قلعه ی گالپاها (4)
نور چراغ پیه سوز به سختی صحن گرد حمام را روشن میکرد و مردها در بخار مانند اشباح به نظر میرسیدند. اشباح و هراس! من در این حمام با هراس آشنا شدم و ترس را در زوایای تاریک و پر ابهام صحن آن شناختم.
از مادرم و همسایهها شنیده بودم که اجنّه در حمّام و در ته چاه زندگی میکردند؛ وحشت از اجّنه تا اعماق روحام نفوذ کرده بود، تا مدتها از تاریکیِ شب، از چاه، از حمّام و از صداهای موهومی که زیر طاق بلند آن میپیچید، میترسیدم. حتا درکنار پدرم از آن موجودات موذی و ناشناس وحشت داشتم، ولی از ترس پدرم، ترسام را بروز نمیدادم. نمیدانم، شاید از اینکه دیگران به بزدلیام پی میبردند، خجالت میکشیدم؛ شاید غرورم اجازه نمیداد؛ هر چه بود، در آن سالها، به تعبیر همسایهها و برادرها که مرا میشناختند، زمخت، چغر، لجباز، خودرای و یکدنده بودم و جلو مردم گریه نمیکردم. حتا روزی که پدرم با تیغ تیز دلاکی به سراغام آمد و زانو زد تا دست به کار میشد، چشمهایم را نبستم؛ بلکه به خشتهای سقف اتاق شاه نشین خیره شدم و لب از لب بر نداشتم.
«کربلائی، این سیاهسوخته رو امروز داماد میکنی؟»
روی خشت پختة داغ و بویناکِ کف حمام به پشت خوابیده بودم و پدرم پهلوها، سینه و شکمام را با کیسة زمخت و زبری کیسه میکشید و ناخواسته آزارم میداد و بیرحمانه شکنجه ام میکرد.
«اگه خدا بخواد… حالا دست دراز کن، شونة سالار رو بگیر»
سالار کچل بود و به شانه نیازی نداشت؛ چند نفر در مه و بخار به شوخی کربلائی میخندیدند، گیرم چشمهای من از فرط درد پراشک شده بود، لبام را به دندان گرفته بودم تا فریاد نمیزدم:
«مگه نمیبینی، شانة چوبی سالار شکسته.»
«کربلائی، برای شام خبر کنم یا فقط چای و شیرینی؟»
«به هر حال قوم و خویشها برای شام میمانند»
آفاق به کمک مادرم آمده بود، خانه را آبپاشی و جارو میکرد؛ با قند شکن، کله قند میشکست و عظیم، شوهر آفاق از سفر برگشته بود، لب گودال گوسفندی را سر میبرید و به من چشمک میزد. همه به جنب و جوش افتاده بودند، میرفتند و میآمدند و تدارک میدیدند؛ گیرم هیچ کسی هنوز حرفی به داماد نزده بود، همه با اشاره و کنایه و یا لبخند و شوخی از کنارم میگذشتند و به آن واهمة ناشناخته دامن میزدند. روز قبل، خاله صنوبر به خانة ما آمده بود و من از پشت در صدای او را شنیده بودم: «دیستی لال؟ به مبارکی!»
در ولایت ما بهختنه کردن پسرها میگفتند: «دستحلال». گیرم به لهجة خراسانی میشد: «دیستیلال». این زمزمهها را از چند روز پیش اینجا و آنجا میشنیدم، ولی نمیدانستم داستان از چه قرار بود؛ از چند روز پیش صحبت از میهمانی بود و به همین دلیل پدرم مرا به حمام برده بود و گویا به همین دلیل خاله صنوبر به خانة ما آمده بود. در قلعة گالپاها هیچ کسی کارت دعوت نمیفرستاد، بلکه صاحب عزا یا عروسی صنوبر را صدا میزد و آن زن زشت، زمخت و تنومند با آن تسبیح صد و سه دانهاش میآمد و یک زانو مینشست، به نام کسانی که قرار بود دعوت میشدند، تسبیح میانداخت، یکی یکی میشمرد، نام و نشان مدعوین را به خاطر میسپرد و بعد، بال چادرش را به دور کمرش گره میزد، توی کوچههای خاکی راه میافتاد، در خانهها را میکوبید و با صدای خشدار و مردانهاش آنها را خبر میکرد. من تا چند روز پیش از آن میهمانی صنوبر را ندیده بودم و او را نمیشناختم. شاید اگر آن روز عصر به خانة ما نمیآمد و اسم میهمانها را از کربلائی عبدالرسول نمیپرسید، تا روز واقعه از ماجرا خبر دار نمیشدم. صنوبر خواهر خاله منوّر بود و این دو خواهرِ بخت برگشتة بیشوهر، در قلعه انگشت نما بودند و مردم، پشت سر آنها، بهویژه پشت سر صنوبر، حرفهایِ بودار میزدند:
«ما بالآخره نفهمیدیم صنور مرده یا زن.»
کسی در بناگوشم به شوخی گفت:
«خدا عالمه، انگار نر و مادهست!»
پدرم که دمر خوابیده بود و تن به کیسه کش سپرده بود گفت:
«ای بابا، دست از سر این زن بیچاره بر دارین،»
«کربلائی، صنوبر با ناموس ما میره حموم، خب اگه مرد باشه، به زنهای ما محرم نیست. آقای اخلاقی پیله کرده که…»
اخلاقی از چشم کربلائی عبدالرسول جلف، سبکسر، بی ظرفیّت و کم مایه بود. این مرد خوش صورت ولی بینمک، مانند پدرم و سایر اهالی، شال و مندیل نمیبست، بلکه موهای حنائی و بیاندازه بلندش را پارافین میزد، باتوری نازک سیاهی میبست تا در باد آشفته و پریشان نمیشدند. در آن روزگار سر بر هنه هنوز «مُد» نشده بود و به اصطلاح کلاه را برای سرما و گرما برسر نمیگذاشتند و در نتیجه، اخلاقیِ آوانگارد جلف و سبک به نظر میآمد و مردم نمیپسندیدند. اخلاقی به تازگی آرایشگاهِ «مدرنی» در جنوب قلعه باز کرده بود و اینهمه مزید بر علّت شده بود:
«آقای اخلاقی شما کاری نداره، درفش به خایههاش میزنه»
بحث هویّت جنسی خاله صنوبر آن روز صبح در مه و بخار حمام محو شد، گیرم تا چندسال گالپاها و بیمایهها به این بهانه، زیر سایة برج و یا لب گودال قلعة میو مینشستند، مزّه میانداختند و قاه قاه میخندیدند:
«به پیر، به پیغمبر توی حموم دول دول زنکه رو دیدن»
«پس چرا ختنهش نکردن؟»
جایِ زن و مرد، نر و ماده و تفاوت نرینه و مادینه هنوز توی ذهن من روشن نبود، من هنوز در حمام هولناک به اجنّه فکر میکردم که در زوایای تاریک به تماشای ما ایستاده بودند و چهار چشمی مواظب بودند تا کسی آب جوش روی بچّههای شیرخوارة آنها نمیریخت و یا بیهوا آنها را لگد نمیکرد. من هنوز از کیسهکشی، از خزینهها، از غسل کردن مردها، از واجبی خانه میترسیدم و آن دنیای پر راز و رمز و شوخیهای مردها را نمیفهمیدم و با این وجود همه چیز را ناخواسته به خاطر می سپردم. من هنوز بوی تند واجبی و آن مایع غلیظ زیتونی رنگی را که از دخمة تاریک بیرون میآمد، از یاد نبردهام. مایع آغشته به موی زهار مردها توی جویچه، دور صحن مدّور و محدّب حمام چرخ میزد و با آب خزینهها به فاضل آب و یا گودال بزرگ و عمیق پشت حمام میریخت. دَرِ یک لنگه، زهوار درفته و سیاه گلخن، به این گودال باز میشد و گلخنی حمام، مانند معدنچیها همیشه چرب و سیاه و دود آلود بود. در بهار و تابستان، این فاضل آب، زیر آفتاب داغ حاشیة کویر تبخیر میشد، و بوی گنداب در هوایِ خانههای اطراف گودال چرخ میزد. فاضلآب، از طلوع صبح تا غروب آفتاب، همراه جهت تابش خورشید، بهرنگهای نیلی تیره، یشمی تلخ، شنجرفیِ و گاهی به سایه روشن شگفتانگیزی از این رنگها در میآمد. شاید اگر نقاشی در آن روزگار از کنار این گودال گذر میکرد و چند عکس از فاضلآب حمام میگرفت و در نماشگاهی به تماشا میگذاشت، در اندک زمانی به شهرت جهانی میرسید؛ چرا که آن رنگهای بدیع و نایاب فقط و فقط در گودال فاضلآب حمام قلعة ما، زیر آفتاب سوزان کویری، به وجود میآمد و بس! مردم این اثر بینظیر هنری را «گو شَلَه» مینامیدند. بماند.
«چرا اینقدر دیر دست به کار شدی کربلائی، این بچّه دیگه بزرگ شده؟ ماشالله مرد شده»
«مگه نشنیدی؟ کوزهگر توی کوزة شکسته آب میخوره»
«ملا، آهای ملا، مسأله، مسألتون…»
کمی دورتر از من و پدرم، مردی نیمه کچل، در بارة غسلهای واجب و مستحب به تفصیل توضیح میداد و پدرم سرمیجنباند. بعدها که قد کشیدم و در بندهایِ پشتِآو، جالیزبان و با ملا ابوالقاسم همسایه شدم، او را از نزدیک شناختم و فهمیدم که یکی از ملاّهایِ (آخوند) قلعه بود و منبر میرفت و روضه میخواند. قلعة ما دوتا آخوند، عمامهای و یک آخوند روشنفکرِ بدون عمامه داشت. ملا چِروی، ملا ابوالقاسم آخوند رسمی بودند و کَلبوسین «کربلائیحسین» مردی ریز نقش، نسبت به دیگران با سواد و ورزشکار بود. کُلبوسین هر روز صبح در بیابان میدوید، میل میچرخاند و گاهی به استقبال شاعری میرفت و شعر میگفت و در دکة سلمانی پدرم میخواند. در آن ولایت آخوندی حرفه نبود؛ نه، نه، از روضه خوانی و شبیه خوانی امورات ملاها نمیگذشت و آنها ناچار بودند مانند سایر مردم قلعه، تن به کشاورزی و دامداری و کارهای مشابه بدهند. ملا ابوالقاسم در زمان رضا شاه، در دورة اوّل سربازگیری، با کربلائی عبدالرسول به سربازی رفته بود و پدرم که اگر چه یازده بار از پادگان و از سربازی فرار کرده بود، ولی مدتی با ملا ابوالقاسم همسفر و همقطار شده بود و در گیج سری و بلاهت او انگار هیچ شکی نداشت و به همین خاطر به تمسخر سر میجنباند:
«ملا، اگه کسی ماچه خر رو بگاد، باید غسل جنابت بکنه»
صدا به گوشام آشنا آمد، تیمورگالپا بود که از آن گوشة حمام، از درون تاریکی ملا ابوالقاسم را مسخره میکرد و دست میانداخت:
«ملا، ملا، غسل ترتیبی یا غسل التماسی؟»
چند نفر گالپا همیشه و همه جا با هم بودند و لودگی میکردند.
«غسل بر آدم ابله و نادان واجب نیست. احمق، غسل ارتماسی نه
التماسی، بیمایه، سنّت پیغمبر مسخره بازی نیست»
تا آنجا که بهیاد دارم، حتا در ایّام کودکی، من به «بیمایهها»، به «گالپاها» که همه جا مزّه میانداختند و حتا مصیبت را با شوخی و طنز برگزار میکردند، بیشتر از آدمهای عاقل، خشک و جدی علاقه داشتم و نا خودآگاه به سوی آنها کشیده میشدم. رفتار و گفتار آنها رک، بیپرده، برهنه، صادقانه و شیرین بود و طنز و کنایة کلام آنها به دل مینشست. پدرم اگرچه گاهی از لودگی این جماعت «بی سر و پا» دلخور میشد، ولی خودش از هر حیث بهاین مردم بذله گو تعلق داشت و اگر پا میداد و جایِ مناسبی مییافت، در «تیاتر در آوردن» رو دست آن «مردکة غیرة آبلهرو » بلند میشد. گیرم موقعیّت اجتماعی کربلائی عبدالرسول، آبرو و اعتبار و سن و سال او اغلب مانع میشد؛ از این گذشته، پدرم، وقت شناس، زیرک و هشیار بود، اندازه نگه میداشت و تن به ابتذال نمیداد. من این بند شعر را بارها از زبان او شنیده بودم:
«اندازه نگه دار که اندازه نکوست!»
«بلند شو، برو به اون مردکة غیره بگو عصر بیاد خونة ما»
پدرم به رفیق و همسایة تیمور گالپا میگفت: «مردکة غیرة آبله رو» و همه منظور او را میفهمیدند. مردکة غیره گاهی به درخواست پدرم به خانة ما میآمد، وسط اتاق به دو زانوی مؤدب مینشست و نمایشی یک نفری اجرا میکرد و همه را میخنداند. مردکة غیرة آبله رو عصر آن روز، در مجلس و مراسم ختنه سوری، مثل همیشه، ماجرای رعیّتی را که برای خرید به شهر رفته بود، نقل کرد، میهمانها، همه، از خنده ریسه رفتند، ولی من که مستمسک جشن بودم، نخندیدم. باید چند سالی میگذشت، موهای مردکة غیرة آبله رو خاکستری میشد تا من آرامآرام به مشکلات رعیّت جماعت، به منبع الهام او پی میبردم؛ مضمون نمایش و منظور او را
میفهمیدم و مانند سایرین میخندیدم.
«خدا انصافت بده کلب عبدالرسول، اقلاً انگشت تو گوش این بچّه میکردی. ببین، ببین، هنوز کف صابون تو سوراخ گوشش مونده.»
«دیروز گفتم با خودت ببرش حموم، نگفتم؟»
«زنِ حمومی غر میزنه، میگه پسرت بزرگ شده»
«بزرگ، بزرگ! اون زنکة پاچه به کون نزدیک گُه میخوره، مگه
این بچّه چند سالشه؟»
«امان، الامان از دست این زبون تو، زبونت نیش داره، بیخودی به مردم نیش میزنی.»
از حمام زنانه هیچ چیزی بهیاد ندارم، گویا از کودکی همراه پدرم به حمام مردانه میرفتم و کربلائی عبدالرسول، آن هنرمند ظریف طبع که
از بخت بد در قلعة گالپاها به دنیا آمده بود، در اینگونه موارد بیمبـالات و کم حوصله بود و چنـدان اهمیّت نمیداد. کربلائی سرم را صابون زده بود، گیرم تمیز نشسته بود و کفِ صابون توی گوشام باقی مانده بود. نمیدانم، من انگار تا مدتها میترسیدم و تنها بهخزینه نمیرفتم. خزینهها هولناک بودند؛ مردها در خزینة اول بدنشان را آب میکشیدند و در خزینة دوم که مثل گور تاریک بود و آب گرم و تمیزتری داشت، غسل میکردند.
«بیا یک پیاله چای بریز، دست از سرم وردار، حوصله ندارم.»
«شکر خدا، تو هیچ وقت حوصله نداری.»
بیتردید کربلائی عبدالرسول در آغاز اینهمه بیحوصله، عصبی و تندخو نبوده بود؛ او آدمی بهسرشت شاد، بذله گو و سرخوش بود. کربلائی به آدم و آینده امیدوار بود؛ آیندة فرزنداناش را در شهر و در محیط بزرگ میدید و اغلب زیر لب زمزمه میکرد:
«ز آب خُرد ماهی خُرد خیزد»
با علم به این حقیقت، گویا چند بار خیز برداشته بود، چند بار به شهر سبزوار رفته بود و به ناچار برگشته بود. پدرم خودش و توانائیهایش را به خوبی میشناخت. او سالها تباهی و هدر رفتن عمر و استعدادهایش را نظاره کرده بود و از آنجا که همة درها به رویش بسته شده بود و جای خودش را هرگز در جامعه پیدا نکرده بود، از آنجا که در ده تلف شده بود، نمیخواست فرزنداناش، سرنوشت او را تکرار کنند. پدرم با مولوی همنظر
بود و من این بیت را بارها و بارها از زبان او شنیده بودم:
«ده مرو، ده مرد را احمق کند»
در یک کلام، سر نوشت ما را روشن بینی و دوراندیشی پدرم رقم زد. شاید اگر کربلائی عبدالرسول دوربین و آینده نگر نبود و به اشک و آه و نالة مادرم اهمیّت میداد، محمود به سبزوار نمیرفت و در خیابان سبریز دکان سلمانی باز نمیکرد. برادرم محمود پیشقراول قبیلة ما بود، بعد از او نورالله به پایتخت رفت و حدود یکسال بعد نوبتِ مهاجرت به سایر اعضای خانواده رسید. جلو افتادم، برگردم به اتاق شاه نشین و ختنه سوری!
اگر اشتباه نکنم علیحُر زیر گوشام زمزمه کرد: «مبادا…!» و بعد گونهام را بوسید، روی تشک سفید و تمیزی که بالای اتاق شاه نشین پهن کرده بودند، خواباند: «مبادا، مبادا.» مادرم آن بالش و تشک نو را برای روز ختنه سوران دوخته بود و از مدتها پیش آماده کرده بود. بالش با ساتن گلبهی رنگ آستر شده بود و بوی خوشی از آن بر میخاست: «نترس!!»
عصر آن روز، مانند مشت زنی که با ضربة سنگینِ حریف از پا در آمده باشد، گیج و منگ به اطرافام نگاه میکردم و از تماشای آنهمه آدم ناشناس که دور تا دور اتاق چهار زانو نشسته و منتظر بودند، وحشت برم داشته بود. مجلس مردانه بود و من تا آن روز آنهمه مرد ریشو و مندیل بهسر ندیده بودم. گویا صنوبر همة اهالی را خبر کرده بود. مادرم با زنهای همسایه و خویشان دور و نزدیک در قهوه خانة کوچک منزل، کنار سماور بزرگ ذغالی نشسته بود و «ابری» دم به دم برای میهمانها چای میآورد. ابراهیم «ابری» و برادرش حسین «حَرمَلَه»، را بارها دیده بودم؛ فرزندان تنورمال قلعه، همسایة ما بودند. ابری، برادرکوچکتر، امربَر بیمزد و مواجب مردم بود و همه جا حاضر به خدمت وگوش به فرمان. مردم به اختصار او را «ابری» صدا میزدند، از آنجا که پسر تنورمال، مدام پا برهنه میدوید، به سرعت ابرها حرکت میکرد و پیغام و فرمان میبرد، به «ابری» شهرت یافته بود. خانة کوچک آنها درست رو به روی خانة ما، در آن طرف کوچه بود و اگر از کاهدان آنها بگذریم، مانند خانة آفاق یک اتاق تاریک داشت؛ دَرِ حیاط کوچک خانه کور شده بود و من تا روز آخر نفهمیدم چرا سَر دَر شکیل خانه باقیمانده بود و دهانة دَر را تیغه کرده بودند. دیوار شرقی خانه انگار از مدتها پیش خراب شده بود و اهالی، سگهای ولگرد و چهارپاها بیدرد سر رفت و آمد میکردند. دَرِ یک لنگة چوبی، کهنه، ترک خورده و زهوار در رفتة اتاق آنها با کلون باز و بسته میشد و از آنجا که زن تنور مال اثاثیة با ارزشی نداشت، کلونِ را توی سوراخ دیوار، در دسترس بچّهها میگذاشت. باری، ابراهیم ابری و حسین حرمله، نرینههای زن تنورمال، اگر چه برادر و همخون بودند، ولی خوی، خصلت و رفتار متفاوتی داشتند. حسین حرمله ذلیل، درغگو، گدا صفت، نوکرمآب، متظاهر، خنک و نچسب بود و ابری ساده، خونگرم، خوشخلق و خدمتگزار مردم. تنورمال، گویا از ولایت فرار کرده بود و زن جان سخت، لاغر و سیاهچردهاش، این دو برادر و دخترش بتول را، با خوشه چینی، وجین، کلفتی، فعلهگی و با زحمت و ذلّت زیاد بزرگ کرده بود. در آن روزها، من از حوادثی که در گذشته، در خانودة آنها رخ داده بود، اطلاع نداشتم و نمیدانستم چرا تنور مالِ قلعه بیخبر رفته بود و چرا هرگز به ده بر نگشته بود. تنورمال را یکبار به خانة ما آمده بود و من او را از نزدیک دیده بودم و زیر سایة دیوار به تماشای تنورمالی او ایستاده بودم. وای، چه صبری و حوصلهای داشت آن مرد لاغر، عنق و ساکت. تنور مال صبح تا شب حتا یک کلام با کسی حرف نمیزد، سر به زیر و مداوم گل لگد میکرد و با ناز و نوازش آن را ورز میداد. چند ساعت، چند روز؟ به یاد ندارم. تنور و یا کندوی گندم ما به کندی از زمین سبز میشد و لایهلایه، آرام آرام بالا میرفت؛ من که در شتابزدگی و فرزی به کربلائی عبدالرسول برده بودم، طاقت نمیآوردم، او را تنها میگذاشتم و به کوچه میدویدم. باری، تنورمال ناگهان ناپدید شده بود و من تا مدتها زنِ او را نمیدیدم، زنِ تنها، از بام تا شام، مثل سگِ پا سوخته میدوید و حتا شبها به مادرم سر نمیزد. گیرم نرینههایِ او، دو برادر اغلب به منزل ما میآمدند؛ پدرم یا مادرم ابری را به کاری وامیداشتند و یا او را به جائی و به دنبال کسی میفرستادند؛ گیرم حرمله شانه از زیر بار خالی میکرد و تا آنجا که برایش مقدور بود، از زیر کار در میرفت. منتها تا صدای سیک سیک سماور را میشنید، مثل گربة دزد، بیسر و صدا به اتاق میخزید، شرمنده، مأخوذ بهحیا، دو زانو، با گردن کج، مانند مادر مردهها مینسشت و چشم به راه میماند تا مادرم میپرسید:
«حسین، چای نمیخوری برات بریزم؟»
«دست و پنجة شما درد نکنه مادر محمود»
من نمینفهمیدم چرا تعارفها و پرسش مادرم همیشه منفی بود.
