این یادداشت، نگاهی دارد به مجموعه داستان کوتاه «ایستگاه باستیل» نوشته «حسین دولتآبادی». این مجموعه، نخستین بار در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه توسط انتشارات افسانه در سوئد منتشر شد و نشر مهری، برای دومین بار این کتاب را سال گذشته در انگلستان چاپ کرد. (ساناز اقتصادی نبا)
این یادداشت، سومین نوشته از مجموعه یادداشتهایی است که درباره کتابهای بدون سانسور و منتشر شده در خارج از ایران مینویسم. به باور من، این کتابهای بدون سانسور، به شدت مهجور ماندهاند و شاید حتی بدون خواننده، که هزارویک دلیل دارد. از سویی دیگر، نویسندگانی هم هستند که هر نوشته بیکیفیتی را تحت عنوان بدون سانسور به چاپ میسپرند و به خورد ما میدهند! هیچ چشم تیزبینی هم نیست که سره را از ناسره جدا کند. تلاش میکنم آن چشم تیزبین باشم و البته با این مجموعه، دریچهای پیش روی همکاران و کتاب دوستان بگشایم تا با کتابهایی که بدون سانسور در خارج از ایران منتشر میشوند، آشنایی بیشتری پیدا کنند.
این یادداشت، نگاهی دارد به مجموعه داستان کوتاه «ایستگاه باستیل» نوشته «حسین دولتآبادی». این مجموعه، نخستین بار در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه توسط انتشارات افسانه در سوئد منتشر شد و نشر مهری، برای دومین بار این کتاب را سال گذشته در انگلستان چاپ کرد.
«ایستگاه باستیل»، بیشک از بهترینهای ادبیات مهاجرت است. این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است که به گفته خود نویسنده در بخش «اشاره» ، بین سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار تا هزار و سیصد و هفتاد و دو نوشته شده. موضوع اصلی هر هفت داستان، تنهایی، آشفتگی، هجر و دوری و عشقهای از دست رفته است. دولتآبادی، با تسلط کامل به فن داستاننویسی، خواننده را با شخصیتهای داستانش همراه میکند.
داستان اول کتاب، «آفاق»، داستان زنی است روستایی که در ماتم پسر به جنگ رفتهاش نشسته. نویسنده، با واژهگزینی دقیق، زبان یکدست و موضوعی پرکشش، مخاطب را درگیر احوال شخصیت اصلی داستان میکند. دلنگرانی «آفاق »و پرهیزش از پذیرفتن شهادت پسر نوجوانش، بدرستی در متن داستان تنیده شده است :(( سیاهی شب مانند گور سنگی بر سینه استخوانی آفاق افتاده بود و او میل به گیرا کردن فانوس نداشت. چراغ به چه کارش میآمد؟ هان؟ هنگام خواب بود. صدایی توی سرش پیچید. صدایی آشنا: سر بگذار و بخواب آفاق… سر بگذار و بخواب، در جالیز، چیزی برای دزدیدن نمانده و در نامه چیزی برای اینهمه دلنگرانی نیست. پسرت را به جنگ بردهاند…به جنگ…به جنگ… (صفحه نوزده)
برای مخاطبانی که سینمای ایران را پیگیری میکنند، داستان «آفاق » همان داستان «مش الفت » فیلم شیار ۱۴۳ به نویسندگی و کارگردانی نرگس آبیار است. عجیب نیست که نامی از این داستان و نویسنده آن در هیچ کجای فیلم دیده نمیشود. (رجوع کنید به مقدمه همین یادداشت.)
داستان دوم به نام «همزبان»، روایت جوانی روستایی است که در شلوغی شهر، تنها و غریب و تبدار، پی راهی برای بازگشت به ولایتش میگردد. داستان، مونولوگی طولانی است از زبان شخصیت اصلی برای کسی که به گمان او، همولایتی است. نام داستان، شروع و انتهای آن، هنرمندانه به هم گره خوردهاند: (( دست بگذار روی شقیقههام، داغم؟ نه؟ انگار رسیدیم به گمرک، خیر، برام پول در نیار، همین که جورم را تا اینجا کشیدی ممنون. به دوستیمان قسم نمیگیرم. مگر باید پوستت را بکنم؟ اصرار نکن، من که گدا نیستم، گفتم که…التفات میکنی؟ ها؟ تو، تو چرا اینجوری دست وبال میزنی؟ ها؟ خدایا، خدایا جانم را بگیر، پس تو…تو…تو…لالی؟)) ( صفحه سیودو)
«طاووس»، سومین داستان کتاب، روایت عشقی از دست رفته است. عشقی که زندانی به «طاووس »دارد و هر گوشهاش با هر سئوال نگهبان، از خاطر زندانی میگذرد و بر ما آشکار میشود. نویسنده با کمک گرفتن از عناصر طبیعت برای فضاسازی، تم اصلی داستان را به خوبی پیش میبرد:(( از دم دمای سحر برف گرفته بود و مدام میبارید. تپههای بالای شهر، دامنه کوه، گرده ماهورها، آن تک درخت تنهای کار سیاه چادرها، همه و همه جا زیر برف خفته و آرام بود. آسمان اخم داشت و جنبندهای پر نمیزد، زمین و هوا، کوه و دشت چنان خاموشی و آرامشی داشتند که گویی روز اول خلقت بود و کرامت در برف، از بیراهه میرفت.)) ( صفحه سیوپنج)
موضوع مهاجرت، مشخصا از داستان «سفر» با عمق بیشتری مطرح میشود. با اینکه دولتآبادی در داستان «همزبان» به مهاجرت از روستا به شهر پرداخته است، اما در داستان «سفر»این موضوع ابعاد گستردهتر و عمق بیشتری میگیرد. دلبستگی و تعلق خاطر نویسنده نیز به زندگی روستایی، بیش از پیش در این داستان نمود پیدا میکند. او زندگی روستایی را آجر به آجر، با تمام جزئیاتش در ذهن مخاطب میسازد:(( تاجخانم مثل همیشه، زیر ایوان دود زده، نزدیک تنور نشسته بود و بافتنی میبافت. تاجخانم در نگاه اول پیرزنی به نظرم آمد با چهره شکسته و ستمکشیده، پوشیده در لباس نیمدار و رنگ و رو رفته زنان شاهسون، آرام ، آرام ، مانند خوی بیابان و آسمان بالای سرش.)) (صفحه پنجاه و دو)
داستان «شب»، گل سرسبد کتاب ا«یستگاه باستیل »است. داستان با تصویری بدیع آغاز میشود و خواننده را درگیر میکند:(( … جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهآم آرام آرام ترک برمیدارد و باد در کاسه سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیت، آن بی شمار دهانهایی که به نفرینی ابدی بازماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش مانند خرده شیشه در گوشم میشکند…)) ( صفحه شصت ویک)
مهاجرت این بار نه از روستا به شهر که در بعدی وسیعتر، با مشکلاتی بزرگتر و آشفتگیها و پریشانیهای شدیدتری مطرح میشود. در هر پاراگراف، صحنه نفسگیری ساخته میشود که نویسنده، هنر نویسندگیاش را در آن به رخ میکشد.
«شاخههای شکسته»، ششمین داستان این مجموعه است که میتوان آن را به نوعی ادامه داستان «شب »دانست. مهاجرت، از زاویهای دیگر. تجربه تلخ تنهایی مهاجران، پریشانی و افسردگی، امیدهای ناامید شده و خاطرات بر باد رفته :(( برمیگردم و از پنجره به دنیای تاریک نگاه میکنم. گزمهها جنازه را میبرند. پناهندهها کم کم پراکنده میشوند و نسیم چمنزار اما هنوز زیر باران ایستاده و خیره به دور دستها نگاه میکند.)) (صفحه نود و سه)
آخرین داستان کتاب، «ایستگاه باستیل»، روایت دختر جوانی به نام «مینا »است که فرسنگها دور از وطن و خانواده اش، رنجور و افسرده از یک عشق شکست خورده، به تنهایی روزگار میگذراند. نویسنده، فکرشده، سگ صاحبخانه را همراه شخصیت اصلی داستان میکند تا سردرگمی و ناتوانی مینا بیشتر عیان شود:(( نینا توی آپارتمان خالی به این طرف و آن طرف میدوید و آن زندگی گمشده را، گذشته اش را نمییافت.))
اما نقطه اشتراک هر هفت داستان، علاوه بر موضوع و محور مشابه، استفاده نویسنده از تکنیک فلاشبک برای هر روایت و در جهت شخصیت پردازی دقیقتر آنهاست. خواننده با هر فلاشبک، از تجربه و تاریخ هر شخصیت و هر اتفاق بیشتر آگاه میشود.
اهمیت دیگر داستانهای این مجموعه در انتخاب درست زبان شخصیتهای آن است. نویسنده برای هر شخصیت، زبان مناسبی به کار برده که مجددا به شخصیت پردازی کمک قابل توجهی کرده است.
میتوان درباره هر داستان به طور مجزا، سطرها و سطرها نوشت، در باره ریتم هر داستان، زمان، زبان، موضوع و دهها نکته قابل بررسی دیگر. گر چه این مجموعه داستان احتیاج به ویرایش مجدد و در اصطلاح عکاسی، روتوش بیشتری دارد، اما با این حال « ایستگاه باستیل»، جایگاه ویژه ای در ادبیات مهاجرت از آن خود کرده است. باشد که بیشتر و بیشتر، دیده و خوانده شود.