همهمهای از راه دور میآمد و من به سقف اتاق خیره شده بودم و در مرزهای رویا، خلسه و خواب پرسه میزدم و نمیفهمیدم چرا مانند قاصدکی در خلاء میچرخیدم، چرا سردرد، سرگیجه و حال تهوع داشتم و همه جا را تیره و تار میدیدم. حادثه در خلاء رخ داده بود، زمان یکدم از حرکت باز مانده بود، آن رشتهای که مرا به زندگی گره میزد، بریده بود و انگار تا دیارِ مردگان رفته بودم.
« آها، برگشتی؟ تو اون دنیا چه خبر بود؟»
از دیار مردگان برگشته بودم و در این دنیا همة اشیاء و آدمها به نظرم غریب و نا آشنا میآمدند و هنوز مانند خوابگردها به اشباح سرگردان مشکوک نگاه میکردم و موقعیّتام را تمیز و تشخیص نمیدادم.
« ببینم، زیر شکنجه بیهوش شدی؟ آره؟»
مدتی باید به درازا میکشید تا چهرة زن را به روشنی میدیدم. نزدیک تخت دستگاه پیچیدهای با صفحة مونیتور گذاشته بودند و چندین لوله به مچ پا و دست لاغر و استخوانی زن نزار و رنگ پریده وصل کرده بودند. ته شکل آن زن ریزه اندام و گدا صورت مرا به یاد خزر میانداخت؛ گوئی جنازة نیمه جان او را از مرده شویخانه به آنجا آورده بودند.
« شکنجه؟ … نمیدونم، چیزی یادم نمیاد. مگه شما …»
« ها؟ به چی نگاه میکنی؟ این دستگاه دیالیز خونه، دیالیز!»
با چشم به دستبندی اشاره کرد که به میلة بالای تخت قفل شده بود. با مشاهدة دستبند دستام را بیاختیار تکان دادم و از سوزش جایِ سوزن فهمیدم که به من نیز سُرُم وصل کرده بودند.
« ببخشین، کی منو آوردن اینجا؟»
« دهه، تو انگار نمیدونی چی شده؟»
تارهای صوتی آن زن ریزهاندام آسیب دیده بود، واژهها مانند خار حنجرهاش را خراش میدادند و بسختی خارج میشدند. خزر گوئی تناسخ یافته بود، گیرم این زن مانند آن گربة زیر باران به زاری نمینالید، بلکه مانند گربة وحشی مهاجم و هیجانزده بود و به همه پرخاش میکرد.
« خانم، به من دستور دادن… با زندونی حرف نزنین»
گربة وحشی سرش را بلند کرد و از ته حلق جیغ کشید:
« بازجو گُه خورد که بتو دستور داد. فهمیدی، گه خورد!»
نگهبان شانه بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت: «جهنم» یکدم بعد پزشکی پیر، همراه دختری جوان، شاداب و سرزنده در آستانه ظاهر شدند. زن بیمار تکانی خورد، رو به من چرخید و به سرفه افتاد.
« ملکالموت، ملک الموت!!»
پزشک چند قدم جلو آمد، نبضام را گرفت و رو به پرستارگفت:
« در رادیو گرافی علائم مشکوکی دیده نمیشه!»
نگاتیو عکس سیاه و سفید را رو به نور بالا گرفت، آن زن عصبی و هیجانزده دو باره از بند جگر جیغ کشید:
« آقا، آقا … این خانم دچار فراموشی شده، مگه نمیبینی؟»
پزشک پیر و بلند بالا رو به او برگشت و سری به تمسخر جنباند:
« میدونم، ما نگران خونریزی مغزی بودیم، فراموشی موقتی ست حافظة ایشون دوباره میاد سرجاش، به مرور ترمیم میشه»
زن ریزه اندام مرا نمیشناخت و نمیفهمیدم چرا با آنهمه خشم و هیاهو به پزشک حمله میکرد و کوتاه نمیآمد. تب و تاب او طبیعی نبود، انگار هذبان میگفت و یا که حرفهای او بنظر من هذیان میآمد:
« آقا، … تو نمیدونی این بیچاره چرا ضربة مغزی شده، پاش توی خزینة حموم سُر خورده یا از روی پلّههای کمیته افتاده پائین؟»
« خانم، من اگه بجای شما بودم دخالت نمیکردم»
« آخه چرا بش نمیگی با تخماق زدن توی ملاجش!»
