Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

دریایِ دیوانه

Posted on 6 ژوئن 201230 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برمي‌جهد!‏
جمال ميرزا سفرنامه ‌اش را با‎ ‎صداي گرم وگيرائي مي خواند و ‏من چشم‌ هايم را مي بستم ولنجي را در نظر مي‌آوردم كه بر گردة امواج ‏مرده مي‌لغزيد وآرام‌ آرام از بندر دورمي ‌شد وما را با خودش مي برد.

‏من و جمال در كنار هم روي عرشة لنج لميده بوديم، تن به نسيم خنك ‏شبانة دريا سپرده بوديم و از آينده حرف مي‌زديم، آينده! جاشوئي در ‏تاريكي نشسته بود، سيگار مي‌ كشيد و ترانه‌ اي را با صداي محزون ‏زمزمه مي‌ كرد. جاشوي عاشق. ناخدا در جايگاه ويژه، روي كرسي ‏چوبي، مثل حضرت موسي چمباته زده بود و با نگاه تيز و نافذش ‏تاريكي ‌ها را مي‌ كاويد ومانند سگ شكاري هوا را بو مي‌كشيد ونبض ‏دريا را مي‌گرفت: «دريا خواهر زائر. دريا خواهر!» روايت پيش زادة ‏شاطر، جمال ميرزا‎ ‎كاروانكش، پسر نبي‌ دبّاغ زيبا و خيال ‌انگيز بود و ‏شور و شوق سفر را در من بيشتر دامن مي‌زد و قلبم از شادي به ‏طپش مي ‌افتاد. دريا در كلام او جلوه هاي گوناگوني مي‌يافت و هر ‏بار تابلو تازه ‌اي برايت رسم مي‌كرد و پيش چشمت مي‌گذاشت. جمال ‏يك سال ‌واندي گويا روي دريا و در بنادر و جزاير جنوب كار كرده ‏بود، تجربه اندوخته بود، يادداشت برداشته بود تا در بازداشتگاه ‏قصر فيروزه ‌آ‌ن‌ها را ‌دو باره‌ بنويسد‌ و براي برادر‌خوانده‌‌اش بخواند. ‏بندر، دريا، آفتاب و مردم جنوب را به خوبي مي‌ شناخت. كتاب ‌ها و ‏سفرنامه‌هاي قديمي را دوره كرده بود و گاهي جمله‌اي را به عاريه ‏مي ‌گرفت: « سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برمي ‌جهد!» ‏جمال ميرزا زمينه فرارمان را با هشياري چيده بود. روزهاي آخر ‏جزئيّات آن را برايم روشن كرد. ای كاش چنين نمي كرد. ای كاش نامة ‏فلك را برايم نمي‌آورد و مرا در بي ‌خبري مي گذاشت، چشم‌ بسته به قلعه ‏مي برد و ازآن جا به ميدان اعدام مي ‌رفتيم و با آن همه تمهيداتي كه ‏چيده بود فرار مي ‌كرديم. جمال چنان از طرح و نقشة موفقيّت‌آميزش ‏سرشار از لذّت بود كه نتوانست اين سرخوشي را با من تقسيم نكند. ‏پليس نظامي را خريده بود و آن مردك چند لحظه اي از ما غافل مي ‌شد ‏و تمام! نشد. منيره خانم نمي دانم چرا پس از سال ها به ياد فرزندش ‏افتاده بود و او را در قصرفيروزه پيدا كرده بود و همو نامة خواهرم ‏را برايم آورده بود. نامه اي كه از آن بوي خوشي نمي‌آمد. موريانه ‌ها ‏رشته ‌هاي اعصابم را جويده بودند و من تاب تحمّل آن همه را نداشتم. ‏شربت‌ هاي تلخ جمال ميرزا هم از اين فشار كم نمي‌ كرد، شربت ها مرا ‏مي‌ خواباند و در خواب همه چيز ادامه مي‌ يافت. شربت ها ذهنم را فلج ‏مي‌كرد، كرخت مي‌ شدم و بين خواب و بيداري معلّق مي‌ ماندم. ناله ‏مي‌ كردم و گاهي با صداي بلند حرف مي‌ زدم. شب‌ آخر حالم بحراني ‏شد و جمال به وحشت افتاد. تا دم‌ دماي سحر بالاي سرم نشسته بود ‏و سينه ‌ام را مالش مي‌داد و شانه‌ هايم را مي‌ماليد. انگار مي‌دانست، انگار ‏از پيش مي‌دانست كه‌ آخرين شبي بود كه با هم سحر مي‌ كرديم. بله، ‏در قصرفيروزه راهمان ازهم جدا شد و من تا ‌آخر عمرم او را نديدم. ‏جمال ميرزا با آن همه مهرباني و صفا، با آن همه تقلاّ و تلاشي كه كرد، ‏نتوانست برادر خوانده ‌اش را از ديوانه‌ خانه نجات بدهد. گره مشكل ‏نقره ‌فام با سر انگشت‌ ماهر و مهربان او باز نمي‌ شد. گمانم در همان ‏روزها گاهي با رذالت به اين فكر مي‌ كردم كه جمال ميرزا به خاطر ‏خواهرم پستان به تنور مي‌ چسباند، به خاطر فلك خودش را به آب‌ و ‏آتش مي زد. گيرم در اين خيال پاره ‌اي از حقيقت وجود داشت ولي تمام ‏حقيقت نبود. نه، نه، مهرباني جمال ميرزا سرشتي او بود. جمال در ‏دوستي بي ‌شائبه بود. بعدها فرصت داشتم تا در گوشه ‌اي بنشينم و ‏به او بينديشم و خودم را سر زنش كنم. آزارش دادم، در قصرفيروزه ‏او را بيشتر از هر كسي آزار دادم و جمال ميرزا دم بالا نياورد و تحمّل ‏كرد. شب آخر بالاي سرم نشست و همان جور نشسته خوابيد. وقتي ‏چشم‌ هايم را باز كردم و او را در آن حال ديدم، وقتي گرماي انگشتهايش ‏را توي موهايم حس كردم، قلبم بد جوري‌ تير كشيد. پنجة ميرزا توي ‏موهايم مانده بود و همانجور خوابش برده بود. گيج و منگ بودم و ‏هياهوي زنداني ها را مثل صداهاي اجنّه از راه دور مي شنيدم و از جايم ‏تكان نمي خوردم. ابرام خالدار گويا به زندگي با شكوهش خاتمه داده ‏بود و بوي خون توي زندان پيچيده بود. پوست سرم مثل سفال در ‏آفتاب تموزي خشك شده بود و اگر كسي تلنگري به من مي زد، ترك ‏بر مي داشتم، از هم مي پاشيدم و فرو مي ريختم. تراشيدن ريش جمال ‏را بهانه كردم تا مرگ و بوی خون و نكبت را از ياد ببرم و گذر زمان را ‏احساس نكنم. استاد از تاريكي هاي ذهنم بيرون آمد و تيغ بر گلويم ‏گذاشت: « اجازه بفرمائيد تا ريشتان را بتراشم، فرزند!» ‏

خون از زير تيغ دلاكي جوشيد و جمال ميرزا به طرز غريبي ‏لبخند زد. هراس برش داشته بود. رنگش كهربائي شده بود و لبخند ‏روي لب هايش آرام آرام مي خشكيد. تيغ از گلويش برداشتم و رو به ‏پنجره رفتم. سرم مثل سنگ آسياب سنگين بود و همة خواب ‌هاي ‏پلشتي را كه شبانه ديده بودم؛ تكّه ‌تكّه به ياد مي‌آوردم. گاهي شك ‏مي‌ كردم كه آن وقايع را به خواب ديده‌ام و يا واقعاّ اتفاق افتاده اند؟ ‏گاهي به نظرم مي ‌رسيد كه آن روز و روزگار وآن روزها را يك بار ‏ديگر، در جائي ديگر زندگي كرده‌ام، درجائي ديگر از سر گذرانده‌ام و ‏حالا دوباره دارم مرور مي كنم. وقايع را پيشاپيش حدس مي‌زدم، ‏پيش ‌بيني مي‌كردم و جزئيّات آن ‌ها برايم روشن بود. گويا بود. چرا؟ ‏مگر نه اين كه يك بار ديگر آن‌ها را از سر گذرانده بودم؟ خودم را بر ‏چوبة اعدام مي‌ديدم، جوخة آتش را مي‌ ديدم و انگار قبلاً يك بار ديگر ‏اعدام شده بودم و يا شب اعدامم را به خواب ديده بودم؟ نمي‌دانستم. ‏يقين نداشتم. فراموش مي‌كردم. توالي زماني وقايع را از ياد مي‌بردم. ‏گيرم جزئيّات اين صحنه ها در خاطرم مي ‌ماند و همين مرا به شك ‏مي‌انداخت. آن سالن درندشت مجلّل، چلچراغ ‌ها و نور خيره‌ كننده، ‏همهمة مهمان‌ ها، صداي موسيقي و زني نيمه ديوانه و سياهپوش كه ‏از پلّه‌ ها پائين مي‌ آمد. نمي‌دانم اين قصر و باغ با شكوه آن را كي و ‏كجا ديده بودم. چرا توي ذهنم حك شده بود. كي و چطور گذارم به ‏دامنة كوه هاي شميران افتاده بود و درآن قصر با شكوه و زيبا پرسه ‏زده بودم؟ اين قصر را خودم در خيالم نساخته بودم؟ وصف آن را از ‏گماشتة معاون فرمانده نشنيده بودم؟ شيب ملايم تپّه، سروهاي كهن ‏و در آن بالا قصري از سنگ مرمر. ستون هاي سفيد و مدور سنگي، ‏پلّه ‌هاي سنگي، مجسّمه هاي سنگي وصداي موسيقي كه از پنجره ها ‏تا دور دست ترين گوشه هاي باغ مي ‌رسيد و بوي الكل و زني سياهپوش ‏و نيمه‌ ديوانه كه تلوتلو مي‌خورد و گماشته اي كه در پناه تنة درخت ‏انتظار مي‌ كشيد تا زيبا ترين شب زندگي ‌اش را درآغوش آن زن مست ‏بگذراند و سر پائي او را تصرف كند! زن سياهپوش روي زمين، زير ‏گماشته نمي خوابيد، كسر شأنش بود. زن سياهپوش مدام در خواب‌ هاي ‏من پرسه مي‌زد و هربار در پناه درختي خودش را در اختيار گماشته ‏مي‌ گذاشت. زن سياهپوش مثل سايه درآن قصر زيبا زندگي مي كرد. ‏ماليخوليائي و تنها. شب‌ ها مانند خوابگردها راه مي رفت ولي راهش را ‏هرگز گم نمي‌ كرد و هربار مثل گربة وحشي به گلو وگردن گماشته ناخن ‏مي‌ كشيد. مادر پير سرهنگ به راز زن پي برده بود و از گماشته حق ‏سكوت مي‌ طلبيد و از او مي خواست تا به حمّام برود و پشتش را ليف ‏و صابون بكشد. گماشته شلاّق خورده بود و نمي‌توانست در زندان جلو ‏زبانش را بگيرد. در افسانه‌ هاي او زن‌ هاي رنگارنگي حضور داشتند ‏و يكي از اين زن ها به الهة مصري من شباهت داشت. باريك ‌اندام، ‏سبزه‌ رو، گيسوبلند، چشم‌ و ابرو مشكي و سرخوش و خنده ‌رو! ‏خوشگل‌ تر از ستاره‌ هاي سينما! روزهائي كه از درد و رنج به خودم ‏مي‌ پيچيدم، صداي گماشته را در راهرو زندان قصرفيروزه مي‌ شنيدم، ‏مخم تير مي‌ كشيد و موريانه‌ ها هجوم مي‌آوردند. جوانك دهان گرمي ‏داشت و مانند نقّال‌ هاي قهوه‌ خانه‌ ها داستا‌ن ‌هايش را با آب و تاب ‏تعريف مي‌كرد. زنداني ها دورش حلقه مي‌زدند و در سكوت گوش ‏مي‌ دادند. باغ گماشته، باغ افسانه اي مي‌ شد و مهمان‌ها و زن ها با آن ‏لباس ‌هاي رنگی فاخر و زيبا انگار از افسانه‌ ها بيرون مي‌آمدند تا در ‏خواب هايم پرسه بزنند: « نه، قصر نگو، بگو بهشت برين!» مردهاي ‏بيگانه، زن هاي بيگانه، زبان هاي بيگانه و استخر و صندلي‌ هاي كنار ‏استخر و مهتابي‌ هاي پايه‌دار و نورهاي خوش رنگي كه در آب استخر ‏موج بر مي‌ داشتند و مي‌ رقصيدند. دختر دريائي، ستارة سينما و زن‌ ‏ماليخوليائي كه آخرهاي ماه سفرة فاطمة زهرا مي‌انداخت. زن‌ هائي را ‏كه دور سفرة نذری مي نشستند نمي‌ توانستم مجسم كنم. از كدام طايفه ‏بودند. چه جوري لباس مي‌ پوشيدند؟ به جاي‌ آن ها زن سياهپوش ‏هر بار از گوشه‌اي سرك مي‌ كشيد. نيمه هاي ‌شب پابرهنه از پلّه‌ ها ‏پائين مي‌آمد و كمين مي‌ كرد و در فرصتي مناسب با ميلة آهني به ملاج ‏ستارة سينما مي ‌كوبيد. گماشته مي‌گفت شب‌ هاي گرم تابستان معاون ‏فرمانده با آن دختر دريائي، ستارة سينما توي استخر با هم شنا ‏مي‌كرده‌ اند و لابد درهمة آن شب‌ها زن سياهپوش ماليخوليائي پشت ‏پنجرة اطاقش مي نشسته و نقشة قتل دخترك را توي سرش مي ‌پخته. ‏اين كابوس سرتاسر شب رهايم نكرد. نه، هربار آن دخترك دريائي را ‏كه به جيران من شباهت داشت، در حال و وضعيّتي مي‌ ديدم. جمال ‏شانه هايم را آرام آرام مي ماليد. شب به آخر مي‌ رسيد. چراغ‌ هاي ‏پايه‌ دار كنار استخر خاموش شدند. همة پنجره‌ هاي قصر گماشته ‏تاريك بودند مگر پنجرة اطاق زن سياهپوش، نشمين، زن ماليخوليائي ‏معاون فرمانده! مردي، كدام مرد؟ نه، نمي‌ خواستم چهره‌ اش را ببينم، ‏چهره اش در تاريكي ديده نمي‌ شد، خم شده بود و خونابه‌ هاي كنار ‏استخر را با شيلنگ آب مي‌ شست. مرد ناشناس، لباس ‌هاي دختردريائي ‏را از روي صندلي برداشت و بالاي سر جنازه نشست. جنازه لخت بود ‏و به يك قرار نمي ‌ماند. بلوز و دامنش را به زحمت پوشاند. جنازه را ‏در گليمي پيچيد، قلمدوش كرد و از شيب تپّه قصر سرازير شد. زن ‏سياهپوش از تاريكي بيرون آمد و به قهقهه خنديد. خنده‌اش خشك و ‏چندش‌آور بود. مرغي در لابه لاي شاخ و برگ‌ درخت ها جيغ كشيد. ‏در بزرگ آهني قصر خود به خود باز شد و بنز مشكي با چراغ هاي ‏خاموش از دروازه بيرون رفت. از كوچة باريك پيچيد و وارد جادة ‏شميران شد. ولولة گنجشك‌ ها در نيمه ‌شب برخاست. گنجشك‌ ها براي ‏دختر دريائی آواز مي‌ خواندند. خون از شقيقة دخترك نَشت مي‌ كرد ‏و روي موكت صندوق عقب مي چكيد. چشم‌ هاي آشناي دختر باز مانده ‏بود، اين چشم‌هاي الهة مصري من بود. نگاه مي‌ كرد ولي ستاره‌ هاي ‏آسمان كوير را نمي ديد. به شانه غلتيده بود و نسيم با گيسوي بلندش ‏بازي مي كرد. آن زن ماليخوليائي هنوز در كنار استخر قدم مي‌زد. ‏مردي با لباس و كفش كلاه خودش را به آب انداخت، شيرجه رفت و ‏از آن طرف بيرون آمد و با شانه‌ هاي خميده رو به پلّه ‌هاي سنگي راه ‏افتاد و زير لب گفت: « ساحره، جادوگر!» صدايش توي سرم پيچيد. ‏چشم هايم را باز كردم. جمال ميرزا دست روي سينه‌ ام گذاشت و گفت: ‏‏« بخواب، بخواب داداش!» تا پلك‌ هايم روي هم مي‌افتاد، جنازة الهة ‏زيبای مصري را زير نگاه ستاره‌ هاي آسمان كوير مي‌ ديدم. بازپرس ‏روزنامه را طوري روي ميز گذاشته بود تا من بتوانم به راحتي او را ‏ببينم. درست شكل كابوس‌ هاي من بود. آن رشته‌ هاي بايك خون و ‏چشم‌ هاي وحشتزده و ناباور كه انگار به مارمولكي در حاشية كاريز ‏خيره نگاه مي‌ كرد. رو به روي بازپرس همة خواب‌ هاي پلشتي كه ‏سرتاسر شب آخر ديده بودم از نظرم گذشتند. خواب بود يا واقعيت؟ ‏جيرانم با شقيقة شكافته روي خاك ريز قنات متروك افتاده بود. دهانش ‏نيمه‌باز مانده بود و من در اطاق بازپرس نيروي هوائي شاهنشاهي ‏ايران گيج و منگ نگاه مي ‌كردم و ذهن خسته و بيمارم نمي ‌پذيرفت. ‏قبول نمي كرد. نه، كابوس بود، واقعيّت نداشت. دوباره خواب مي ‌ديدم. ‏ذهن و باور من، وجود من، هستي من تحمّل پذيرش اين فاجعه را نداشت. ‏بر نمي تافت. بدنم نرم نرمك عرق مي‌ كرد. ليچ عرق شدم. نگاهم مثل ‏نگاه بنگي‌ها روي خبر ميخ شد: « جنايت ديگر باندجكي!» جان و رمقم ‏از تنم آرام‌ آرام بيرون مي‌ رفت. بي حّس شدم. به پشتي صندلي يله ‏دادم و احساس كردم جانم ذّره‌ ذّره بيرون مي‌ رود و دم‌ به‌ دم خالي ‏و خالي تر مي ‌شوم. تمام مي‌ شدم. تمام! گمانم لحظه‌اي از هوش رفتم. ‏نمي‌ دانم. چيزي شبيه بيهوشي بود. مدّتي در خلاء چرخيدم. وقتي دو ‏باره چشم باز كردم، بازپرس با ليوان آب كنارم ايستاده بود. روزنامه ‏دستش بود. گويا به صورتم آب پاشيده بود. همهمة گنگي از راهرو و ‏دادرسي به گوشم مي ‌رسيد. آن چه كه درآن دم اتّفاق افتاد، در زندان ‏از زبان ديگران شنيدم. خودم نفهميدم. بازپرس جنازة جيران آتشي ‏را نشانم داد و كلّة پرگوشتش را جنباند و گمانم گفت:‏

‏- گروهبان، زندگيتو به خاطر يك زن هرزه تباه كردي.‏

هرزه؟ عينك ذرّه بيني ته استكاني بازپرس ناگهان پر درآورد، ‏پرواز كرد و در نيمه راه به ديوار خورد، برگشت و روي ميز افتاد. ‏شيشه و عينك شكست وپژواك آن در راهرو دادرسي نيروي هوائي ‏شاهنشاهي ايران طنين انداخت. آن چيزي كه مي‌ رفت با نعره‌ اي از ‏گلويم بيرون بريزد در سينه ‌ام گره خورد و مرا از جا كند و در يك دم ‏صداي شكستن شيشه در گوشم پيچيد و خون روي ميز بازپرس شتك ‏زد. نه، نفهميدم چرا پيشاني ‌ام را به شيشة ضخيم روي ميز كوبيدم. ‏نفسم در سينه ‌ام گره شده بود. احساس خفگي مي‌كردم. اگر سرم را ‏به جائي نمي‌كوبيدم خفه مي‌شدم. در واقع به قصد گروگان گيري نرفته ‏بودم. هرگز چنين خيالي از ذهنم عبور نكرده بود. بعدها سرفرصت ‏به اين قضّيه فكر كردم و بارها از خودم پرسيدم چرا، چرا با شيشة ‏شكسته به بازپرس حمله كردم؟ ها؟ چرا او را كفتربند كردم و خنجر ‏شيشه ‌اي را زير سيبك آدمش گذاشتم؟ بازپرس بدون عينك نمي‌ديد ‏و من هم چهرة او را نمي ‌ديدم. بازپرس مثل خوك چاقي خرخر مي‌كرد ‏و به سختي نفس مي ‌كشيد. تلفن زنگ مي‌زد و كسي جرأت نداشت ‏قدم جلو بگذارد. خون به همه جا شتك زده بود و رنگ خون در ستاد ‏نيروي هوائي گويا رنگين‌ تر است. حرفي نمي‌زدم، لال شده بودم، هيچ ‏كس حرفي از پسرشاطر نشنيده بود. رنجرها مي‌دويدند، در سكوت ‏مي‌دويدند و گويا بازپرس با سر و چشم و ابرو آن ها را از مداخله ‏كردن منع مي‌ كرد. بازپرس را با خودم بردم. نرم نرمک پشت به ديوار ‏جلو مي ‌رفتم، پلّه‌ به ‌پلّه. هنوز نمي‌دانستم چه كار مي خواهم بكنم و ‏به كجا مي‌ خواهم بروم؟ همة آن كارها به اين خاطر بود تا شايد جلو ‏خفه شدنم را بگيرم. همين! اگر آن تاول نمي‌تركيد، جانم را مي‌گرفت. ‏عاقبت كار برايم مهّم نبود. در واقع به عاقبت نمي‌انديشيدم. وقتي گلولة ‏هفت ‌تير بيخ گوشم تركيد بي اختيار خم شدم. بازپرس از هوش رفته ‏بود و سنگيني جنازة او وادارم كرده بود خم شوم. زانو زدم و ضربة ‏بعدي‌ را نتوانستم وابگيرم. دردي حس نكردم. نه، صداي انفجار گلوله ‏اعصابم را گويا كرخت كرده بود. سوزش زخم پيشاني و پاشنة سرم ‏را يك ساعت بعد، درآن سلّول قناس قصر فيروزه احساس كردم. ‏دست‌ هايم را قپّاني دستبند زده بودند و من مجبور بودم پيشانيم را ‏به ديوار بمالم وخرده‌ شيشه‌ها را از لاي زخم بيرون بياورم. صداي ‏زنداني ها را در راهرو زندان مي‌شنيدم و تازه به ياد مي‌آوردم كه در ‏ستاد ارتش شاهنشاهي خون راه انداخته‌ بودم، ستاد را قرق كرده‌ بودم. ‏بازپرس را به گروگان گرفته‌ بود م و اين بار پاك ديوانه شده‌بودم. هر ‏كسي روايت تازه‌اي از واقعة ستاد نقل مي‌كرد. افسر زندان هم روايت ‏خودش را مي‌گفت. جناب در سلّولم را قفل زد. روزنامه را از دريچه به ‏درون انداخت و گفت: «سزاواري ديوانه!» پيشاني‌ام را توي ملافه فرو ‏بردم و مدّتي به همان حال ماندم. صداها كم‌كم دور و دورتر مي‌ شدند ‏و پشت درهاي آهني سلّول ها فرو مي‌ مردند. تنها صداي معراج مانده ‏بود كه سماجت مي‌كرد و كوتاه نمي‌آمد: « گفتم زخمش عميقه، جناب!» ‏جوجه خروس اخته جيغ كشيد ومعراج اين بار كلفت‌ بارش كرد. معراج، ‏برادر شيري من با گز و مترآن ها قابل اندازه‌ گيري نبود. نه، هيچ كسي ‏او را نمي‌ شناخت. نه، هيبت اولاد نرينة هاجركلانتر مانع اين شناخت ‏مي شد. هيبت و منظر معراج آدم ها را پس مي‌راند، از خودش مي‌ راند ‏و همه يك نوع پيشداوري نسبت به او داشتند. در واقع هراس آن ها از ‏قد و قامت و شمايل او تبديل به كينه و نفرت مي‌ شد و يا در كينه و ‏نفرت خودش را نشان مي‌داد. قلچماق ترين آدم هاي زندان طاقت يك ‏مشت برادر شيري‌ام را نداشتند و از اين واقعيّت همه آگاه بودند. حتّي ‏افسر زندان به اين امر آگاهي داشت و به همين خاطر هربار با او رو در ‏رو مي‌شد، كولي‌ بازي در مي‌آورد و جيغ می کشيد: «ديلاق!» صداي ‏معراج نمي ‌بريد: « قرمساق اونو بفرست بيمارستان، اگه بلائي سرش ‏بياد، گردنتو مثل گردن خر خرکچی خرد مي‌ كنم!»‏

‏- برگرد سلّول، ديلاق احمق، اوباش …‏

‏ صداي معراج ديوارهاي ساروجي زندان را مي ‌لرزاند: ‏

‏- اگه يك مو از سرش كم بشه …‏

در آهني زندان به هم خورد و دانه ‌هاي درشت زنجيرآهني از ‏اصطكاك دانه‌هاي زنجير وآهن چنان صداي گوشخراشي به وجود آمد ‏كه مانند سوهان براعصابم كشيده شد و ناله ‌ام را درآورد. معراج از ‏ماجرا خبر نداشت و بي‌ جهت دندان جر مي ‌داد. به هرحال دير يا زود ‏آمبولانس ديوانه خانه آژيركشان از راه مي‌ رسيد و در محوطة شني ‏باز داشتگاه توقّف مي‌كرد و بازآن سفيد پوش‌ها پياده مي‌ شدند و گوش ‏به فرمان در برابر آفتاب مي ‌ايستادند. سرنوشت من رقم خورده بود، ‏سرنوشت من در جاي ديگري رقم خورده بود و حالا كه بدنم كم‌كم ‏سرد مي‌شد، درد از هرگوشة جسم و جانم سر برمي‌داشت و نيش ‏مي ‌زد. حالا كه كلّه‌ به ملافة خوني مي‌ماليدم، همه‌ چيز را، آينده را به ‏وضوح مي ديدم و كمترين نيروئي براي مقاومت نداشتم. انرژي نداشتم. ‏درواقع انگيزه‌ اي هم نداشتم. در آن زماني كه صابرنقره‌فام در چشم ‏زنداني‌ها مانند قهرماني جلوه مي‌كرد و در هر گوشه و كناري جسارت ‏او را مزمزه مي‌ كردند و افسانه‌ ها مي ساختند، در آن زماني كه صابر ‏نقره فام غولي به نظر مي‌آمد و در ستاد نيروي هوائي نامش را با ‏هراس و گاهي حرمت به زبان مي‌آوردند، درست در همان زمان زانو ‏زده بودم و هيچ شوقي به زنده ماندنم نداشتم: «ارباب. منم!» روي ‏زانوهايم چرخيدم و به سوي قاب كوچك دريچه سلّول گردن كشيدم: ‏‏«ارباب!!» مشكي گريه درگلو مي‌ناليد. شيئي از دريچه روي گليم كف ‏سلّول افتاد: « ارباب، حلالم كن» خون حدقة چشم هايم را پر كرده بود، ‏تخم چشم هايم مي‌سوخت و سوزن ‌سوزن مي‌شد، روي كندة زانوها ‏آرام‌آرام جلو رفتم و نگاهم به كنجكاوي و صرافت روي گليم دويد. ‏قوطي كبريت كنار روزنامه افتاده بود. دست هايم بسته بود و هيچ ‏كاري نمي ‌توانستم انجام بدهم. روي گليم نشستم، كون‌خيزك كون‌ ‏خيزك جلو رفتم و قوطي كبريت را با سرانگشت لمس كردم و آن را به ‏سختي برداشتم و توي مشتم فشردم: « ترياك دواي هر درديه، ارباب!» ‏مشكي، پادو زندان در آن ساعتي كه تماس گرفتن و حرف زدن با مرا ‏قدغن كرده بودند چه چيزي برايم تحفه آورده بود؟ چرا از من حلالي ‏مي ‌طلبيد؟ مگر زوزة آمبولانس تيمارستان را نشنيده بود؟ ها؟ چطور ‏جرأت كرده بود و پا از خط قرمز فراتر گذاشته بود؟ آدم‌ها هميشه ‏مرا غافلگير كرده‌اند و غافلگير مي‌ كنند. انگار همه را از زندان بيرون ‏مي ‌بردند. معراج دهانش را به دريچه چسباند: «خايه ‌هاشون پاپيون ‏شده، قرص وايستا!» در پاسدارخانه طبل و شيپور مي‌زدند. لابد افسر ‏زندان پاسدارها را براي اداي احترام نظامی به صف مي‌كرد. لابد معاون ‏فرمانده با آن گردنبند سفيدش آمده بود؟ «پيش فنگ!» خودكشي ابرام ‏خالدار، حادثة ستاد نيروي هوائي او را به بازداشتگاه كشانده بود و ‏حالا پر خروش و عصبي نطق مي‌كرد و از حيثيّت و اعتبار سرهنگي دم ‏مي‌ زد كه به دست ديوانه‌ اي لكّه‌دار شده بود. چلغوزي سه پولي، لاتي ‏بي سر و پا در اثر سهل‌انگاري، ولنگاري و بي ‌احتياطي مسئولين روي ‏سنگفرش ستاد ارتش خون ريخته بود. من جناب معاون فرمانده را ‏نمي‌ ديدم ولي مي ‌توانستم چهرة گر گرفتة او را به خوبي تصّور كنم. ‏لابد گوشة‌ لب هايش كف كرده بود و بنا به عادت مدام مژه مي‌زد:‏

‏- رئيس تيمارستان، هيات پزشكي، همه و همه مسئولن. شما، ‏شما ستوان، شما هم مسئوليد، مي‌فهميد؟ بله؟ اهميّت حادثه را درك ‏مي‌كنيد؟ ستوان، روي پلّه‌ هاي ستاد ما خون ريختن. بله، اين جا زندان ‏نيست ستوان، اينجا بازداشتگاه موقّته. براي بازداشت هاي كوتاه مدّت. ‏تنبيه، توبيخ. چرا؟ چرا؟ بله، چرا آن ‌ها را به زندان جمشيدّيه انتقال ‏نداديد ستوان؟ چرا؟‏

لابد سفيدپوشان دارالمجانين زير آفتاب پا به‌ پا مي‌ ماليدند و ‏منتظر ختم سخن رانی جناب سرهنگ بودند.‏