باری، حسین حرمله به طرز رقتآوری لبخند میزد، گردن کج میکرد تا مادر محمود که همیشه یک زانو کنار سماور مینشست، یک استکان چای کمرنگ میریخت و جلو «حرمله» میگذاشت. پدرم از حرمله متنفر بود و آیندة درخشانی برای او پیش بینی نمیکرد:
«دیوثی توی پیشونی این پسرة چاچولباز نوشته شده، جاکش از آب در میاد، حالا میبینی، این خط اینهم روش»
در آن روزها عقلام به این حرفها قد نمیداد، ولی با اینهمه بین دو برادر فرق میگذاشتم و از ته دل به ابریِ آبله رو علاقه داشتم.
«ابری، بدو سینی رو از دست مادرِ محمود بگیر»
مادرِ محمود اسپند دود کرده بود و توی هشتی، رو بهروی در دو لنگة شاه نشین منتظر ابری ایستاده بود. شاه نشین خانة ما دو تا پنجرة کوچک و سه تا در دو لنگة چوبی داشت، یکی از درها به حیاط باز میشد، یکی به انباری و بادگیر و یکی به هشتی. از آنجا که من دراز کشیده بودم مادرم را از ورای دود اسپند میدیدم و میدانستم در حضور آنهمه مرد نامحرم پا به اتاق نخواهد گذاشت و به داد من نخواهد رسید. پدرم شالِ مندیلاش را به دورگردناش انداخته بود و «پِکی» دلاکی را روی تسمة چرمی تیز میکرد. در آن دیار به تیغ سلمانی و دلاکی «پِکی» میگفتند و خدا میدانست این واژه از کجا به قلعه آمده بود. باری، ابری خیز برداشت، سینی اسپند را از دست مادرم گرفت و مردی که بالای سرم نشسته بود و دیده نمیشد، صدا توی سرش انداخت و به آواز بلند حواند:
«… سبز است سپند، سبزكار است سپند/ سر رشتۀ صد هز ار كار است سپند/ پيغمبر ما نبيست، ميسوخت سپند / از بهر گزند…»
مرد ناپیدا با صدای زنگدار و خوشی آواز میخواند و ابری سینی اسپند را همزمان دور سرم میچرخاند. من آن روز اگر چه چاووشی خوان
را تا آخر مراسم ختنه سوری ندیدم، ولی صدای دلنشین او را از یاد نبردم.
«چشمِ بَدِ خلق را سپند ست نجات/ بر قبّۀ پر نور محمّد صلوات»
نه، آن صدای خشدار را من پس از عمری هنوز فراموش نکردهام، تا آنجا که به یاد دارم، هر سال آن صدای آشنا را میشنیدم. هر سال در دهة محرم روی تختگاهی حسینیّه شبیه میخواندند و آن مرد بلند بالا و خوش سیما، در نقش قمر بنیهاشم، مسلم ابن عقیل و یا حّر دلاور ظاهر میشد و من تا بچّه بودم، روی پشت بام حسینیه به شکم میخوابیدم و آن نمایشهایِ بیبضاعت و غمانگیز را تا آخر تماشا میکردم. بعدها، حدود هشت یا نه سال بعد، من نیز به مجلس تعزیه راه یافتم و با چاووشیخوان همکار و هم آواز شدم و چند بار با پسر ملا ابوالقاسم، «محمودِ ملا»، نقشِ «طفلان مسلم» و قاسم و صغرا، فرزندان امام سوم شیعیان را بازی کردم. از شعرهای تعزیة علیاکبرِ حسین هنوز این دو بیت را به یاد دارم.
«من این نامه به بطحا مینویسم/ غم دل را به صغرا مینویسم»
این دو بیت را من و محمودِ ملا، دوصدائی و سوزناک میخواندیم. شصت و هفت سال پس از آن همسرائی، محمودِ ملا، تاجر پسته، همراه همکارش، به بهانة بازدید سالن کشاورزی، به پاریس آمد و دیدار «طفلانِ مسلم» در هتلی، درLa défense تازه شد. از شما چه پنهان، آن روز بادِ گزنده و نحسی میوزید و سنگ از سرما میترکید؛ با این وجود، پیر مرد ریش سفید، حاجی محمود دولتآبادی، را پیاده به سیاحت پاریس وسوسه انگیز و تماشای برج ایفل بردم و بعد از چند ساعت گردش و پیاده روی، از سرما به کافة Sarah Bernhardt نبشِ میدانِ Châtelet پناه بردیم و من بیاعتنا به تعارف مکرر میهمانها آبجو و شراب سفارش دادم؛ گیرم همسفر محمودِ ملا، آن مرد رند میانه سال، به من چشمک زد:
«حسین آقا، حاج محمود مشروب نمیخوره»
«آه، بنوش و لعنت حق بر یزید کن، بی خیال حاجی…»
بماند، جلو نیفتم. برگردم به اتاق شاه نشین.
«حسین، حسین بُلوَرَه، اون جا، اون جا رو نگاه کن»
مردی که بالای سرم نشسته بود و من صورت او را نمیدیدم، با انگشت به سقف اتاق اشاره کرد: «بُلوَره، بُلوَره»
در ولایت ما به چلچله میگفتند: بُلوَرَه، که به احتمال زیاد مخفف «بلبل واره» بود. پرستوها در بهار به قلعه میآمدند و در جایِ هر ساله لانه میساختند و من بعدها که بزرگتر شدم، برای آنها تاب درست میکردم؛
میانة بند کلفت و نخی تاب را توی مشتی کاهگل چسبنده فرو میبردم، با
دقت نشانه میگرفتم و بند را چندین بار با سماجت به هوا میانداختم تا سرانجام موفق میشدم و تاب به سقف هشتی میچسبید:
«حسین، بلوره، بلوره!!»
بیاختیار بهسقف نگاه کردم و یکدم ازکربلائی عبدالرسول دلاک
غافل شدم؛ همان چند لحظه کافی بود تا پدرم روی پاهایم مینشست، با چابکی پوستِ سر نفسام را در شکاف نیِمخصوص گیر میداد و به سرعت آن قسمتی را که به باور مسلمانها و یهودیها اضافی بود، میبرید. از شما چه پنهان، در ولایت به آلت تناسلی میگفتند «نَوس» و بهآدم شکمباره، «بد نوس». شاید مراد و منظور همان نفس بودهاست، نمیدانم، شک دارم. بماند. بگذریم. دلاک خبره و چیره دست ابزار و آلات ختنه را از پیش توی سینی آماده کرده بود، زهر تیغ دلاکی را روی شعلة آتش گرفته بود، پنبه سوزانده بود تا رویِ بریدگی میریخت و آن عمامة سفید را با مهارت دورِ زخم میبست. باری، دلاک در یک چشم بر هم زدن، کارش را با چابکی و مهارت به پایان رساند و تا من دهان باز کنم و بگویم: «آخ» آن مرد ناپیدا، یک مشت نقل تو دهانام چپاند، دهانام را با دست بزرگاش بست و مرا
تا مرزهای خفگی برد.
«دستت رو از دم دهن بچّه وردار مرد، خفهش کردی»
مرد ناپیدا دست از دهانام برداشت و صدا توی سرش انداخت:
«لال از دنیا نری صلوات بلند بفرست»
«شمشیر که نخورده، بچّه رو نترسون مرد…»
شاید اگر آن مرد خوش صدا و ناپیدا میهمان نبود، پدرم میگفت:
«مردکة قد بلند احمق» به نظرکربلائی عبدالرسولِ دلاک آدمهای قد بلند، همه احمق بودند. گاهی که عصبانی میشد، این صفت را به برادرم محمود نسبت میداد و با خشم زیردندان میجوید: «قد بلند احمق» گیرم محمود
متوسط القامه بود و از این گذشته، شاید ساده بود، ولی احمق نبود.
« خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پروردة کنار رسول خدا، حسین…»
بوی خوش دود اسفند توی شاه نشین پیچیده بود، آن مرد ناپیدا
دو باره آواز میخواند؛ صدای هلهلة شادی، دف و دایرة زنها از اتاق مجاور میآمد، سَرِ نفس و زیر شکمام مورمور و به مرور سر و کرخت میشد و سوزشی نه مثل سوزش نیش عقرب، بلکه مانند سوزش نیش زنبور زرد، احساس میکردم و چشم از ابری بر نمیداشتم. چشمهای امربَر بیمزد و مواجب قلعه از شادی میدرخشیدند و لبهای کلفت و قلوهای او به لبخند دلنشینی باز مانده بودند. در میان آنهمه مردی که سبیل در سبیل، دور اتاق شاه نشین دو زانو و یا چهار زانو نشسته بودند و با هم صلوات ختم میکردند، طرز نگاه و لبخند مهرآمیز ابری به یادم مانده بود. من از دیر باز مهربانی، صدق و صفا و همدلی آدمها را با همة وجودم احساس میکردم و انگار به طور غریزی تفاوت تظاهر و صمیمیّت را تمیز و تشخیص میدادم. شاید به همین خاطر هنوز لبخند ابراهیم ابری، صورت آبله رو و طرز نگاه
آرامبخش او را ازیاد نبردهام.
«ابری، ابری، سینی رو از اوستا بگیر»
ابری همیشه گوش به فرمان، دَمِ دست و در دسترس بود؛ او که در سن بلوغ بیپدر شده بود و پشت و پناهی در قلعه نداشت، با مهربانی و ادب و خوشخدمتی جائی در قلب مردم بازکرده بود. پدرم گوشة چشمی به یادگار تنورمال غایب داشت و مادرم نیز به چشم جرّهای یتیم و بیکس و بانی به او نگاه میکرد و اگر دیگی در خانة ما میجوشید، او را بی نصیب نمیگذاشت. آدمهای نظیر ابری به قول مادرم «بیپشت و پی سر» بودند و اگر نزاعی در میگرفت، کسی به دفاع آنها چوپ و چماق بر نمیداشت.
«ابری، هی، ابری، اون سر بریده رو کجا میبری؟»
گالپاها نزدیکِ دری که به بادگیر و انبار باز میشد، تویِ دَر بند نشسته بودند و با پچ پچه و زمزمه شوخی و لودگی میکردند. مردکة غیرة آبله رو که ساعتی پیش برای میهمانها، به قول پدرم، تیاتر در آورده بود، با تیمور گُرد مزه میانداختند و پدرم که سرگرم بر پا کردن سه پایه بود، هراز گاهی بر میگشت و به آنها نگاه میکرد. هنرپیشه، بلند بالا و بهزبان شاهنامه یَل بود و تیمور، بر خلاف رفیقاش، کوتاه قد، چهار شانه و پرُ، یا به تعبیر فردوسی گُرد. گُرد و یَل و حواریون آنها اغلب با هم میپریدند:
«ابری، مواظب باش چشم دخترها به سر بریده نیفته»
«مگه ندیدی، اوستا سرشو واسة اونا تیز کرد»
پدرم ملافة سفیدی روی سه پایه انداخت، دست به زانو گرفت، از
جا بر خاست و مردی که پیدا نبود، پایان کار او را صلوات فرستاد.
«بر محمد و آل محمود صلوات»
«کلب غلامرضا، هی صلوات، هی صلوات نفرست، با صلوات دردی دوا نمیشه، یالا، سر کیسه رو شُل کن.»
چاووشی خوان روی سرم خم شد، پیشانیام را بوسید، چیزی زیر بالشام سراند، از جا برخاست و جایش را به نفر بعدی داد. میهمانها به نوبت میآمدند، کنار تشک، بالای سرم زانو میزدند، گونهها و یا پیشانیام را میبوسیدند، آهسته و دور از نگاه غیر، دست زیر بالشام فرو میبردند، به کربلائی عبدالرسول تهنیت میگفتند و میرفتند. تا غروب همه از خانة ما رفتند و سرانجام شاه نشین خلوت شد. گیرم جایِ ریش زبر آنها هنوز روی گونهها و پیشانیام میسوخت و بوی تند توتون چپق و سیگار اشنو توی دماغ ام میپیچید و زردابام را به هم میزد.
ادامه دارد