« چند بار به شما توضیح دادم که من مأمور نیستم، دکترم. این خانم توی دادستانی ارتش بیهوش شده، نه، هیچ کسی ایشون رو کتک نزده. حالا شما لطف بفرمائین و اجازه بدین تا ایشون استراحت کنن.»
« ها ها ها، شکنجه نشده، به کف پاهاش نگاه کن، آقا، اگه جرأت داری به ناخناش نگاه کن. شما هیچ کسی رو شکنجه نمیکنین، کلیههای من خود به خود از کار افتادن، آره، بیخودی ادرارم خون شده…»
پزشک، آن پیرمرد بلند بالا و سیاهچرده که به هندیها شباهت داشت، رو به زن رفت و کنار تخت او مدتی پا به پا مالید:
« … من بازپرس، دادستان و قاضی نیستم و هرگز از بیماری که روی تخت این بیمارستان خوابیده نمیپرسم چه کسی این بالا رو بسرش آورده، بلکه تلاش میکنم بفهمم چه بلائی بسرش اومده.»
« ها ها ها، بتو مربوط نیست که چرا من دو بار دیالیز خون شدم. بتو مربوط نیست که چند نفری به من تجاوز کردن، بله؟ شب که از اینجا تشریف میبری منزل با وجدان آسوده سر رو بالش میذاری و میخوابی؟ آقا، آقا از خودت نمیپرسی چه فجایعی تو این مملکت اتفاق میافته. از خودت نمیپرسی پاچه ورمالیدهها چی به روزگار مردم آوردن؟»
« من پزشکم خانم، پزشک… کار و تکلیف و وظیفة ام طبابته، من موظفم شما و امثال شما رو مداوا کنم و زنده نگه دارم، همین و بس!»
زن ریزه اندام مانند لاک پشتی درگودی تخت به پشت افتاده بود و بیهوده تلاش میکرد تا شاید نیم خیز میشد:
« طبابت!…آقا تو غیر از طبابت وظیفة دیگهای در برابر انسان و انسانیّت نداری؟ هیچ تکلیف و مسؤلیتی در این خراب شده نداری؟ آقا من میخواستم بمیرم، میخوام بمیرم، میدونی چرا، چون روزی صد بار زیر شکنجه جون میدم. میفهمی؟… چرا مانع شدی و منو زنده نگه داشتی؟ چرا؟ این کار جنایته، جنایت، جنایت، جنایت! ها، چرا نذاشتی بمیرم، چرا منو نجات دادی؟ چرا؟ چرا؟ مگه نمیدونی دوباره منو میبرن به دباغخونه و مثل پوست گوسفند به چهار میخ میکشن، ملک الموت، مگه تو شرف و وجدان نداری، مگه تو آدم نیستی، مگه تو رگ و غیرت نداری… چرا منو نجات دادی تا دو باره تا دم مرگ شکنجه بشم. چرا، چرا…»
نفس زن یاری نکرد و کبود شد، پزشک بلند بالا دست روی شانة پرستار گذاشت، نگاهی گذرا به من انداخت و بسرعت از اتاق بیرون زد.
« … ملک الموت، چرا، چرا، چرا نذاشتی بمیرم، چرا، چرا ….»
پرستارها، لابد به دستور مأمورهای ساواک همسایة ریزه اندام مرا به تخت مصلوب کرده بودند و آن زن نزار و مجروح قادر به خودکشی نبود و لاجرم دیوانه وار و از فرط درد جیغ میکشید و به همه دشنام میداد. پرستارها بناچار تختام را با دستگاه سرم به اتاقکی نیمه تاریک که شبیه انباری بود، بردند و در آن را بستند، سر گیجه اگر چه هنوز واگذارم نکرده بود، ولی آن غبار سربی آرام آرام تنک شده بود و چهرههای کج و معوج از منظرم میگذشتند، گیرم نام و نشان آنها را به یاد نمیآوردم، صداهائی مانند وز وز زنبور توی سرم می پیچید و مدام حیران و ناباور پلک میزدم:
« ببخشین خانم، این زن چکاره ست، چریکه، آره؟»
پرستار گلوگاه قطره چکان سرم را تنظیم کرد و به من لبخند زد:
« شما رو آوردم اینجا تا استراحت کنین.»
مچ دست پرستار را گرفتم و گرمای پوست او را حس کردم.
« میبخشین میخواستم بفهمم بیدارم یا که خواب میبینم»
پرستار از لای در به راهرو سرک کشید، زیر گوش نگهبان چیزی به پچ پچه گفت، در را بست و به کنار تخت من برگشت:
« ضربه به پاشنة سرتون خورده، جمجمه ترک بر نداشته، بیهوش شدین، گیرم بیهوشی … به هر حال به خیر گذشته.»
سرم مانند سنگ آسیا سنگین بود و میچرخید، هربار گردنام را تکان میدادم، تخم چشمها و مخام از درد تیر میکشید:
« قیافة اون زن بنظرم آشنا اومد، شما میدونین اسمش چیه؟»
« نه، نه، بعضی از بیمارها اینجا اسم و رسمی ندارن.»
« اشکالی نداره اگه اسم شما رو بپرسم؟»
پرستار انگار آگاهانه چند پرده صدایش را بالا برد:
« من اجازه ندارم اینجا با بیمار حرف بزنم، اگه کاری داشتین این دکمه رو فشار بدین.»
« یه لحظه صبر کن، شما، شما به تناسخ باور دارین؟»
« آقای دکتر فردا میاد، هر سؤالی دارین از ایشون بپرسین.»
پرستار اگر چه حرفی به همدردی نمیزد، ولی من از طرز نگاه و نرمش رفتار او فهمیده بودم که از جنس و جنم دیگری بود.
« اقلاً به من بگو چه بلائی بسرم اومده.»
« هیس، هیس، نگهبان پشت در گوش واستاده.»
« نگهبان رو صدا بزن تا ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده»
پرستار انگشت روی لبهایش گذاشت و آهسته گفت:
« نگران نباش، بواش یواش یادت میاد… هنوز حال تهوع داری؟»
« خانم عزیز، بگو، نترس، ممکنه همه چی رو فراموش کنم؟»
« نه، نه، مگه نگفتی که قیافة اون خانم به چشمت آشناس»
« گربه زیر بارون، چرا موهای زن بیچاره رو اونجوری با مقراض راه راه شیار زدن، مگه چکار کرده؟ مگه زندونی محکوم با اعمال شاقهست، ها؟… شاید اونو از دارالمجانین آوردن. یه مثقال گوشت به تن اون بد بخت نمونده، مثل مردة از گور گریخته میمونه، چه بلائی به سرش اومده؟»
« استراحت کن، آروم باش، هیجان برات خطرناکه»
« لطفاً بگو اسمش چیه، ها؟ اسمش خزر نیست؟»
« من نمیدونم اسمش چیه و نمیخوام بدونم، من اجازه ندارم از این جور بیمارها چیزی بپرسم. آروم باش، تا فردا حالت خوب میشه»
پرستار کنار تخت پا به پا میمالید و انگار دلاش بار نمیداد تا مرا با آن حال پریشان تنها میگذاشت و میرفت:
« مجسمة ونوس رو تا حالا دیدی، ونوس، ونوس …!»
گونههای پرستار گل انداخته بود و لبهایش میلرزیدند. دستمال کاغذی را از پاکت برداشت و اشکهایم را خشک کرد:
« گریه نکن، آروم باش، آره، ونوس، تو از ونوس قشنگتری»
افسردگیام گویا ناشی از بیهوشی بود و اشکام بند نمیآمد:
« آینه … یه آینه برام بیار، میخوام خودمو ببینم. من یه روزگاری ترک شیرازی بودم، ونوس نریمان بودم، بگو، بگو چه شکلی شدم، ها؟ منم شکل اون زن بیچاره شدم، شکل مردة از گور گریخته؟ آره؟»
در اتاق باز شد، نگهبان پشت به نوری که از لامپ راهرو میتابید ایستاد. پرستار از سر راه او کنار رفت و با لحن خشک و رسمی گفت:
« جای نگرانی نیست سرکار، ضربة سختی به سر این زن خورده، سرگیجه و حال تهوع داره، نمیتونه راه بره، نمیتونه فرار کنه»
« ولی به من دستور دادن دستبند اونو به میلة تخت قفل کنم»
« سرکار، این بیمار اگه از جاش بلند بشه، زمین میخوره»
« اگه خودکشی کنه چی؟ بله؟ من میافتم زندون، ملتفتی؟»
پرستار بناچار تسلیم شد و من دست ام بالا گرفتم: « ببند»
« خانم، خدا به سر شاهده من مأمورم و معذور»
« خدا و فرشتههاش توی آسمونا هیچ گُهی نمیخورن، بیکار و بیعارن، این پرستار فرشته ست سرکار… ممنون فرشتة نازنین، ممنونم!»
فرشتة زمینی از اتاق بیرون رفته بود و نگهبان کنار تخت ایستاده بود و با زنجیر دستبند مانند دانههای تسبیح بازی میکرد:
«بگیر بخواب، تو رو جونِ هرکسی که دوست داری بگیر بخواب و مثل اون زنکة دیوونه منو توی هچل ننداز!»
« نترس، من خودکشی نمیکنم سرکار.»
« بخواب، فردا صبح زود میام بت دستبند میزنم»
رخوت و خواب ظفر شده بود و من مانند آن شبی که از شیرار به تهران بر میگشتم، هراسان از نردبان هزار پلة پوسیدة چوبی بالا میرفتم و به لبة چاه نمیرسیدم. در ته چاه مارها در انتظارم چمبره زده بودند، اگر پلهای میشکست و در تاریکی رها میشدم این بار به دیار مردگان سقوط میکردم. هوا شرجی بود و دم داشت و من عرق میریختم و نفس نفس میزدم. زنی در ته چاه فریاد کشید: جنایتکارها… پلة چوبی شکست، ناخن به دیوار مرطوب چاه فرو بردم وحشتزده از خواپ پریدم: «مهران»
لیچ عرق روی تخت نیمخیز شده بودم و در خلاء میچرخیدم و مهران هنوز در ازدحام جمعیّت، در کنار افسر ارتش میچرخید. این تنها تصویر روشنی بود که از منظرم کنار نمیرفت: «مهران»
« دوباره دچار کابوس شدی؟ آره؟ آه، چقدر داغی»
فرشتة زمینی دستی به مهر روی پیشانیام گذاشته بود و با دست دیگر به لولة سرم ور میرفت. نگهبان دمغ و خوابزده به پرستار میگفت:
« ملاج این زنکه معیوبه بخدا، یه حبّی بندار ته حلقش تا شاید
آروم بگیره. دوندون کروچه ها و آه و ناله هاش مارو بیچاره کرد.»
پلکهایم سنگین بودند، چشمهایم را بسختی باز نگه میداشتم و چهرة فرشته را نمیدیدم. گیرم گرمای دست او را هنوز مانند مرهمی روی پیشانیام احساس میکردم و به مرور تسکین مییافتم و آرام میگرفتم.
« بازپرس، حالا یادم اومد، رفته بودم به اتاق بازپرس…»
« آروم بگیر، بخواب، بخواب، زیاد به مخت فشار نیار…»
نگهبان خمیازه کشان از اتاق بیرون رفت، فرشته قرص آرامبخش و یک لیوان آب به دستام داد و آهسته زیر گوشام گفت:
« فردا عصر نوبت کشیک من تموم میشه.»
« بازپرس، بازپرسی، آره، جلو در دادگاه بود…»
کاغذ و قلمی به زیر بالشام سراند و به پچپچه گفت:
« گریه نکن، آروم باش، دو تا خط براش بنویس، من فردا …»
جنایتکارها، جنایتکارها! صدای مادرِ محکوم، صدای آن شیر زن توی کاسة سرم مکرر میشد و هق هق گریهام بند نمی آمد:
« دیگه واسة کی بنویسم، واسة کی؟ اون که اعدام میشه»
« هیس، هیس نگهبان، هیس. آروم باش، نگهبان…»
« اعدام میشه، اعدام میشه، اونو جلو دادگاه دیدم.»
غمباد گرفته بودم، بغضام سرانجام بیاد آن مادر و مهران ترکیده بود، سد شکسته بود و آنهمه اشک ولرم که سالها و سالها پشت پلکها مانده بودند، از چشمه میجوشیدند و بر پهنای صورتام جاری میشدند. نیمه شب بود و من در انباری نیمه تاریک بیمارستان، در کنار آن فرشتة مهربان به هایهای بلند گریه میکردم. فرشته بی تردید نام مهران را از زبانام شنیده بود که مانند خواهری مهربان روی لبة تخت، کنارم نشسته بود تا سرم را روی شانهاش میگذاشتم و اشک میریختم:
« ای بابا، باز چی شده، چرا مثل مادر مرده ها زار میزنه.»
« سرکار، این حالت بعد از بیهوشی پیش میاد، الان میخوابه»
نه، آن شب تا سحر نخوابیدم، هربار پلکهایم روی هم میافتاد و
چرت ام میبرد، با لرزش و تشنج از خواب میپریدم: «جنایتکارها»
این صدای همة مادرهای داغدیدة میهن ما بود که زیر تاق راهرو دادستانی ارتش میپیچید و بر سلسله اعصاب نظام اره میکشید:
« جانیها، جنایتکارها، چرا، چرا جوونای مردم رو میکشین، چرا اونا رو اعدام میکنین، من مادرم، مادر، مادر…»
مادر، مادر! پرده فرو افتاد و سرانجام همه چیز از غبار بیرون آمد:
دادگاه نظامی به آخر رسیده بود، احکام صادر شده بود و آن مادر در راهرو دادستانی با خشم فریاد میکشید و مأمورها نمیتوانستند صدای او را خاموش کنند، قاضی، دادستان، سرهنگ، افسرِ منشی و وکیل دادگاه و ساواکیها، همه از اتاقها بیرون ریخته بودند، همهمه میکردند و هیچ کسی حریف آن شیرزن تنها، آن مادر همة اعدامیهای دنیا نمیشد:
« آهای، من واسة جون جوون خودم جز جیگر نمیزنم، همة این جوونا، همة اینا بچههای منن. جانیها، جلادها چرا اونا رو تیر بارون میکنین، چرا می کشین، آی ضحاک، ضحاک، آهای خونخوار، آهای …»
مأموری غول پیکر جمعیّت را کنار زد و حمله برد. چادر و چارقد از سر مادر افتاد و با او گلاویز شد و فریاد میکشید: « جلاد، خونخوار…» از بالای موهای خاکستری و آشفتة مادر، یک نظر، چهرة برافروختة مهران را در کنار سرهنگها دیدم و بند دلام لرزید، قلب ام تیر و روی پنجة پاها بلند شدم. مهران همراه چند نفر از سالن دادگاه بیرون آمده بود و بتماشا به هرسو گردن میکشید. دو مأمور قلچماق زیر بازوی مادر را گرفته بودند و کشانکشان میبردند و او هر بار رو به تابلو شاه بر میگشت، نیم نفس و بریده بریده میگفت: « ضحاک … خونخوار…!» چادر و چارقد زیر چکمهها لگد مال میشد، مادر دست و پا میزد و هیچ کسی به داد او نمیرسید. از جا جستم تا شاید چادر او را بر میداشتم، پتکی فولادی انگار به دنبة سرم خورد، هزاران هزار سوزن زهر دار در سراسر وجودم منتشر شد، چشمهایم از حدقه بیرون پریدند و دنیا و مافیها در تاریکی فرو رفت.
« ای بابا، تو هنوز بیداری، فرمانده الآن میاد…»
نگهبان دستبند را به مچ دستام انداخت، به میله قفل کرد و سر به زیر و معذّب از اتاق بیرون رفت.
.
پاره ای از رمان « خون اژدها»