بیشک شما نیز مانند اینجانب بارها این سخن را شنیدهاید: «آنچه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام آن بیند». بنا براین ادعا انسان تا روزگار پر فرار و نشیبی را از سر نگذراند و تا به پیری نرسد، همه چیز را درخشت خام به روشنی نمیبیند. اگر چه این سخن دربارۀ همۀ پیران و جوانان صادق نیست، ولی حقیقتی در آن نهفتهاست. من دراین عمر دراز با انسانهای بی شماری از هر قشر و قماشی آشنائی، حشر و نشر داشتهام و این آشنائیها از دوران کودکی و نوجوانی تا سر پیری، با چندین نفر به دوستی انجامیده و بعدها، به مرور زمان برخی از این دوستیها و صمیمیتها به غارت رفتهاست. باری، هرانسانی دنیایِ پیچیدهایست و اگر از شباهت شکل و شمایل آدمها بگذریم، از لحاظ خوی و خصلت شخصی و رفتار اجتماعی به ندرت انسانی به انسانِ دیگر شباهت دارد. نه، آدمها به ذات و سرشت متفاوتاند و دنیایِ آنها یگانه و منحصر به فرد است. آری، دنیایِ آدمها حصاری حصیناست و گشایش این حصار و فتح و راهیابی به آن اگر غیر ممکن نباشد، خیلیخیلی دشوار است. دشوار! نه، آدمها اغلب محتاط اند و هرکسی را به دنیای درونشان راه نمیدهند و شاید تا آخر عمر هیچکسی را راه ندهند. بماند. صحبت از تفاوتها بود. شاید این تفاوتها در برخورد اول به چشم نیاید و آدمیزاده به غلط بیفتد، ولی اگر آشنائیها به دوستی بیانجامد، آمد و شد؛ حشر و نشر مدتی ادامه یاید، آدمها در موقعیّتهای باریک و حساس از مه و محاق بیرون میآیند و در آفتاب بهتمامی رخ مینمایند و شناختِ نسبی حاصل میشود. پس از شناخت، بیشتر اوقات، در آفتاب و در روشنائی راهِ آدمها از هم جدا میشود و هرکدام به سوئی میروند. غرض، اگر آدمی از نوجوانی تا به پیری، طی یک عمر، اینهمه را بارها و بارها تجریه کرده باشد، سرِ پیری به مرحلهای میرسد که آدمها را از دور میشناسد و اگر بردۀ احساسات و عواطفاش نباشد، آزمودهها را دو باره نمیآزماید. با وجود این گاهی پیرها مانند جوانان بیتجربه و یا کم تجربه اشتباه میکنند، لبخندِ زیبایِ موجهای دریا آنها را به غلط میاندازد و فریب میدهد، ساحل سنگلاخ و صخرهای دریا را به جای ساحلِ ماسهای و نرم و گرم میگیرند. از شما چه پنهان، من سالها پیش به عزیزی نوشتم که بعضی از آدمها بیشباهت به ساحل سنگلاخ و صخرهای دریا نیستند و تو نمیتوانی برهنه و بیپروا چند دقیقه راحت در گوشهای به تماشا بنشینی، مدام تیزی صخره و سنگ آزارت میدهد؛ کلافه میشوی، از خیرتماشای دریا و نسیم خنک میگذری و عطای آنها را به لقایشان میبخشی. در عوض، آدمهائی پیدا میشوند، (هر چند به ندرت)، که مانند ماسههایِ بادیِ ساحل دریا، نرم، گرم و دلپذیرند و تو برهنه، بیدغدغه و آسوده خاطر در کنار آنها یله میدهی، به هر سو میغلتی، خودت را بیدلواپسی واگذار میکنی و بند از زبان و پرده از دلات بر میداری. باری، به باور من، آن کسی که از تنهائی و روزگار نالیده و گفتهاست: «با یک نفر تنها، با صد نفر تنها…» بیتردید به آدمهائی از این قماش دسترسی نداشتهاست. آری، آدمیزاده تا با دوست یا رفیقی یگانه، یکدل و همراز نشود، تنهاست و تنهائی خویشتن خویش را همیشه و همه جا مانند جنازهای به دوش میکشد. با اینهمه پیران پس از عمری، اغلب این تنهائی سهمگین را برساحل سنگلاخ و صخرهای ترجیح میدهند.