… بیماری دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود؛ ملحفهای سفید ( ملافه ای سفید) صورت و سرتا پای او را پوشانده بود و هیچ عضوی از بدناش پیدا نبود. پزشکها، پرستارها، خویشان، دوستان، عزیزان و فرزندان بیمار گرد او به تماشا ایستاده بودند و به دلسوزی و غمخواری، به پچپچه با هم حرف میزدند. هر بار پزشک، پرستار یا درد آشنائی روی ملحفه انگشت میگذاشت، یا به عضوی از اعضایش حتا اشاره میکرد، فریاد جگرخراش بیمار به آسمانها میرفت.
از میان ازدحام جمعیت به کنجکاوی راه باز کردم و چند قدم جلوتر رفتم تا شاید به راز آن نالهها پی می بردم، گیرم بجز سفیدی هیچ چیزی به چشم نمی خورد و هیچ کسی ملحفه را از روی بیمار کنار نمی زد تا او را می دید و می پرسید از چه دردی رنج میبرد. برگشتم و پرسا به پزشک ها و پرستارها نگاه کردم، همه در سکوت شانه بالا انداختند و لب از لب بر نداشتند. باری، گوشة ملحفه را گرفتم و از روی بیمار کنار زدم، شگفتا! بهجای بیمار چشمام به نقشة کهنة جغرافیای سیاسی ایران افتاد، پیکری خونآلود با صدها و صدها زخم ناسور، پیکری مثله شده که گوئی به تازگی صدها اسب وحشی او را لگد مال کرده و جنازهاش را به جا گذاشته بودند. خون تازه از همه جا میجوشید و از کوه و دشت و بیابان راه باز میکرد و به رودخانهها و دریاها می ریخت و از هرگوشة آه و فغان هزاران هزار نفر به آسمانها میرفت. جغدی ناگهان جیغ کشید، عقابی سیاه از کاکل سفید دماوند برخاست، چرخی بالای سرم زد، مرا مانند برهای به چنگال گرفت و تا پشت ابرها بالا برد و بالا برد و بعد، میان زمین و آسمان به امان خدا رهایم کرد. در میانة راه، زمانیکه مثل پرکاه چرخ میزدم، و پائین میرفتم، نعرهای کشیدم و لیچ عرقاز خواب پریدم و روی لبة تخت نشستم.
نیمههای شب بود و ماه از پنجره به پیرمردی نگاه میکرد که دست روی قلباش گذاشته بود تا شاید آرام میگرفت و آنهمه خودش را دیوانه وار به دیوار قفسة سینهام نمیکوبید. راستی چرا دوباره دچار کابوش شده بودم؟ گیج و خواب آلود بر خاستم؛ پشت میزم نشستم و نگاهی گذرا به یادداشتهائی انداختم که سر شب شتابزده برداشته بودم و با خودم عهد بسته بودم، سرفرصت در این باره چند سطری به تفصیل بنویسم. گویا با این فکر و خیالها به خواب رفته بودم و مثل اغلب شبها دچار کابوس شده بودم. باری، سالها پیش عزیزی میگفت: « توی قبرستان کهنه نخواب تا خواب آشفته نبینی.» گیرم او نمیدانست که زمانی خواهد رسید که سرتاسر میهن ما تبدیل به قبرستان کهنه می شود و در هر کجا که سر بر بالش بگذاری، خوابهای پلشت و آشفته به سراغات خواهند آمد.
… و اما یادداشتها: …
در میهن عزیز ما هیچ مسألهای با عقل و درایت، در صلح و آرامش، با مشارکت و مشورت مردم حل نشده، استخوانها لای زخمها مانده، زخمها به چرکت نشسته و عفونی شدهاند: مسألة ملی: حکومتهای دمکراتیک آذربایجان و کردستان را به خاک و خون کشیدهاند. مسألة زبان های مادری مردم ما: اگر چه زیانها از ته حلق بیرون نکشیده اند، ولی تدریس زبان مادری، بجز زبان فارسی، در مدارس ممنوع بودهاست. اندیشه و عقیده، وجدان و مذهب: بهائیها را کشتهاند و اماکن مقدس آنها ویران کردهاند و آنها را اذیت و آزار میکنند و به زندان می اندازند و پیروان سایر مذاهب را خوار میشمارند و تحقیر میکنند، دگراندیشان، کمونیستها و « منافقین«، « ملحدین»، « زنادقه» و « کفار» را شکنجه و زندانی کردهاند، به دار آویختهاند و به دار میآویزند. حقوق زنان: زنان از ابتدائیترین حقوق، حق پوشش محروم بودهاند. دگرباشان جنسی را تعزیز و محکوم می کنند، حرمت حریم شخصی افراد را نگه نمیدارند و و و
…. در تاریخ معاصر ما، سردمداران مملکت، در هر دورهای، به جای حل این مسائل و مشکلات و درمان دردها، مدعیان و معترضان را با خشونتی بهیمی، بیرحمانه سرکوب و منکوب کرده اند و زخمهای عمیقی بر پیکر ایران وارد ساختهاند و مردم ما را سالها و سالها به ماتم نشاندهاند. در این همه سال استخوانها لای زخمها مانده اند و این زخمهای کهنه به چرک نشستهاند، کینه و نفرت به جای عشق و دوستی در دلها رسوب کرده و ته نشین شده است. بیجهت نیست که به هر جای «ایران» انگشت میگذاری، خون نشت میکند و فریادها به آسمان میرود. این زخمهای کهنه و کینههای کور دیرینه مانع شده اند و مانع می شوند تا ما در آرامش، بدون پیشداوری، به سخن یکدیکر گوش فرا دهیم. حرفهای یکدیگر را با حوصله بشنویم و منصافانه داوری کنیم