دوسال پیش دوستی از راه دور مرا پند و اندرز میداد و پیوندهای خونی ما را یادآوری میکرد و اینکه: برادری دروغ نمیشود و کارد که به استخوان برسد، میایستد. نصایح خیرخواهانۀ او باعث شد تا به پیوندهای خونی، پیوندهای عاطفی و شناسنامهها فکرکنم و چند سطری را در این باره بنویسم. هفتۀ گذشته عزیزی همان حرفها را گیرم به شکل دیگری تکرار میکرد و از آنجا که مأخوذ به حیا بود، تلویخی و ضمنی مرا مقصر میدانست. باری، در صدد برآمدم تا شاید خودم را تبرئه کنم؛ هرچند میدانستم فایده ای ندارد و نظر دیگران به سادگی عوض نمی شود، نه، در این میانه مهمتر از همه خویشتن خویش است؛ مصالحه و آشتی با حویشتن خویش وکنار آمدن و مدارا با خویشتن خویش، امری که به سادگی میسر نمی شود و شاید هرگز، هرگز میسر نشود.
… و اما شناسنامه ها:
سالها پیش، کارفرمای فرانسوی، مسیو ژانتی یی که میدانست پناهندۀ ایرانی هستم، پرسید: «با یهودی ها مشکلی نداری؟» من که تازه با زبان فرانسه آشنا شده بودم و گمان میکردم منظور او را نفهمیده ام، به اختصار پرسیدم: «چرا؟» گفت مگر تو ایرانی و مسلمان نیستی؟» جا خوردم: من؟ مسلمان…؟ شاید اگر به زبان فرانسه تسلط میداشتم جواب مفصلی به او می دادم و میگفتم مسیو، پس ار سی و هفت سال امروز شما به یاد اینجانب آوردید که مسلمان هستم. میگفتم: من امروز ناگهان متوجه شدم که از چشم شما ودیگران مسلمانام، گیرم خودم هرگز چنین احساسی نسبت به اسلام یا هیچ مذهب دیگری نداشتهام و ندارم. میگفتم من آدمها را با توجه به دین و مذهب آنها رصد نمیکنم. دین و مذهب و مسلک هیج ربطی به انسانیت ندارد. هرچند اینهمه فقط از فکر من گذشته بود و نتوانسته بودم به زبان بیاورم. با وجود این مسیو ژانتی پی به مراد و منظور من برد، لبخندی زد و چیزی گفت که ترجمۀ کلمه به کلمۀ آن میشود: « آها، تو روی کاغذ مسلمانی، در عمل مسلمان نیستی.» غرض، از آنجا که نیاز مبرم به کار داشتم و باید هرچه زودتر شروع میکردم، کوتاه آمدم و نگفتم که «پراتیکان» که هیچ، من روی کاغذ هم مسلمان نیستم و هیچ کسی و در هیچ کجا نظر مرا درای نمورد نپرسیدهاست و در اسناد رسمی و دولتی مربوط به اینجانب اسلام را مکرر کرده اند.
… و اما چرا امروز به یاد مسیو ژانتی افتادم و نبش قبر کردم و چرا اصطلاح «روی کاغذ» از خاطرم گذشت. عرض میکنم: عزیزی از آن سوی دنیا با اشاره به خویشاوندی و پیوند خونی و گسستن این پیوندها نگرانیاش را ابراز میکرد و ضمنی و تلویحی، در پرده و پوشیده به یاد اینجانب می آورد که به پایان راه نزدیک شده ام و برادری دروغ نمی شود و وو… در جواب آن عزیز گفتم که بیشتر این خویشاوندیها و پیوندهای خونی «روی کاغذ است». تبعید و سالها دوری با بیرحمی تمام این حقیقت را ثابت کردهاست. من پس از سالها در تبعید فهمیده ام که شناسنامهها کاغذ پاره ای بیش نیستند و زمانی که احساسات و عواطف آدمی زنگار بگیرند، زمانی که صاحب این شناسنامهها ازدل بروند، دیگر پشیزی ارزش ندارند. تلفنی عرض کردم: شاید شماری بنا بهمصلحت کجدار و مریز بهاین رابطههای ملالآور ادامه بدهند حرفهای نخ نما شده را به ریا و تزویر مکرر کنند، ولی من همیشه به صدای قلبام و به ندای باطنیام گوش فرا میدهم و به خودم و به دیگران دروغ نمیگویم. اگر شناسنامه و اسناد رسمی هزاران بار گواهی بدهند و تأکید کنند که من مسلمانام، وقتی چنین احساسی ندارم، وقتی به هیچ دینی باور ندارم، گواهی اسناد رسمی و دولتی چه ارزشی دارد؟ باری، اگر روزی از روزها بلائی از آسمان نازل شود و همه اسناد رسمی و دولتی و شناسنامه ها و کاغذ پارهها در آتش بسوزند و هیچ اثری از آثار آنها درهیچکجا باقی نماند، در آن روز آدمها ناچارند به گذشتهها و خاطرهها برگردند و سرانجام به قلبشان رجوع کنند تا خویشاوندیها و پیوندهای خونی را به یاد بیاورند، در آن روز اگر با خودشان صادق باشند، سرانجام متوجه میشوند که در قلبشان نیز اثری از آثار صاحب شناسنامه ها باقی نمانده است. از شما چه پنهان، اینهمه را هفتۀ گذشته به آن عزیز گفتم و تکرار کردم که پیوندها را من آگاهانه نبریدهام، بلکه رشتۀ پیوندهها پس از سالها دوری، درتبعید به مرور زمان پوسیده است و خود به خود قطع شده است و کاری از شناسنامهها ساخته نیست، گفتم این نیز یکی از عوارض زیانبار تبعید است و تبعید یکی از بی شمار عوارض زیانبار حکومت نکبت و جهل و جنایت سلامیاست. میبینی؟ همۀ راهها به رم ختم میشود.