دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برميجهد!
جمال ميرزا سفرنامه اش را با صداي گرم وگيرائي مي خواند و من چشم هايم را مي بستم ولنجي را در نظر ميآوردم كه بر گردة امواج مرده ميلغزيد وآرام آرام از بندر دورمي شد وما را با خودش مي برد. من و جمال در كنار هم روي عرشة لنج لميده بوديم، تن به نسيم خنك شبانة دريا سپرده بوديم و از آينده حرف ميزديم، آينده! جاشوئي در تاريكي نشسته بود، سيگار مي كشيد و ترانه اي را با صداي محزون زمزمه مي كرد. جاشوي عاشق. ناخدا در جايگاه ويژه، روي كرسي چوبي، مثل حضرت موسي چمباته زده بود و با نگاه تيز و نافذش تاريكي ها را مي كاويد ومانند سگ شكاري هوا را بو ميكشيد ونبض دريا را ميگرفت: «دريا خواهر زائر. دريا خواهر!» روايت پيش زادة شاطر، جمال ميرزا كاروانكش، پسر نبي دبّاغ زيبا و خيال انگيز بود و شور و شوق سفر را در من بيشتر دامن ميزد و قلبم از شادي به طپش مي افتاد. دريا در كلام او جلوه هاي گوناگوني مييافت و هر بار تابلو تازهاي برايت رسم ميكرد و پيش چشمات ميگذاشت. جمال يك سال واندي گويا روي دريا و در بنادر و جزاير جنوب كار كرده بود، تجربه اندوخته بود، يادداشت برداشته بود تا در بازداشتگاه قصر فيروزه آنها را دو باره بنويسد و براي برادرخواندهاش بخواند. بندر، دريا، آفتاب و مردم جنوب را به خوبي مي شناخت. كتاب ها و سفرنامههاي قديمي را دوره كرده بود و گاهي جملهاي را به عاريه مي گرفت: « سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برمي جهد!» جمال ميرزا زمينه فرارمان را با هشياري چيده بود. روزهاي آخر جزئيّات آن را برايم روشن كرد. ای كاش چنين نمي كرد. ای كاش نامة فلك را برايم نميآورد و مرا در بي خبري مي گذاشت، چشم بسته به قلعه مي برد و ازآن جا به ميدان اعدام مي رفتيم و با آن همه تمهيداتي كه چيده بود فرار مي كرديم. جمال چنان از طرح و نقشة موفقيّتآميزش سرشار از لذّت بود كه نتوانست اين سرخوشي را با من تقسيم نكند. پليس نظامي را خريده بود و آن مردك چند لحظه اي از ما غافل مي شد و تمام! نشد. منيره خانم نمي دانم چرا پس از سال ها به ياد فرزندش افتاده بود و او را در قصرفيروزه پيدا كرده بود و همو نامة خواهرم را برايم آورده بود. نامه اي كه از آن بوي خوشي نميآمد. موريانه ها رشته هاي اعصابم را جويده بودند و من تاب تحمّل آن همه را نداشتم. شربت هاي تلخ جمال ميرزا هم از اين فشار كم نمي كرد، شربت ها مرا مي خواباند و در خواب همه چيز ادامه مي يافت. شربت ها ذهنم را فلج ميكرد، كرخت مي شدم و بين خواب و بيداري معلّق مي ماندم. ناله مي كردم و گاهي با صداي بلند حرف مي زدم. شب آخر حالم بحراني شد و جمال به وحشت افتاد. تا دم دماي سحر بالاي سرم نشسته بود و سينه ام را مالش ميداد و شانه هايم را ميماليد. انگار ميدانست، انگار از پيش ميدانست كه آخرين شبي بود كه با هم سحر مي كرديم. بله، در قصرفيروزه راهمان ازهم جدا شد و من تا آخر عمرم او را نديدم. جمال ميرزا با آن همه مهرباني و صفا، با آن همه تقلاّ و تلاشي كه كرد، نتوانست برادر خوانده اش را از ديوانه خانه نجات بدهد. گره مشكل نقره فام با سر انگشت ماهر و مهربان او باز نمي شد. گمانم در همان روزها گاهي با رذالت به اين فكر مي كردم كه جمال ميرزا به خاطر خواهرم پستان به تنور مي چسباند، به خاطر فلك خودش را به آب و آتش مي زد. گيرم در اين خيال پاره اي از حقيقت وجود داشت ولي تمام حقيقت نبود. نه، نه، مهرباني جمال ميرزا سرشتي او بود. جمال در دوستي بي شائبه بود. بعدها فرصت داشتم تا در گوشه اي بنشينم و به او بينديشم و خودم را سر زنش كنم. آزارش دادم، در قصرفيروزه او را بيشتر از هر كسي آزار دادم و جمال ميرزا دم بالا نياورد و تحمّل كرد. شب آخر بالاي سرم نشست و همان جور نشسته خوابيد. وقتي چشم هايم را باز كردم و او را در آن حال ديدم، وقتي گرماي انگشتهايش را توي موهايم حس كردم، قلبم بد جوري تير كشيد. پنجة ميرزا توي موهايم مانده بود و همانجور خوابش برده بود. گيج و منگ بودم و هياهوي زنداني ها را مثل صداهاي اجنّه از راه دور مي شنيدم و از جايم تكان نمي خوردم. ابرام خالدار گويا به زندگي با شكوهش خاتمه داده بود و بوي خون توي زندان پيچيده بود. پوست سرم مثل سفال در آفتاب تموزي خشك شده بود و اگر كسي تلنگري به من مي زد، ترك بر مي داشتم، از هم مي پاشيدم و فرو مي ريختم. تراشيدن ريش جمال را بهانه كردم تا مرگ و بوی خون و نكبت را از ياد ببرم و گذر زمان را احساس نكنم. استاد از تاريكي هاي ذهنم بيرون آمد و تيغ بر گلويم گذاشت: « اجازه بفرمائيد تا ريشتان را بتراشم، فرزند!»
خون از زير تيغ دلاكي جوشيد و جمال ميرزا به طرز غريبي لبخند زد. هراس برش داشته بود. رنگش كهربائي شده بود و لبخند روي لب هايش آرام آرام مي خشكيد. تيغ از گلويش برداشتم و رو به پنجره رفتم. سرم مثل سنگ آسياب سنگين بود و همة خواب هاي پلشتي را كه شبانه ديده بودم؛ تكّه تكّه به ياد ميآوردم. گاهي شك مي كردم كه آن وقايع را به خواب ديدهام و يا واقعاّ اتفاق افتاده اند؟ گاهي به نظرم مي رسيد كه آن روز و روزگار وآن روزها را يك بار ديگر، در جائي ديگر زندگي كردهام، درجائي ديگر از سر گذراندهام و حالا دوباره دارم مرور مي كنم. وقايع را پيشاپيش حدس ميزدم، پيش بيني ميكردم و جزئيّات آن ها برايم روشن بود. گويا بود. چرا؟ مگر نه اين كه يك بار ديگر آنها را از سر گذرانده بودم؟ خودم را بر چوبة اعدام ميديدم، جوخة آتش را مي ديدم و انگار قبلاً يك بار ديگر اعدام شده بودم و يا شب اعدامم را به خواب ديده بودم؟ نميدانستم. يقين نداشتم. فراموش ميكردم. توالي زماني وقايع را از ياد ميبردم. گيرم جزئيّات اين صحنه ها در خاطرم مي ماند و همين مرا به شك ميانداخت. آن سالن درندشت مجلّل، چلچراغ ها و نور خيره كننده، همهمة مهمان ها، صداي موسيقي و زني نيمه ديوانه و سياهپوش كه از پلّه ها پائين مي آمد. نميدانم اين قصر و باغ با شكوه آن را كي و كجا ديده بودم. چرا توي ذهنم حك شده بود. كي و چطور گذارم به دامنة كوه هاي شميران افتاده بود و درآن قصر با شكوه و زيبا پرسه زده بودم؟ اين قصر را خودم در خيالم نساخته بودم؟ وصف آن را از گماشتة معاون فرمانده نشنيده بودم؟ شيب ملايم تپّه، سروهاي كهن و در آن بالا قصري از سنگ مرمر. ستون هاي سفيد و مدور سنگي، پلّه هاي سنگي، مجسّمه هاي سنگي وصداي موسيقي كه از پنجره ها تا دور دست ترين گوشه هاي باغ مي رسيد و بوي الكل و زني سياهپوش و نيمه ديوانه كه تلوتلو ميخورد و گماشته اي كه در پناه تنة درخت انتظار مي كشيد تا زيبا ترين شب زندگي اش را درآغوش آن زن مست بگذراند و سر پائي او را تصرف كند! زن سياهپوش روي زمين، زير گماشته نمي خوابيد، كسر شأنش بود. زن سياهپوش مدام در خواب هاي من پرسه ميزد و هربار در پناه درختي خودش را در اختيار گماشته مي گذاشت. زن سياهپوش مثل سايه درآن قصر زيبا زندگي مي كرد. ماليخوليائي و تنها. شب ها مانند خوابگردها راه مي رفت ولي راهش را هرگز گم نمي كرد و هربار مثل گربة وحشي به گلو وگردن گماشته ناخن مي كشيد. مادر پير سرهنگ به راز زن پي برده بود و از گماشته حق سكوت مي طلبيد و از او مي خواست تا به حمّام برود و پشتش را ليف و صابون بكشد. گماشته شلاّق خورده بود و نميتوانست در زندان جلو زبانش را بگيرد. در افسانه هاي او زن هاي رنگارنگي حضور داشتند و يكي از اين زن ها به الهة مصري من شباهت داشت. باريك اندام، سبزه رو، گيسوبلند، چشم و ابرو مشكي و سرخوش و خنده رو! خوشگل تر از ستاره هاي سينما! روزهائي كه از درد و رنج به خودم مي پيچيدم، صداي گماشته را در راهرو زندان قصرفيروزه مي شنيدم، مخم تير مي كشيد و موريانه ها هجوم ميآوردند. جوانك دهان گرمي داشت و مانند نقّال هاي قهوه خانه ها داستان هايش را با آب و تاب تعريف ميكرد. زنداني ها دورش حلقه ميزدند و در سكوت گوش مي دادند. باغ گماشته، باغ افسانه اي مي شد و مهمانها و زن ها با آن لباس هاي رنگی فاخر و زيبا انگار از افسانه ها بيرون ميآمدند تا در خواب هايم پرسه بزنند: « نه، قصر نگو، بگو بهشت برين!» مردهاي بيگانه، زن هاي بيگانه، زبان هاي بيگانه و استخر و صندلي هاي كنار استخر و مهتابي هاي پايهدار و نورهاي خوش رنگي كه در آب استخر موج بر مي داشتند و مي رقصيدند. دختر دريائي، ستارة سينما و زن ماليخوليائي كه آخرهاي ماه سفرة فاطمة زهرا ميانداخت. زن هائي را كه دور سفرة نذری مي نشستند نمي توانستم مجسم كنم. از كدام طايفه بودند. چه جوري لباس مي پوشيدند؟ به جاي آن ها زن سياهپوش هر بار از گوشهاي سرك مي كشيد. نيمه هاي شب پابرهنه از پلّه ها پائين ميآمد و كمين مي كرد و در فرصتي مناسب با ميلة آهني به ملاج ستارة سينما مي كوبيد. گماشته ميگفت شب هاي گرم تابستان معاون فرمانده با آن دختر دريائي، ستارة سينما توي استخر با هم شنا ميكرده اند و لابد درهمة آن شبها زن سياهپوش ماليخوليائي پشت پنجرة اطاقش مي نشسته و نقشة قتل دخترك را توي سرش مي پخته. اين كابوس سرتاسر شب رهايم نكرد. نه، هربار آن دخترك دريائي را كه به جيران من شباهت داشت، در حال و وضعيّتي مي ديدم. جمال شانه هايم را آرام آرام مي ماليد. شب به آخر مي رسيد. چراغ هاي پايه دار كنار استخر خاموش شدند. همة پنجره هاي قصر گماشته تاريك بودند مگر پنجرة اطاق زن سياهپوش، نشمين، زن ماليخوليائي معاون فرمانده! مردي، كدام مرد؟ نه، نمي خواستم چهره اش را ببينم، چهره اش در تاريكي ديده نمي شد، خم شده بود و خونابه هاي كنار استخر را با شيلنگ آب مي شست. مرد ناشناس، لباس هاي دختردريائي را از روي صندلي برداشت و بالاي سر جنازه نشست. جنازه لخت بود و به يك قرار نمي ماند. بلوز و دامنش را به زحمت پوشاند. جنازه را در گليمي پيچيد، قلمدوش كرد و از شيب تپّه قصر سرازير شد. زن سياهپوش از تاريكي بيرون آمد و به قهقهه خنديد. خندهاش خشك و چندشآور بود. مرغي در لابه لاي شاخ و برگ درخت ها جيغ كشيد. در بزرگ آهني قصر خود به خود باز شد و بنز مشكي با چراغ هاي خاموش از دروازه بيرون رفت. از كوچة باريك پيچيد و وارد جادة شميران شد. ولولة گنجشك ها در نيمه شب برخاست. گنجشك ها براي دختر دريائی آواز مي خواندند. خون از شقيقة دخترك نَشت مي كرد و روي موكت صندوق عقب مي چكيد. چشم هاي آشناي دختر باز مانده بود، اين چشمهاي الهة مصري من بود. نگاه مي كرد ولي ستاره هاي آسمان كوير را نمي ديد. به شانه غلتيده بود و نسيم با گيسوي بلندش بازي مي كرد. آن زن ماليخوليائي هنوز در كنار استخر قدم ميزد. مردي با لباس و كفش كلاه خودش را به آب انداخت، شيرجه رفت و از آن طرف بيرون آمد و با شانه هاي خميده رو به پلّه هاي سنگي راه افتاد و زير لب گفت: « ساحره، جادوگر!» صدايش توي سرم پيچيد. چشم هايم را باز كردم. جمال ميرزا دست روي سينه ام گذاشت و گفت: « بخواب، بخواب داداش!» تا پلك هايم روي هم ميافتاد، جنازة الهة زيبای مصري را زير نگاه ستاره هاي آسمان كوير مي ديدم. بازپرس روزنامه را طوري روي ميز گذاشته بود تا من بتوانم به راحتي او را ببينم. درست شكل كابوس هاي من بود. آن رشته هاي بايك خون و چشم هاي وحشتزده و ناباور كه انگار به مارمولكي در حاشية كاريز خيره نگاه مي كرد. رو به روي بازپرس همة خواب هاي پلشتي كه سرتاسر شب آخر ديده بودم از نظرم گذشتند. خواب بود يا واقعيت؟ جيرانم با شقيقة شكافته روي خاك ريز قنات متروك افتاده بود. دهانش نيمهباز مانده بود و من در اطاق بازپرس نيروي هوائي شاهنشاهي ايران گيج و منگ نگاه مي كردم و ذهن خسته و بيمارم نمي پذيرفت. قبول نمي كرد. نه، كابوس بود، واقعيّت نداشت. دوباره خواب مي ديدم. ذهن و باور من، وجود من، هستي من تحمّل پذيرش اين فاجعه را نداشت. بر نمي تافت. بدنم نرم نرمك عرق مي كرد. ليچ عرق شدم. نگاهم مثل نگاه بنگيها روي خبر ميخ شد: « جنايت ديگر باندجكي!» جان و رمقم از تنم آرام آرام بيرون مي رفت. بي حّس شدم. به پشتي صندلي يله دادم و احساس كردم جانم ذّره ذّره بيرون مي رود و دم به دم خالي و خالي تر مي شوم. تمام مي شدم. تمام! گمانم لحظهاي از هوش رفتم. نمي دانم. چيزي شبيه بيهوشي بود. مدّتي در خلاء چرخيدم. وقتي دو باره چشم باز كردم، بازپرس با ليوان آب كنارم ايستاده بود. روزنامه دستش بود. گويا به صورتم آب پاشيده بود. همهمة گنگي از راهرو و دادرسي به گوشم مي رسيد. آن چه كه درآن دم اتّفاق افتاد، در زندان از زبان ديگران شنيدم. خودم نفهميدم. بازپرس جنازة جيران آتشي را نشانم داد و كلّة پرگوشتش را جنباند و گمانم گفت:
– گروهبان، زندگيتو به خاطر يك زن هرزه تباه كردي.
هرزه؟ عينك ذرّه بيني ته استكاني بازپرس ناگهان پر درآورد، پرواز كرد و در نيمه راه به ديوار خورد، برگشت و روي ميز افتاد. شيشه و عينك شكست وپژواك آن در راهرو دادرسي نيروي هوائي شاهنشاهي ايران طنين انداخت. آن چيزي كه مي رفت با نعره اي از گلويم بيرون بريزد در سينه ام گره خورد و مرا از جا كند و در يك دم صداي شكستن شيشه در گوشم پيچيد و خون روي ميز بازپرس شتك زد. نه، نفهميدم چرا پيشاني ام را به شيشة ضخيم روي ميز كوبيدم. نفسم در سينه ام گره شده بود. احساس خفگي ميكردم. اگر سرم را به جائي نميكوبيدم خفه ميشدم. در واقع به قصد گروگان گيري نرفته بودم. هرگز چنين خيالي از ذهنم عبور نكرده بود. بعدها سرفرصت به اين قضّيه فكر كردم و بارها از خودم پرسيدم چرا، چرا با شيشة شكسته به بازپرس حمله كردم؟ ها؟ چرا او را كفتربند كردم و خنجر شيشه اي را زير سيبك آدمش گذاشتم؟ بازپرس بدون عينك نميديد و من هم چهرة او را نمي ديدم. بازپرس مثل خوك چاقي خرخر ميكرد و به سختي نفس مي كشيد. تلفن زنگ ميزد و كسي جرأت نداشت قدم جلو بگذارد. خون به همه جا شتك زده بود و رنگ خون در ستاد نيروي هوائي گويا رنگين تر است. حرفي نميزدم، لال شده بودم، هيچ كس حرفي از پسرشاطر نشنيده بود. رنجرها ميدويدند، در سكوت ميدويدند و گويا بازپرس با سر و چشم و ابرو آن ها را از مداخله منع مي كرد. بازپرس را با خودم بردم. نرم نرمک پشت به ديوار جلو مي رفتم، پلّه به پلّه. هنوز نميدانستم چه كار مي خواهم بكنم و به كجا مي خواهم بروم؟ همة آن كارها به اين خاطر بود تا شايد جلو خفه شدنم را بگيرم. همين! اگر آن تاول نميتركيد، جانم را ميگرفت. عاقبت كار برايم مهّم نبود. در واقع به عاقبت نميانديشيدم. وقتي گلولة هفت تير بيخ گوشم تركيد بي اختيار خم شدم. بازپرس از هوش رفته بود و سنگيني جنازة او وادارم كرده بود خم شوم. زانو زدم و ضربة بعدي را نتوانستم وابگيرم. دردي حس نكردم. نه، صداي انفجار گلوله اعصابم را گويا كرخت كرده بود. سوزش زخم پيشاني و پاشنة سرم را يك ساعت بعد، درآن سلّول قناس قصر فيروزه احساس كردم. دست هايم را قپّاني دستبند زده بودند و من مجبور بودم پيشانيم را به ديوار بمالم وخرده شيشهها را از لاي زخم بيرون بياورم. صداي زنداني ها را در راهرو زندان ميشنيدم و تازه به ياد ميآوردم كه در ستاد ارتش شاهنشاهي خون راه انداخته بودم، ستاد را قرق كرده بودم. بازپرس را به گروگان گرفته بود م و اين بار پاك ديوانه شدهبودم. هر كسي روايت تازهاي از واقعة ستاد نقل ميكرد. افسر زندان هم روايت خودش را ميگفت. جناب در سلّولم را قفل زد. روزنامه را از دريچه به درون انداخت و گفت: «سزاواري ديوانه!» پيشانيام را توي ملافه فرو بردم و مدّتي به همان حال ماندم. صداها كمكم دور و دورتر مي شدند و پشت درهاي آهني سلّول ها فرو مي مردند. تنها صداي معراج مانده بود كه سماجت ميكرد و كوتاه نميآمد: « گفتم زخمش عميقه، جناب!» جوجه خروس اخته جيغ كشيد ومعراج اين بار كلفت بارش كرد. معراج، برادر شيري من با گز و مترآن ها قابل اندازه گيري نبود. نه، هيچ كسي او را نمي شناخت. نه، هيبت اولاد نرينة هاجركلانتر مانع اين شناخت مي شد. هيبت و منظر معراج آدم ها را پس ميراند، از خودش مي راند و همه يك نوع پيشداوري نسبت به او داشتند. در واقع هراس آن ها از قد و قامت و شمايل او تبديل به كينه و نفرت مي شد و يا در كينه و نفرت خودش را نشان ميداد. قلچماق ترين آدم هاي زندان طاقت يك مشت برادر شيريام را نداشتند و از اين واقعيّت همه آگاه بودند. حتّي افسر زندان به اين امر آگاهي داشت و به همين خاطر هربار با او رو در رو ميشد، كولي بازي در ميآورد و جيغ می کشيد: «ديلاق!» صداي معراج نمي بريد: « قرمساق اونو بفرست بيمارستان، اگه بلائي سرش بياد، گردنتو مثل گردن خر خرکچی خرد مي كنم!»
– برگرد سلّول، ديلاق احمق، اوباش …
صداي معراج ديوارهاي ساروجي زندان را مي لرزاند:
– اگه يك مو از سرش كم بشه …
در آهني زندان به هم خورد و دانه هاي درشت زنجيرآهني از اصطكاك دانههاي زنجير وآهن چنان صداي گوشخراشي به وجود آمد كه مانند سوهان براعصابم كشيده شد و ناله ام را درآورد. معراج از ماجرا خبر نداشت و بي جهت دندان جر مي داد. به هرحال دير يا زود آمبولانس ديوانه خانه آژيركشان از راه مي رسيد و در محوطة شني باز داشتگاه توقّف ميكرد و بازآن سفيد پوشها پياده مي شدند و گوش به فرمان در برابر آفتاب مي ايستادند. سرنوشت من رقم خورده بود، سرنوشت من در جاي ديگري رقم خورده بود و حالا كه بدنم كمكم سرد ميشد، درد از هرگوشة جسم و جانم سر برميداشت و نيش مي زد. حالا كه كلّه به ملافة خوني ميماليدم، همه چيز را، آينده را به وضوح مي ديدم و كمترين نيروئي براي مقاومت نداشتم. انرژي نداشتم. درواقع انگيزه اي هم نداشتم. در آن زماني كه صابرنقرهفام در چشم زندانيها مانند قهرماني جلوه ميكرد و در هر گوشه و كناري جسارت او را مزمزه مي كردند و افسانه ها مي ساختند، در آن زماني كه صابر نقره فام غولي به نظر ميآمد و در ستاد نيروي هوائي نامش را با هراس و گاهي حرمت به زبان ميآوردند، درست در همان زمان زانو زده بودم و هيچ شوقي به زنده ماندنم نداشتم: «ارباب. منم!» روي زانوهايم چرخيدم و به سوي قاب كوچك دريچه سلّول گردن كشيدم: «ارباب!!» مشكي گريه درگلو ميناليد. شيئي از دريچه روي گليم كف سلّول افتاد: « ارباب، حلالم كن» خون حدقة چشم هايم را پر كرده بود، تخم چشم هايم ميسوخت و سوزن سوزن ميشد، روي كندة زانوها آرامآرام جلو رفتم و نگاهم به كنجكاوي و صرافت روي گليم دويد. قوطي كبريت كنار روزنامه افتاده بود. دست هايم بسته بود و هيچ كاري نمي توانستم انجام بدهم. روي گليم نشستم، كونخيزك كون خيزك جلو رفتم و قوطي كبريت را با سرانگشت لمس كردم و آن را به سختي برداشتم و توي مشتم فشردم: « ترياك دواي هر درديه، ارباب!» مشكي، پادو زندان در آن ساعتي كه تماس گرفتن و حرف زدن با مرا قدغن كرده بودند چه چيزي برايم تحفه آورده بود؟ چرا از من حلالي مي طلبيد؟ مگر زوزة آمبولانس تيمارستان را نشنيده بود؟ ها؟ چطور جرأت كرده بود و پا از خط قرمز فراتر گذاشته بود؟ آدمها هميشه مرا غافلگير كردهاند و غافلگير مي كنند. انگار همه را از زندان بيرون مي بردند. معراج دهانش را به دريچه چسباند: «خايه هاشون پاپيون شده، قرص وايستا!» در پاسدارخانه طبل و شيپور ميزدند. لابد افسر زندان پاسدارها را براي اداي احترام نظامی به صف ميكرد. لابد معاون فرمانده با آن گردنبند سفيدش آمده بود؟ «پيش فنگ!» خودكشي ابرام خالدار، حادثة ستاد نيروي هوائي او را به بازداشتگاه كشانده بود و حالا پر خروش و عصبي نطق ميكرد و از حيثيّت و اعتبار سرهنگي دم مي زد كه به دست ديوانه اي لكّهدار شده بود. چلغوزي سه پولي، لاتي بي سر و پا در اثر سهلانگاري، ولنگاري و بي احتياطي مسئولين روي سنگفرش ستاد ارتش خون ريخته بود. من جناب معاون فرمانده را نمي ديدم ولي مي توانستم چهرة گر گرفتة او را به خوبي تصّور كنم. لابد گوشة لب هايش كف كرده بود و بنا به عادت مدام مژه ميزد:
– رئيس تيمارستان، هيات پزشكي، همه و همه مسئولن. شما، شما ستوان، شما هم مسئوليد، ميفهميد؟ بله؟ اهميّت حادثه را درك ميكنيد؟ ستوان، روي پلّه هاي ستاد ما خون ريختن. بله، اين جا زندان نيست ستوان، اينجا بازداشتگاه موقّته. براي بازداشت هاي كوتاه مدّت. تنبيه، توبيخ. چرا؟ چرا؟ بله، چرا آن ها را به زندان جمشيدّيه انتقال نداديد ستوان؟ چرا؟
لابد سفيدپوشان دارالمجانين زير آفتاب پا به پا مي ماليدند و منتظر ختم سخن رانی جناب سرهنگ بودند.
– شما به كارتان برسيد، آقايان!
بازداشتگاه قصر فيروزه در چنان سكوت و بهتي فرو رفته بود كه بال زدن پشّه اي را حتّي مي توانستي بشنوي. صورتم را به ملافه خوني ماليدم و به ديوار يله دادم و چشم به راهشان ماندم: «آمدند!» خدمه روي شن ريزه ها قدم بر مي داشتند و شتابزده جلو ميآمدند. بلوز سفيدي برايم آورده بودند. خبر نداشتند كه دست هايم را قپّاني دست بند زده بودند و رو پوش سفيد ديوانه خانه كاربردي نداشت. به هر حال آن را روي شانه هايم انداختند، زير بازوهايم را گرفتند و از سلّول بيرون بردند. جمال ميرزا نبود تا بدرقهام كند. نگاه جيران، آن چشم هاي نيمه كارة تابلو و لبخند ناتمام … آفتاب … آفتاب آخر بهار چشم هايم را آزار ميداد. چند بار پلك زدم و صف زنداني ها را پشت به خورشيد ديدم. در آن سو پاسدارها در دو صف، پشت گردن، به حالت پافنگ ايستاده بودند. افسرزندان، سركار استوار، سرگروهبان و در اين سو، معاون فرمانده كه با تعليمي به كف دستش مي كوبيد. صابر نقرهفام با فرق شكسته و چهرة خونين در برابر خورشيد ظاهر شد و همهمه اي مثل هجوم موجي به ساحل سنگي دريا سكوت و بهت را درهم شكست. خاموشي وسكوت بعدي كه از پي خروش موج حاكم شد، از جنس ديگري بود. اين خاموشي انباشته از هراس و نفرت بود و صد ها خيال و انديشه در اين سكوت ميدويدند، رو به من ميآمدند و من به خوبي اين همدلي را احساس ميكردم. اين خاموشي به پايان كار صابر نقرهفام اعتراض داشت، نمي پذيرفت كه پسرشاطر را به ديوانهخانه ببرند. من انديشة آن ها را مي شنيدم. صداي دريا را از راه دور مي شنيدم. اين درياي من بود كه مدام ميخروشيد. درياي ديوانه: «دريا، دريا، دريا!» گويا معاون فرمانده نيز اين همدلي را در خاموشي سترگ زنداني ها احساس كرده بود. سرهنگ روي پاشنة پا چرخيد و من در شرة تند خورشيد يك لحظه پرهيب تعليمي اش را ديدم و برق از چشم هايم پريد و هزاران سوزن زهري همزمان به مخم فرو رفتند. آي ی! از شدت درد دور خودم چرخيدم و درست در زماني كه رو در روي جناب سرهنگ قرار گرفتم، آب دهان خوني ام را به صورتش تف كردم. اگر سفيدپوش ها زير بازويم را محكم نگرفته بودند، به زانو درميآمدم و برادر شيري ام را در دم آخر نمي ديدم. پيش از اين كه ضربة دوم روي شقيقه ام فرود آيد و كارم را بسازد، او را ديدم كه رو به سرهنگ خيز برميداشت. دست هايم بسته بود و برادرم معراج هرگز نمي توانست خواري و درماندگييم را بر خودش هموار كند. معراج رو به ما خيز برداشت و در نگاهم قد كشيد و بزرگ شد. غولي شد، غولي كه تنوره مي كشيد، نعره مي كشيد و ميآمد تا دنيا را ويران كند. ضربة دوّم سرهنگ سوي چشم هايم را گرفت، سرم روي سينه ام افتاد و بمبي گوئی در گوش هايم منفجر شد. رها كردم. با آسودگي رها كردم و روي عرشة لنج يله دادم. زير آفتاب ملايم صبح، بازيگوشي موج هاي كوچك و پرواز پرنده هاي دريائي … دريا!