Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
1378032311_the-journal

خانه

Posted on 5 فوریه 201615 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

پیش از مهاجرت اجباری، در ایران، هر کجا که بودم، حتا در بازداشتگاه و زندان، یادداشت بر می داشتم، سال ها بعد، درتبعید (سال 2013 ) هنگام تایپ یادداشت هایم، بنا به ضرورت کلمه‌هائی به ‏متن افزودم  و واژه ها و اصطلاحات محلی را به اختصار توضیح دادم تا شاید از گنگی مطلب بکاهند. این کلمه ها و توضیحات را داخل ‏پرانتز گذاشته ام. باری، یاد داشت  « خانه»  را سوم اسفندماه 1356 در روستای رامین نوشته ام.   ح. د

نمی توانم تا ساعت یازده، یازده و نیم شب صبر‌کنم؛ تا ساعت یازده و نیم شب که خلایق ساختمان (خانه) درندشت وصاحبخانة عزیزم بخوابد. چون اگر بخواهم منتظر بمانم تا سکوت و خاموشی بر این اتاق توفالی تو در تو که – دری چهار لت چوبی و قدیمی با شیشه های مشجر رنگی مرا از آن پیرمرد تریاکی عنق و هتاک جدا می کند- حکم فرما شود، خواب و خستگی و ذله‌گی از پایم در آورده است و چنان لخت و کنفت و بی حس می شوم که نه چیزی را می‌توانم درک کنم و نه چیزی بنویسم و نه حواسم را جمع و فکرم را متمرکز کنم.

پس ناچارم هم اکنون زیر بوفق و کرنا و ساز و آواز و شعارهای رنگارنگی که از رادیوی حاجی آقا ( بُربُر) پیرمرد آن سوی شیشه‌های مشجر رنگی پخش می‌شود، بخوانم، دوباره بخوانم، سه باره بخوانم (یک عبارت را) عصبی و ناراحت شوم، از ته پیراهن در بروم ( اصطلاح خراسانی: عصبانی شدن) سر پسرم مازیار داد بکشم و او باز عَر بزند، ونگ بزند، همسرم گریه‌اش بگیرد، بغض کند و من از لابدی (ناچاری) سرم را توی مشت بچلانم و هیچ غلطی نتوانم بکنم.این شد زندگی؟ این‌شد روزگار که آدم حتا یک دم خلوت نداشته باشد، و احیاناً حرفی از دهانش بپرد و یا نیمه شبی او را بلندتر از معمول ببوسد، که حتا مواظب کوچک ترین حرکتش، حرفش، سخنش و یا رفتارش باشد که مبادا صدا، حرکت، از شیشه عبور کند، فردا صبح، نتوانی به چشم پیرزن ( گل عنبر، همسر حاجی بُربُر) نگاه کنی که مبادا شبانه حرفهایت را شنیده باشد.

گمانم در اینجا حتا همان یک ذرّه استعدادی که در خودم سراغ داشتم دارد ذرّه ذرّه زیر دندان موسیقی مداوم و مبتذل رادیوی حاجی آقا از بین می رود. چنان درهم فشرده شده ام، چنان از درون می‌جوشم و ذهنم آشفته است که هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم، دست کم مطلبی را به‌راحتی بخوانم و به ذهن بسپارم. بالکل قلم را کنار گذاشته‌ام و این مانند دردناکترین مصیبت‌ها، ملال‌آور و رنج آوراست. در پی یافتن خانه بر آمده‌ام (‌اجاره کردن خانه) در جائی کمی آبادتر از اینجا، کم گیر می آید و اگر پیدا شود، اجاره اش دو برابر و یا سه برابر حقوق ماهیانة من است. ‌می‌بینید، حتا حالا هم که اینقدر پکرم نمی توانم بنویسم. وای دیگر جانم به لب‌ام رسیده است، آخر چقدر زندگی در اطراف من اینقدر مبتذل و درد آور می‌گذرد. سرم دارد باد می کند، باد کرده است… راستی که خانه جای مقدسی است، مقدس باید باشد، افسوس که به عمرم هرگز چنین احساسی نداشته ام، خانه‌ای نداشته‌ام که یک شب بی‌دغدغه و دلواپسی از راه برسم، کفش‌هایم را بکنم، جوراب و پاهایم را بشویم، و حتا اگر شده ده دقیقه، یکدم، بلمم و چرتی بزنم و احساس آرامش کنم. آدم گریه اش می گیرد. سی سال تمام است ( در آن شب سی ساله شده ام ) که دیگران با تمام (کمال) پر روئی حتا با وقاحت، بی‌رغبت و خواست و میل من، در خلوت و خانة من (اتاقِ من) از پس دیوارهای نازک، درها، پرده ها، پنجره ها حضور داشته اند و حضور دارند و مدام زندگی ام را به هم ریخته اند و به هم می ریزند. آخر لحظاتی هست که آدم، انسان، که حیوان نیاز دارد خانه اش، اتاق توفالی‌اش، خاموش و ساکت باشد، احتیاج دارد که صدای جزجز تریاک همسایه (روی وافور) را، پرحرفی پیرزنش را، آواز مبتذل محلی را از رادیو نشنود، بتواند روی صندلی بنشیند و فکر کند، فکر کند که چه جور داستانش را شروع و یا تمام کند. احتیاج دارد همة حواسش را جمع مطلبی در خصوص آزادی کند، من که تا به حالا نتوانسته ام از چنین موهبتی در سرتاسر زندگیم بر خور دار باشم. نه روز و نه شب، نه در ماه و نه در سال و سالها، من هرگر خانه نداشته ام، خانه، خانه، تف … آخر این که نمی شود آدم به جای نوشتن و به جای خواندن، بالاجبار به سخنان ناتمام ( بی پایان) و ترکی همسایه گوش کند؟ وای، چقدر دلم می‌خواست راهی بود که می توانستم دست کم حرف‌های آنها را نشنوم یا سخنان رادیو را!

دلم باد کرده است. همة وجودم کینه است، کینه. اگر تا آخر امسال نترکم خیلی‌کار است، (خیلی هنر کرده‌ام) تف، تف. آدم (من) گاهی دل‌اش می‌خواهد فریاد بکشد، منفجر شود، مشت به دیوار بکوبد، خراب کند و خراب شود. به کجا می‌شود پناه برد؟ اگر باران نمی بارید، امشب سر به بیابان می گذاشتم ولی این کار را هم امشب نمی‌توانم بکنم. باران می بارد و من بارانی ندارم و می ترسم تنها کت آبرومندم که هر روز برای رفتن به سر کلاس می‌پوشم از رو بیفتد، خانه نشین شده ام. کاش می‌توانستم استکانی‌(پیکی) بزنم، بله، این بهترین فکر است. ممکن است (شاید) مقاومتم را در برابر اینهمه هیاهو و هجوم بی رحمانة رادیو زیاد کند، برویم، برویم به سلامتی مردم بی خانمان بخوریم…

نقل از دفتر یادداشتها. 

 

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: ‎گردنة هزار چم
Next Post: تُرَنجِ سنگ سفید

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme