Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

 زلفِ کجِ کوشیرانی

Posted on 5 دسامبر 20245 دسامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

فصلی از رمانِ « خاک دامنگیر»

چند سال از دوران هنرآموزی‌ام گذشته بود و بسیاری از یادها با بادها رفته بودند، با این‌همه روزی که پا به زندان جمشیدیه گذاشتم، به یاد مرکز آموزش‌ها و کلنل شاداب و سرخوش آمریکائی افتادم:

«! I’m here »

در مرکز آموزش‌ها سه ماه زودتر از همقطارها امتحانات زبان را با موفقیت از سرگذرانده بودم؛ کلاس، درس و مشق نداشتم و چند روزی بیکار، بلاتکلیف و سرگردان بودم. از آ‌ن‌جا که افراد مجاز نبودند در محوطۀ پادگان بنشینند یا این‌جا و آن‌جا ول بگردند و پرسه بزنند، تا چشمِ بالا دست‌ها به ‌من نمی‌افتاد و از دسترس مافوق دور می‌ماندم و تنبیه نمی‌شدم، روزها در ‌کتابخانۀ مرکز، پشت قفسه‌ها در گوشه‌ای می‌نشستم و استتار می‌کردم. در‌ یکی از آن روزها در راه پله‌ها سرکار استوار پاکباز را برق گرفت و به‌دیوار چسباند. در ارتش اگر درجه‌دار یا سربازی به دلیل بی‌انضباطی مؤاخذه و تنبیه می‌شد، به طنز و شوخی می‌گفتند: «طرف را برق گرفت!!». ریشِ بلند ‌از موارد بی‌انضباطی بود که فرماندهان حساسیت عحیبی داشتند و بر ‌کسی نمی‌بخشیدند. آن روز، در میانۀ راه، روی پله‌ها، من و پاکباز با تیمسار خاتمی، فرماندۀ نیروی هوائی رو در رو یا به‌ اصطلاح شاخ تو شاخ شدیم، سرکاراستوار وحشت‌زده، به سرعت برگشت؛ مثل تمبر به دیوار راهرو چسبید و راه بازکرد تا تیمسار و ‌ملازمان رکاب‌اش بگذرند. گیرم بی‌فایده! فرمانده نگاهی به سرتاپای استوار انداخت و به‌ او توپید:

« بیا جلو ببینم، چرا ریشت رو نزدی استوار؟»

اگر چه شایع بود و گفته می‌شد که داماد شاه، کسر شأن‌اش بود و به ‌درجه دارها پیله نمی‌کرد و اغلب یقۀ افسرها را می‌گرفت، ولی آن روز گویا تیمسار خاتمی از شانۀ چپ برخاسته بود یا کلنل بلند بالا، شاداب و سرخوش آمریکائی باعث شده بود تا سرکار استوار پاکباز را به خاطر ته ریش به دیوار بچسباند و او را قبض روح کند.

«استوار، مگه کری؟ پرسیدم چرا ریشت رو نزدی؟»

سرهنگ شاداب آمریکائی و چند افسرعالی‌ رتبۀ نیروی هوائی از بالای پله‌ها به تماشایِ ما ایستاده بودند.

«تیمسار، به خدا من امروز صبح ریش زدم، من، من…»

«مردکه، دروغ نگو، ته ریشت از دور سیاهی می زنه.»

«قربان، این ته ریش نیست، پوستمه، پوستم سیاهه؛ من سیاه به دنیا اومدم قربان. من مادرزاد سیام»

«مردکه، مزخرف نگو، منم سیام.»

سرکار استوار پاکباز با صدای میرائی جواب داد:

«بله، بله، ولی شما قربان، شما سیاه با نمکین.»

فرماندۀ نیروی هوائی که شق و رق ایستاده بود وتعلیمی را به کف دست‌اش می‌کوبید، خودداری نتوانست، لبخند زد، رو به همراهان برگشت و همه به قهقهه خندیدند. استوار پاکباز اگر چه سراسیمه بود و قصد مجیزگوئی نداشت، ولی اشاره‌اش به‌‌نمک فرمانده، باعث انبساط خاطر افسرهای عالیرتبه شد؛ یخ تیمسارخاتمی و ملتزمان رکاب او را آب کرد و او را از مخمصه نجات داد.

«گمشو، کمشو دلقک….»

سرهنگ شاداب آمریکائی که سر از ماجرا درنیاورده بود، پرسا

به همراهان فرماندۀ نیروی هوائی ارتش نگاه می‌کرد. تیمسار متوجۀ کنجکاوی او شد، به زبان انگلیسی و به اختصار گفت:

«. He’s a clown»

سرکار استوار پاکباز، با به ‌تعبیر تیمسار، «دلقک»، ناپدید شد؛ من از  نیمه راه بر گشتم و پاورچین، پاورچین از پله ها بالا رفتم. در دو ‌لنگۀ سالن را باز مانده بود، کلنل آمریکائی در برابر نقشۀ بزرگ روی دیوار ایستاده بود و با انگشت نقطه‌ای را به تیمسار نشان می‌داد:

«. I’m here, I’m here»

کلنل شاداب آمریکائی از این که توی ساحتمان گیج نشده بود و به راحتی جایش را روی نقشه پیدا کرده بود، به خودش می‌‌بالید و به رضایت لبخند می‌زد. به نظر او یک فرد نظامی هوشمند وقتی به مکانی وارد می‌شد، می‌باید هرچه زودتر موقعیت‌اش را می‌فهمید و خودش را توجیه می‌کرد. بله، شناسائی و شناخت محل و موقعیت! من اگر چه به فکر فرار نبودم، ولی پس از سه سال و اندی، توصیۀ کلنل آمریکائی به یادم مانده بود، به ‌همین دلیل وقتی مینی‌بوس وارد زندان حمشیدیه شد، قدم به قدم، آن هفت خوان را به خاطر سپردم:

«گوشبرانی، اینجا جائی‌ست که ایمان فلک رفته به باد.»

روزی که قرار شد ما را به‌‌زندان نظامی جمشیدیه منتقل کنند، رنگ‌ گوشبرانی مثل پوست موز زرد شد و از ترس به رعشه افتاد. چند بار با التماش و زاری به‌‌دفتر افسر نگهبان رفت؛ به چند نفر تلفن کرد تا شاید واسطه می‌شدند و او را در قصر فیروزه نگه می‌داشتـند، هر چند بی‌فایده، سرانجام دلشکسته و نا امید پاشنه پا به زمین کوبید:

«من نمیرم! به خدا نمیرم…به قمر بنی هاشم نمیرم.»

«آهای بلبل درخت نارگیل، اینقدر آبغوره نگیر، فاید ه نداره»

«خفه شو نکبت، به خدا نمیرم، به قمر بنی هاشم نمیرم…»

گوشبرانی نگران موهایش بود که به زودی در زندان جمشیدیه از ته می‌تراشیدند. یک‌دم در یک‌جا آرام و قرار نمی‌گرفت، مدام دور خودش می‌چرخید و زندانی‌ها به قهر و ناز بچگانۀ او می‌خندیدند:

«هی، بلبل درخت نارگیل، جمشیدیه خونۀ خاله جونت نیست، اونجا زلف‌های قشتگت رو از ته می‌تراشن.»

« مزلف، اونجا شب‌ها باید پشت به دیوار بخوابی»

«کاش سبیل گذاشته بودی، سبیل سپر کونه.»

گوشبرانی از مدت‌ها پیش در قصرفیروزه انگشت نما شده بود. همۀ زندانی‌ها او بیزار و متنفر بودند؛ آن جوان بلند بالا و نازک نارنجی دیر ازخواب بیدار می‌شد، خواب‌آلود و پا برهنه به توالت می‌رفت؛ سر پا می‌شاشید؛ خواب‌آلود به اتاق بر می‌گشت و دوباره با پوزه می‌افتاد و تا ظهر می‌خوابید. نزدیک ظهر بیدار می‌شد، مدتی روی جا می نشست و با چشم‌های پف کرده وحیرت‌زده به خلاء خیره می ماند و از خود بی خود، با انگشت سبابه دماغ‌اش را می‌کاوید و محتوای آن را مدتی کف دست‌اش می‌مالید و به ‌گوشه‌ای پرتاب می‌کرد. گوشبرانی ‌موهایش را بیشتراز هرکسی و هر چیزی دوست داشت، تا شب چند بار جلو آینه می‌ایستاد و مانند زن‌ها مدت‌ها آن‌ها را با وسواس شانه می‌‌‌زد؛ پارافین  می‌مالید و روی پیشانی‌اش کج می‌کرد و زیرلب آواز می‌خواند؛ گاهی با قابلمه ضرب می‌گرفت؛ و توی راهرو به تنهائی می‌رقصید و قر می‌داد. یا روی هرۀ پنجره اتاق می‌نشست و ‌مدت‌ها چراغ‌های شهر را از پشت میله‌ها تماشا می‌کرد. رندان به‌او لقب «بلبل درخت نارگیل» داده بودند و من اگر گوشبرانی را در دستشوئی، جلو آینه می‌دیدم، به‌طنز و طعنه درمدح و منقبت او می‌خواندم:

 «زلف کج بر چهره خوبان قیامت می‌کند.»

گوشبرانی شیفتۀ موهایش بود، شور حیات و عشق به زندگی انگار پیوندی ازلی و ابدی با موهایش داشت، اگر آن‌ها را می‌تراشیدند، مانند سامسون عبری قدرت‌اش را از دست می‌داد  و تباه می شد.

«هی، بلبل درخت نارگیل، تو زندون جمشیدیه، با این زلف کج ناموست رو به باد میدی.»

«نمیرم، به خدا نمیرم…حالا می‌بینی؟»

«هرچقدر نازکنی، نازکنی باز تو دلدارمنی، یار منی. باید بری.»

آه و نالۀ گوشبرائی به جائی نرسید، سرانجام تسلیم شد و توی اتوبوس کنار من نشست؛ پیشانی‌اش را به ‌شیشۀ پنجره چسباند؛ زبان به‌ کام گرفت و مثل بچه‌ها بغض کرد.

«ببین، شهر چقدر عوض شده، انگار ده سال زندونی بودم.»

اگر چه بیش از دو ماه در بازداشتگاه قصر فیروزه زندانی نبودم و شهر تهران را درآن‌مدت ندیده بودم، ولی انگار سال‌ها و سال‌ها دور مانده بودم و مثل یازده سال پیش همه‌ چیز جالب و فریبنده بود و من  با نگاه می‌بلعیدم. درست یازده سال پیش در چنین روزی توی اتاقک حمال برقی، روی بار و بنه‌ مان نشسته بودم، رو به آینده می‌رفتم و به دنیا لبخند می‌زدم. چهارده ساله بودم و هرگز گمان نمی‌کردم به جای ادامۀ تحصیل، نقاش ساختمان از آب در می‌آمدم و ناچار می‌شدم لباس کار بپوشم و در و دیوار خانۀ مردم را رنگ بزنم. شاید اگر کارگرهای نقاش را سر چهار راه نمی دیدم این فکر از سرم نمی‌گذشت و به‌یاد آن دوران نمی‌افتادم. لب تر کردم تا به‌‌گوشیرانی و همراهان‌ام می‌گفتم که اینجانب چند ‌سال پیش مانند آن‌ها کنار بقچۀ لباس‌کار و ابزار کارم در انتظار کارفرما پا به پا می‌مالیدم و سر پا می‌ایستادم تا به قول حسن مرغدل علف زیر پام سبر می‌شد. مرغدل می‌گفت: «مرغی که انجیر می‌خوره، نکش کجه». انگار حق با این برادر ما بود، نک من کج نبود؛ انجیرخوار نشدم و سر از زندان در آوردم:

«هی، هرچه می‌تونی چشم چرونی و سیاحت کن»

گوشبرانی در همۀ راه خاموش بود، اگر لب از لب بر می‌داشت بغض‌اش می‌ترکید و اشک‌اش سرازیر می‌شد.

 «چه خبره مرد، مگه کشتی‌ها غرق شده.»

لب ازلب برنداشت و اخم‌هایش باز نشد، شبرنگ که ناشتا حب انداخته بود و چرت می زد، با بی حالی گفت:

«ول کن این بچه ننۀ رو، حوصله داری؟ این قرتی جونش انگار به موهاش بسته‌س. داره دق می‌کنه.»

گوشبرانی از جا پرید و مثل دانۀ اسپند روی آتش ترکید:

«حفه شو نی قلیون؛ شیره ای؛ تو، تو خفه شو.»

«یه ساعت دیگه داغ موهات رو به دلت میذارن.»

«گفتم خفه نی قلیون. خفه شیره ای، خفه افیونی…»

«نی‌قلیون» لقبی بود که زندانی‌ها به شبرنگ داده بودند، او در بازداشتگاه قصرفیروزه معتاد شده بود و روزها چندبار حب می‌خورد، مرا اگرچه با شبرنگ، گوشبرانی و گودرزی به جمشیدیه منتقل کرده بودند، ولی با‌هیچکدام دوستی، انس و‌الفتی نداشتم. گودرزی مشکوک و خبرچین ساواک بود، شبرنگ معتاد و ذلیل و گوشبرانی سوهان عمر. آن جوان رشید در دفتر زندان دست به‌ دامن من شده بود تا به استوار‌ آراسته رو می انداختم تا شاید می‌پذیرفت و موهای او را نمی‌‌تراشید.

« بگو دیگه… آخه اگه نامزدم من رو با سرتراشیده ببینه خیال می‌کنه دزدی و کلاهبرداری کردم. ما تازه نامزد شدیم، بگو دیگه.»

رنگ به ‌رو نداشت؛ مدام زیر گوش‌ام به زاری پچپچه می‌کرد:

«بگو دیگه، بگو دیگه…!»

«طاقت بیار، بذار بازرسی بدنی تموم بشه.»

استوارآراسته، سرپرست بند، لبخندی زد و با دست آرایشگاه را زندان به ‌ما نشان داد.

«از این طرف آقایون، از این طرف…»

در راه آرایشگاه از سرکاراستوار آراسته خواهش کردم تا شاید

می‌پذیرفت و موهای ما را از ته نمی‌تراشیدند.

«من واسۀ خودم نمی‌گم سرکار آراسته، این جوون رعنا ماتم گرفته. طفلی داره دق می‌کنه.»

«سرکاردانشجو، خودت به سلمونی بگو، قبول می‌کنه.»

سلمانی نگاهی گذرا به گوشبرانی انداخت و پوزخند زد:

«عیبی نداره، تا روزی که نامزدت بیاد، زلف‌هات بلند می‌شه.»

فاجعه رخ داد، موهای گوشبرانی را کوتاه کردند و او تا شب دم به دم دست به سر برهنه‌اش می‌کشید و آه و ناله می‌کرد.

«کجا داری می ری؟ صبرکن منم بیام.»

از زمانی که وارد زندان جمشیدیه شده بودم همه جا سایه‌ام را راه می برد و از من جدا نمی‌شد.

«می‌خوام برم دو رکعت نمار حاجات بخوونم.»

«مسخره نکن، کی ما رو از قرنطینه می‌برم به آسایشگاه؟»

«مگه نشنیدی؟ فردا ما رو تقسیم می‌کنن، فردا، فردا…»

«بگو ما رو تو یه آسایشگاه بندازن، من با تو میام…»

 « باشه، می‌رم یه سر و گوشی آب بدم، الآن بر می‌گردم!»

زندان جمشیدیه را مهندس‌های‌ آمریکائی‌ به ‌سبک زندان‌های ینگه دنیا ساخته بودند؛ اتاق‌ها مثل قفس‌های باغ وحش در معرض دید همگان و نگهبانی بود که شب و روز توی راهرو قدم می‌زد. آن زندان طوری ساخته شده بود که هر‌‌زمان اراده می‌کردند، درهای آسایشگاه‌ها را از بیرون، با مکانیسمی ساده می‌بستند؛ اتفاقـی که هنـگام بازرسی‌ وسایل زندانی‌ها و شورش‌های احتمالی می‌افتاد.

«کجا می‌ری؟ مگه ندیدی، اینجا مثل باغ وحشه.»

«مواظب سر و ته حرف‌هات باش، اینجا قصر فیروزه نیست.»

آسایشگاه افسرها در طبقۀ اول زندان بود و ‌آسایشگاه درجه دارها، همردیف‌ها و سربازها درطبقۀ همکف. بند زندانی‌های سیاسی ‌از بند عادی‌ها جدا بود. زندانی‌های «ویژه»‌ نیز در‌طبقة اول، در انفرادی‌ها روزگار می‌گذراندند. در زندان نظامی جمشیدیه، بر خلاف بازداشتگاه پایگاه یکم شکاری و قصرفیروزه به زندانی تختی سیمی، دو تخته پتو، دو طاقه ملافه، بالش و یک کمد کوچک فلزی می‌دادند. زندان نظامی جمشیدیه نسبت به ‌قصرفیروزه شهر‌ی بود که اتاق‌هایش را با میله‌های آهنی و سیمان ساخته بودند. حیاط زندان به شکل مکعب مسطیل بود و دیوارهای چهار ضلع آن تکه‌ای از آسمان را قاب گرفته بودند. وقتی وارد حیاط شدم و‌‌ دیوارهای بلند و آن تکه آسمان آبی را دیدم، برای

نخستین بار احساس کردم زندانی‌ام و دل‌ام گرفت:

«به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است.»

دریچۀ سلول‌های انفرادی و پنجرۀ آسایشگاه‌های افسرها به حیاط زندان باز می‌شدند و افسرهای طبقۀ اول ته سیگارهایشان را با بی‌قیدی به محوطه می‌انداختند.

«مگه دروغ میگم؟ آسایشگاه ‌ها مثل قفس حیووناست»

در زندان جمشیدیه به اتاق‌ها یا سلول‌ها می‌گفتند: آسایشگاه و به مسجد؛ نمازخانه! در طبقۀ همکف، دو نمازخانه در انتهای راهروی طولانی و نعل اسبی وجود داشت که اغلب خلوت بود و روزها به ندرت گذر زندانی‌ها به آن جا می‌افتاد. روز اول از سرکنجکاوی چرخی توی حیاط و راهرو زندان زدم، از ‌جلو اتاق‌ها گذشتم، از گوشۀ چشم‌ نگاهی به تخت‌های آنکارد شدۀ زندانی‌ها انداختم و نزدیک بند سیاسی‌ها، در آستانۀ خانۀ خدا یکدم مکث کردم. نمازخانه زندان شباهتی به مسجد نداشت، بلکه اتاقک تمیزی بود که با فضای نظامی خشک و بی‌روح آن زندان ارتش جور در‌ می‌آمد. دیوارهای سفید نمازخانه را با تصاویر ائمه و شعارهای مذهبی تزئین کرده بودند. شعارها و پند و اندرزها را با خط نستعلیق زیبائی نوشته بودند. در‌کنار شعارها، متن نماز‌ حاجات و نماز قفیله و شمار رکعت‌ها و دستور به ‌جا آوردن آن‌ها را نیز نوشته و با سلیقه قاب گرفته بودند. قفسۀ کتاب‌ها رو به‌روی در ورودی بود و آن چند جلد‌کتاب‌ پشت شیشه‌ها نیز از سنخ پند و اندرزها و شعارهای روی دیوار بودند: قرآن، مفتاتیح‌الجنان، توضیح المسائل و …

«آها، تو اینجائی، توی نمازخونه چکار می‌کنی؟»

«پهلوون، بیا ببین طرف چی نوشته، بیا… بیا…»

نوشته را از پشت ویترین برداشتم و با صدای بلند خواندم:

«یا حضرت عباس، یا قمر بنی هاشم تو را به‌ جان مادرت ام‌ -البنین قسم می‌دهم، تو را به لب تشنة سکینه قسم می‌دهم که مرا هر چه زودتر از این زندان خلاص کنی…»

گوشبرانی نگاه‌اش را از من دزدید و زیر لب زمزمه کرد:

«چرا می‌خندی و اون بیچاره رو مسخره می‌کنی؟»

گوش‌ام زنگ زد، گوشبرانی دوباره دسته گل به آب داده بود.

«آخه قمر بنی هاشم توی زندون جمشیدیه چکار داره؟»

«اگه اعتقاد داشته باشی و قلبت صاف باشه، به اینجا میاد.»

«مگه نمی‌دونی حضرت عباس دست در بدن نداره، دست‌هاشو در صحرای کربلا بریدن، کاری از آدم بی دست ساخته نیست.»

«من به خدا و پیغمیر و امام‌ها اعتقاد دارم، نذرکردم.»

 «چی نذر کردی؟ گاو، گوسفند، زیارت امام هشتم؟»

«تو چرا همه چی رو مسخره می‌کنی؟»

«واسۀ این که همه چی مضحک و مسخره‌ست.»

«دین و مذهب مسخره نیست، تو زدی زیر همه چیز، تو…»

«من به معجزه اعتقاد ندارم، تو اگه این‌جا به آرامش می‌رسی و حضرت مرادت رو می‌ده، بیا نماز بخون و به درگاه خدا دعا کن.»

«چرا اینقدر بی‌خیالی؟ مگه تازه ازدواج نکردی، انگار از زندون خوشت میاد؛ داری گردش و سیر و ساحت می‌کنی!»

گوشبرانی همسرم‌ را در قصرفیروزه، درساعت هوا خوری دیده بود و لابد زبان پادو زندان لق خورده بود. از پادو که بگذرم، من هرگز در بارۀ گذشته و زندگی‌ام حرفی به زندانی‌ها نزده بودم. من مشاهدات، تأثرات، احساسات، غم و اندوه‌ام را در نامه به همسرم می نوشتم و او را در ‌جریان روز و روزگارم می‌گذاشتم. گیرم در قرنطینه هنوز مجال و فرصتی پیش نیامده بود تا در ‌گوشه‌ای زیج می‌نشستم و با او خلوت می‌کردم. با این‌همه بنا به عادت یادداشت کوتاهی در نمازخانه نوشتم به این امید که آن را به‌‌‌نشانی «دائی‌جان» در نیشابور بفرستم. علیرضا، «چیتا» که در جریان گرفتاری من بود، همسرم را با مادر و خواهرم به نیشابور برده بود تا فضای آن‌ها عوض می‌شد و تازه عروس از دوری شوهرش زیاد رنج نمی‌برد. باری، همسرم به پیشنهاد من به سفر رفته بود و من اگر چه دوران فراق را بسختی تحمل می‌کردم؛ ولی خوشحال بودم از این که مدتی از چهاردانگه و آن اتاق خالی خلوت دور شده بود و آب و هوا عوض می‌کرد. با این‌همه هر بار به یاد چهاردانگه می‌افتادم، چهرۀ تکیدۀ پدرم و دکۀ محقر سلمانی او از منظرم می‌گذشت، کام‌ام تلخ می‌‌شد و سرگشته دور خودم می‌چرخیدم. مادرم همراه همسرم به ‌نیشابور رفته بود، پیرمرد در چهاردانگه و در آن اتاق دلگیر تنها مانده بود، روزها با‌زحمت و ذلت زیاد خودش را سرپا نگه ‌می‌داشت، موی سر و ریش مشتری‌ها را اصلاح می‌کرد و شب‌ها به آن خانۀ خالی و دنگال بر می‌گشت، لابد مدتی دندان‌های مصنوعی‌اش را با شیشه می‌تراشید، آن‌ها آب می‌کشید؛ دوباره با اکراه توی دهان‌اش می‌گذاشت، زیرلب به دندانساز و به پیری و فرسودگی فحش می داد:

«مبادا که در دهر دیر ایستی/ مصیبت بود پیری و نیستی»

 روزی که در قصر فیروزه به ملاقات‌ام آمد، یکّه خوردم، آن‌قدر تکیده شده بود که طاقت دیدن‌اش را نداشتم؛ نگاه‌ام را دزدیدم، سرم را پائین انداختم و از این‌که او را از یاد برده بودم، شب و روز به‌همسرم فکر می‌کردم، شرمنده شدم. از آن مرد رند و زیبا، چهار پاره استخوان باقی مانده بود و اندوه در ته چشم‌هایش انگار رسوب کرده بود. چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا آن‌همه غمگین بود؟ پدرم رفت و من تا یک هفته پریشان‌احوال بودم و نمی‌توانستم او را فراموش کنم. پدرم آرزو داشت که پسرش خلبان هواپیمای شکاری می‌‌شد، گیرم من چموش از آب در‌آمدم؛ یوغ تاباندم  و همۀ آرزوهای او را بر باد دادم. با این‌همه به مادرم گفته بود که من بیشتر از سایر فرزندان‌ نرینه‌اش به او شباهت داشتم. بی‌شک پدرم از این‌که به ‌جای پشت فرمان هواپیمای شکاری، پشت میله‌های زندان نشسته بودم، آن‌همه غمگین نبود، نه؛ کربلائی عبدالرسول بیدی نبود که ازاین بادها می‌لرزید، لابد حادثۀ ناگواری رخ داد بود که او را از پادر آورده بود و کمرش زیر بار اندوه شکسته بود.

«پهلوون، خیالاتی یا بی‌خیال، باید زندونی بکشیم. حلاص»

«شبرنگ می‌گه تو مثل تریلی می‌کشی.»

تقاضانامه را پشت ویترین قفسۀ کتاب‌ها گذاشتم و راه افتادم. باید به دفتر می‌رفتم و برای تکمیل پرونده‌ام عکس می‌انداختم. عکاس سربازی شلخته بود که در دفتر زندان با دوربینی روسی‌ از زندانی‌ها عکس می‌گرفت. و اما چه عکسی! با سر تراشیده و سبیل‌های درویشی و آن نگاه تهی شبیه قاتلی محکوم به اعدام شده بودم. من در دوران هنرآموری، در پادگان عشرت‌آباد با کلاه آهنی، تفنگ، فشنگ و لباس نظامی عکسی به یادگار گرفته بودم. بعدها هر بار نگاهی به آن ‌عکس می‌انداختم، از قیافۀ مضحک خودم خنده‌ام می‌گرفت. گیرم از مشاهدۀ عکس زندان جمشیدیه باید به حال خودم زار زار می‌گریستم.

«گوشبرانی، من می‌خوام یه عکس بزرگ سفارش بدم و اونو

قاب بگیرم؛ قاب منبت. تو چی؟ نمی‌خوای واسۀ نامزدت بفرستی.»

گوشبرانی دوباره مثل بچه‌ها بغض کرده بود:

«آخه چرا وقتی مو داشتیم از ما عکس نگرفتن؟ این عکس‌ها که شبیه ما نیست، این عکس‌ها رو می‌خوان چکار؟»

«واسۀ ثبت در تاریخ می‌خوان، تو امروز وارد تاریخ شدی.»

«من نمی‌فهمم تو کی شوخی می‌کنی کی جدی حرف می‌زنی.»

«بیا بریم، زندگی شوخی تلخی بیش نیست.»

دغدغده‌ها و اضطراب مداوم و پرسش‌های گوشبرانی را پایانی نبود و من باید مثل  له‌له باشی به او جواب می‌دادم.

«این یارو شاخ شکسته‌ واسۀ چی اومده بود قرنطینه؟»

«پهلوون، پهلوون اکبر با یه سینی میوۀ فصل اومده بود به ما خوشامد بگه و یارگیری کنه. مگه نشنیدی چی می‌گفت؟ یارو لابد تو زندون رقیب و دشمن داره، فهمیده تو اهل کرمانشاهی، می‌خواد تو رو ببره تو دار و دستۀ خود‌ش.»

«چی؟ تو از کجا فهمیدی؟ مگه من چکاره‌م؟»

«مگه تو گوشبرانی و همولایتی طرف نیستی؟»

«من گوشبرانی نیستم، کوشیرانی‌ام؛ کوشیرانی، کوشیرانی!!»

گوشبرانی توی شناسنامه‌اش دست برده بود؛ گوشبرانی را به کوشیرانی تغییر داده بود و گویا به همین جرم زندانی می‌کشید.

«فرقی نمی‌کنه، در هر حال تو ولایت شما همه پهلوونن»

 «من، من اهل گوشبران نیستم، چند بار بتو بگم؟»

«بیا برو ببین، طرف تو زورخونه داره کباده می‌کشه.»

گوشبرانی اهل زورخانه، کباده‌کشی و میل چرخاندن نبود، اهل

هیچ کاری نبود و همین او را به مرور تباه می‌کرد. باری، سوهان عمر با من هم اتاق و همسایه شده بود و مدام نق می‌زد:

«اینجا پادگانه یا زندون، آخه ما که هنرآمور نیستیم، چرا صبح زود ما رو بیدار می‌کنن؟»

«گوشبرانی، تو رو به‌جدت قسمت میدم کمتر نق بزن. آخه من که رئیس زندون نیستم، چکار کنم؟»

«من گوشبرانی و سید نیستم، منو مسخره نکن.»

«به جان نامزدت کمتر نق بزن، حالا خوب شد؟»

روزهای ملاقاتی گوشبرانی چشم‌ به راه نامزدش به‌ میله‌های بند مثل ضریح امامزاده دخیل می‌شد و‌انتظار می‌کشید. گیرم بی‌فایده. هیچ کسی به‌ملاقات او نمی‌آمد و هر بار دمغ و کسل بر می‌گشت و دمر روی تخت می‌افتاد وشکوه می‌کرد:

«زن جماعت وفا نداره. زن جماعت فراموشکاره.»

«نگران نباش، نامزدت میاد، میاد، یا خودش میاد یا نامه ش.»

«می‌خوام دیگه صد سال سیاه نیاد. مرده شورش برد.»

«میاد، میاد، بلند شو بریم به درگاه ایزد یکتا نیایش کنیم.!»

زندان نظامی جمشیدیه با پادگان عشرت آباد تفاوت چندانی نداشت. هر ‌روز صبح، ساعت چهار و نیم صدای نکره و بمی از ته راهرو توی آسایشگاه می‌پیچید و ما را از خواب می‌‌پراند. هرچند من  از ‌ترس تشنج و سردرد زودتر بیدار می‌شدم، تخت‌ام را مانند دوران آموزشی مرتب و آنکادر می‌کردم. ریش‌ام را می‌تراشیدم؛ مسواک می‌زدم، به آسایشگاه بر می‌گشتم و در انتظار مراسم صبحگاهی روی لبۀ تخت. می‌نشستم. گوشبرانی با پاکیزه‌گی و ‌نظافت میانه‌ای نداشت، هر روز با ‌جان کندن و نق‌نق کردن بیدار می‌شد؛ به دیوار تکیه می‌داد و تتمۀ خواب شیرین سحری را مدتی مزمزه می‌کرد:

« این‌جا زندون با اعمال شاقه ست. تو قصر فیروزه کسی کاری به کار ما نداشت. اونجا راحت و آزاد بودیم»

«قصر فیروزه بازداشتگاه بود؛ این‌جا زندونه، مقررات داره.»

در زندان جمشیدیه مثل پادگان‌ها‌ مقررات نظامی اجرا می‌شد. بیدار باش ساعت چهار و نیم، نظافت شخصی، مراسم صبحگاهی، ناهار ساعت دوازده تا یک، استراحت و سکوت مطلق پس از ناهار تا ساعت سه بعد از ظهر؛ خاموشی و خواب ساعت نه شب! خواب اجباری!

«مقررات، آخه زندون مقررات می‌خواد چکار؟»

«واسۀ این که تو هر روز نق بزنی.»

«ولم کن، سر به سرم نذار، سر صبح حوصله ندارم»

هر روز صبح زود مراسم نیاش، دعا و ثنا اجرا می‌شد. زندانی‌ها توی حیاط جمع می‌شدند؛ دستۀ موزیک زیر میله پرچم می‌ایستاد و استوار آراسته با صدای رسا فرمان می‌داد:

«زندان به جای خود!»

و بعد فرمان دوّم صادر می‌شد:

«زندان بایست!»

و بعد فرمان سوّم صادر می شد:

« از راست نظام!»

زندانی‌هاخبردار می‌ایستادند و فرمان چهارم صادر می‌شد:

«نیایش!»

«درود بیکران بر خداوند یکتا که به ما جان داد تا فدای ایران

 کنیم. سلام بر پیامبران‌گرامی، به ویژه حضرت محمد پیامبر‌اسلام که ما را به راه راست و شرافتمندانه رهبری فرمودند. ما سربازان ایرانی که برای حفظ استقلال میهن دراین مکان گرد آمده ایم با قلبی ‌‌پاک رو به درگاه ایزد یکتا آورده و از استان مقدس‌اش خواستاریم:

پروردگارا، پروردگارا، فر و شکوه خدایگان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران را جاویدان دار…

  پروردگارا، ما را در گهداری از تاج و تخت کیانی توانا دار.

پروردگارا، پرچم سه رنگ میهن عزیز ما را بر افراشته دار.

پروردگارا کسان و هم میهنان عزیز ما را به سلامت دار.

پروردگارا جان باختگان راه میهن را آمرزیده دار.

در پایان هر بند این «نیایش» همه آمیّن می‌گفتند. وقتی دعا و

ثنا به‌‌آخر می‌رسید، سرباز شیپورچی ملودی حزن‌اتگیزی می‌نواخت و بعد آخرین فرمان صادر می‌شد: «زندان آزاد»

افسرها و ویژه‌ها درمراسم صبحگاهی شرکت نمی‌کردند. باری، پس از اجرای مراسم و به ‌اهتزار در‌آوردن پرچم، لحن رسمی و خشک

استوار آراسته تغییر می‌کرد و دوستانه و خودمانی می‌گفت:

«صبح به خیر آقایون!»

«صبح به خیر، سرکار استوار آراسته!»

«امیدوارم کسالتی نداشته باشین، از خدای بزرگ خواستارم هرچه زودتر از این مشکلات و‌ گرفتاری نجات پیدا کرده و هر کدام به دنبال کار و زندگی خودتون برین.»

زندانی‌ها، باهم با صدای بلند جواب می‌دادند: « آلهی آمیّن!».

فریاد گوشبرانی رساتر از هرصدائی در زندان طنین می انداخت.

« امیدوارم خداوند ما را از شّر شیطان حفظ کنه»

« الهی آمّین»

« برای سلامتی خودتون و خانواده‌تون صلوات بفرستین»

«اللهم صل على محمد و آل محمد»

«تا از کسالت بیرون بیائین، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنین»

آه…این مراسم ملال آور و کسالت‌بار هر روز صبح مکرر می‌شد و این تکرار و‌تکرار تهوع‌آور بود. آدم‌های کوکی! همه مانند آدمک‌های کوکی الهی‌آمین می‌گفتند و پا به پا می‌کردند تا سخنرانی وتوصیه‌های سرپرست زندان و آمارگیری به پایان می‌رسید تا مثل روز سیزده به در، توی حیاط زندان گله به گله می‌نشستند و صبحانه می‌خوردند. اگر چه زندان جمشیدیه ناهار خوری و میز و صندلی داشت، ولی زندانی‌ها در آن‌جا غذا نمی‌خوردند و روی زمین می‌نشستند. ایرج مهدویان حق داشت وقتی می‌گفت:

«ما مردم هنوز از زمین بلند نشدیم!»

اگر از گوشبرانی بگذرم، هیچ ‌کسی تنها سر سفره نمی‌نشست. بلکه هر چهار یا پنج نفر همخرج و همسفره بودند و صبح و ظهر و شب با هم غذا می‌خوردند. گوشبرانی با هیچ کسی، حتا اگر فرشتۀ آسمانی بود، نمی‌ساخت و با او کنار نمی‌آمد. هربار به ‌بهانه‌ای قهر و ناز می‌کرد و از همسفره‌اش جدا می‌شد. در زندان جمشیدیه، مانند قصرفیروزه با همه درگیر و دست به یقه شده بود؛ اگر کسی می‌گفت بالای چشم‌اش ابروست. قلنبه و‌لیچاری می‌پراند و دعوا راه می‌انداخت. آن جوان رعنا به اندازة یک کودک ده ساله طاقت و تحمّل نداشت. مثل پیت بنزینی زیر آفتاب داغ، منتظر شعلة کبریتی بود تا منفجر و شعله ور می‌شد و داد و هوار می‌کشید. گوشبرانی با زمین و آسمان درگیر بود و دوستی و دشمنی سرش نمی‌شد. اگر کسی به او می گفت به او شش ماه بیشتر زندانی نمی‌دادند، می‌خندید و او ‌را مدتی عزیز و گرامی‌ می‌داشت، ولی اگر کسی به او می‌گفت باید پیه دو سال زندان را به تن‌‌اش بمالد، با او دشمن خونی می‌شد، بغض می‌کرد و به زیر تخت پناه می‌برد:

 «کوتوله، نیم وجبی، تو چیزی سرت نمی شه، پرت وپلا میگی. زنت تقاضای طلاق کرده، حالت خوش.»

«خفه شو بوزینه، حرف دهنت رو بفهم.»

«من خفه نمی‌شم، اگه راست میگی برو جلو زنت رو بگیر.»

گودرزی اگر چه کوتاه قد بود، ولی در‌جوانی روی رینگ بکس مدال گرفته بود، با این‌همه با مردم مدارا می‌کرد. گیرم آن روز رنگ‌اش مثل تنباکوی نمکشیده سیاهزرد شد، از جا جست و مشت محکمی به‌ دماغ گوشبرانی کوبید:

«ابنه‌ای، اگه دوباره زر برنی، دنده‌هات رو خرد می‌کنم.»

گوشبرانی تلوتلو خورد، خون دماغ شد؛ رشته‌های خون از لای انگشت‌هایش بیرون زد و او را به وحشت انداخت:

 «دماغ‌ام رو شکستی خواهرجنده، خدایا دماغم…دماغم!»

مانند توله سگی گوش و دم شده، زنجموره کرد و از شدت درد به خودش پیچید و رو به دستشوئی دوید:

«دماغم، دماغم…دماغم رو شکستی مادر قخبه»

 گودرزی رو به من آمد و گله مند و با صدای لرزانی گفت:

«تو چرا زیر بال این بوزبنۀ گُه رو گرفتی؟»

«من بی تقصیرم، دلم به ‌حالش می‌سوزه.»

«تو که دلسوزی بیا برو به شبرنگ برس، داره تلف می‌شه.»

شبرنگ در ینگه دنیا با دختری آمریکائی ازدواج کرده بود و به همین دلیل دادگاهی و زندانی شده بود. همسرش درتگزاس تنها مانده بود و‌ شبرنگ حب می‌خورد تا دوری‌ او را تحمل می‌کرد.

«سیمکشی داره، دوای ‌دردش تریاکه، اینجا به معتادها متادن میدن، شبرنگ خجالت می‌کشه بگه معتاده.»

گوشبرانی پابرهنه از دستشوئی برگشت، پنبه توی سوراخ‌های بینی‌اش چپانده بود، گیرم خون هنوز بند نیامده بود:

«رفت؟ کجا ‌رفت؟ میرم دفتر ازش شکایت می‌کنم»

«به زن اون چکار داری؟ برو با خودش سنگ‌هات رو حق کن.»

«تو قصرفیروزه نصف شب‌ها گریه می‌کرد، می‌دونی چرا؟ چون

زنش رفته بود پیش بازپرس، چون زنش …»

همسایۀ سمت راست من، رو به گوشبرانی برگشت و گفت:

«هی، توانگار زیر دست له‌له‌ باشی بزرگ شدی.»

ساعت خاموشی بود، رنجر سیاهکل روی پتوی چهار لا، یک زانو نشسته بود و مثل هر روز عکس زن‌های نیمه برهنه را از مجلۀ زن روز می‌برید و به داخل کمدش می‌چسباند، گوشبرانی که از رنجر سیاهکل چشم می‌زد، جواب او را نداد و رو به دستشوئی راه افتاد.

«این خرچسونه اگه به‌ ناموس من فحش داده بود، خشتکش رو می‌کشیدم تو سرش.»

«بدبخت تعادل روحی نداره، از دیروز بدتر شده، گویا نامزدش دبّه در آورده و به ملاقاتش نمیاد،.»

«دختره مگه مغز خر خورده که بیاد ملاقات این عنینه؟»

«دیروز از‌ خوشحالی پر درآورده بود، پاکت نامه رو می‌بوسید و می‌رفت طرف نمازخونه، وقتی برگشت رنگ به رو نداشت. بگو میت از گور گریخته. اگهاشتباه نکنم نامه رو نامزدش نوشته بود، آخه از دیروز مدام میگه زن جماعت بی وفاست.»

«این ازگل زن بوکسور گودرزی رو از کجا می‌شناسه؟»

«میگه اونو توی اتاق بازپرس دیده؛ اسم گودرزی رو شنیده.»

مکتوب نامزد بی وفا گوشبرانی را پی کرد.

گوشبرانی صبح‌ها به سختی بیدار می شد؛ مانند عنق منکسره روی تخت می‌نشست؛ سرش را روی زانو می‌گذاشت و چرت می‌زد و بعد‌از مراسم صحبگاهی، به زیر تخت می‌خزید و‌تا ظهر بیرون نمی‌آمد، ناگهان از جا بر می‌خاست، مانند مار در گرما جان می‌گرفت؛ دنبک می‌زد؛ آواز می‌خواند و توی اتاق با لوندی قر می‌داد؛ هم اتاقی‌ها متلک بارش می‌کردند و او باز می رنجید، کوتاه می‌‌آمد، حولة کثیف یا‌ پیراهن چرک و مچاله شده‌‌اش را روی صورت‌اش می‌انداخت و روی تخت دراز می‌کشید. وقتی بیدار می‌شد، پلک‌هایش متورم و چشم‌هایش سرخ بودند و این‌همه نشان می‌‌داد که مثل هربار گریه کرده بود.

گوشبرانی مثل گربه به‌‌زیر تخت می‌خرید و می‌خوابید و اغلب روزها برای صبحانه از‌آسایشگاه بیرون نمی‌آمد، جوانی که با او همخرج شده بود، مدتی نازش را می‌کشید و او را با زبان چرب و نرم به‌حیاط زندان، به سر‌سفره می‌آورد. گیرم آن جوانک خوشقلب نیز پس از چند روز جان به لب شد و به من گفت:

«اگه به خاطر تو نبود این بچه ننه رو مینداختیم بیرون.»

«اگه از این‌جا بره، خل تر و مشنگ‌تر می‌شه.»

«باشه، بدار بمونه، من فردا از این‌جا می‌رم»

گوشبرانی در زندان نظامی جمشیدیه نیر مثل قصر فیروزه تل

نریده نگذاشته بود و هیچ‌کسی او را تحمل نمی‌کرد. بی‌تابی و بی‌قراری گوشبرانی اعصاب‌ام خراب کرده بود. در ساعت استراحت و خاموشی، گاه و بیگاه از آسایشگاه بیرون می‌رفت؛ چرخی توی راهرو می‌زد و دو باره بر می‌گشت، روی لبة تخت من می‌نشست، نگاهی گذرا به‌ صفحۀ کتاب می‌انداخت و یک‌دم بعد آهی ‌می‌کشید، از جا بلند می‌شد و باز راه می‌افتاد. گوشبرانی از این ‌که من مدام می‌خواندم، حیرت می‌کرد و لج‌اش می‌گرفت. گاهی بی‌هوا زیر دست‌ام می زد یا کتاب را می بست، لغزی می‌پراند و باز پا برهنه از آسایشگاه بیرون می‌دوید…

«مگه نشادر به ماتحتت ریختن؟ بگیر بشین، آروم باش.»

پنکۀ کهنۀ سقفی مدام با نالۀ کشداری می‌چرخید.

«قیژ و قیژ این پنکه اعصابم رو داغون می‌کنه.»

«پنبه تو گوشات بذار، بهانه نگیر. آروم باش.»

تخت من نزدیک پنجرۀ دراز و باریک آسایشگاه بود که به کف محوطۀ پشت زندان باز می‌شد. گاهی که چشم از کتاب بر می‌داشتم و به دیوار تکیه می‌دادم، سرشاخۀ چند بوتۀ خشکیده‌ای را می‌دیدم که هر از گاهی پشت میله‌ها در تفباد می‌لرزیدند.

«تو چقدر می‌خونی؛ مگه چی تو این کتاب نوشته؟»

گوشبرانی ورنجرسیاهکل مدام سرک می‌کشیدند؛ روزها کتاب می‌خواندم و شب‌ها وقتی هم‌‌اتاقی‌ها می‌خوابیدند،‌ در‌نور بی‌رمق چراغ خواب آسایشگاه شتابزده می‌نوشتم؛ نامه‌ها و دستنوشته‌ام را در جائی

امن و دور‌از دسترس می‌گذاشتم. نامه‌ها دنیای درون زندان و زندانی‌ها را به بیرون می‌بردند، گیرم هیچ نامه‌ای از بیرون و آزادی نمی‌آمد.

«برو بالا یه کتاب از قفسه وردار بخوون ببین چی نوشته.»

«تو برو یه کتاب دیگه بگیر، من همین رو می‌خونم»

فردای آن روز، گوشبرانی کتاب‌ام را برگرداند و حتا یک صفحۀ آن را نخواند. با وجود این او را تشویق وترغیب کردم:

«نهرو این نامه‌ها رو از زندون واسۀ دخترش نوشته.»

 «جواهر لعل نهرو، این یارو مگه چکاره بوده؟»

 «نخست وزیر استقلال طلب هند و دوست مهماتما گاندی. تا حالا اسم هندوستان و مهاتما گاندی به گوشت نخورده؟»

«شبه قارۀ هند رو همه می‌شناسن، من که خر نیستم.»

 صدای رنجرسیاهکل به اعتراض بلند شد:

«بلا نسبت الاغ، برو  پی‌کارت سرخر، بذار بخونه.»

گوشبرانی از گوشۀ چشم نگاهی به رنجر انداخت، لب ورچید، از آسایشگاه بیرون رفت و این بار برنگشت. تازگی‌ها در هر فرصتی به نمازخانه می‌رفت و توضیح‌المسائل و مفالیح الجنان را ورق می‌زد و در خلوت دعا می‌خواند و راز و نیاز می‌کرد. گوش شکسته‌ها و رنجرهای زندان که او را شناخته بودند، این ترانه را چند صدائی می‌خواندند:

دیشب اومدم خونه تون نبودی

 راستشو بگو کجا رفته بودی

از آن طرف آسایشگاه جواب می‌دادند:

به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم

شمعی که نذر کرده بودم، واسۀ تو ادا کنم.

در زندان جمشیدیه سر آن داشتند تا زندانی‌ها را پرهیزگار بار می‌آوردند و آن‌ها را به ‌راه راست هدایت می‌کردند. استوار آراسته، شیوة تسلیم و رضا را که مبانی دین اسلام بود به زندانی‌ها می‌آموخت تا شاید رستگار می‌‌شدند و لابد پس از مرگ به بهشت برین می‌رفتند. سرپرست بند ما مؤمن، خدا پرست، مدیر، مدّبر، خیرخواه و‌ خوش نیت بود؛ با زندانی‌ها مدارا می‌کرد و به ندرت از کوره به ‌در می‌رفت و هرگز برنمی‌آشفت. استوارآراسته مانند آخوند جماعت موعظه می‌کرد؛ گیرم بر خلاف ملاها به آن‌چه که می‌گفت باور داشت. خوشباوری و ساده‌دلی سرکار آراسته شگفت‌‌‌انگیز بود؛ اگر از پدر همسرم، از آن مرد مؤمن و مؤدب بگذرم، من تا آن زمان کسی را نمی‌‌شناختم که با آن‌همه صدق و صفا و بی ریا به وجود خدا، رسالت پیامبر و به دوازده امام و چهارده معصوم و به روز محشر و بازخواست الهی ایمان راسخ وساروجی داشته باشد. استوار آراسته در ستایش زهد، تقوا، پرهیزگاری و بی‌اعتباری دنیا و بی‌ارزشی مال دنیا سخن‌ می‌گفت و افسانۀ پسرهارون‌الرشید را که به ‌سرگذشت شاهزاده سیدارتا شباهت داشت باشور و شیدائی نقل می‌کرد و از این‌که پسر هارون‌ پشت پا به تاج و تخت، مال و منال، شهرت و قدرت زده بود و راه خدا، زهد و تقوا را برگزیده بود،، به

وجد می‌آمد؛ برافروخته می‌شد و گونه‌هایش گل می‌انداخت:

«… دنیا و‌ آخرت بی‌حساب و کتاب نیست. ما باید طوری رفتار

کنیم تا بتوانیم در این دنیا و در‌اون‌ دنیا جوابگو باشیم. از مکافات عمل غافل نشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو.»

اسد شراب برخاست و بالکنت زبان گفت:

«سرکار، از این جماعت کُلاهبردار، قاچاق‌چی و قاتل، مومن و پارسا و دُرستکار در نمیاد.»

گوش شکسته‌ها و رنجرها به اسد شهریاری لقب «شراب» داده بودند. چون مثل شراب ناب همه را شاد و سرخوش می‌کرد و گاهی که سیاه مست می‌شد، کافه‌ها را به هم می‌ریخت و خرابی به ‌بار می‌آورد.  باری، زندانی‌ها مثل هربار و همیشه به ‌شوخی او به قهقهه خندیدند. رنجر سیاهکل که گویا رنجیده بود و با اشاره به اسد شراب پرسید:

«سرکار آراسته، زنای محصنه یعنی چه؟»

در زندان سرگذشت آدم‌ها دهان به دهان می‌شد و هیچ رازی از‌ کسی پوشیده نمی‌ماند. غرض، شایع شده بود که اسد شراب زنش را با صاحبخانه‌ غافلگیر کرده بود. گویا اسد هر روز صبح زود به تقاضای صاحبحانه به کله پزی سرگذر می رفته است و در غیب کوتاه او دوست قدیمی و صاحبخانه‌اش جای او را در رختخواب می‌گرفته است.

«این مسأله رو از قاضی شرع بپرس، من صلاحیت ندارم.»

مولائی متظاهر که همیشه توی ‌سالن، در ردیف اول می‌نشست

و از قاضی شرع مسأله می‌پرسید، رو به رنجر برگشت و گفت:

«زن شوهردار اگه زنا بده، زنای محصنه ست…»

«مولانا، اگه مرد متأهل با زن شوهردار بخوابه چی؟»

اسد شراب از جا برخاست و صدایش چند پرده را بالا برد:

«زن ‌من ط‌ط‌طلاق‌گرفت؛ خیالم راحت شد. تو برو یه فکری به حال خودت بکن رنجر!»

سرکار‌آراسته متوجۀ شوخی گرندۀ احمد شراب و رنجش رنجر سیاهکل شد و با لبخند ختم جلسه را اعلام کرد:

«آقایون صلوات ختم کنین، صلوات، صلوات…»

خوشباوری، ساده لوحی و صداقت استوار آراسته؛ شوخ طبعی، بدله گوئی و صراحت احمد شراب، هر دو، در گوهر از یک جنس و جنم بودند و از سرشتی خالص و بی‌غل و غش نشأت می‌گرفتند. من اگر چه سال‌ها پیش از آسمان بریده بودم، به دین و مذهب، هیچ مذهبی بجر انسانیّت باور نداشتم، ولی هر بار با حوصله به سخنرانی‌ استور آراسته گوش می‌دادم و به‌ لطیفه‌های «شراب» از ته دل می‌خندیدم. دنیای این دو مرد از بیخ و بن متفاوت بود، با این‌همه هرکدام باصدق و صفا، بدون تظاهر باورهایشان را زندگی می‌کردند. استوار آراسته از این دنیا بریده بود، به آخرت و روز دادرسی دل خوش کرده بود و پا از صراط مستقیم بیرون نمی‌گذاشت. احمد ‌شراب به‌‌ بهشت و جهنم، حوری‌های‌ بهشتی و نهرهای عسل و انگبین باور نداشت و از مارهایِ جهنم نمی‌ترسید، از آن‌جا که در این دنیا دست‌اش از همه‌جا کوتاه بود و هشت‌اش همیشه گرو نه بود، به ‌تعبیرخودش، تا خرخره به ‌نزولخورها بدهکار شده بود و همان‌ها او را به زندان انداخته بودند. با وجود این، در زندان به شادی و سرخوشی روزگار می‌گذراند و هر چه داشت و نداشت، از جمله شادی را با همه قسمت می‌کرد. گوشبرانی درست نقطۀ مقابل شراب بود، شب و روز مثل بوتیماری بر لب دریا غم و غصه می‌خورد و سوهان براعصاب من می‌کشید، خسیس و یکه خور بود و به تعبیر اسد شراب مورچه نان او را ندیده بود. کسی از شهرستان به ملاقات گوشبرانی نمی‌آمد و به جیرۀ زندان رضایت می‌داد. هم اتاقی‌ها اگرچه از او دلچرک بودند، ولی روزهای ملاقانی‌‌‌ که خانواده‌ها برای آن‌ها میوه و غذا می‌آوردند، به او بفرما می‌زدند. اگر گوشبرانی را مهمان نمی‌کردند، مدتی مات و مبهوت از بالای تخت به بشقاب‌های غذا خیره می‌شد و مانند خوابگردها از جا بر می‌خاست و کنار سفره چهار زانو می نشست:

«اَنَ شریک!»

«هی پهلوون پنبه، از نانانامزدت خبری نشد؟»

موهای گوشبرانی بلند شد و نامزدش به ملاقات‌اش نیامد:

«حالا دددیگه واسۀ کی زلفت رو ‌کج می‌کنی؟»

«برو کنار مردکۀ لات نیمزبون، برو کنار…»

«‌نیمزبون؟؟ ‌من قراره بزودی سحنگوی دولت بشم.»

روز ملاقات بود، پس از مدت‌ها انتظار سرانجام نام گوشبرانی چندبار از بلندگوی بندتکرار شد و توی راهرو پیچید.‌ پهلوان پنبه ازجا پرید، اسد شراب را رها کرد و رو به اتاق ملاقاتی خیز برداشت. من اگر چه آن روز هیچ امیدی به‌‌ دیدار کسی نداشتم، ولی مثل سایر روزهای ملاقاتی، بنا به عادت گوش‌هایم به هر صدائی تیز شده بود.

«دیدی؟ دیدی؟ پهلوون پنبه پروووواز کرد!»

دلتنگ شده بودم و حتا نامۀ مختصری که نشانی از عریزان‌ام‌ و

بوئی از دنیای بیرون داشت، قلب‌ام را می‌لرزاند و خوشحال‌ام می‌کرد، گیرم همسرم به نیشابور رفته بود، به ندرت نامه می‌نوشت و در نامه‌ها با وسواس همه را رعایت می‌کرد و در بارۀ خانواده‌ام؛ از خیر و یا شر از لام ناکام نمی‌گفت. از برادرها و دوستان‌ام نیز خبری و اثری نبود و روز به روز بیشتر مضطرب می‌شدم. راستی چه اتفاقی افتاده بود؟ من از حسن مرغدل و از بندۀ خدا توقع و انتظاری نداشتم، ولی چرا صالح، امین و علی‌‌حر به ملاقات‌ام نمی‌آمدند؟

«چشمت روشن پهلوون پنبه، مرادت بر اومد؟»

آفتاب حتا چشم و دل او را روشن نمی‌کرد و سگرمه‌هایش به ندرت باز می‌شد. گیرم آن روز با بقچه و قابلمۀ تحفه‌ها و سوقاتی‌ها لبخند و نگاه روشن و خشنود برگشت، جواب شراب را نداد، از میان ازدخام جمعیت پشت میله‌ها گذاشت و به آسایشگاه رفت. اگر کسی او را نمی‌شناخت گمان می‌کرد که آن بقچه و قابلمه را دزدیده بود و در این خیال بود تا دور از چشم غیر و دور از‌دسترس پنهان می‌کرد. گیرم هوا گرم بود، بوی خوش شامی کباب از قابلمه بیرون می‌زد و استتار ممکن نبود. با این‌همه هیچ کسی تا آخر رنگ شامی کباب گوشبرانی را ندید و مزۀ کلوچه‌های کرمانشاهی او را نچشید. گوشبرانی روزها در ساعت خاموشی و استراحت، روی تخت‌اش طاقباز دراز می‌کشید و زیر ملافه شامی کباب و کلوچه می‌خورد. من که بیش از نیم متر با تخت او فاصله نداشتم، همه‌چیز را می‌دیدم؛ از رفتار او خنده‌ام می‌گرفت و زیر لب به رنجرسیاهکل می‌گفتم.

«هی، طرف دوباره رفته زیر ملافه استتار کرده.»

رنجرسیاهکل پوزخند می زد و زمزمه می‌کرد:

«پولداران کباب، بی پولان بوی کباب…مردکۀ چس خور.»

دو روز براین منوال گذشت و بوی دلپذیر شامی کباب‌ها تبدیل به بوی تند و ناخوشی شد که در‌گرمای شهریور ماه از زیر تخت بیرون می‌زد و دماغ را می‌آزرد. با این‌همه گوشبرانی دل از کتلت‌های گندیده نکند و تا روز آخر پنهانی به تناول ادامه داد. همبندها که پی به راز او برده بودند، با اشاره به «قابلمه» از گوشه و کنار نیش و کنایه می‌زدند و لیچار و متلک می‌گفتند و در این فکر بودند تا او را از آسایشگاه بیرون می‌کردند. گوشبرانی گویا پچپچه و زمزمه‌های همبندها را شنیده بود و سر شب به آسایشگاه خالی و خلوت آن طرف زندان، نزدیک نمازخانه، رفته بود. این‌کار سابقه داشت، گاهی بی اجازه در آن‌جا می‌خوابید و به آسایشگاه برنمی‌گشت. آسایشگاه‌های‌ آن طرف راهرو خالی مانده بود و استوار مینائی یا «خمره» تنها سرنشین آسایشگاه شمارۀ شش بود. خمره لقبی بود که رندان به‌استوار مینائی داده بودند. خمره توی‌ خواب مثل دیو خرناسه می‌کشید و زندانی‌ها او را به آن‌جا تبعید کرده بودند. با این‌همه شب‌ها خرناسۀ خمره از زاه دور به گوش می‌رسید.

«بگیر بخواب؛ رفته سقاخونه دعا کنه.»

گوشبرانی آن شب برنگشت و صبح فردا در ‌مراسم صبحگاهی حاضر نشد. باری، به جستجو پرداختند و او را بیهوش و کبود شده در نماز خانۀ زندان پیدا کردند. استوار مینائی گویا نیمه‌های شب ناله‌های او را شنیده بود، ولی به گمان این که زائری در‌خانۀ خدا التماس و زاری و آه و ناله می‌کرده است، اهمیت نداده بود.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: مردم قلعۀ ما
Next Post: تاپلئون بناپارت و دکّۀ غلوم ملا شمس

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme