Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

خلوت

Posted on 17 سپتامبر 202317 سپتامبر 2023 By حسین دولت‌آبادی

اگر اشتباه نکنم، در دورانی که نسل ما به مدرسه می رفت، فروشگاه‌های لوازم‌التحریر، دفترچه‌ای خط کشی شده می‌فروختند که مخصوص لغت و معنی بود. شاگردها در‌سمت راست که کوچکتر بود لغت‌ها را می نوشتند و در سمت چپ که جای بیشتری داشت، معنی آن‌ها را که می باید به خاطر می‌سپردند و پای تخته سیاه به معلم جواب می‌دادند. تا آن‌جا که به یاد دارم، من در درس «فارسی و انشاء» مشگلی نداشتم، حافظه‌ام نسبت به‌‌سایر شاگردها خوب بود و معنی واژه‌ها را به‌ سادگی، طوطی وار حفظ می‌کردم، بی‌آن ‌‌که معنای آن‌ها را به ‌درستی فهمیده باشم. از آن جمله کلمۀ «خلوت» بود. معنی این کلمه را همۀ می‌دانستند و نیازی نبود تا در دفترچۀ لغت معنی یادداشت می‌کردند. با این‌همه آقا معلم در اشتباه بود، نه، خلوت فقط عکسِ شلوغی و ازدحام نبود و معنای دیگری نیز داشت، معنائی که سال‌ها بعد، در عید نوروز، در خانۀ «زرین قلم»، دوستِ گرمابه و گلستان دائی‌جان فهمیدم و به راز واژه‌ها در زبان فارسی پی بردم. دائی جان ما مرد «راست و درست!» و نازنینی بود که در کودکی پدر و مادرش را همزمان از دست داده بود و یتیم شده بود. باری، در «قلعۀ گالپاها» زندگی او را به اختصار نوشته‌ام، و قصد ندارم دراین‌جا تکرار کنم، امروز به مناسبت به ‌یک صحنه اشاره‌ای می‌کنم و می‌گذرم. با این‌همه باید عرض کنم که دائی‌جان رابطۀ عاطفی خاصی با پسرخواهرش داشت و به‌رغم تفاوت سنی زیاد با هم دوست، همدل و همزبان بودیم. به‌باور اینجانب دوستی دنیای با شکوه و زیبائی‌است که اگر آدمی راهی به آن ‌داشته باشد، می‌تواند نفسی به آسودگی بکشد و بار سنگین هستی را دمی از شانه‌اش بر دارد. این سعادت در ایران هراز گاهی نصیب من می‌شد
بماند. برگردم به خانۀ زرین قلم، دوستِ دائی جان!
عید نو روز بود و من از تهران به دیدار دائی جان به سبزوار رفته بودم. پس از دید و باز دید، با هم به سوی منزل زرین قلم راه افتادیم. من آن مرد تنومند، خوش سیما، خنده‌رو، خوش برخورد؛ مؤدب و مبادی آداب را از ولایت می‌شناختم و می‌دانستم که تنها فرزند مادرش بود و تنها دوستِ دائی جانِ ما… مادر هیکلمند زرین قلم، سفرۀ هفت سین را روی زمین، در گوشۀ اتاق پهن کرده بود، بال چادرش را به‌ دندان گرفته بود و به‌ خوشامد گوئی خم و راست می‌شد. زرین قلم زیر لب به مادرش چیزی گفت که نشنیدم، پردۀ پستو را کنار زد و به دائی جان اشاره کرد:
«بیا، بیا ، بریم به «خنه کینه»…بریم خلوت کنیم»
در ولایت ما به پستو، «خِنِه کینَه» یا صندوقخانه می‌گویند. غرض، زرین قلم در‌ پستوی خانه‌اش سفرۀ مختصری پهن کرده بود و اضافه بر نقل، شیرینی، پشمک، باقلوا، تنگی شراب و چند تا گیلاس ظریف بلوری روی سفره گذاشته بود.
«بشین دهانت رو شیرین کن…»
کنار دائی جان، روی تشکچه چهار زانو نشستم و از گوشۀ چشم، نگاهی به تنگ بلوری شراب سرخ انداختم: عجب!! ناگفته نماند، در‌ زمان شاه، در شهر سبزوار عرق فروشی وجود نداشت، در گوشۀ باغ ملی دکه‌ای بود که پنهانی مشروب الکلی می‌فروخت و شماری در خلوت عرق می‌خوردند و بجز لات و لمپن‌ها هیچ کسی در ملاء‌عام تظاهر به مستی نمی‌کرد. نیشابوری‌ها به مردم این شهر به طعنه وتمسخر می‌گفتند: « از کون آخوندها افتادن!!» باری، من از تصدق سر دائی جان به خلوت آن‌ها راه یافتم و در نوزده سالگی با دو مرد میانه سال مسلمان، متدین، معتمد وخوشنام، شراب ناب خانگی خوردم. آری، نماز و روزۀ دائی جان ما هرگز قضا نمی‌شد و زرین قلم، دوست نزدیک او نیز. من در آن پستوی نیمه تاریک و ساکت، درکنار آن دو مرد خوشنام به معنای « خلوت» و «دوستی» پی‌بردم و با «مسلمان ایرانی!!» نیز کم و بیش آشنا شدم.
باری، زرین قلم جعبۀ باقلوا را برداشت تا نزدیک دائی جان روی سفره می‌گذاشت.
«زحمت نکش، دستم می رسه، دست بچه یتیم درازه»
جمله‌اش را‌با بغض، بسختی تمام کرد و چشم‌هایش پر شد. بند دل‌ام لرزید، گیلاس شراب‌ام را بسلامتی دوستی زیبا و دلپذیر آن‌ها بالا بردم و گفتم:
«آقای زرین قلم، من با اجازه شما مرخص می‌شم.»
منظور وقتی به معنای خلوت پی بردم، آن دو دست قدیمی را درپستو، کنار تنگ شراب تنها گذاشتم و رفتم تا پس از پنجاه و پنج سال دراین گوشۀ دنیا به واژۀ «خلوت» برسم و آن‌ها را به‌ یاد بیاورم. در این‌جا دور، از میهن و مردم، اگرچه گذشته‌ها و خاطره‌ها هرگز از یاد من نمی روند، ولی به مرور زمان گرد و غبار می‌گیرند و اگر روزها به‌سراغ واژه‌ها نروم؛ غبار روبی و گردگیری نکنم، درکنج تاریک حافظه‌ام مهجور می‌شوند. گیرم واژه‌ها با موقعیت‌ها گره خورده‌اند و در موقعیّت ها معنا شده اند، شاهد: خلوت همیشه مرا به‌یاد دائی جان، رزین قلم، پستو و شراب ناب می‌اندازد. دانی جان! در این همه سال، گاهی تلفتی با دائی جان تماس می‌گرفتم، هر بار می‌پرسید «برگشتی حسین، صدات چقدر نزدیکه!» گاهی تویّ خانه نبود و زن دائی می‌گفت: « دائی رفته به باغ رضوان، رفته قدم بزنه». چند سال پیش او را به خواب دیدم، فردای آن شب تا از گرد راه رسیدم، تلفن زدم، زن دائی گفت: «دائی برفت حسین جو» پرسیدم: «برفت به باغ رضوان؟» گفت «نه، دائی برفت حسین جو، دائی برفت!…برفت!» آه، دائی جان از دنیا رفته بود. بغض‌ام ترکید و توی راهرو خانه به های های بلند گریستم:
«مگری حسین جو، مگری…مگری…»
دائی جان ما از دنیا رفته بود و من در تنهائی زار می‌زدم.

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: بر بامِ گرد باد
Next Post: اُبلومفِ ولایتِ ما

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme