*
خبر فوت ویدا حاجبی را در روزنامه « فیسبوک» خواندم، دست از کار کشیدم و از پشت میزم بر خاستم و مثل هربار توی راهرو باریک و تاریک آپارتمان راه افتادم. در این روزها مدام دنبال بهانه ای میگردم تا طفره بروم و ننویسم و با هزار و یک ترفند توجیه کنم، نه، این روزها هیچ شور و شوقی ندارم، از تنهائی و تکرار روزهای مکرر خسته شدهام، از دروغ و دغل و این دنیای وارونه و اینهمه جنایت و خیانت خسته شده ام، اگر چه هنوز تا به «یأس مطلق» چند قدمی فاصله دارم، ولی گاهی همه چیز بنظرم بیهوده و مبتذل و مکرر میرسد. همه چیز و همه جا، حتا در کشور کموناردها!
نسل ما، نسلی که آرمانهای بزرگی داشت و از جان و جیفهاش مایه میگذاشت، دارد به مرور منقرض میشود، خبر مرگ ویداحاجی و دیگر یاران و مبارزان زمانة او این حقیقت را تأیید میکند. اگر چه مرگ این انسانها آخر تاریخ و پایان دنیا نیست، ولی از آنجا که «پاجوشی» نیز نیست، این جای خالی، این خلاء روز به روز غمانگیز تر میشود. اندیشه ها و اندیشمندانیکه روزگاری مانند الماس تراشخورده میدرخشیدند و چراغ راه بودند، در روزگار ما لوث، گلآلود و کدر شده اند، و یا چهرة آنها را مسخ و کدر کردهاند. اندیشهها و اندیشمندان این عصر گوئی فلج شده اند، انگیزهها و امیدها زنگار گرفته اند و همه چیز مانند کف و حباب در سطح و بر سطح برکه میلغزد و ژرفای چندانی ندارد، رایت سرخ امید انسانهای زحمتکش و مردم آزادیخواه که در آغاز قرن، در چهار گوشة دنیا برافراشته بود و با غرور و نخوت در بادها به شادی میرقصید، با خفّت و خواری فرو افتاده است. اینک، شماری اندک از نسل منقرض، جمعیّتی پیر، پراکنده و خسته با موهای سفید، خاکستری، تنک و آشفته، گاهی اینجا و آنجا این پرچم را به اهتزار در میآورند و سرودی را با صدای خشدار و لرزان زمزمه میکنند که روزگاری از حنجرة میلیونها و میلیونها انسان پرخروش و امیدوار فریاد میشد و طاق آسمانها و سنگفرش خیابانها را میلرزاند و رعشه به اندام دشمنان مردم میانداخت. آری، مردمی که زیر رایت راستی و درستی مبارزه میکردند، مردمیکه قرار بود دنیا را دگرگون کنند، آزادی و عدالت را بر فرزندانشان به ارمغان بیاورند، آسیبها دیدهاند و دارند به مرور منقرض میشوند و «راستی و درستی» در این دنیا به کنجی خزیده و دروغ و دغل و رذالت و خباثت میداندار شده است. در روزگارما، قُبح وقاحت به مرور ریخته است و آدم نماهایِ وقیح در همه جا پرچمدار شقاوت شدهاند. «حقیقت» را در همه جا لوث و کدر کردهاند، چشمها را کور و سفید و گوشها را کر… کسیکه دم از حقیقت میزند، آن بهلول دیوانهای است که در کوچه و بازار مورد تمسخر قرار میگیرد.
باری، در تبعید، در این گوشة دنیا که روزگاری از دور رویائی و خیالانگیر بنظر ما میرسید، همه چیز تکراری و ملال آور شده است، حتا مرگ. مرگ مکرر! عزیزی از میان ما میرود و دوباره همه از خواب سنگین بیدار می شوند، بیاد مبارزات، رشادتها و قهرمانیهای او میافتند، بیاد زیبائیهای اخلاق و رفتار، خصال نیکو و فضایل برجستة او، فداکاریها و جانفشانیهای او. و باز واحسرتا، آه و افسوس و یک مثنوی جمله های تکراری دنبال همه قطار میکنند، واژههائی که که از بس تکرار، فرسوده و بیرمق شدهاند و حتا به کار ابراز همدردی و تسلیت نمیآیند. نه عزیز، این واژه ها بوی خودنمائی می دهند، گوینده و نوبسنده آن را حتا تسلی نمیدهند بلکه بار تکلیفی را از روی شانه های او بر میدارند. همین و بعد فراموشی! فراموشی …
نمیدانم، امروز برای دوستی نوشتم سفر ما اگر چه سخت و راه ناهموار و راهزن بسیار بود، ولی سرانجام به منزل آخر رسیده ایم و مرگ، این تنها حقیقت مطلق دنیا، در پیرامون ما آنقدر فراوان شده است که گورکنها حتا مجال نمییابند نفس تازه کنند و یاران سوگنامه بنویسند.