنوز از ماجرای سوری خبر نداشت و نمی دانست چرا به هق هق افتاده بودم و چرا به قول سالار در آن مدّت دهسال پيرشده بودم.
– تباهی در تباهی. ما رو به قهقراو تباهی می ريم. رو به انحطاط.
داورگرد و پيامبرپرنده را بعد از دوهفتـه تبعيـد، از قرنطينه به بند بر گردانده بودند و سالار با روی باز به پيشواز ما آمده بود:
– خادم، پسر، تو هربار ده سال پيرتراز قرنطينه بر می گردی.
– تباهی، انحطاط، من، من از آيندة اين مردم و اين مرز و بوم …
داور دستش را مانند سزار رومی به اعتراض بالا برد:
– کافيه خادم، من اين موعظه ها رو بارها و بارها شنيدم. کافيه، ديگه گريه نکن، آروم باش، فهميدی؟
– آدمی را بر اين زمين آلوده آينده ای متصّور نيست، پرنده ها …
داور از پيامبر پرنده رو برگرداند و با خان داداش راه افتاد: کافيه!
– تباهی در تباهی، نه، نه، من تا ابد دوام نخواهم آورد.
– بريم داداش، انگار دلقندی به دروغ گفته که سوری …
با اشارة داور، برادرها به گوشة خلوت حيـاط رفتند تا شايد دور از چشم و گوش خادم خاکی، در بارة امر مهمی حرف می زدند. گويا ميثم ملکی و دوستان و همدستانش از باز داشتگاه سپاه به زندان چوبيندر منتـقل شده بودند و در انفرادی به سر می بردند. بی شک داور گُرد از نتيجة شکنجه و بازجوئی ها خبر داشت و در اين خيال بود تا لابد سالار ما را در جريان ماوقع می گذاشت. باری، دوران دغـدغه و اضطراب به سر آمده بود، خطرگذشته بود، کسی نامی از سالار به ميان نياورده بود. ميثم ملکی و دوستانش دير يا زود از انفرادی به بند باز می گشتند و زندگی ما دوباره به مسير طبيعی و هميشگی می افتاد. گلبـازها دو باره تخم گل و خاک مرغوب و کود حيـوانی تهيّـه می کردند، دوباره گل حسن يوسف می کاشتند و شمعدانی ها را در بهار قلمـه می زدند، اهل کتاب به کتابخـانة زندان می رفتند و بناچار اراجيفی را که طی چنـد قرن مکتوب و در قفسه ها چيده بودند، نشخـوار می کردند، هنرمنـدها با چوب و سنگ و گل و کلوخ مجسمه می ساختند، اهل ادب شعر و ترانه می سرودند و پيامبر پرنده موعظه می کرد و باز روزها و ماه ها و سال ها مانند دانـه های تسبيـحی، همشکل و يکنواخت و ملال آور با سر انگشت بيکاره ای، بر نخ باريک زمان می گذشت.
– می شنفی؟ داره مثل بلبل چهچهه می زنه.
غروبـی خاموش و حزن انگيز بود و همه، روی تخت ها دراز کشيده
بودند و الاغی در باغ های روستای چوبينـدر آواز می خواند. سکوت اتاق ما با اين کنايه شکست و جبرئيل خاله منّور از خنده ترکيد و چنان قهقـهه ای زد که از ساير اتاق هـا به تماشا آمـدند و بی آن که از داستان چهچـهة الاغ و بلبل خبری داشته باشند، به خنده افتادند و با او غش و ريسه رفتند. جبرئيل اهل مطالعه، فکور و در شمار بچّه هـای «تئوريک» و با سواد بند ما بود و با آن پيشانی کوتاه، موهای سيخ سيخ و قوز پشت بيشتر به خارپشتی شباهت داشت که بی سر و صدا از حاشية زندگی می گذشت و به ندرت «جوک» و يا لطيفه ای تعريف می کرد ولی به لطايف داور، سالار و سايرين مانند کودکی خردسال، شادمانه و از ته دل می خنـديد. جبرئيل که شيفتـة برادرها بود و تحت تأثير و نفوذ سالار و داور تغييـرکرده بود، از رفقای قديمی، طرز نگاه و شيوة زندگی و فکرآن ها کم کم فاصله گرفتـه بود و بعد از ورود داور، در اتاق ما ساکن شده بود. جبرئيـل مانند خادم، در آن چنـد ساله ملاقاتی نداشت، خانوادة جنگ زدة جبرئيـل درگوشه و کنـار مملکـت آواره و پراکنـده شده بودند، پدرش، پير وگرفتار بود و مادرش خشکه مقدّس، خشک مغز و لجباز. خالـه منّور فريب خورده بود، موعظه های آشيخ خرّم خيرآبادی و بازجوها، خلد برين و وعده وعيـدهای آن ها را باور کرده بود و چون جبرئيل ما تواّب نمی شد و به دامن اسلام عزيز بر نمی گشت، در همة آن سال ها، به ملاقات فرزند کمونيست وکافرش نمی آمد. جبرئيل که شرمنـده و دلتنگ مادرش بود، روزهای ملاقاتی نا پديد می شد و اگر سالار ما احوالی از او می پرسيد، گرفتاری پدرش را بهـانه می آورد و اين که پيـرمرد کارگر مردم بود و مجال و فرصت نداشت. با اين همـه، در روزهـائی که هيـچ کسی در بند ما منتظر ملاقاتی نبود، او را به زير هشت صدا زدند، جبرئيل پرسا و ناباور رفت و مدّتی بعد، با گلدان و آن گل های صورتی زيبا به بند برگشت. گلدان را با احتياط لب پنجرة اتاق گذاشت، ميدان گرفت و با لبخندی مرموز به تمـاشا ايستاد. آه، عشق، کجائی عشق!! جبرئيـل ما در همـة آن سال ها عاشق بود ولی تا نزد رفقا ضعف نشان نمی داد و مورد تحقير و تمسخر آن ها قرار نمی گرفت، هرگز لب تر نکرده بود و تا روز آخرلب تر نکرد و از محبوبـه نامی نبرد. جبرئيل مُهر از لب بر نمی داشت و گلدان لب پنجرة اتاق ما کم کم نماد عشق و تماشاگه و زيارتگاه آن کسانی می شد که روزگاری دل به دختـری داده بودند و يا در شب های طولانی زندان به عشق انديشه کرده بودند. گل های بنـد ما پرپر و زيبائی و زندگی به تاراج رفته بود و لی گلدان جبرئيـل خاله منّور روز به روز شکوفاتر و زيباتر می شد و به تنهائی جای خالی همه را پر می کرد. صبح ها که آفتاب بالا می آمد و اريب برگلبرگ های شاداب صورتی می تابيد، جبرئيل از گوشة چشم، محبوبه را با مهر و عاشقانه می پائيـد و به فکر فرو می رفت. محبوبه، نام دختربندری، شبی در خواب از زبان گودرز مدارا پريده بود و همه خاموش به هم نگاه کرده بودند. گودرز در خواب با صدای بلند حرف می زد و مطالبی را که در بيداری و در هشياری از ترس و يا شرم به زبان نمی آورد، در خواب به راحتی روايت می کرد و از اين بيماری رنج می برد. همبندی ها اعتـقاد داشتند که حقيقت در خواب بر زبان گودرز جاری می شد و در نتيجه تنها او می دانست چه افکاری پشت پيشانی کوتاه جبرئيل ما می گذشت. بـی ترديدگودرز مدارا در جائی و يا از کسی چنين اسمی شنيده بودکه گلدان لب پنجرة اتاق مارا به نام او محبوبه می ناميد. در بند ما شايع شده بودکه دختری نازک اندام، ظريف و سبزه رو، همراه خاله منّور به ملاقات جبرئيل آمده بود تا شايد ارادة او را در هم می شکست و به توبه وا می داشت. بنا به اين روايت جبرئيل زير بار نرفته بود، آشيخ خرّم گلدان را از دختر بندری گرفته بود و به او گفته بود: «زن مسلمان به مردکافر حرام است!» دختر سياهچردة بندری و خرس خالو خداداد و آن زن پريشانحـواسی که شب ها دور زندان چوبيندر چرخ می زد، افسانه شده بودند و هرکسی بنا به بضاعت و قدرت تخّيلی که داشت، داستانی برای گلدان، دندان ببر، قبر هفتـم، گلوی دريدة بسيـجی و آن زن سرگردان جنوبی می ساخت و جبرئيل خاموش به شايعـه ها و روايات گونه گون زندانی ها گوش می داد و هرگز از عشق سخنی نمی گفت. محبوبه مانند مه محو شده بود، نوة توبره کش ياغی ها از مدّت ها پيش با خرس به سفر رفته بود ولی نگهبان هـا اغلب آن زن پريشانحـواس جنوبی را در اطراف زندان چوبيندر و برکنارة راه می ديدند و به شايعه ها دامن می زدند.
– بچّه ها، مگه بو انداختين؟ داره بوی حلوا مياد،
حامد پرده را کنار زده بود و به اتاق ما سرک می کشيد: «حلوا.»
– نه جانم، اشتباه می کنی، هوا از بوی خون و باروت انباشته ست.
سالار کتابش را روی تخت دمر گذاشت:
– دست وردار خادم، تو دوباره خواب نما شدی؟
– نه، من صدای شليک توپ های عراقی ها رو می شنفم.
داور خميازة بلندی کشيد و روی تخت نيم خيز شد:
– آره، امام زمان داره به چوبيندر نزديک می شه.
– نه، نه، بوی باروت مياد، اين جنگ تا ابد دوام نمياره، اين جنگ
سرنوشت خادم و خيلی ها رو تعيين می کنه.
حامد گوشة پرده را رها کرد و توی راهرو بند راه افتاد:
– هی، امير حسين، پيامبر پرنده حق داره، بوی حلوا ميـاد. فاتحة
همة ما خوانده ست. هرچند شما دو تا داداش رو قبل از همه می زنن.
شاعر مديحه سرای محفل سابق ما پشت تريبون ايستاده بود و مثل
هر روز برای بی شمار شنوندگانی که وجود خارجی نداشتند، سخن می راند
و در برابر تحسين و کف زدن های مکّرر آن ها مدام خم و راست می شد:
– خواهش می کنم آقايان و خانم ها، خواهش می کنم…
داور از گوشة پرده سرک کشيد و لبخند زد:
– اين شاعر ورشکسته واسة اجّنه سخنرانی می کنه؟ خسته نشد؟
– طفلی حسنک حسرت به دله. آخه بچّـه ها به شعر و هنر ناب او توجّهی ندارن، اونو تحويل نمی گيرن، انگار به سرش زده.
گودرز مدارا که از درد مچاله شده بود، صحبت را عوض کرد:
– هی خادم، ما بالأخره نفهميديم خالو خداداد اين خرس رو از کجا آورده. ها؟ حقيقت داره که خالو خرس رو به رقص در مياره؟
داور گُرد که به خالو ارادتی ويژه داشت، صدايش را بالا برد:
– گودرز، خفه خون بگير، تو بشين قرص هات رو بشمار.
– از شوخی گذشته، خالو انگار توبره کش ياغی ها بوده؟
– بابای تو چکاره س گودرز؟ تو اصلاً بابات رو می شناسی؟
– گوش بده، می شنفی؟ ربابه داره برات چاربيتی می خونه.
– خير، اگه اين وضع ادامه پيدا کنه، همه خل می شن.
نزديک بـه دو ماه و اندی مـی شدکه درهای زندان را به روی هيـچ
کسی باز نکرده بودند، در دنيا را گل گرفته بودند ، هواخوری روزانه و روزنامه و هرگونه تماس و ارتباطی با نگهبان ها و آبدارباشی، قطع شده بود و ما از هيچ جائی و از هيچ چيزی، هيچ خبری نداشتيم. هرچند ميثم ملکی و يکی دو نفر از دوستان نزديک او گمانه هائی می زدند و مانند اسب های هراسانی انگار بيمناک وقوع زمين لرزه بودند ولی تا آن چند ماه به سختی سپری نشد، کسی به حقيقت امر پی نبرد. جهان ما تنگ و تاريک شده بودو سالار و ميثم و اکثر قديمی ها که تجربة بيشتری داشتند، تلاش می کردند تا با ايجاد فضای دوستی، همبستگی و همدلی از آن «فاز» دشوار با بردباری می گذشتند و از لحاظ روحی کمتر صدمه و آسيب می ديدند. نظم، مدارا، گذشت و آرامش، سياست روز شده بود و شمار زندانی های بند سياسی که در آن چندساله به مرور از صدو بيست و يک نفر، به چهـل نفرکاهش يافته بود، در آن سال هـا و در آن تنگنا، مانند اعضای خانواده ای بزرگ به هم دل بسته و خو گرفته بودند، نقاط ضعف و قوّت دوستان و رفقا را می شناختند، بد قلق ها را منزوی کرده بودند و بنا به قانونی طبيعی و ازلی، کسانی که اصالت و جوهر داشتند، در شرايط دشوار مانند ستارة سهيل خوش می درخشيدند و به دل های تيره و محزون روشنی می بخشيدند. داور ما در شمار اين ستاره های کمياب و نادر بود که هرگز در هيـچ زمينه ای و در هيچ موردی کسر نمی آورد و آن آرامش و متانت بودائی را از دست نمی داد. آن همـه اعتـماد به نفس از خوش بينی و ايده آليسم و آرمانخواهی ساده دلانه و دلچسبی نشأت می گرفت که داور ما سال ها در آن مستغرق و فنا شده بود. داور گُرد گوئی بر بالای گنبد گيتی ايستاده بود و دنيای آينده و انسان آينده را با شيفتگی نظاره می کرد و هيچ اعتنائی به تلخی ها، محروميّت ها و نامرادی های زمانه نداشت. داور ما برای تغييرجهان و جامعه، برای آينده و آيندگان می زيست، اين آرمان و رؤيای زيبا و خيال انگيز او را چنان مسحورکرده بودکه هستی ورنج هـای آن به چشمش بازيچـه می آمد و لاجرم بـه کسانی که دو دستی به زندگی چسبيـده بودند و تن به هر خواری و خفتّی می دادند تا چند صباحی بيشتر زنده بمانند، از بالا و با تحقير و تمسخر نگاه می کرد. طنز و تمسخر به مرور سرشتی و ذاتی داور شده بود. داور در تلخ ترين وقايع و غم انگيزترين حوادث هميشه نکاتی مضحک می يافت که درکارگاه فکری او به داستانی طنزآميز مبّدل می شد. چهل دزد بغداد، گل چهل برگ، چهل مرد و چهل تن از جمله تعبيرهای او بود که اشاره به تعداد زندانی های بند سياسی ها داشت.اين خصلت، در آن ايّام دغدغه و انتظار، خيلی کارساز بود و سنگينی فضا و فشار زمان را سبک و تحمل پذير می کرد. آری، زمان در زندان دشمن خونی زندانی بود.
– پسر حاجی، ساکت، انگار خبری شده، هيس، هيس…
سرانجام آن انتظار طولانی به سر آمد.
صدای پاسدار دلقندی توی آيفون و بلندگوی بند به خش خش و
خرخر افتاد و گودرز مدارا گوش تيز کرد و خبر ورود يک هيئت بازرسی را
به ما داد، هيأتی که از مرکز آمده بود و کسی از مأموريّت آن ها خبر نداشت. در زمان دولت مستعجل رئيس ساده لوح و غول پيکر قبلی، چندين بار برای بازرسی وضع زندان و زندانی ها آمده بودند و از سال ها پيش برای زندانی ها، ورود هر تازه واردی حادثه ای تلقی می شد که همه را مدّتی به شور و هيجان می آورد. چهل دزد بغداد که در آن دو ماهة اخير، از همه جا و همـه چيز دنيا و مملکت بی اطلاع مانده بودند، برای شنيدن هر خبری و هر تغييری هر چند ناخوش آيند بی تاب و مشتاق بودند. آن ها که چند روزی رنگ آفتاب نديده بودند، هيجان زده به محوطه دويدند و با اشارة انگشتِ جوانِ شکم کلفتی که ريش تنک و ترکمنی داشت و پيراهن گشاد و چهار خانـه ای روی شلوار نظـامی اش انداخته بود، وسط حياط، به شکل نيمه دايره صف بستند. اعضای هيأت هيـچ شباهتی به آخوند جماعت، دادستان، قاضی شرع و يا بازجوهای پيشانی سفيـد جمهوری اسلامی نداشتنـد و شايد اگر که با آن ريخت و لباس مرّتب، ريش و سبيل دو تيغه تراشيده و تميز، در خيابان ها قدم می زدند، هيچ شک و شبهه ای بر نمی انگيختند و احدی گمان نمی برد که آن ها از رده های بالای حکومت بودند. گيرم آن کوسة عبوس نمونة بارزی از انقلابيّون متعصّب و دو آتشة جمهوری در لباس شخصـی بود و سايراعضـا، زير نفوذ و سيطرة او نفس می کشيدند. سردارکوسه، کمی دورتر از ديگران به ديوار تکيه داده بود و تا نوبت به جبرئيل ما نرسيد، از جا جنب نخورد.
– ببينم، تو، تو، جبرئيل، آره؟
پرسش ها ساده و کوتاه بود، نام و نشان زندانی، مدّت محکوميّت و تعلّق سازمانی و حزبـی. خلاص. توّاب هـا در ميان ما نبودند و مجاهدينی که يک بار در چوبين در توبة تاکتيکی کرده بودند، بر سر موضع سازمان ماندند و هيچکدام کلمة «منافق» را به زبان نياوردند. مرد کوسه که سياهـة زندانی ها را به دست داشت، هربار با خودکار علامتی روی کاغذ می گذاشت، سری به
معنا می جنباند و نگاهش را به نفر بعدی می دوخت.
– هی جبرئيل، تو، تو چی؟
جبرئيل به صف چهل دزد بغداد نگاهی انداخت و به من لبخند زد.
چرا؟ شايد پيامبر پرنده بهتر از هرکسی به منظور او پی برده بود.
– در پروندة من نام اکثر سازمان ها اومده.
– درست جواب بده، فهميدی؟
– من؟ من در رابطه با سازمان پيکار دستگير شدم.
– آها، هنوز پيکاری سر موضع هستی؟
– يه روزگاری فکر می کردم پيکار تنها سازمان پيشتازه.
– حالا چی؟ حالا چی فکر می کنی؟
– گمونم اونا يه کمی حق دارن.
– ببين،گفتم درست جواب بده عنينه، منو منتر کردی؟ بنظر تو اين سازمان ها با هم هيچ فرقی ندارن؟
– فرق اساسی با هم ندارن، همه برای آزادی و عدالت …
– بی شرف کذّاب، توده ای و مجاهد با هم فرقی ندارن؟
– من دوستان توده ای هم در زندون داشتم. همه …
آن کوسة عبوسی که رو در روی جبرئيل ما ايستاده بود به صف جدای مجاهدين اشاره کرد و پرسيد:
– لابد يه ذرّه هم مجاهدی؟ آره؟
– شايد يه ذرّه هم مجاهد باشم.
کوسه زير نام جبرئيل خط قرمز کشيد و سری تکان داد::
– خب، باشه جناب جبرئيل، به هم می رسيم.
هيأت بازرسی با هم رو به آفتاب برگشتند و دمی به تماشای خادم تکيده و نزار ايستادندکه مانند دراويش ژنده پوش و ژوليده بود و اگر بادی تند می وزيد، او را مانند پرکاهی به هوا بلند می کرد و با خود می برد:
– آها، تو، تو چی درويش، تو چکاره بودی؟ فدائی؟
– در پروندة پيامبر و جبرئيل اسم همة گروه ها اومده حاج آقا.
– ببينم، چی گفتی؟ چی؟ چی؟ ها؟ بلندتر حرف بزن.
زليخای قاينی می گفت: مادر، اگر به چشم عزرائيل خيره نگاه کنی، از وحشت قبض روح می شوی. من آن روز به چشم های سردار کوسه نگاه نکردم. جرأت نداشتم. سرم را پانين انداختم و داور گُرد با صدای دو رگه و بمی به جای من جواب داد: «فدائی»
کوسه به کندی رو به داور چرخيد ولی از سالار پرسيد:
– ها، حلوائی، حالا، از اين که با برادرت يه جا هستی خوشحالی؟
سالار درنگی کرد و بعد با کمی ترديد و دودلی گفت:
– طبيعيه… بله، طبيعيه، چرا، چرا که خوشحال نباشم؟
– فدائی، اقليّت، بله؟ درسته، ها؟
– بله، ما سه نفر در ارتباط با سازمان اقليّت دستگير شديم.
نه، هيچ کسی هنوز نمی دانست که ما از پل صراط گذر می کرديم و آن کوسة شکم کلفت از جانب خداوند مأموريت داشت و دربارة سرنوشت ما و بهشت و برزخ و دوزخ تصميـم می گرفت. خادم خاکی گويا با بيـان آن جملة
قصار مردود شده بود و می بايد سال ها در برزخ زنده می ماند و در اين گوشة
دنيا چشم به راه روز موعود و ساعت مقرّر می نشست. آری، سرنوشت ما با يک جمله وگاهی يک کلمه، رقم می خورد و آن کوسة عنق با گشاده دستی گلچين و انتخاب می کرد و روی نام و نشان زندانی هـا خط قرمز می کشيد. هيچ کسی از قصد و نيّت کوسه و هدف مأموريت هيأت بازرسی خبر نداشت و حتا زمانی که اسامـی را از پشت بلندگوی بند می خواندند، من «دست به دعا» برداشته بودم تا شايد همراه سالار و داور از چوبين در به زندان اوين و يا گوهـردشت تبعيـد می شدم. داور و سالار از مدّت ها پيش در آروزی ديدار و معاشرت با رده های بالای سازمان بودند تا در کنار شخصيّت های برجسته، دانش و تجربة بيشتری کسب می کردند. باری، اگر برادرها را از چوبين در به زندان مرکز می بردند، در غياب آن ها دوام نمی آوردم و دقمرگ می شدم.
– آن ها که اسمشان خوانده می شود، وسايلشان را جمع کنند.
پاسدار دلقندی لابد اين جمله را از سر شب بارها تمرين کرده بود که بعد از چند سرفة خشک و کوتاه، بی غلط و با لهجة غليظی توی بلندگو تکرارکرد. اغلب نگهبان ها و پاسداری های چوبينـدر بی سواد و يا کم سواد بودند و تلفّظ و اشتباهـات فاحش آن ها گاهی روزها موجب مزاح و شوخی
زندانی ها می شد. باری، داور گُرد مثل هميشه ادای او را در آورد:
– گودرز، «ببين اسمشان کی ها خوانده می شود.»
سالاردو دستی به ميلة بند چسبيده بود و اسم ها را با هيجان زير
لب زمزمه می کرد. پاسدار دلقندی اسم و شهرت بيست و شش نفر را خواند، همه مجاهد. نفر بيست هفتم جبرئيل خاله منّور بود که مبهوت و ناباور به ما نگاه کرد و سالار که دل از چوبين در کنده بود و مشتاق و بی تاب رفتن بود، در جواب اين پرسش گنگ و خاموش، به خوشدلی لبخند زد:
– آها، جانمی، نوبت به چپ ها رسيد. الان، الان …
از طيف چپ، فقط اسم جبرئيل و داور ما خوانده شد و بعد همه
با شور و هيجان و هياهو به اتاق ها برگشتند تا وسايل مختصرشان را جمع و جور می کردند و آماده می شدند. بلندگوی بند دو باره به خرخر افتاد و اين بار گودرز مدارا که زانو زده بود و با حالتی عصبی دمپائی هايش را از زير تخت بر می داشت، سر برگرداند و به من گفت:
– مگه نشنفتی خادم؟ تو رو به زير هشت احضار کردن.
من که به جز خِش خِش و خِرخِرگوش خراش بلندگوی بند چيزی نشنيده بودم، به منظور گودرز مدارا پی نمی بردم و از جا جنب نمی خوردم. شايدگودرز مدارا هرگز با من سخن نگفته بود، شايد پاسدار دلقندی به عمد و برای سرگرمی، نام پيامبر پرنده را توی بلندگو تکرار کرده بود. نمی دانم. در آن هير و ويری کسی بـه کسی نبود. ساعت جدائی فرا رسيده بود و آن ها که چندين سال زير يک سقف زيستـه بودند، رفقائی که چندين سال تجربة مشترک و گذشتة مشترک داشتند و در اين سال ها به هم خو گرفته بودند، هم ديگر را تنگ در آغوش می فشردند و می بوسيدند. پاسدارها دم دروازة بند ما ايستاده بودند و اين صحنه های پر شور و احساساتی را تماشا می کردند و بر خلاف معمول، هيچکدام مانع وداع زندانی ها نمی شدند. پاسدار دلقندی که ارشد و سرکردة آن ها بود، مدام با لحن خاّصی تذّکر می داد:
– ولش کن ماچ و بوسه کنن. ولش کن …
سالار که تا بناگوش سرخ شده بود و اشک در نی نی چشم هايش
برق می زد، قدم جلو گذاشت، جبرئيل را در آغوش کشيد و ساعت يادگاری
خاتون را به مچ تنها فرزند خاله منّور بست و من که هوش و حواس از سرم پريده بود، گيج و سر گشته، دور خودم می چرخيدم و می چرخيدم و کم کم از آن هائی که گلچين شده بودند، جدا می افتادم. در آن غوغا و هياهو هيچ کسی عنايتی به پيامبر پرنده نداشت و من هنوز نمی دانستم به کجا احضار شده بودم و بايد به کجا می رفتم. به کجا؟ پا سست کردم، درخم راهردوباره بوی خون و باروت در فضا پيچيد، به ديوار چسبيدم و به گفتگوی پاسدارها گوش خواباندم. صدای رشوندی، صدای پاسداری را که روزگاری برای سالار ما گريسته بود، شناختم. سياهه اسامی زندانی هـاگويا دستکاری و ابتر شده بود و پاسدار رشوندی به جا به جائی نام حلوائی و شاليزاری اعتراض داشت.
– حاج آقا خرّم گفت حتماً اين يکی هم هست، ردخور نداره.
– دلقندی، بفرست ليست رو از دفتر زندون بيارن، اين کار شوخی بردار نيست. صحبت مرگ و زندگی در ميونه.
– گفتم اين قدر جوش بي خودی نزن، مگه قرار نيست همه اعدام بشن، حالا يه شب ديرتر يا زودتر، يکی کمتر يا بيشتر، چه فرقی می کنه؟
بگو مگوی تند پاسدارها به مشاجره انجاميـد و من مثل خار پشتی آهسته سرک کشيدم، مسئول فروشگاه زندان، چندکلاف نخ نايلونی از قفسه برداشت و توی راهرو ، کنار گونی های خالی پياز و سيب زمينی گذاشت، در فروشگاه را بست و خواب آلود راه افتاد. نخ و گونی؟ چرا؟ مانند خوابگردها راه افتادم. چرا گونی ها را توی سر آن ها می کشيدند؟ چرا گودرز و جبرئيل ما را ايستاده با گونی کهنه کفن می کردند و به جلو می راندند؟ به کجا می بردند؟ کجا؟ چند بار پلک زدم و از ورای پردة مه آن مرده های کفن کرده را ديدم که سرگشته می چرخيدند و جا به جا می شدند. کيسه هائی راديدم که جان داشتند و دوستان و عزيزانشان را به نام و نشان صدا می کردند، پاسدارهای ناشناسی را ديدم که کيسه ها را مانند گلّة گوسفند به جلو می راندند و لابد، بيرون ساختمان زندان، به کاميون ها بار می زدند و بـه ميدان می بردند. به
کدام ميدان؟ به ميدان بار يا ميدان تير؟
– اين نکبت چرا توی بند نيست؟ کی گفت …
هيچ کسی گونی کهنه توی سر شکسته و خونی خادم نکشيده بود ولی بوی خاک و پياز دماغم ر ا می سوزاند. خرخرکاميون مانند وزوز خرمگس توی کاسة سرم می پيچيـد، عرق می ريختـم، نفسم به سختی بالا می آمد. از درد مچاله شده بودم، روی موزائيک ها می غلتيدم و پاسدارها به قصد کشت می زدند. ضربة نهائی مانند پتکی به ملاجم خورد و کسی زير گوشم نعره کشيد: «هی، نکبت، سقط شدی!» تاريکی، بـه عمق تاريکی فرو رفتم، چراغ کاميون ها خاموش شد و من در پرتو ماه چوبه های اعدام را به روشنی ديدم که بر لب گودالی مهيب، مانند مار بوآ دم به خاک فرو برده بودند و در انتظار شکار ثانيـه ها را می شمردند. گونی هـای متحرّک را با تـه قنداق تفنگ به جلو راندند و کوسة عنق گونی را از سر جبرئيل بيرون کشيد:
– هی، نکبت، تو بايد قبرت رو خودت بکّنی.
چوبه های دار کفاف آن همه را نمی داد و شمار عملة مرگ اندک بود. چاتمه فنگ کردند، آستين ها را بالا زدند و طناب ها را برداشتند و من کلنک اوّل گورم را زدم تا در شبی مهتابی بنای مزاری را می گذاشتم که جز نسيم، هيچ کسی بر آن گذر نمی کرد. گورم را می کندم و هر از گاهی کمر راست می کردم تا نفس تازه کنم. نگهبان سر لک نشسته بود و بی دغدغه سيگار می کشيد. کيسه ها را با مهارت تمام به چوبه های اعدام طناب پيچ کردند و جوخـة آتش لب گودال زانو زد. به دستـة بيـل تکيه دادم تا از پا نمی افتادم: «تکبير!» فرمان آتش قرائت شد، رگبار مسلسل زير طاق آسمان طنين انداخت: «تکبير!» دوستانم دسته دسته درو شدند و خدای خاموش خاله منّور لب از لب بر نداشت. اشباح هول کيسه های خونين و سوراخ سوراخ شده را، يکی بعد از ديگری به گودال می انداختند، صدای غرّش گلوله ها در کاسة سرم مکّرر می شد و آن دارکوب کور هنوز توی قفسة سينه ام پرپر می زد. صدائی از راه دور می آمد، صدائی که آشنا بود ولی به ياد نمی آوردم: «آهای خادم» راه افتادم و نرم نرمک از خاکريز بالا رفتم. نه، نمی بايد دور از آن ها می مردم و تنـها دفن می شدم. بر تل خاک نمـدار ايستادم. جغدی در ويرانه های گورستان متروک شيون می کرد و خالو خداداد در باغ مخروبه مثل خرس خشمگينـی خرناسه می کشيـد: «آهای زن جلب ها» بر گشتـم، بوی خوش شبدر همراه نسيم شبانه می آمد، شب وهم انگيز و خاموش بود و ماه به نرمی بر يال تپّه می نشست و بوی باروت و مهتاب … مهتاب، به سختی چشم باز کردم، آن دارکوب کوری که سرتا سر شب سر بر صندوقة سينه ام می کوبيـد پرواز کرده بود، مخم از درد می سوخت، سرم هنـوز باند پيچی شده بود و سالار کنار تختم نشسته بود و به دلسوزی نگاهم می کرد:
– خادم، تب داری؟ ببين، سرتاسر شب هذيان می گفتی.
اتاق ما خالی شده بود و بانگ خروس های روستای چوبيندر مثل هر روز از راه دور می آمد و سالار به افسردگی لبخند می زد:
– آخه، آخه چرا با بچّه ها از بند رفتی بيرون خادم؟ کسی که اسم تو رو نخوانده بود؟ ها؟ پدر سوخته ها دمار از روزگارت در آوردن. چرا؟
طاقباز دراز کشيده بودم، چشم از گلدان لب پنجره برنمی داشتم و در سکوت اشک می ريختم. سالار درمانده بود و هيچ راه علاجی به نظرش نمی رسيد. بند ما خالی و خلوت شده بود، در هر اتاقی بيش از يکی دونفر باقی نمانده بود و سالار مدام از اين اتاق به آن اتاق می رفت و دوباره کنار تخت خادم خاکی می نشست و دست روی پيشانی ام می گذاشت:
– بگو، بگو چی شده خادم، تو که مارو دقمرگ کردی؟
نه، تا لب به سخنی باز می کردم، بغضم می ترکيد و های های گريه امانم را می بريد، نه، نمی توانستم. سالار سرانجـام دست به دامن همسر ارغوان شد، بـه تقاضای او، جمشيد و تتمة زندانی ها به عيادت بيمار آمدند و به تماشای پيامبر مضروب و مجروح ايستادند:
– خادم، منم، جمشيد، می بينی؟ ها؟ می شناسی؟
جمشيد شکيبائی در زندان پير شده بود، خودکشی ارغوان، مرگ هول انگيز همسرش او را يک باره پيرکرده بود.
– از آبدارباشی بپرس، جمشيد من، من نمی تونم …نمی تونم …
– خادم، آخه چرا؟ چرا تو رو اينجوری آش و لاش کردن؟
– چرا؟ چون کيسه ها رو ديدم…کيسه ها جون داشتن …
– کيسه ها، کدوم کيسه ها؟ لابد دچار کابوس شدی؟
– کابوس، اين کابوس ها تا دم مرگ دست از سرم ور نمی دارن.
آبدارباشی يک دم بعد با کتری آب جوش به بند ما آمد، شهردارها توی بند نبودند، جنازة شهردارها در آن گودال هولناک، در آن گور جمعی چپ و راست روی هم افتاده بودند و ديگر صدای آبجوشی را نمی شنيدند. نه، هيچ کسی با فلاسک چای به پيشواز او نرفت. پيرمرد چنـد بار صدا زد: «آبجوشی!» احدی جواب نداد. هق هق گرية پيامبرپرنده هنوز نبريده بود و آبدارباشی پا به فرار داشت. سالار راه او را بست.
– بگو، بگو چه بلائی سر خادم آوردن؟ چرا اشکش بند نمياد؟
– پسر حاجی، چرا، چرا از خودش نمی پرسی . خاکی خودش شنيد و همه چی رو ديد.
– پيرمرد، بگو چی رو ديد و چی رو شنيد؟
پيرمرد آبدارباشی به اتاق ما سرک کشيد:
– آقای خاکی، مگه، مگه ديشب به دوستات نگفتی؟
– نه، نه، خادم از ديشب تا حالا داره هذيون می گه.
– نه، هذيون نمی گه، رفقای شما رو ديشب اعدام کردن.
چهرة سالار مانند گچ ديوار سفيد و مسخ شد، سر تا پايش در تشنّجی مرگبار به لرزش افتاد، يخة آبجوشی را گرفت و او را به ديوار چسباند:
– ببين، اگه دروغ گفته باشی زبانت رو از ته حلقت در ميارم.
خشم و جنون آنی سالار ما بی سابقه بود و من در همة آن سال ها هرگز او را در چنان احوالی نديده بودم و چنان نعره های مخوفی نشنيده بودم. همه با حيرت و ناباوری گرد او حلقه زدند. هق هق پيامبر پرنده بالا گرفت و سالار با خواهش و التماس جمشيد، دست از يخة پيرمرد برداشت.
– خادم، حقيقت داره؟ آره؟ حقيقت داره؟
شايد اگر سالار ما از بند جگر فرياد نمی کشيد، شايد اگر ديوانه وار
مشت به ديوار بند نمی کوبيد در دم مرگ مفاجات می کرد:
– نه، نه، بوی باروت ديگه هيچوقت از دماغم بيرون نمی ره.
گريه در گلوی سالارما گره خورده بود و تا کوتاه نمی آمد و اشک نمی ريخت، آرواره هايش را محکم به هم می فشرد:
– خادم، بگو، حرف بزن، همه رو، همه رو برای اعدام بردن؟
– ما نسل منقرضيم سالار، نسل منقرض.
– هی، ازت پرسيدم چی شنيدی و چی ديدی؟
– سال سگ، امسال سال سگه سالار، سال سگ پنجاه هزار سال به درازا می کشه، در سال سگ نسل ما منقرض می شه.
– بيا امير حسين، بذار بخوابه، طفلی داره هذيون می گه.
خادم خاکی در آن شب مهتابی پی شد و تا روز آخر از جا بر نخاست. گيرم سالار که بارِ رسالت و مسؤليّتِ سنگينی را برگُرده داشت، برخلاف پيامبر پرنده، نا اميد و تسليم نشد و هرگز زانو نزد. سالار بعد از واقعه، مانند پلنگی مجروح چند روز و چند شب در بيشه زار ماند و بعد، دوباره جان تازه گرفت و مثل گردباد به چرخش در آمد. در آن روزهائی که ثقل سکوت و مرگ بر سينة همه فشار می آورد و گرمای تموزی و بوی خون و باروت نفس ها را پس می زد، در آن روزهائی که دَرِ بندِ ما را به ندرت باز می کردند و زندانی ها به هيچ چيزی و هيچ کسی دسترسی نداشتند، در آن روزهای خاموشی و خفقان، به فکر تدارک مراسم يادبود و بزرگداشت دوستان و رفقائی افتاد که درشبی زيبا و مهتابی به خاک و خون غلتيده بودند و مانند سربازان قشون بيگانه، در گوری جمعی، بی نام و نشان ، بی گور و گورسنگ، دفن شده بودند. اين بار شمع به اندازه کافی نداشتند و به ياد همه، نور شمعی بی رمق در تاريکی اتاق جمشيدکورسو می زد و صدای سالار و همسرايان بی پروا و رسا توی بند می پيچيد و هربار يک نفر ترانـه سرودی به ياد رفيقی می خواندو من مثل هميشه سر به زير و خاموش قدم می زدم و منتظر بودم. اين بارگوش های خادم خاکی بـه بلندگوی بنـد تيز و حسّاس شده بود و مدام گوش به زنگ بود تا پاسدار دلقندی نام باقيماندة زندانی ها را با لهجه می خواند و همراه آن ها به قتلگاه می رفت. انتـظار و انتـظار! در آن روزهای بی پايان چشم به راهی و انتظار، در آن روزهای داغ و نفس گيرکه مانند روز محشر پنجاه هزار سال به درازا می کشيد، در آن روزهای غمبار و حزن انگيز دل خادم خاکی در سينه پوسيد و گل های صورتی گلدان جبرئيل ما پيش چشم همه پژمرد وگلبرگ های پلاسيده در آفتاب پرپر شدند.گلدان جبرئيل مانند مرغی تنها و ناخوش، تا روز آخر لب پنجرة اتاق کزکرده بود و هربار غم دنيا را به دل ما می ريخت. آه، من اگر جرأت و شهامت می داشتم، آن بوتيمار غمخوار را و آن چشم انداز غمبار را ويران می کردم، اگر جرأت می داشتم يادگار محبوبه را به ديواراتاق می کوبيدم و ياد ربابه و محبوبه را به خاک می سپردم. کتمان نمی کنم، من در کنار برادرها و به ياد ربابه و به اميد ديدار دختر سلطان زنده مانده بودم، چند سال به اين اميد و آرزو دوام آورده بودم، تا آن شب مهتابی، تا شب کشتار هنوز اميدوار بودم، بعد از آن واقعه دل از دنيا بريدم و منتظر نوبت نشستم. گيرم چيزی از خادم خاکی باقی نمانده بود، چيزی در وجود او زنده نمانده بود که می بايد نابود و معدوم می شد. من بارها و بارها اعدام شده بودم، بارها به ته گودال و روی جنازه ها غلتيده بودم و بارها ليچ عرق از خواب پريده بودم و شايد به همين دليل زمانی که سرانجام صدای پاسدار دلقندی توی بلندگوی بند به خرخر افتاد، از جا برخاستم و گلـدان جبرئيل
را از لب پنجره بر داشتم و مانند طفل شيرخواره ای بغل گرفتم. زندانی ها توی راهرو بند جمع شده بودند، همه با هم و همزمان حرف می زدند و به آن چه شنيده بودند، باور نداشتند. جای گودرز مدارا خالی بود تا از لابه لای پارازيت، منظور سر نگهبان زندان را تميز و تشخيص می داد. باری، دربارة کلمة آزادی هيچ کسی شکی نداشت، همه فردای آن شب آزاد می شدند و می بايد وسايلشان را جمع می کردند. آزادی؟ چند ماه بعد از کشتار؟ چرا؟ آزادی؟ نه، ابلاغ و اجرای چنين حکمی غير ممکن بود؟ اين حکم از کجا و توسط چه کسی صادر شده بود؟ چرا ناگهانی؟ چرا بی خبر و بی دادگاه؟
– جمشيد، دروغ می گن، ما رو فردا صبح به رگبار می بندن.
تا سحر هيچ کسی پلک برهم نگذاشت، تا سحر همه زانو به زانوی هم توی بند نشستند، تا سحر هرکدام به هزار شيوه مردند و زنده شدند و سحر درهای بند و دروازة زندان را باز کردند: «مرخصيّد»
تا از دروازة بزرگ زندان بيرون نرفتند، هيچ کسی باور نمی کرد، سالار روی پا بند نبود، مدام دزدکی بر می گشت و منتظر بود تا از پشت ما را به رگبار ببندند، حتا زمانی که خانواده های زندانی ها از پشت ديوار بيرون آمدند و از شادی هوار کشيدند، سالار هنوز نگران بود. وقتی خاتون از ميان جمعيّت فرياد زد: اميرحسين! لبخند چهرة او را روشن کرد.
– خادم، اين گلدون رو کجا می بری پسرم؟ بيا، بيا با ما بريم.
نه، هيچ کسی به پيشواز خادم خاکی نيامده بود و خاتون خانوادة حلوائی پيامبر پرنده را انگار به سختی می شناخت.
– بيا پسرم، ما ماشين داريم، بيا با ماشين ما بريم.
خاله منّور، دورادورايستاده بود و ما را تماشا می کرد. نه، با سالار و خانوادة آن ها نرفتم، گلدان را بغل گرفتم و رو به مادر جبرئيل راه افتادم.