‏- شما به كارتان برسيد، آقايان!‏

بازداشتگاه قصر فيروزه در چنان سكوت و بهتي فرو رفته بود ‏كه بال زدن پشّه ‌اي را حتّي مي توانستي بشنوي. صورتم را به ملافه ‏خوني ماليدم و به ديوار يله دادم و چشم به راهشان ماندم: «آمدند!» ‏خدمه روي شن‌ ريزه ها قدم بر مي ‌داشتند و شتابزده جلو مي‌آمدند. ‏بلوز سفيدي برايم آورده بودند. خبر نداشتند كه دست هايم را قپّاني ‏دست بند زده بودند و رو پوش سفيد ديوانه‌ خانه كاربردي نداشت. به ‏هر حال آن را روي شانه‌ هايم انداختند، زير بازوهايم را گرفتند و از ‏سلّول بيرون بردند. جمال ميرزا نبود تا بدرقه‌ام كند. نگاه جيران، آن ‏چشم هاي نيمه ‌كارة تابلو و لبخند ناتمام … آفتاب … آفتاب آخر بهار ‏چشم‌ هايم را آزار مي‌داد. چند بار پلك زدم و صف زنداني‌ ها را پشت ‏به خورشيد ديدم. در آن سو پاسدارها در دو صف، پشت گردن، به ‏حالت پافنگ ايستاده بودند. افسرزندان، سركار استوار، سرگروهبان ‏و در اين سو، معاون فرمانده كه با تعليمي به كف دستش مي ‌كوبيد. ‏صابر نقره‌فام با فرق شكسته و چهرة خونين در برابر خورشيد ظاهر ‏شد و همهمه ‌اي مثل هجوم موجي به ساحل سنگي دريا سكوت و بهت ‏را درهم شكست. خاموشي وسكوت بعدي كه از پي خروش موج حاكم ‏شد، از جنس ديگري بود. اين خاموشي انباشته از هراس و نفرت بود ‏و صد ها خيال و انديشه در اين سكوت مي‌دويدند، رو به من مي‌آمدند ‏و من به خوبي اين همدلي را احساس مي‌كردم. اين خاموشي به پايان ‏كار صابر نقره‌فام اعتراض داشت، نمي ‌پذيرفت كه پسرشاطر را به ‏ديوانه‌خانه ببرند. من انديشة آن ها را مي ‌شنيدم. صداي دريا را از ‏راه دور مي ‌شنيدم. اين درياي من بود كه مدام مي‌خروشيد. درياي ‏ديوانه: «دريا، دريا، دريا!» گويا معاون فرمانده نيز اين همدلي را در ‏خاموشي سترگ زنداني ‌ها احساس كرده بود. سرهنگ روي پاشنة پا ‏چرخيد و من در شرة تند خورشيد يك لحظه پرهيب تعليمي ‌اش را ‏ديدم و برق از چشم ‌هايم پريد و هزاران سوزن زهري همزمان به ‏مخم فرو رفتند. آي ی! از شدت درد دور خودم چرخيدم و درست در ‏زماني كه رو در روي جناب سرهنگ قرار گرفتم، آب دهان خوني ‌ام را ‏به صورتش تف كردم. اگر سفيدپوش ‌ها زير بازويم را محكم نگرفته ‏بودند، به زانو درمي‌آمدم و برادر شيري ‌ام را در دم آخر نمي‌ ديدم. ‏پيش از اين كه ضربة دوم روي شقيقه ‌ام فرود آيد و كارم را بسازد، ‏او را ديدم كه رو به سرهنگ خيز برمي‌داشت. دست ‌هايم بسته بود و ‏برادرم معراج هرگز نمي‌ توانست خواري و درماندگييم را بر خودش ‏هموار كند. معراج رو به ما خيز برداشت و در نگاهم قد كشيد و بزرگ ‏شد. غولي شد، غولي كه تنوره مي‌ كشيد، نعره مي كشيد و مي‌آمد تا ‏دنيا را ويران كند. ضربة دوّم سرهنگ سوي چشم‌ هايم را گرفت، سرم ‏روي سينه ‌ام افتاد و بمبي گوئی در گوش‌ هايم منفجر شد. رها كردم. با ‏آسودگي رها كردم و روي عرشة لنج يله دادم. زير آفتاب ملايم صبح، ‏بازيگوشي موج‌ هاي كوچك و پرواز پرنده هاي دريائي … دريا! ‏

.

فصلی از جلد اول رمان سه جلدی « گدار»

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: آواز ماندگارِ خزر – فصلی از رمان گدار «جلد دوم»
Next Post: رصد خانه

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme