Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

روئین تنِ جاّدة ری

Posted on 25 آگوست 201921 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعة گالپاها- فصل 23

زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به ‌سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم من آن دست غیبی را ندیده بودم؛ از شما چه پنهان، وقتی روی شن ریزه‌ها با ملاج فرود آمدم، پتکی آهنی را انگار به پیشانی‌ام کوبیدند و از شدت درد بیهوش افتادم و تا مدتی هیچ چیزی ندیدم و نشنیدم.

شاید اگر پیشانی‌ام به جدول خیابان می‌خورد، بی‌تردید سقط می‌شدم و مرا در وادی‌السلام به خاک می‌سپردند و نیازی نبود تا مانند مادرم جا «رزرو» می‌کردم. نشد، بخت یاری نکرد؛ به هوش آمدم؛ کون خیزک، کون خیزک تا کنار خیابان رفتم و دنبة سرم را به تیر چراغ برق تکیه دادم و منتظر ماندم تا دل‌آشوبه و سرگیجه واگذارم کرد و بعد، به ‌سختی از جا بلند شدم و مانند سیاه مست‌ها، تلوتلو خوران رو به خانه راه افتادم. گیرم خبر حادثه زودتر از من به خانه رسیده بود:

«مادر محمود، خدا به بچّه‌ت رحم کرد بیا یه چیزی نذر کن»

تا چند روز، به‌جای کلّه، انگار سنگ آسیائی را روی گردن‌‌ام سوار کرده بودند؛ تا چند روز سرم گیج می‌رفت، مخم دم به‌ دم تیر می‌‌کشید و حالت تهوع داشتم. با این‌همه خون‌ریزی مغزی نکردم و نمردم. گیرم چالة زخم، به اندازة مغز بادام روی پیشانی‌ام باقیماند و آن چالة کوچک، تا آخر

عمر ترمیم و پُر نشد:

«اگه مخت توی دهنت می‌ریخت، اگه، اگه …»

 «جایِ شکرش باقی‌ست خواهر، سرش نشکسته، فقط اینجاش به قدر مغز بادوم فرو رفته، فقط یه خُرده گود افتاده، بیا یه چیزی نذر کن»

مغز بادام، یادگار «نجف اشرف» و نشانِ حیدر کرّار بود.

«خدایا، مغز بادوم، کدوم مغز باودم، نصفِ عمر شدم…»

«خدا رو شکر کن بچّه ت نمرد فاطمه.»

در دنیای زوّار، در هر‌حال، جایِ شکر همیشه باقی بود و کسی در «خواستِ خدا» شک نمی‌کرد. من اگر زنده مانده بودم، بی‌تردید حکمتی در‌کار بود. لابد دلِ خداوند دل‌ به‌حال طفل بیگناهی که من بودم، سوخته بود؛ چر؟ چون هنوز به‌سامره نرفته بودم و آن چاه تاریک و نموری که امام دوازدهم شیعیان را مانند دیو سیاه بلعیده بود، از نزدیک ندیده بودم و حق نبود از زیارت «عسکرین» و دیدار «چاه سامره» محروم می‌شدم. چاهی‌‌‌‌که حضرت را در آن غیب و ناپدید کرده بودند و شیعیان عالم را قرن‌ها چشم به‌ راه و منتظر گذاشته بودند، بویِ نا و نم و پوسیدگی می‌داد؛ وقتی سنگ سر چاه را کنار می‌زدی، هوایِ مانده و بویناک توی فضا می‌پیچید و مشام را بد جوری قلقلک می‌داد. با این‌همه امام دوازدهم بنا به ادعای علما و فقها، بیش از چهارده قرن در آن‌ چاه دوام آورده بود و‌‌ گویا تا دنیایِ ما پر از جور و ستم، فقر و فساد نمی‌شد، از چاه بالا نمی‌آمد و‌ ظهور نمی‌کرد.

«جا قحطی بوده ننه، چرا نرفته به آسمون؟»

مادرم لالة گوش‌ام را پیچاند و زیر لب نجوا کرد:

«زبونت رو گاز بگیر بچّه، لال می‌شی.»

من چند سال پیش از سفرِ کربلا وصفِ سماجتِ گداهایِ سامره را شنیده بودم و آن روز، در زیارتگاه، با کنجکاوی به دنبال گداها می‌گشتم. چون از چاه که بگذرم، هیچ چیز دیدنی در آن محوطة باز خاک‌آلود نبود و حتا مقبره و ضریح «عسکرین»، گنبد و بارگاه طلائی و مجلل نداشت. تا آن‌جا که به یاد دارم، رخوت، ملال، یکنواختی و تماشایِ زواری که به‌ظاهر تفاوتی با گداها نداشتند، حوصله‌ام را سر برده بود، زودتر از پدرم و مادرم سوار اتوبوس لکنته شده بودم و از پشت شیشه نگاه می‌کردم: همه چیز به رنگ خاک بود و یا به ‌نظر من خاکی و کدر می‌آمد؛ گویا تا نوبت به امام دهم و یازدهم رسیده بود، همه چیز به مرور کمرنگ و بی فایده و ملال‌آور شده بود؛ این‌همه حتا از مرقد و مزار آن‌ها پیدا بود. انگار بزرگان قوم تا به امام یازدهم رسیده بودند، به‌بیهودگی تداوم امامت پی برده و دوازدهمی را توی چاه سر به نیست کرده، نسل را بریده و کلک خاندان را کنده بودند.

«آهای زوّار، مواظب باشین، اگه کسی یه قاشق از حضرت بدزده، اتوبوس روشن نمی‌شه و حرکت نمی‌کنه»

حتا متوّلی حرم «عسکرین» و نگهبانِ «چاه» مافنگی و رقت‌انگیز بود و این اخطار را توی صحن و نزدیک دروازه، مکرّر می‌کرد و از ته حلق فریاد می‌کشید.

«حتا یه قاشق، حتا یه قاشق…»

سامره منزل آخر بود و من از روزِ آخرِ این سفر، اتوبوس لکنته‌ای را به یاد دارم که نزدیک دروازه، به‌زمین چسبیده بود و من کودکانه گمان می‌کردم که زائری قاشقی از «عسکرین» دزدیده بود و اتوبوس ما به‌ همین خاطر لنگ مانده بود و راه نمی‌افتاد. سفر کربلا چند ماه به درازا کشیده بود و من از مدت‌ها پیش، دلتنگ قلعة گالپاها، یار و دیار و دوستان‌ام شده بودم؛ شور شوق روزهای نخست و دیدار عجایب و غرائب فروکش کرده بود و هیچ آرزوئی بجر بازگشت به وطن نداشتم. در راه بازگشت آن میانه مرد ساده دلِ شاره دلبری با ما نبود؛ گویا در کربلا به‌ گدائی افتاده بود و مانند بسیاری در جوار حضرت ماندگار شده بود. شاید اگر کربلائی عبدالرسول و و فرزندان نرینة او در کربلا کار نکرده بودند، به سر نوشت مشابهی گرفتار می‌آمد و تا آخر عمر با‌ خانواده‌اش در کشور عراق ماندگار می‌شد. هر چند پس انداز کربلائی اندک بود و کفاف کرایة ماشین پنج نفر و هزینة بین راه ما را نمی‌داد و انگار به همین دلیل سفر نیمه کاره ماند؛ شاگرد راننده بار و بنة و خرت و پرت‌های گرد و خاک گرفتة ما را از باربند پائین آورد و پدرم همراه محمود، همه را در گوشة دالان گاراج، روی هم تلنبار کرد؛ سیگاری گیراند و سر لک نشست و لابد از خودش ‌پرسید: «حالا چه کنم؟»

 اتوبوس لکنته آخر شب به پایتخت رسیده بود و من هنوز گیج خواب بودم و سر از ماجرا در نمی‌آوردم. چرا مانند آواره‌ها و بی خانمان‌ها روی زمین چرب و کثیف نشسته بودیم، چرا مادرم زانوی غم به‌بغل گرفته بود، مات و حیران مانده بود و چشم از سقف دود زدة دالان بر نمی‌داشت، چرا در آن‌جا از اتوبوس پیاده شده بودیم و قرار بود از گاراج تاج به کجا می‌رفتیم؟ چرا پدرم از جا برخاسته بود و دورتر از ما سر به زیر قدم می‌زد،

 «مادر محمود، مواظب بچّه‌ها باش، الآن بر می‌گردم»

من در سفر دور و دراز کربلا و پیش از آن، صحنه‌های مشابه زیاد دیده بودم و به وضعیّت «آلاخون‌‌والاخون» عادت کرده بودم. ما بارها مانند کولی‌ها کنار خیابان بیتوته کرده بودیم و مادرم زیر نگاه رهگذرها نیمرو پخته بود و روی پریموس، غذا بار گذاشته بود. از شما چه پنهان، در یکی از این روزها که مادرم در پیاده رو، زیر آفتاب نشسته بود و پیاز داغ کرده بود، آستین پیراهن‌اش به دستة ماهیتابه گرفت و آن‌‌‌‌‌را برگرداند. روغن داغ روی پایِ مادرم ریخت و به جایِ فاطمة زهرا، فریاد کربلائی عبدالرسول به آسمان هفتم رفت و مثل هربار و همیشه جلو افتاد تا عقب نماند:

«زنکة دست و پا چلفتی، دیدی چکار کردی؟»

«خدا خیرت بده کلب عبدالرسول، تو باز طلبکار شدی؟»

کربلائی عبدالرسول هر زمان از شرایط سخت و دشوار زندگی و از وضعیّت نابسامان و روزگار نا مساعد عصبانی می‌شد، هر زمان که خودش را در رویدادی مقصر‌‌می‌دانست، از عجز، درماندگی و ناتوانی‌اش رنج می‌برد و چون راه چاره‌ای نمی‌یافت، بهانه‌ای می‌تراشید و فریاد می‌کشید.

«حالا اینجا کی غذا از گلوش پائین می‌ره که تو…»

ماهیتابه را بر داشت و محکم به زمین کوبید:

«اَه،  اَه، سگ یزید رید به این زندگی که من دارم»

با اینهمه بابا همه جا پشت و پناه، تکیه‌گاه و مایة دلگرمی ما بود:

«بابا کجا رفت، کی بر می‌گرده؟»

«بگیر این‌جا بخواب برّه‌م، بابات الان بر می‌گرده»

آن شب، در دالان نیمه تاریک گاراژ، در خواب و بیداری گذشت، مادرم محترم را بغل گرفته بود، به‌رختخواب پیچ‌ها تکیه داده بود و نشسته چرت می‌زد؛ هر بار که من با خرناسة ماشینی از خواب می‌پریدم، مادرم دست روی سرم می‌گذاشت و خسته و خواب‌آلود می‌گفت:

«بخواب، نترس، بخواب»

دم دمای سحر، توی گاری قراضه، از خواب بیدار شدم و نفهمیدم چه کسی مرا روی بارها گذاشته بود و گاری در آن خیابان خلوت خاکی به کجا می‌رفت و ما را به ‌‌کجا می‌برد. کربلائی عبدالرسول دلاک راهگشا بود، به تعبیر همولایتی‌ها شمشیرش به‌ عرش می‌خورد و در هیچ شرایطی نا امید نمی‌شد و با درماندگی دست بر سر نمی‌گذاشت. پدرم در شهر کربلا و نجف که دوست و آشنائی نداشت، گلیم‌اش را از آب بیرون کشیده بود و در پایتخت نیز، همولایتی‌اش را در جادة ری پیدا کرده بود و کلة سحر به گاراژ ناصر خسرو برگشته بود، اثاثیه و زن و فرزندان‌اش را باز زده بود و به کاروانسرائی می‌برد که آن شاطر یک‌دست، با غیرت و جوانمرد نشانی داده بود. شاطر یک دست سال‌ها پیش از قلعة گالپاها رفته بود و مادرم او را که از خویشان دور شوهرش بود، به سختی به یاد می‌آورد:

«شکرالله، مگه پسر طاووس ناقص نشده بود؟»

«شکرالله ناقص شده، یه دست بیشتر نداره، ولی دلش دریاست، به اندازة چهل تا مرد شرف و غیرت داره»

«نصف شبی چطور رد اشکرالله رو پیدا کردی؟»

«من رد اونو گم نکرده بودم، می‌دونستم شاطر شده!»

هوا هنوز روشن نشده بود، نسیم خنکی می‌وزید و به مرور خواب از سرم می‌پرید. جاّدة ری خاکی و پر دست انداز بود و چرخ‌های گاری به شکوه و زاری می‌نالیدند و هر از گاهی، صدای گوشخراش بالا رفتن دری کرکره‌ای در سکوت سحرگاهی می‌پیچید. من «جاّده ری» را بعدها بارها و بارها پیاده و نی زنان طی کردم و حتا تا ناصرخسرو و میدان توپخانه رفتم، گیرم صبح آن روز، در هوای گرگ و میش سحری، هیچ جائی به درستی دیده نمی‌شد؛ همه چیز، مانند مقصد خانوادة کربلائی عبدالرسول دلاک محو و مبهم بود. راستی با آن گاری لکنته به کجا می رفتیم؟

چند ماه قبل پدرم به‌ نیّت زیارت «شهدای کربلا!» خانه کوچ راه افتاده بود، چند ماه قبل هدف و مقصد و مقصود او روشن بود، ولی حالا، بعد ‌‌از چند ماه، در نیمه راه بازگشت، در پایتخت پیاده شده بود و ما را با آن گاری لکنته به جائی می‌برد که معلوم نبود کجاست:

«من نمی‌دونستم اون پسرک علیل حالا شاطر شده»

«‌چند صباحی این‌جا می‌مونیم تا ببینیم چی پیش میاد»

شکرالله، شاطر لاغر‌اندام و خوشرو، دم در کاروانسرا به استقبال ما آمد و به پدرم گفت:

«کربلائی، تا منو داری، غم مخور، ولواپس مباش، خیال کن نصف تهرون مال تست، آره برادر، همه چی درست می‌شه.»

آستینِ پیراهن شکرالله شاطر خالی بود؛ سرآستین را گره زده بود و تتمة آن مانند آونگی در هوا تاب می‌خورد. با این‌همه انگار شاطر به این وضع عادت کرده بود و با یک دست، تر‌و فرز می‌جنبید و راه را به گاریچی پیر نشان می‌داد. پیر‌مرد افسار اسب را گرفت؛ حیوان را به‌ دالان کاروانسرا برد و نزدیک راه پلّه‌ نگه داشت تا ارها را پائین می‌آوردند:

«لیدا، لیدا، بی زحمت اتاق رو به این پسرک نشون بده»

لیدا لبخندی زد؛ از نیمه راه برگشت و گفت: «بیا»

به دنبالِ لیدا از پله‌ها بالا رفتم. راه پلّه به بالکن بزرگی می‌رسید که دورتا دور کاروانسرا ادامه داشت و از جلو پنجره‌های ‌اتاق‌های بالاخانه می‌گذشت. نردة بالکن چوبی، قدیمی و زهوار در رفته بود و نباید کسی به آن تکیه می‌داد. در‌ اتاق‌ها به‌‌ هشتی‌هائی باز می‌شدند که با راهرو کوچکی به بالکن راه داشتند. در بالا خانة کاروانسرا، زیر سقف توفالی هرکدام از آن اتاق‌ها خانواده‌‌ای زندگی می‌کرد و همه مستأجر صاحب کاروانسرا بودند، کاروانسرادار صاحب دکان‌ها و صاحبکار شاطر بود و من تا روز آخر او را از نزدیک ندیدم. باری، اتاق لیدا و وارطان رو به‌ روی اتاقی بود که شکرالله شاطر به ‌کربلائی عبدالرسول دلاک اجاره داده بود و یا مدتی به‌ رایگان در اختیار او گذاشته بود. هر چند مطمئن نیستم. اتاق ما درست بالای نانوائی شاطر بود؛ کف این اتاق که پنجره‌اش به جادة ری باز می‌شد، سقف نانوائی شکرالله بود و در آن تابستان گرم، در کنار جادة ری، روزها و شب‌ها عرق می‌ریختیم و از شما چه پنهان آرام آرام مغر پخت می‌شدیم.

«بدو برو بالا، لیدا یه دختر همقد و بالای تو داره»

چند روز به‌درازا کشید تا پی‌بردم که مادرم اکراه داشت و با آفتابة مستراح مشترک طهارت نمی‌گرفت. کربلائی عبدالرسول به‌‌ناچار یک آفتابة پلاستیکی برای او خرید و وارطان که گویا رنجیده بود، شیلنکی به سرشیر وصل کرد. گیرم مفهوم پاکی و نجسی جائی در دنیایِ بچّه‌ها نداشت و من پیش از این که شاطر ریش گرو بگذارد و ناخن‌ام را در کارخانة بلورسازی جادة ری بند کند، روزها با لوسین، دخترک موبور و با نمک ارمنی‌ها‌ بازی می‌کردم و مادرم زیاد سخت نمی‌گرفت. وارطان باطری ساز بود و دکه‌اش چسبیده بود به نانوائی شاطر؛ لیدا در چیت‌‌ سازی جادة ری کار می‌کرد و لوسین تنها می‌ماند؛ به هشتی می‌آمد و یک قل دوقل بازی می‌کرد.

«بیا این طرف، به نرده تکیه نده، لقّ شده، می‌افتی.»

در قلعة گالپاها دخترها از بچگی، با پسرها بازی نمی‌کردند و من برای نخستین‌‌بار با دخترکی مهربان، نرمخو و ساده دل همبازی شده بودم که با خشونت، پرخاشجوئی، جار و جنجال پسرها فرسنگ‌ها فاصله داشت؛ در کنار لوسین همه چیز دلپذیر و لذتبخش می‌شد و بازی ما در آرامش و بدون جر زدن و دبّه در آوردن و قیل و قال، با خنده و خوشی می‌گذشت. دخترک مثل آب چشمه زلال و مثل نسیم سحری فرحبخش بود و من در آن روزها نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و چرا هر روز صبح پیش از او به هشتی می‌رفتم و دم در، چشم به راه می‌نشستم. بازی لوسین اگر چه یک ‌نواخت، تکراری و بدون شور و شوق و هیجان بود، ولی من به خاطر او تاب می‌آوردم. بازیچة ما تیله‌ای پلاستیکی بود که با نخ به ته انگشتانة دهان گشادی وصل شده بود. نام این اسباب بازی ارزان قیمت را که در آن زمان معمول و متداول بود، از یاد برده‌ام. آن انگشتانة پلاستکی زرد رنگ مانند گلابی‌یی بود که از کمر نصف شده باشد. دهانة بازیچه به اندازة قطر تیله بود و بازیگر می‌باید با حرکتی ماهرانه، قوسی مناسب ایجاد می‌کرد و

تیله را از بالا توی دهان فراخ گلابی می‌انداخت:

«باختی، لوسین، لوسین، دوباره باختی!!»

«حسین، تو چرا این جوری حرف می‌زنی؟»

در کربلا و نجف عربی بلد نبودم، خجالت می‌کشیدم و تا جان به لب نمی‌شدم، تا ضرورتی پیش نمی‌آمد، دهان باز نمی‌کردم و لب از لب بر نمی‌داشتم. در تهران دخترک ارمنی زودتر از هر‌ کسی متوجّه شد که من مانند سایر بچّه‌های جاّدة ری حرف نمی‌زدم و با لبخند گفت:

«مثل بابام، لهجة بابام خیلی با مزّه ست.»

شاید اگر به‌جایِ لوسین، ‌بچّه‌ها به لهجه‌ام می‌خندیدند و با رذالت مسخره‌ام می‌کردند، آن‌همه پکر و سراسیمه نمی‌شدم. این اتفاق بعدها که خانه کوچ به پایتخت رفتیم، بارها تکرار شد و شرم تا مدت‌ها زبان‌ام را بند آورد. تا مدت‌ها لهجة ولایت مردم گالپاها باعث شرمندگی‌ام شده بود و مانند زخم ناسوری با کمترین تلنگری تیر می‌کشید.

«چرا اخم کردی؟ اگه خسته شدی یه قل و دو قل بازی کنیم، ها؟، بیا، کجا داری می‌ری؟»

سرم را پائین انداختم و از پلّه‌ها سرازیر شدم: «میام»

از لوسین بریدم، دلگیر از پلّه‌ها پائین رفتم و به مرور با بچّه‌های جادة ری بُر‌ خوردم و بخت از من رو برگرداند.

بچّه‌های محلّه روزها به خیابان خط می‌رفتند، سوار ماشین دودی می‌شدند و روی طاق واگن‌ها می‌دویدند و بی‌پروا، از این واگن به‌ آن واگن می‌پریدند. این بازیِ هیجان‌انگیز، خطرناک بود و گویا تا آن روزها چندین سانحه رخ داده بود و پایِ چند پسر بچّه‌ زیر چرخ واگن له شده بود. از این گذشته، من نا آشنا و تازه وارد بودم و جرأت وجسارت این‌‌کارها را نداشتم؛ من اغلب روزها کنار خاکریز با حسرت به تماشا می‌نشستم و وقتی قطار از آن‌جا دور می‌شد، روی تراورس‌ها میخ زنگ زده، سر بطری و آت و آشغال جمع می‌کردم و دم غروب به کاروانسرا بر می‌گشتم و آن «گنجینه‌ام» را به‌دختر همسایه نشان می‌دادم. لوسین ماشین دودی را از نزدیک دیده بود و داستان سانحه‌های دلخراش را نیز شنیده بود.

«بالأخره سوار طاق ماشین دودی شدی؟»

خجالت کشیدم و به دخترک نگفتم که جرأت اینکار را نداشتم:

«ببین، امروز روی ریل خنجر درست کردم.»

من این صنعت را به تازگی از بچّه‌ها یاد گرفته‌ بودم، اگر میخی را روی ریل به درازا می‌گذاشتی، پس از عبور ماشین دودی، تبدیل به خنجر ظریف و کوچکی می‌شد که می‌توانستی با چند نگاتیو فیلم سیاه و سفید و یا دو تا تیلة شیشه‌ای تاخت بزنی. باری، من قدم به دنیائی پر راز و رمز و ناشناخته گذاشته بودم و هر روز چیز تازه‌ای کشف ‌می‌کردم و با شیفتگی جلوتر می‌رفتم. بی‌تردید اگر به ‌آن راه‌ ادامه می‌دادم، دیر یا زود ولگردی زبل و هفت خط از آب در ‌می‌آمدم؛ گیرم کربلائی عبدالرسول فرزندان‌اش را از گوشة چشم می‌پائید و دورادور مواظب ما بود. روزی که مرا توی نهر آب دید، یک‌دم پا سست کرد، سری به ‌‌معنا جنباند، سگرمه‌هایش را در‌ هم کشید و رد شد. آن روز پدرم اگر ‌چه پرخاش نکرد و حرفی نزد، ولی من از طرز نگاه او فهمیدم که نباید مانند بچّه‌های جادة ری در آب چرب، چرک و پر از لوش و لجن شنا می‌کردم. آب نهر از بالاها، از شمال پایتخت می‌آمد و در راه، چرکِ تن شهر و همة جوی‌ها را می‌شست و تا به‌ جنوب و به‌جادة ری می‌رسید، تبدیل به چرکاب تیره، غلیظ و قیر مانندی می‌شد و زیر آفتاب داغ تموزی بوی لجن می‌داد. نهر آب از آن بالا همه چیز برای بچّه‌ها سوقات می‌آورد، از پوست خیار، خربزه و هندوانه و قوطی و بطری بگیر تا برسی به کاپوت. آب‌تنی کردن در آن نهر گند‌آلود سرگرمی‌ بچّه‌ها در روزهای تابستان بود و شگفتا که هیچ‌ کسی آن‌همه پلشتی را نمی‌دید، و به بوی گند لجن اهمیّتی نمی‌داد. به تعبیر شکرالله شاطر، هرکسی در آن آب شنا میکرد، روئین تن می شد

« جهنم مادر محمود؟… بفرما، جهنم خدا که شاخ و دم نداره؟»

اتاق بالای نانوائی شکرالله حتا از جهنم خدا داغ تر بود!

چشم اندار بالاخانة ‌ما، جادة ری و نهر ‌آب بود.  شب و روز، بوی گند لجن، دود گازوئیل کامیون‌ها و بوی بنزین خام ماشین‌هایِ قراضه، در هم می‌آمیخت و با گرد و خاک از پنجرة باز به ‌اندرون می‌خزید، توی اتاق بالای نانوائی می‌پیچید و سر درد می‌آورد. مادرم شب و روز عرق می‌ریخت و مدام با باد بزن دستی خودش را باد می‌زد و کربلائی عبدالرسول که از این اوضاع و احوال خلق‌اش تنگ بود، هر بار بهانه‌ای می‌تراشید و به زمین و آسمان ناسزا می‌گفت و خواهر و مادر خدا را می‌جنباند:

«ببر یه آفتابه آب روی سر و تن این بچّه بریز، بوی گُه می‌ده»

شب جمعه بود و معصومه تازه از گرد راه رسیده بود:

«چی شده، تو باز از شمشیرت خون می‌ریزه»

نا مادری ما، پس از طلاق و جدائی هنوز مهر نبریده بود؛ هنوز از کربلائی عبدالرسول دل نکنده بود و سایة او را همه جا راه می‌برد. معصومه انگار با رمل و اسطرلاب رد او را زده بود؛ نشانی شوهر سابق‌اش را در‌ جادة ری پیدا کرده بود و شب‌های جمعه به دیدار پدر بچّه‌هایش می‌آمد و با ما شام می‌خورد و درگوشه‌ای می‌خوابید. معصومه در خانة مرد دولتمندی در بالای شهر کلفتی می‌کرد و مادرم با مهربانی و روی باز او را می‌پذیرفت و انگار نه انگار که اوسنی‌‌اش بود. بر خلاف او، پدرم سایة همسر سابق‌اش را روی زمین سبز نمی‌دید و هربار به بهانه‌ای زیر لب نیش وکنایه می‌زد:

«روباهه به قال نمی‌رفت، یه جارو هم به دمش می‌بست؟»

معصومه نشنید و یا صلاح ندیده و نشنیده گرفت:

«تو انگار این بچّه‌ها رو به اسیری گرفتی»

«دایه که از مادر مهربون‌تر بشه، پستونشو می‌بُرّن.»

«دایه؟ کدوم دایه؟ خدا شاهده که من بچّه‌های فاطمه رو بیشتر از بچّه‌های خودم دوست دارم، آقا، آقا، خیال کردی من واسة چی این‌همه راه رو می‌کوبم و از بالای شهر میام این‌جا، مگه ناخوشم؟ دلم تنگ می‌شه، دلم واسة بچّه‌ها تنگ می‌شه، دلم واسة شما تنگ می‌شه. آخه منم آدمم، منم دل دارم، صبح تا شب تنهام، دلم توی اون خونة درندشت از تنهائی می‌پوسه، اگه این‌جا نیام، کجا برم؟ چکار کنم؟»

کربلائی سیگاری آتش زد و مادرم به دلجوئی گفت:

«معصومه، به دل نگیر، اوقات کلب عبدالرسول امروز تلخه»

«حکایت امروز نیست، مادر محمود. نیشترِ کربلائی همیشه وِر سَرِ رگه. من این آقا رو می‌شناسم؛ بزرگش کردم؛ خدا عمر با عزتش بده؛ هیچ کسی مثل این آقا بلد نیست نیش بزنه و دل آدم رو بشکنه»

کربلائی سیگاری آتش زد و به پشت پنجره رفت:

«آخه کدوم قرمساق ‌به دل بلوری علیا مخدّره سنگ و کلوخ زده؟ مگه تا حالا نیومدی اینجا؟ کی به تو گفته نیا، ها؟ کی؟»

«ایکاش رک و راست می‌گفتی نیا»

«کلّه خراب، تو مگه چشم نداری، نمی‌بینی؟»

«داد نزن، من می‌دونم دردت چیه و از کجا می‌سوزی»

«عجب، تو علم غیب داشتی و من نمی‌دونستم»

«نیش نزن لامرّوت. سر راه شکرالله به من گفت. خدا خیرش بده، این مرد با غیرت هر جا باشه، غم مردم رو می‌خوره»

«پدرم بر گشت و از گوشة چشم نگاهی پرسا به من انداخت:

«خب که چی؟ مگه خونه شاگردی عیب و عاره؟»

«اگه نوکری عیب و عار نیست، تو چرا این‌قدر دردت اومده؟ چرا داد و هوار می‌کشی؟ مگه من بد بخت با این سن و سال تو خونة مردم کلفتی نمی‌کنم؟ چرا کسی دلش به حال من بیچاره نمی‌سوزه؟»

مادرم که تا آن شب از ماجرا بی‌خبر مانده بود، از جا پرید:

«چی؟ نوکری؟ … خونة کی، کجا؟ تو مگه اونا رو می‌شناسی؟»

«نترس، هول نکن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، از حالا عزا نگیر، به جای آه و ناله، بلند شو یه پیرهن و شلوار تمیز براش بذار کنار، فردا صبح با خودم می‌برمش حموم»

کربلائی عبدالرسول پند و ‌اندرز استادش را آویزة گوش کرده بود: «کم گوی و گزیده گوی چون دُر…». منظور پر چانه نبود؛ گیرم آن‌روز از صبح تا ظهر یک‌دم زبان به کام نگرفت و داخل اتوبوسی که ما را به بالای شهر می‌برد، آهسته حرف می‌زد. اگر چه روی سخن‌ پدرم با من بود، ولی انگار به خودش دلداری می‌داد و هربار نگاه‌اش را می‌دزدید. کربلائی آن‌روز صبح موهای سرم را کوتاه کرده بود، سر تا پایم را در حمام عمومی با لیف و صابون شسته بود، رخت تمیز پوشانده بود و با اتوبوس به خانه‌ای می‌برد که شکرالله شاطر نشانی داده بود. من آن روز حالِ پدرم را نمی‌فهمیدم، به‌ داستان‌هایش آوائی گوش می‌دادم و به انبوه مردم زنده ‌پوش و اخم‌آلودی نگاه می‌کردم که به ردیف، مثل لاشة گوسفند، از میله‌های سقف اتوبوس آویزان بودند و تاب می‌خوردند. نه، باید سال‌ها می‌گذشت، پدر می‌شدم، تا پدرم را در آن روز نحس به ‌یاد می‌آوردم و حال و روز او را درک می‌کردم. کربلائی در آن روز، داخل اتوبوس شلوغ، مثل پدری بود که طفل صغیرش را به میدان برده فروشی می‌برد و یک‌دم زبان به کام نمی‌گرفت:

«زندگی زیر و بالا زیاد داره پسرم، نه؛ روزگار همیشه به یک قرار نمی‌مونه، نه، هیچ کسی از آینده خبر نداره، کجا رو دیدی، شاید فردا مثل امروز نباشه، شاید فردا فرجی بشه، دَرِ دنیا رو که گل نگرفتن، نه، دنیا به ‌آخر نرسیده، نه، نباید نا امید شد، امروز خونه شاگردی می‌کنی، شاید فردا ورق برگرده و ارباب بشی. نه، همه از شکم مادرشون موفق به دنیا نمیان، آدم اگه هوش و ذکاوت داشته باشه، تا آخر عمر خونه شاگرد نمی‌مونه، تو

این دنیا غلام و برده‌هائی بودن، که به سرداری و حتا پادشاهی رسیدن…»

من از سربازی به سرداری رسیده بودم، ولی پدرم انگار هنوز قانع نشده بود و آرام نگرفته بود.

«در آهنی یشمی، شمار سی و هفت، همین‌جاست»

کوچه خلوت و خانه خاموش بود و پرنده در آن اطراف پر نمی‌زد. حوالی ظهر بود و هوا مثل هرم تنور داغ. خورشید به‌ سقف آسمان بیرنگ چسبیده بود، اشعة خورشید، از بالا، مثل هزاران هزار سوزن سوزان زهردار بر سر و رویِ ما می‌بارید و گونه‌هایم را می‌سوزاند. کربلائی زیر آفتاب عرق کرده بود، چشم‌هایش از نور شدید خورشید و گرما تنگ شده بود و مدام عرق پیشانی و‌ سر و گردن‌اش را با دستمال یزدی، خشک می‌کرد و شاید اگر منتظر صاحبخانه نبود، به‌‌زمین و زمان فحش می‌داد. با اینهمه آن روز صدایش را پائین آورده بود، زیر لب، جویده جویده، زمزمه کرد:

«بیا… دیگه …. خانه خراب … پختیم.»

و یک‌بار دیگر انگشت‌اش را با احتیاط روی دکمة سفید گذاشت و به تندی به‌عقب جست. انگار صدای زنگ و هُرمی که از در خانه می‌تراوید، او را ترساند و رَم داد.

«اومدم، اومدم، چه خبره، مگه سر آوردی؟»

صدا‌‌‌ زنانه، شاکی و معترض بود؛ بی‌شک صاحبخانه بود. زن پاشنة کفش‌هایش را انگار به عمد، با غیظ و غضب، به زمین می‌کوبید، از گرما می‌نالید و می‌آمد. یک دم بعد، لای در آهنی باز شد و من به ‌کنجکاوی، از پشت سر پدرم سرک کشیدم. زن چاق و پت و پهن صاحبخانه، در آستانه در نیمه باز ایستاد و گره به ابرو انداخت:

« آها… تو رو شکرالله فرستاده، این وقت روز، توی این گرما؟»

«بی‌موقع مزاحم شدم خانم، می‌بخشید، آخه منزل ما ….»

خانم خانه که از گرما کلافه و بر افروخته بود، به پدرم مجال نداد:

«بیا جلو ببینم پسر، چرا پشت سر بابات قایم شدی؟»

کربلائی عبدالرسول دلاک پس گردن‌ام را گرفت و مثل برّه جلو برد. خانم خانه، سر تا پای نوکر بالقّوه ‌را به چشم خریدار ورانداز کرد، دو دست‌اش را رویِ شانه‌هایم گذاشت و مرا، یک دور سیصد و شصت درجه، چرخاند و بعد، با اشاره به تختِ سرم، با لحن گزنده‌ای گفت:

«پسرت کچله، کچلی واگیر داره، بچّه‌هام کچلی می‌گیرن»

منتظر جواب نماند و در را به روی ما بست: «کچل؟!». من کچل نبودم، بلکه جایِ کچلی به اندازة دو‌تا دهشاهی، روی تخت سرم مانده بود،  جایِ کچلی مو در نیاورده بود و سفیدی می‌زد، همین!

 «بریم پسرم، بریم. کباب شدم زیر آفتاب، بریم، کار قحط نیست، خونه شاگردی و نوکری شغل نیست، نوکری هنر نیست، صنعت نیست، حرفه نیست، نوکری اسمش روشه، نوکر! نوکر!… بریم، بریم.»

آن زن نوکیسه و متکبّر در خانه‌اش‌‌ را به روی پدرم بسته بود و با این‌کار انگار بار سنگینی از روی قفسة سینة او برداشته بود. کربلائی در راه برگشت، بر خلاف یکدم پیش، جلد و سبک قدم بر می‌داشت و دریچه‌های تازه‌ای به روی آینده می‌گشود و به پسرکش نوید و امید می‌داد:

«زنکة بر من مگوز! قیافه‌ش رو دیدی، به‌ کونش می‌گه دنبالم نیا، بو می‌دی. زنکة لمشک بهانه آورد، جهنم، بهتر، شاطر با نگهبان بلورسازی آشناست، می‌دونی کارخونه بلور سازی کجاست؟ اون ور پل سیمان، کنار جادة شاه عبدالعظیم، نزدیکه، تا کاروانسرا دو قدم راهه، پیاده می‌شه رفت.  طرف قراره تا آخر هفته به شاطر خبر بده، بیا، بیا بریم توی سایه… بیا.»

در راه برگشت، تا به کاروانسرا برسیم، کربلائی عبدالرسول از گرما عرق ریخت، در مذمّت نوکری و چاکری حرف زد و از مزایای هنر‌ و صنعت  گفت و گفت تا به ‌این نتیجه رسید: اگر ناخن‌ام در کارخانة بلورسازی بند می‌شد، هنر و حرفه‌ای یاد می‌گرفتم تا در روزگار و زمانة دشوار، محتاج و درمانده نمی‌شدم: آفتاب آمد دلیل آفتاب! پدرم اگر چه از حرفه‌اش بیزار بود، ولی هر زمان و در هر ‌کجا که به بن بست می‌رسید و تیرش به سنگ می‌خورد، به سراغ کیف دلاکی‌اش می‌رفت.

«هنر توی بازوی آدمه پسرم، هیچوقت گم نمی‌شه»

پدرم در آن روزها، کیف دلاکی‌اش را در سایة درختی، کنار جادة ری می‌گذاشت، آینة کوچکی به تیر چوبی می‌آویخت و «آرایشگاه آفتاب!» را در هوای آزاد دایر می‌کرد. برادرم محمود که مثل او سلمانی دوره گرد بود، این نام را به طنز و شوخی انتخاب کرده بود. به روایت برادرم محمود، در آرایشگاه آفتاب، یا خورشید، بابا چای دارچین به مشتر‌ی‌ها‌ می‌داد.

«مادر محمود، یه لیوان آب یخ بده، هلاک شدم، هلاک!»

مادرم امر پاکی و نجسی را در دوزخ بالایِ نانوائی از یاد برده بود؛ آجرهای قزاقی هشتی را آبپاشی‌جارو کرده بود، روی حصیر نمدار یک زانو نشسته بود؛ قلیان تنباکو می‌کشید و با یک دست خودش را باد می‌زد.

«دعا کردم تا به دل زنکه بد بیاد و بچّه‌مو به نوکری قبول نکنه»

«تو که پیش خدا این‌همه آبرو و اعتبار داری، دعا کن تا بچّه‌ت توی کارخونة بلورسازی کار پیدا کنه»

نگهبان کارخانه زردشتی بود و دعای مادرم مستجاب افتاد.

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: بارانِ بهاری و ناودانِ طلا
Next Post: زغال اخته‌یِ ایوانِ کی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme