در روزگار جوانی، در ولایت بادها، با مردی دوست شده بودم که مدرسه را در کلاس پنجم ابتدائی به ناچار رها کرده بود، ولی به باور من، نویسنده و فیلسوفی شفاهی بود. این رفیق شفیق، مدتی رانندۀ شرکت روغن پارس شده بود و با تریلی شرکت روغن مایع از بندر عباس به تهران میآورد و من هراز گاهی که فرصتی دست میداد، با او به سفر میرفتم و از مصاحبت و هم نشینی با او لذت میبردم و سیر نمیشدم. رفیق عزیز من بذله گو و طنّاز مادر زاد بود و هربار که لب به سخن باز میکرد، همه از خنده ریسه می رفتند و روده بُر میشدند. بگذریم. غرض، هر زمان مشکلی و مسأله ای پیش میآمد و با او مشورت میکردم، میگفت:
«حسین، به قلبت رجوع کن!»
باری، این روزها بارها بهیاد آن عزیز از دست رفته افتاده ام و بنا به توصیۀ او بارها و بارها به قلبام رجوع کرده ام و از او پرسیده ام در این روزگاران تاریک که ریا و دروغ و تبهکاری فضیلت شده است، به شادمانی چه چیزی بنویسم؟ صادقانه و بی ریا عرض میکنم، چراغ خاموش و خانۀ قلبام تاریک است، خاموش و تاریک! در روزهای اخیر چندین بار برگشتهام و دو باره به کنجکاوی سرک کشیدهام، نه، هیچ صدائی از جائی نمیآمد و گوئی همه در قلب تاریک من به عزا نشسته بودند. در عزای کودکان فلسطینی! آوارگان فلسطینی! در عزای تباهی زندگی! شگفتا که اینهمه تبهکاری، شناعت و جنایت در برابر چشمان ما رخ می دهد و شماری از «روشنفکرهای کوتوله»، در خیابان ها، زیر پرچم شیر و خورشید فاشیستها و ستارۀ داوود صهیونیستهای جنایتکار شعار میدهند و در توجیه این جنایت ها مقاله مینویسند و از این شگفت انگیزتر این که دنیا مانند کر و لالی خمار و خواب آلود به راه خود میرود تا سالها پس از قتل عام و کشتار یک ملت، از لختی، سستی و خماری به در آید و اهل فرهنگ و تاریخ نگاران آن در بارۀ این فاجعۀ قرن قلمفرسائی کنند.آه، وقتی که شرم در نگاه آدمیزاد خاموش میشود، زندگی در تاریکیها و سرما یخ میزند. به باور من، بیشرمی پایان انسان و انسانیّتاست. جنایتکارانی که چشم در چشم دنیا میدوزند و با وقاحت دروغ می گویند، بی شرم و جنایتکارند و دنیا و بشریت را به قهقرا میبرند. فاشیسم یک بار زندگی میلیون ها انسان را تباه کرد و در زمانۀ ما در هیبت دیگری، زیر نام دیگری، ملتی را به خاک و خون کشیده و «زندگی، انسان و انسانیت» را تباه می کند
نه، امروز صبح دو باره به قلبام رجوع کردم، باریکه نوری حتا بر این خانۀ خاموش و تاریک نمیتابید.