Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

در دیار ما زن گران است

Posted on 20 سپتامبر 202420 سپتامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

… من در دوران جوانی، ده سال در مُلک ری کار و زندگی کردم و در آن‌ سال‌ها، کارگرهای فصلی و مهاجر افغان را این‌جا و آن‌جا، در باغ‌ -های شهریار و سر ساختمان‌ها می‌دیدم؛ در آن مدت با شماری از آن‌ها آشنا شده بودم و چند نفر را حتا از نزدیک می‌شناختم. در سال‌های آخر به فکر افتاده بودم تا خانه‌ای در روستای فردوس شهریار بسازم، از آن‌جا که به اصطلاح دست‌ام خالی بود و در زمان جنگ مصالح ساختمانی نایاب شده بود، دو سال به درازا کشید تا خانه از زمین سبز شد. باری، من از معماری و بنائی کمی سر رشته داشتم، نقشة ساختمان را نیز خودم کشیده بودم و در آن مدت، دو نفر بنا و نیمچه بنا (دو برادر) و چند ‌نفر کارگر افغان، از جمله (دو برادر)، به من کمک می‌کردند؛ خانه ‌ام آرام آرام را می‌ساختم و چه شور و شوقی داشت ساختن. چه شور و شوقی!

در آن زمان گاهی روزی هیژده ساعت در کارگاه آهنتاب و سر ساختمان نو‌ساز با شور و شوق کار می‌کردم؛ زمین را به ‌آسمان می‌دوختم، مدام سگدو می‌زدم و با این‌همه از امر آفرینش سرشار می‌شدم و به‌رعم خستگی مفرط، سرخوش و سردماغ بودم و احساس خوشایندی را‌ در‌آن روزها تجربه می‌کردم که بی‌سایقه بود و در‌ این سر دنیا دوباره تکرار نشد و هرگز به ‌سراع‌ام نیامد. بناها و کارگرها وقتی صمیمیت، همدردی، شور و شوق مرا می‌دیدند، با دل و جان کار می‌کردند. همسرم اگر چه آناهیتا را ششماهه حامله بود، ولی هر‌روز برای کارگرها غذا می‌پخت، به‌ سر ساختمان می آورد و من هنگام ناهار، سفره‌ای روی زمین پهن می‌کردم و همه دوره سفر یک زانو  می‌نشستند. بناها (دو برادر) از این‌‌که به ناچار با اهل سنت همسفره و همکاسه می‌شدند، دلچرک و دلخور بودند، هرچند به احترام اینجانب که زانو به‌ زانوی کارگرهایِ افغان‌ می‌نشستم و با آن‌ها ناهار می‌خوردم، به رو نمی‌آوردند و آشکارا اعتراض نمی‌کردند.

«سیف، تو چرا تا حالا زن نگرفتی؟»

روزها از هر دری می‌گفتیم، می‌خندیدیم و من اغلب سر به سر سیف می‌گذاشتم.

«آقا، در دیار ما زن گران است…»

بناها، به ویژه برادرکوچک، نیمچه بنا، نظر موافق و مساعدی به افغان‌ها نداشت، بهانه می‌تراشید، به آن‌ها نیش و کنایه می زند و اغلب سیف، برادر کوچکتر را می‌چزاند و برادر بزرگ در سکوت، از خشم دندان بر دندان می‌سائید و برخود هموار می‌کرد. یک‌روز برادر بزرگ آن میانه مرد کوتاه قد، چهار شانه، گُرد و کم حرف، یک دور چرخید و با دست هایش چند حرکت زیبانی رزمی انجام داد، میدان گرفت، نیم خیز ایستاد و در حالت حمله گفت:

«بیا جلو لقمة حرام.»

اگر کسی رقص چوپ مردم خراسان ( تربت جام و آن طرف ها) را دیده باشد، می تواند حرکات دست و پایِ افعان گُرد را تصور و تجسم کند؛ بی‌تردید رقص حماسی و شورانگیز مردم آن گوشة میهن ما، از جنگ با شمشیر الهام گرفته شده‌است. غرض، نیمچه بنا یکّه خورد. من اگر چه وسوسه شده بودم تا طرز و شیوة جنگیدن گُرد افغان را می‌دیدم، ولی پا در ‌میانی کردم و غائله را خواباندم. گیرم کینه‌ها دیرینه بود و به‌‌سادگی‌از دل‌ها بیرون نمی‌رفت. ازاین گذشته، ترس‌‌از بیگانه‌ها، نفرت از دگراندیش‌ها و «سنّی‌ها» مزید بر علت بود. در آن زمان، (دراین زمان انگار) متأسفانه اکثر مردم ما نظر خوبی نسبت به ‌افعان‌ها نداشتند، اغلب این مردم زحمتکش را که به دنبال کار به مملکت ما آمده بودند، خوار می‌شمردند، تحقیر می‌کردند و اگر پا می‌داد حق آن‌ها  را می‌خوردند و گاهی شایعه‌هائی می‌ساختند و علیه آن‌ها بر سر زبانها می‌انداختند.

«آقا محض خاطر شما بود و گرنه جانش را می‌گرفتم»

دور نیفتم، خانه ساخته شد و من مدتی برادرهای بنا و برادرهای افعان را ندیدم، این‌بود تا روزی از روزها، همراه همسفرم، با مینی بوس از علیشاه عیوض (مهرانشهر) به تهران می‌رفتم، مینی بوس در میدان انقلاب (بیست چهار اسفند) در آخر خط نگه ‌داشت و من از جا بلند شدم تا کریه ام را به شاگرد راننده می پرداختم. گفت : «حساب شده آقا» پرسیدم چه کسی کرایه ما را حساب کرده، ما که دوست و آشنائی در مینی بوس نداشتیم؟ شاگرد شوفر با انگشت به پیاده رو اشاره کرد و گفت:

«اون افعانی!!»

 سیف، آن مرد سیاهچردة آبله رو در پیاده رو ایستاده بود، لبخند می زد و دورادور برای ما دست تکان می‌داد.

غرض، من بیش از چند ماه درآن خانه زندگی نکردم و مجبور به جلای وطن شدم و به ترکیه گریختم. در آنکارا، نامه ای از همسفرم رسید، نوشته بود: برف سنگینی باریده، سیف افعان و برادر های همدانی آمدند و با مازیار برف‌های روی پشت بام را انداختند.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: پایانِ راه
Next Post: شباهت ها 

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme