… انتظار در قفس آهنی و چشم به راهی مسافر ملال انگیز و کسالت بار بود و من به همین دلیل هرگز در فرودگاهها نمیماندم و رانندگی در راه بندانهای جهنمی پاریس را به انتظار و دلشوره ترجیح میدادم. گاهی انتظار در فرودگاهها به دو ساعت حتا به سه ساعت واندی میرسید و زمان مانند زندان از سوراخ سوزن به کندی میگذشت. باری، یکی از روزها در ایستگاه قطار «Gare de Lyon» نزدیک به یک ساعت منتظر مسافر کتاب خواندم تا سرانجام به سر صف رسیدم، در بالا به دلشوره اشاره کردم، چون ممکن بود پس از انتظاری طولانی مسافری سوار شود و تو را تا حومۀ دوردست و پرت افتاده، یا تا آن طرف رود سن، تا ایستگاه قطار gare Austerlitz ببرد، در هر صورت وقت شوفر تاکسی تلف می شد و مصیبت بود.
باری، دلشورۀ من بیسبب نبود و به قول مادرم به دلام برات شده بود: چهار جوان سیاهچرده، ژولیده موی، هراسان، شتابزده و هیاهوکنان صندوق عقب تاکسیام را باز کردند، دو نفر از سمت چپ و راست سوار شدند و دو نفر دیگر بار و بنه و بقچههای رنگارنگ را یکی یکی توی صندوق انداختند. گره بقچهها را محکم نبسته بودند و در آن سراسیمگی و شتابزدگی لباسهاینو، پیراهن، کت، شلوار، و کراواتروی اسفالت چرک پخش و پلا شدند. شگفتا. جوانها به اینهمه اهمیّت ندادند، نیمی از آنها را از روی زمین جمع نکردند و پریدند توی تاکسی. پرسیدم: «کجا؟»
جوانک سبزه رو گفت: «حالا برو، برو میگم!»
مسافرها «کولی» بودند و این طایفه به ندرت سوار تاکسی میشدند. دلشورۀ اینجانب که بعد از مدتها انتظار کولیها به تورم خورده بودند، به دلچرکی، اضطراب و دغدغه بدل شد: «کجا؟»
کولیها اگر چه نام خیابانها و اتوبانها را نمیدانستند، ولی راه و مسیر را به خوبی میشناختند و من با ترس و اضطرابی که دم به دم افزایش مییافت و به رغم میل باطنیام به راهی میرفتم که جوانک مو مشکی هربار با انگشت نشان میداد: راست، مستقیم!
باری، از شهر و خیابانها، حتا از حومه و اتوبانها گذشتم، با اشارة راهنما به جادة فرعی و بعد به کوره راه خاکی پیچیدم و قلبام از وحشت به تپشافتاد و از ذهنام گذشت:
«مرا به کجا می برند؟ چه خیالی در سردارند؟»
کوره راه به آخر رسید، حاشیة زمینهای بایر را دور زدم و زمانی که نا امید شده بودم و زانوهایم میلرزیدند، چادرهای کولیها را در پناه تپّه دیدم و کمی آرام گرفتم. زنهای شلیته پوش و بچّههای پا برهنه، خندان و قال و قیلکنان، مانند لشکر شام رو به تاکسی هجوم آوردند و من سرانجام نفسی به آسودگیکشیدم. مسافری که روی صندلی جلو نشسته بود، یک مشت اسکناس مچاله شده کف دستم گذاشت و توی محوطه، در حلقة زنها و بچّهها مانند سرداری فاتح و مفتخر پیاده شد و قهقهه زد، یکدم به تماشای زنهای کولی که هدایا را به چادر میبردند، ایستادم و بعد نرم نرمک دور زدم و از خیمه و خرگاه گاه «ژیتانها» بیرون رفتم. همزادم به تمسخر گفت:
« زهره ترک شدی، تو که اینهمه ترسو نبودی؟»
سخت ترسیده بودم و از همزادم خجالت میکشیدم:
«کولیهای سرجالیز را فراموش کردی همزاد عزیزم؟ یادته؟ ترس از کولیها از آن زمان هنوز توی جانم مانده…»
بیش از شصت سال از آن زمان گذشته بود، از آن زمانی که کاروان کولیها از «آبریز» جالیز ما میگذشتند و من در انتظار هجوم آنها در پناه مرز خاکی از ترس میلرزیدم. درآن ایام جالیزبان بودم، روزها کلاعها و کاکلی ها را رم میدادم و شبها با برادرم نورالله سر جالیز، زیر آسمان پرستارۀ حاشیۀ کویر میخوابیدم. باری، فاجعهای که منتظرش بودیم، رخ داد، چندین نفر از کاروان جدا شدند، هیاهو کنان رو به جالیز ما دویدند و در یک چشم بر هم زدنی توبره هاشان را ازخریزه و هندوانههای جالیز پرکردند، پیروزمدانه صیحه کشیدند و دوان دوان به کاروان برگشتند و ما را نیمه جان به جا گذاشتند.
«غارت کردن داداش، غارت کردن…»
برادرم اشک می ریخت و شاخههای بوتههائی را که کولیها سراسیمه برگردانده و شکسته بودند؛ راست و درست میکرد:
«غارت کردن بی شرفها، غارت کردن…»
اگرچه کولیها به ما آزار و آسیبی نرسانده بودند، ولی هول و هراس ناشی از هجوم و هیاهوی آنها در جان کوک شش هفت سالهای که من بودم، رخنه کرده بود و تا سالها بیرون نمیرفت. سالها بعد وقتی جوانهای ژولیده موی کولی رو به تاکسیام دویدند و در صندوق عقب را باز کردند، وحشت برم داشت و در راه به یاد روزی افتادم که کاروان کولیها در سراب لرزان بیابان رفته بود و برادرم توی جالیز زار میزد.
«پیر شدی جانم، پشم و پیلهت ریخته، بهانه نیار»
حق با همزادم بود، آن هول و هراس بیهوده مانند حباب در نسیم ترکید و تازه به یاد بهار، سبزه، گل وگیاه افتادم. فرسنگها از غوغای پاریس و هوای آلوده، بوی گازوئیل و بنزین، از راه بندان و آژیر مداوم پلیس و آمبولانسها و آتش نشانی دور شده بودم، هوای نازک، پاک و آسمان زلال آبی مرا بهشور و شوق آورده بود، تاکسیام را در پناه تپّه رها کرده بودم و سرخوش قدم می زدم و اینجا و آنجا گلهای وحشی را میچیدم و دسته میکردم. سکوت آرامش، صلح و صفا خوشایند بود اگر فکر شارژ تاکسی از ذهنام نمیگذشت و کامام را تلخ نمیکرد. شارژ، شارژ مثل کرایه خانه بود، ریشه نداشت و هرگز تمام نمیشد. باید دو باره پشت فرمان تاکسی می نشستم؛ به پاریس بر میگشتم و تا شب دندۀ صدتا یک غاز عوض میکردم. در راه به این فکر بودم که بند ناف من بهمشتری و مسافر وصل بود؛ مشتری و مسافر در راه بندانها و غوغای پاریس پیدا میشد و تا زمانی که بند نافام بریده نمیشد، صحبت از آزادی لق لقۀ زبان بود. کسی که صبح تا شب در راه بندانها و در ایستگاههای انتظار به فکر شارژ تاکسی است، کسی که صبح تا شب به هزینۀ زندگی و به کرایۀ خانهاش فکر میکند، تا آزادی صدها فرسنگ فاصله دارد؛ حتا اگر در کشوری اروپائی و در مهد دمکراسی و آزادی زندگی کند.