Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

جنازۀ مسیو ژانتی در ساحل آشنا

Posted on 14 فوریه 202414 فوریه 2024 By حسین دولت‌آبادی

… زودتر از هر روز بیدار شده بودم، در هوای گرگ و میش سحر، به کاج پیر پشت پنجره نگاه می‌کردم و مثل هربار تتمة رویای شبانه را به یاد نمی‌آوردم. راستی چرا پس از سال‌ها دریا و کارفرمای فرانسوی‌ام را به خواب‌ام دیده بودم؟ چرا مسیو ژانتی؟ اغراق نخواهد بود اگر بنویسم من عمری در چهار گوشة ایران، در جزایر، بنادر، شیخ نشین‌ها و در اروپا کار کرده‌ام و به اندازة موهای سرم کارفرما داشته‌ام، کارفرمایِ عرب، عجم، فرنگی و غیره… منتها پرسش این بود که چرا از میان آن‌همه، جنازة مسیو ژانتی، آن مرد ریزه اندام و سختکوش فرانسوی را به‌ خواب دیده بودم، چرا موج‌ها جنازة او را به‌ ساحل متروک بندر آورده بودند، ساحلی ماسه‌ای و آشنا که من پا برهنه قدم می‌زدم. چرا؟ من تا به امروز رویاها و دلیل وجودی آن‌ها را نتوانسته‌ام بفهمم و به تعبیر و تفسیر خواب‌ نیز باور ندارم؛ با این‌همه امروز صبح کنجکاو شده بودم، در این فکر بودم تا شاید سرنخی پیدا می‌کردم، رشته ای که مرا به چون و چرائی این رویا و جنازة مسیوژانتی می‌رساند.

باری، آشنائی من با مسیو ژانتی به سی و شش سال پیش، به زمانی بر می‌گشت که همراه حانواده ام ( همسر و سه فررند قد و نیمقد) از حومة شهر لیون به این شهر آمده بودم و در به در دنبال کار می‌گشتم. در آن روزها زبان را فرانسه را هنوز یاد نگرفته بودم، به دشواری منظورم را به مخاطب می‌فهماندم؛ هیچ جائی و هیچ «سوراخ دعائی» نمی‌شناختم. از این جهت پرسان پرسان سراغ مدد کار اجتماعی شهر را گرفتم؛ پس از مدتی نشانی را پیدا کردم، از پله های ساختمان قدیمی بالا رفتم، منتظر شدم تا سرانجام مدد کار مرا پذیرفت و اجازة ورود داد. روی صندلی، رو به رو روی بانوی مددکار نشستم، سرخ و سفید شدم، جان کندم و شکسته بسته عرض کردم که زبان‌ام لال نویسنده‌ام، در مملکت‌ام چکاره بوده‌ام، چرا به چه دلیلی جلای وطن کرده‌ بودم و چرا به تصادف سر از کشور فرانسه در آورده بودم و در نهایت به چه منظوری خدمت ایشان رسیده بودم. باری، کوه کندم و عرق کردم، بله، خیس عرق شدم. بانوی مددکار مبلعی حرف زد؛ گفت و گفت و از شما پنهان بیشتر گفته‌های او را نفهمیدم، با وجود این دستگیرم شد که امکانات اش محدود بود و متأسفانه نمی‌توانست کاری بکند. چکی به مبلغ هزار فرانک نوشت و با چند تا کوپن غذا روی میز گذاشت و گفت:  «هر روز بروید و از شهرداری غذا بگیرید»

ای داد! ‌سخت برآشفتم چک و کوپن‌ها را روی میز انداختم و از جا برخاستم، نمی‌دانم به چه زبانی و چگونه به او فهماندم که به آن‌جا به گدائی نرفته بودم، که او با این‌کار به من توهین کرده بود. سراسیمه از اتاق بیرون زدم و از پله‌ها سرازیر شدم، بانوی مددکار اجتماعی تا پاگرد به دنبال‌ام آمد و چک را چند بار در هوا چرحاند و چرخاند و داد کشید:

«واستا مسیو، مسیو»

در پاگرد رو به او برگشتم و نیم نفس گفنم:

«من گدا نیستم مادام، من، من به دنبال کار آمدم»

بانوی مددکار هنوز چک را دور سرش می‌چرخاند و حرف می زد و حرف می زد:

« شما ایرانی‌ها آدم‌های پیچیده‌ای هستید.»

باری، بین راه به یاد آوردم که مددکار اجتماعی هنگام گفتگو، نشانی ادرة کاریابی را روی برگه ای نوشته بود و به دست‌ام داده بود. در پیاده رو نفس عمیقی کشیدم و پیاده تا ادارة مربوطه رفتم، ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقصد رسیدم. شماری جلو تابلو بزرگی ایستاده بودند و برگه‌های کوچکی را که روی تابلو سنجاق شده بود، می‌خواندند.  نگاهی به دستنوشته‌ها انداختم، نتوانستم بخوانم، چیزی دستگیرم نشد (در آن سال‌ها آگهی‌ها را با دست می‌نوشتند) باری، تلنگری به در اتاق رئیس زدم و بی‌اجازه وارد شدم و گفتم:

«دنبال کار می‌گردم.»

 سگرمه‌هایش را درهم کشید:

«همه چیز روی تابلو نوشته شده»

 تعارف به نشستن نکرد، با این‌همه روی صندلی، رو به‌روی او نشستم و گفتم:

«دستنوشته‌ها را نمی توانم بخوانم، دنبال کار می‌گردم، هر کاری، هر کاری، هرکاری….»

 رئیس ادارة کاریابی بی شک تازه از رستوران برگشته بود، گونه‌هایش گل انداخته بود و دهان‌اش بوی شراب می‌داد:

«مسیو من از همة کارهای ساختمانی سر رشته دارم، نقاش ساختمان‌ام، هرکاری… »

رئیس ادارة کاریابی حیرت زده نگاه‌ام می کرد. گفتم:

«مسیو، تا کاری برای من پیدا نکنید از این جا جنب نمی‌خورم.»

رئیس گوشی تلفن را برداشت، نگاهی عضب آلود به من انداخت و به چند شرکت تلفن زد و سرانجام از‌«مسیو ژانتی» وقت گرفت؛ نشانی دفتر او را روی برگه‌ای نوشت و ‌گفت: «بُن شانس»

باری، آن روز غروب با مسیو ژانتی آشنا شدم و نزدیک هیژده ماه برای او پیستوله‌کاری و نقاشی کردم و «پرسین‌» رنگ زدم. در این مختصر قصد ندارم به آن دوران بپردازم، غرضم به جنازة مسیو ژانتی و ساحل آشنا بود. آن کارفرمای خرده پا چهار سال از من بزرگتر بود، با اینهمه هنوز ازدواج نکرده، صبح تا شب، سال دوازه ماه سگدو می‌زد و حتا ناهارش را پشت فرمان وانت بار می‌خورد؛ تا آن زمان حتا یک روز به تعطیلات تایساتی و زمستانی و به سفر تفریحی نرفته بود و فقط کار و کار کرده بود، کار و کار.

باری،  شاید اگر بیمار نمی‌شدم و پزشک رنگ تویِ خون‌ام کشف نمی‌کرد، لابد چند سالی به این کار ادامه می‌دادم، چون هیچ مشکلی با مسیو ژانتی نداشتم. گیرم پزشک مرا از ادامة این‌کار منع کرده بود و باید و به دنبال کار دیگری می‌گشتم و گشتم و گشتم. چندی بعد، رشید، کارگر الجزایری او را به تصادف دیدم و از‌حال مسیو ژانتی پرسیدم؛ با خونسردی و بی‌تفاوتی گفت:

«ژانتی یی توی دریا غرق شد»

 مسیو ژانتی در چهل سالگی برای نخستین‌بار و آخرین بار با دوستان‌اش به سفر تفریحی به کنار دریا رفته بود و زنده بر نگشته بود. شگفتا، بیش از سی و اندی سال از آن زمان گذشته بود و من دیشب جنازة او را روی ساحل ماسه‌ای بندر عباس به خواب دیدم و او را شناختم: «آه، مسیو ژانتی!…»

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: سهو یا عمد
Next Post: در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme