تابوتِ فرتوتِ ناخداعبید

اگر از آسمان سنگ مي‌باريد، نماز جاشوها قضا نمي‌شد. در هر جا كه جايي براي خم و راست شدن بود، اقامه مي‌بستند و به نماز مي‌ايستادند. بالاي تختگاهي خن مسجدشان شده بود. باری، بعد از نماز صبح، در تاريك روشني لنگر كشيدند و به دريا زدند، از دريا نسيم خنكي مي‌وزيد و هواي سحر، نمدار و مرطوب گونه هاي جاشوها را مي‌نواخت. عبيد با همة نگراني هايش، نمي‌توانست بيشتر از اين «چدني ساز» را سر بدواند و او را معطل كند. گير افتاده بود. در آن حالي بود كه گه‌گاه هر‌آدمي عقلش را مي‌خورد و خودش را گم مي‌كند. زير جُلي به او نگاه مي‌كرد و باز چشم به افق مي‌دوخت: در آن پايين ها، ابرهايي مثل ديو تنوره مي‌كشيدند، در هم كلاف مي‌شدند و بالا مي‌آمدند. رخسار آسمان گرفته و اخمو بود. جاشوها انگار بوي ناخوشي به دماغشان مي‌خورد. خاموشي پر معني و وهم انگيزي داشتند. نگاهها دلواپس، پر كينه و نگران بود.انگار هيچكدام، يك موي بدنشان به اين سفر رضا نبود.

پكر بودند و از گوشة چشم چدني ساز را كه روي پتوهايش لم داده بود و دستور حركت داده بود، مي‌پاييدند. ناخدا با همان يك تشر اول جا خالي كرده بود و حالا عنق و دلگير ولي هشيار نشسته بود. چدني ساز كه از نتيجة هوار كشيدنش راضي بود، دستهايش را زير سرش حلقه كرده بود و به آسمان نگاه مي‌كرد. عبدالحميد،‌ پلشت و خواب آلود سكان را گرفته بود و تراب چشم از دريا بر نمي‌داشت. از نجواي جاشوها و نگاه هاي عبيد دلش شور افتاده بود. از عاقبت كار واهمه مي‌كرد. ولي گويي طبيعت هوا كم‌كم بر مي‌گشت، ابرها مي‌رفتند و آفتاب گه گاه از لابه لاي ابرهاي پاره، پاره سرك مي‌كشيد و نسیم تند داشت مي‌افتاد.

آفتاب كه به تمامي روي دريا پهن شد،‌ چدني ساز زير لب به ناخدا خنديد و به بزدلي او سرجنباند. عبيد اين اداها را باور نمي‌كرد و هنوز هم آن دورها را با نگاه مي‌كاويد و دلخور بود. انگار چيزي را مي‌ديد و حس مي‌كرد كه هيچكدام از آن ها نمي‌توانستند ببينند و بفهمند. تراب آهسته گفت:

- تو مو مي‌بيني و«او» پيچش مو.

- اين خبرام نيس جانم. دريا مثه بره آرومه.

خورشيد خود را از دريا بالا مي‌كشيد و امواج زير پايش هلهله مي‌كردند،‌گويي دريا در پيشواز او آواز مي‌خواند. آفتاب، گرمي هر روز را نداشت و دريا نجابت و آرامي ديروز را. گیرم تراب سرخوش تر از هر روز بود. از آنجا كه لم داده بود،‌ مي‌توانست زيباترين جلوه‌هاي زندگي را ببيند و حس كند. شكوه دريا، جلال خورشيد و آسمانش، سفر، ‌لنج و مردمي كه سوار برلنج روي دريا مي‌رفتند،‌ جنب و جوش جاشوها،‌ دودي كه از اجاق بر مي‌خاست، كارگرهاي خفته، تلاش، زندگي در دريا، همه و همه برايش تازگي داشت و او را به وجد مي‌آورد و دلش در انتظار واقعه‌يي بچگانه مي‌تپيد و لذّت مي‌برد. كم‌كم به دريا خو مي‌گرفت. ترسش از بيخ ريخته بود. ذهنش صافي و زلال قديمها را يافته بود و دلش مي‌خواست هر چه بيشتر هواي سرد و مرطوب را ببلعد. گويي همة ذرّات وجودش نفس مي‌كشيدند. مخش باز مي‌شد و دوست داشت آواز بخواند، مي‌خواست زير لب زمزمه كند كه سرفه هاي خشك چاكر توي گوشش تركيد. از جا كنده شد و به بالاي سرش رفت. سينه‌اش خس خس مي‌كرد. خلطش خون داشت. سرفه‌اش كه بند آمد، چشمهايش پراشك شد و آهسته گفت:

- منو بفرست ولايتم ارباب، من رو دريا مي ميرم.

و باز سرفه كرد و لخته هاي خون و كف روي لب هايش نشست و تا زير چانه‌اش لغزيد. جمعه پك و پوزه‌اش را پاك كرد. تراب مچ دست او را گرفت وگفت:

- حرف مفت نزن، به جزيره كه برسيم حالت دوباره خوب مي‌شه.

- پس كي مي رسيم ارباب؟

- مي‌رسيم! مي‌رسيم!

نتوانست به چشمهاي آنها نگاه كند. گوشه سبيلش را جويد و نشست. عمو سرش را از زير شمد در آورد و با صداي بمي به تراب گفت:

- تا به جزيره برسيم، همه مون هلاك شديم.

تراب حرفي نزد. عمو دوباره گفت:

- ببين، ديگه كسي سرپا نيس، سبيل و اكبر ديشب تلنگشون در رفت، اين ياروها انگار تموم كردن، چاكر هم كه طفلي شب و روز مثه خايه حلاج مي‌لرزه. اين عربا مارو مي كشن!

- كاري از اونا ساخته نيس.

- ما چه گناهي كرديم؟ نگاش كن، می بینی؟ اين بدبخت تا به جزيره برسه تلف مي‌شه.

تراب مكثي كرد، سيگاري گيراند و به او تعارف كرد و بعد، انگار براي خودش گفت:

- همة ما يه جوري داريم تلف مي‌شيم.

حلقه‌هاي دود به سوي خشكي مي‌رفت و در پاكي هوا محو مي‌شد. خشكي هردم از آنها دور تر مي‌شد، درياي بزرگ براشان دهن واكرده بود، حالا همه جا دريا بود و آبهاي تيره‌يي كه بر هم مي‌غلتيدند. نسيم دو باره وزيدن گرفته بود و با كاكل او بازي مي‌كرد. ابري سياه كه گويي از بر خورد دريا و آسمان در افق زاييده بود، دم به دم بزرگتر مي‌شد و بال مي‌گسترد و برآسمان خيمه مي‌زد و روشنايي را ذرّه، ذرّه مي‌بلعيد. رخسارة آسمان عبوس شد، طبيعت هوا ناگهان دگرگون شد، خنك شد. جاشوها بوي خطر را حس كردند، به هم برآمدند و ناخدا به هراس افتاد. كارگرها كه هركدام در گوشه‌يي كز كرده بودند، از نگاه كردن به هم واهمه مي‌كردند. تكانهاي ناگهاني لنج ، تيرگي هوا و هاي هوي جاشوها آنها را به هم نزديكتر كرد، يكي يكي، از سوراخ خود بيرون آمدند و دور چاكر حلقه زدند.

دريا بر آشفته بود، ديوانه وار از دل مي‌جوشيد، امواج كوچك و شيطان كه تا آن وقت با لنج و بلم بازي مي‌كردند، به غولهاي يكپا و پر خروشي بدل شده بودند كه مستانه بر دوش هم مي‌پريدند و لنج سنگين بار و آرام عبيد را به رقص در مي‌آوردند.

تراب از روي دماغه پايين آمد و به بچّه ها نزديك شد، نگاهي دزدكي به آنها انداخت، رنگ از رخسار همه رفته بود و ترس نقابي بر آنها كشيده بود، دهنها قفل، لبها مهر و موم، و چشمهایشان مثل چشم آهويي تير خورده رميده و هراسان بود.

سكّان را ناخدا قاپيد، عبدالحميد به طرف جاشوها دويد، بايد با حصير و چوب و طناب پیشانی لنج را بالا مي‌آوردند تا از ريزش آب به داخل جلوگيري كنند كه چندان ثمري نداشت. موجي از دور مي‌دويد، خيز بر مي داشت، لَپّّر مي‌زد، پرواز مي‌كرد و به درون مي‌غلتيد و ريشه ترس را در قلب آنها مي‌دواند. ناگهان، موجي مهيب از روي دماغه در غلتيد،  لنج را در هم پيچاند، اجاق چوبي را به دريا انداخت، آجرها را فرو ريخت و چون به دريا بر مي‌گشت همه را نيمه جان به جاگذاشت. علي و غلام ايجي روي موزائيكها پرت شدند، عباس كلّه معلق شد و دم خَن به زمين خورد و ميكائيل مانند موش كوري براي خودش پناهي جست و کز کرد. مسلم تلمبه را چسبيده بودو عق مي‌زد. جاشو ها از هر طرف مي‌دويدند و فرياد مي‌كشيدند. لنج كج شد و به پهلو خوابيد، سر و ته شد و چشمهاي درست ناخدا از وحشت در حدقه چرخيد و بهت زده و ناباور به جاي خالي قطب نما كه موج ربوده بود، خيره ماند. يكهو به خود آمده از جا جست. چفیه اش را از سركند و با غيظ به زمين كوبید. سّكان را دو دستي گرفت، پيچاند تا بر موجي سوار شود و آن را رد كند، گیرم عنان از دستش رفته بود. در اختيار باد بود كه هر دم آن را به سويي مي‌غلتاند، سينه مي‌كرد و به هر جا كه مي‌خواست مي‌برد.

- يك جايي را بگير،‌ زاير.

لنج تراب را از جا كند، به عقب انداخت، تلو خورد و روي سكان افتاد و موجي به رويش ريخت. چدني ساز خندة تلخي سرداد و او گيج و منگ ماند و ندانست چه بر سرش آمده است. لرزش گرفت و يك‌گوشه كز كرد و چشم به دريا دوخت. درياي كبود و نا آرام، باد بي امان، آسمان اخم آلود و رعد و برق كه دل زمين و آسمان را مي‌لرزاند، آنها را مثل گردبادي ديوانه در ميان گرفته بود و مي‌خواست تابوت پوسيده شان را در هم بكوبد و خرد كند. تابوت فرتوتي كه مانند پركاه روي خيزابها مي‌لغزيد و هربار به سويي كج مي‌شد. گويي مي‌خواست شانه از زير سنگيني آنهمه بار خالي كند و خود را به سلامت ببرد. گاه دماغه‌اش را در عمق آبها فرو مي‌برد و گاه چنان سركش و مستانه پوزه‌اش را به هوا بلند مي‌كرد كه همه و همه چيز به عقب پرت مي‌شد و آجرها و مصالح به دريا مي‌ريخت. لنج ناخدا عبيد، انگار ماديان چموشي بود كه مي‌خواست سوارش را به زمين بزند. پوزه‌اش را كه به دريا فرو مي‌برد و آبها را مي‌بلعيد،گمان نمي‌رفت دوباره سر بردارد و بالا بيايد. در اين مدت نفسها در سينه حبس مي‌شد و با چشمهاي از حدقه به در آمده، نيمه جان مي‌ماندند تا لنج به سختي كمر راست مي‌كرد و خروارها آب تلخ و شور را به داخل مي‌ريخت. آبهاي كف آلود تا روي خَن پهن مي‌شد و همة مصالح را،‌ گچ و آجر و موزائيكها را زير پوشش كف آلود خود مي‌گرفت و در آنها رخنه مي‌كرد. فرو مي‌رفت و باز به دريا بر مي‌گشت.

تخته هاي لنج باري، زير آنهمه بار و زير فشار دريا و امواج، غژ و غژ مي‌ناليد و بيم آن بود كه نتواند در برابر فشار آب دوام بياورد و از هم بپاشد و استخوانهاي پوكش در هم بشكند. تراب كه كف لنج افتاده بود تاب شنيدن نك و نال آنرا نياورد، پوست سرش از ترس جمع شد و مانند اسبي كه وقوع زلزله را از راه دور حس كرده باشد، مو برتنش راست شد و ناگهان از جا جست، كفشهايش را كند، به كف لنج انداخت و نگاهش تيز و هراسيده به دنبال الواري، تخته پاره‌يي، لاستيكي، چيزي كه بتواند به آن دل خوش كند، گرداند. موجي ديگر او را انداخت. با سماجت برخاست، چهار دست و پا خودش را به جمعه رساند. بازوي او را گرفت و بلندش كرد،‌ لبخند روي لبهاي جمعه مرده بود، نگاهش انگار جايي را نمي‌ديد، آهسته زيرگوش تراب گفت:

- داره جون مي‌كنه.

چاكر به خودش مي‌پيچيد،‌ گويي روده‌هايش پاره شده بود، دلش را چنگ مي‌زد، لبش را از درد مي‌جويد و مثل بيد مي‌لرزيد. سر و موی و لباسش خيس بود.

- برو بيارش اينجا. بجنب!

او را كنار سكان، نزديك كرامت خواباند و پتوي خشكي روي شانه هايش انداخت،‌ چدني ساز زير لب غريد:

- چغندر به هرات زیره به کرمون!

تراب نشنيد انگار، با جمعه به سراغ بقيّه رفت. عباس بلوچ دمرو روي آجرها افتاده بود و دم نمي‌زد. علي و غلام ايجي مثل نعش مرحب افتاده بودند و خاموشي غريبي داشتند. انگار مرگ را باور كرده بودند. مسلم كه تلمبه را چسبيده بود، ناگهان روي لبة لنج خم شد و بالا آورد و همان جا افتاد. ميكائيل، بنّاي پير، زير كيسه هاي آرد پالتو سربازي‌اش را به كله‌اش كشيده بود و زير لب شهادتش را مي‌خواند. كتاب مفاتيح الجنان را روي زانو گذاشته بود، با رنگ پريده، لبهاي نازك و قيطاني‌اش را كه چروك خورده بود، به آرامي مي‌جنباند. كرامت زير تخت ناخدا مثل لاشه افتاده بود. بار آخري كه سرش را از زير پتو درآورد تا دريا را ببيند، چشمهايش سياهي رفت و روي سكان افتاد و ديگر بر نخاست. چدني ساز نمي‌خواست خودش را از تك و تا بيندازد. لبخند مي‌زد و وانمود می کرد كه نمي‌ترسد. به فكركارگر و مصالح نبود. همة اين چيزها پيش چشمش محو شده بود. تنها دريا و طوفان را مي‌ديد و به فكر جان خودش بود. اگرچه توي دلش خالي شده بود، ولي جنازه‌اش را سر پا نگهداشته بود.

دريا خشمگين و بي رحم شده بود. باد بر پوستة كبود دريا شلاق مي‌زد، موجها خيز بر مي‌داشتند و لنج شانه‌خالي مي‌كرد و خروارها آب به سر و كول آنها مي‌ريخت. باد زوزه مي‌كشيد، دريا دهن باز مي‌كرد و لنج را مي بلعيد، باد صفير مي‌كشيد، دريا قوز مي‌كرد و آنها را تا قله موجي بالا مي‌برد و به گرداب رها مي‌كرد. باد مي‌خروشيد، دريا به هم بر مي‌گشت، از دل مي‌‌جوشيد، ورم مي‌كرد و بالا مي‌آمد و لنج مانند تابوتي سرگردان بر دوش موجها مي‌رفت، مي‌غلتيد،‌ چپ و راست مي‌شد و سرسام و سرگيجه مي‌آورد. باد و موج يك دم امان نمي‌دادند. هر دم آنها را به سويي مي‌انداختند. زمان چنان كوتاه و كم بود كه حتا نمي‌شد به چند لحظة بعد انديشيد، فقط يك چيز باقي مانده بود، آن هم انتظار، انتظاري كشنده تا سرانجام موجي مثل كوه از راه برسد و بر ديوارة لنج بشكند و آنها را همراه تكه پاره‌ها و تخته ها، آجر و سيمان و يك دنيا آرزو به كام دريا بفرستد،‌ مرگ تنها چيزي بود كه باور داشتند. هر باركه موجي از دور با كاكلي گسترده از كف سفيد دركلاف باد مي‌غلتيد و به سوي لنج مي‌آمد، نفسها را در سينه گره مي‌كردند، چشمها را مي‌بستند و ترس مانند موريانه  از درون روح و جسمشان را مي‌خورد و تا مرگ برسد، چند بار مي‌مردند و تا موج با صداي وحشتناك و پر طنين به بدنة لنج بشكند، دل مي‌تركاندند و زير پوشش آب و ريزش موج جان مي‌دادند.

در اين گير و دار، جاشوها، مانند يك دسته ميموني كه جنگل و خانه شان آتش گرفته باشد، بر شاخه‌هاي درخت بي‌تابي مي‌كردند و زوزه مي‌كشيدند، هم ديگر را صدا مي‌كردند، مثل سگهاي پاسوخته به اين طرف و آن طرف مي‌دويدند و يك دم از كار و تلاش نمي‌ماندند، تلمبه مي‌زدند، بارها را جا به جا مي‌كردندو به عمله ها مي‌رسيدند و كمك مي‌كردند تا خودشان را نبازند و قبل از رسيدن عزرائيل نميرند.

خَن پر آب شده بود و كم‌كم بالا مي‌آمد. عبدالحميد، جاشوي پير، هر چه تلمبه مي‌زد از پس آن بر نمي‌آمد و نمي‌توانست آبهاي دور موتور را خالي كند. برادر ناخدا كه تا زانو توي آب رفته بود، وحشتزده فرياد كشيد، از خن بيرون جست و رو به ناخدا دويد. هيچ چيز سر راهش نمي‌ديد، تپق مي‌زد،‌ زمين مي‌خورد و با چهار دست و پا مي‌رفت. ناخدا عبيد كه هراس او را ديد از جا جست. زبان برادرش از ترس بند آمده بود، بريده، بريده چندكلمه‌يي به عربي گفت و به خَن اشاره كرد. چشمهاي ناخدا گرد شد، سّكان را رها كرد و از پي او دويد. عبدالحميد مثل نسناس پيري، از چوبهاي سايبان آويزان شد و خود را به سّكان رساند و آن را دو دستي گرفت. دندان گرازش را روي لب فشرد و زور زد تا محكم نگهدارد، ولي در هر يورش دريا، با سُكان به بدنة لنج مي خورد و قيافه‌اش مسخ مي‌شد. تراب از روي آجرها دويد و نزديك خن بازوي چدني ساز را كه دكل را بغل كرده بود گرفت و آهسته جنباند:

- چي شده مگه؟

خندة دروغين در چين و چروك پيشاني معمار گم شده بود و صدايش انگار از ته گور مي‌آمد:

- مي‌گن لنج سوراخ شده.

بند دلش پاره شد، ‌لق خورد و خواست بنشيند، گويي چيزي توي مخش تركيد، سرش گيج رفت و دست به دكل گرفت و سرپا ايستاد. ديگر نه الواري نه تخته پاره‌يي و نه هيچ چيز. اگر لنج غرق مي‌شد، گردابي مي‌ساخت كه همه را تا دور دورها به كام خود مي‌كشيد و طعمة كوسه ها مي‌كرد. خيال همه چيز را از سر به در كرد و خودش را به خن انداخت. هواي خن دم كرده و گرم بود و بوي گازوئيل مي‌داد. آب همه جا را گرفته بود و ناخدا عبيد در ميان دود و گرما و تاپ تاپ موتور فرياد مي‌زد:

- بايد به دريا ريخت... همه را به دريا انداخت.

و به كيسه هاي سيماني كه روي هم در دو پهلوی لنج، داخل خن چيده بودند، اشاره كرد و با صداي رگه داري به تراب گفت:

- برو به معمار بگو. بايد به دريا ريخت زاير.

عرق شيارهاي پيشاني‌‌اش در نور فانوس برق مي‌زد. سفيدي چشمهايش را خون گرفته بود نفسش بالا نمي‌آمد و كلمه‌ها توي گلويش‌گير مي‌كرد. دندانهايش را بر هم مي ساييد، مشت به موتور لنج مي‌كوبيد و همه چيز را لعنت مي‌كرد. شكست هميشه و براي همه دردناك است، دريا غرور او را شكسته بود و اين ننگ روي نامش براي هميشه مي‌نشست:

- ملعون... شيطان... شيطان... حرام زاده...

تف كرد. انگار توي صورت كار پردازهاي شركت تف مي‌كرد. از خن بالا جست، تلوتلو خورد و به طرف سكان رفت، به عربي چيزهايي به پيرمرد جاشو گفت، عبدالحميد برخاست و جايش را به او داد و خودش به كمك رفقايش دويد.

- لاالله الالله... لا...

جاشوها توي خَن پا به پا مي شدند و دلشان نمي‌آمد كيسه هاي سيمان را به دريا بريزند، چدني ساز سرش را آورد تو داد زد:

- معطل چي هستين ميموناي نكبت، يالا بجنبين.

تراب آنها نگاه مي‌كرد، برادر ناخدا رو به او آمد و گفت:

- اون ملعون، معمار، داخل بندرگفت بار بزن، نترس. حالا خودش ترسيده، عجله دارد، به دريا بريز. ابله... ديوانه‌ست!

- عبدالحمید، انگار علاجي نداريم؟

- خير، خير... علجی نداریم.

اگر جايي در كف لنج سوراخ شده بود بايد آن را مي‌يافتند و جلو آب را مي‌گرفتند و اين كار به غير از ريختن بارها به دريا راهي نداشت. جا به جا شدند، دو تا داخل خن، يكي توي دريچه و بقيّه روي عرشه. پا برهنه، مسلّط و مداوم و جان سخت روي آهك و سيمان و آجر و آهن مي‌دويدند و كيسه هاي سیمان را به دريا مي‌انداختند. باد و موج و طوفان اثري در آنها نداشت. جمعه كمكشان مي‌كرد، گارسن گاهي سركيسه‌يي را

مي‌گرفت و تا پاي لنج مي‌برد و ديگران روي پا بند نبودند.

- خدايا، خودت رحم كن، بچه هامو يتيم نكن.

سبيل به زاري افتاده بود و بلند، بلند حرف مي‌زد:

- اگه غضب كردي، اگه از ما خطايي سرزده. خدايا ، بعد ازين ديگه زن بيچاره‌مو كتك نمي‌زنم. ماه مبارك روزه مي‌گيرم. نمازمو ترك نمي‌كنم. دست به مال و جان و ناموس مردم دراز نمي‌كنم. خدايا... خودت مي دوني كه... خدایا، خدایا ...

عمو سرش را از زير شمد در آورد و به او تشر زد:

- خفه شو مرتيكه، به دعاي گربه هيچوقت بارون نمياد. هر چه بخواد بشه، می‌شه.

گارسن كيسة سيمان را ول كرد و پيش پاي عمو به زانو آمد. سياه شده بود مثل ذغال اخته، عق مي‌زد، عمو با كينه گفت:

- زوارت در رفت، خايه مال!

- بي‌عار، پاشو كونتو تكون بده، داريم غرق مي‌شيم.

- جهنّم، هركي زاييده، خودش بزرگش مي‌كنه.

- تف. تف، بي‌رگ. بي‌عار.

عمو روي آرنجهايش نيم خيز شد و به او چشم غره رفت:

- اگه يه كلام ديگه بگي چار دست و پاتو مي‌گيرم مثه بزغاله ميندازمت تو دريا. مرده شوی،  نكبت!

از جر و بحث آنها، اكبر رودباري سرش را از كف لنج برداشت. هاج و واج و گيج، مانند خوابگردها، برخاست و راه افتاد، انگار جايي را نمي‌ديد، با خودش گفت:

- بارالهي... رحمتتو نازل كن!

موجي در غلتيد و او را از جا كند و به تيرك لنج كوبید، چيزي مثل پتك به ملاجش خورد، از حال رفت و روي خرمن آجرها افتاد. كسي او را نديد، اگر هم مي‌ديد گمان مي‌كرد در آنجا كز كرده و يا بدحال شده. باد به کسی مجال و مهلت نمي‌داد، كسي به كسي نبود، آهكها را توي چشم هایشان مي‌ريخت و با آب شور و تلخ دريا گِل مي‌شد و تا مغز استخوان را مي سوزاند.

- حالت بهتر شد، عمو؟

تراب بازوي او راگرفت و از جا بلندش كرد، عمو به معمار اشاره كرد وگفت:

- دريا حال منو خراب نميكنه رفيق، نيگاش كن، مرتيكة جاكش به خاطر صنّار داره با جون پنجاه نفر بازي مي‌كنه.

آهكهاي داغ گونيها را مي‌سوزاند و آن جا، نزديك دماغة لنج، دود به هوا مي‌رفت. تراب دست او را كشيد و دويد. بايد بشكة گازوئيل را به دريا مي‌انداختند. چون اگر مي‌تركيد ميان آب و آتش مي‌مردند.

- برو، حالا وقت اين حرفا نيس!

چدني ساز كه ناگهان  متوجه شده بود، فرياد زد:

- آتش، آتش...

خاموش كردن آتشي كه با آب شعله ور شده بود، كار سختي بود. هر چه آب بيشتر شتك مي‌زد، كورة آهك داغ تر مي‌شد، الو مي‌گرفت و لنج را هم مي‌سوزاند. آتش با پوست دست ميانه‌يي نداشت، بي رحمانه مي‌سوزاند و طاول مي‌زد. سه تايي بشكه را به عقب لنج غلتاندند و كيسه‌هاي آهك را به دريا انداختند. تراب براي اين كه در حركات نوساني لنج به دريا پرت نشود، طنابي به دور كتفهايش پيچانده بود و هر بار كه تابوت به سمتي خم مي‌شد، صورت و نيمي از شانه‌اش توي آب فرو مي‌رفت و زهره‌اش آب مي‌شد.

لنج مانند جُمّاز مستي روي امواج بازي مي‌كرد و باد همچنان زوزه مي‌كشيد و دريا مي‌خروشيد و عمو و تراب و جمعه تقلا مي‌كردند تا هرچه زودتر كلك گونیهای آهك را بكنند و آنها را به دریا بریزند.

چدني ساز و ناخدا عبيد توي خن ايستاده بودند و با چراغ همه

جا را وارسي مي‌كردند و قلبشان در سينه مي‌تپيد. برادر ناخدا مي‌گفت كه همة آبهاي خن از جرز تخته ها توي لنج آمده، بسكه فشار باد و دريا زياد بوده. معماركمي رمق گرفت، نفس راحتی كشيد و در شعله فانوس به عبيد نگاه كرد و با لحن شوخي گفت:

- جستي ناخدا، به ريش عزرائيل خنديدي.

عبيد كه خنده‌اش نمي‌آمد گفت:

- هنوز معلوم نيس، معمار!

و از خن بالا رفتند.

لنج سبكتر شده بود، ديگر به بارها كاري نداشتند، به قدر كافي دور ريخته بودند، به قدري كه جانشان را بخرند و حالا نوبت تير آهنها بود. همراه عمو و جمعه آنها را كمي عقب كشيدند تا تعادل برقرار شد. سر تيرآهن از كف بي رمق جمعه رها شد و ناخن شست تراب را از بيخ كند. درد مانند هزاران سوزن پر زهر به زير پوستش دويد و به مخش نيش زد. انگشت پايش را توي مشت گرفت و به گوشه‌يي خزيد. جمعه آن را با تكه‌يي از پيرهنش بست و زير بازوي تراب را گرفت و كنار چاكر نشاند. خسته و بي حال يله داد و پاي زخمي‌اش را دراز كرد. انگشتش زق، زق مي‌كرد و تير مي‌كشيد. پوست صورتش خشك بود و كش مي‌آمد. زيرگلو،‌كف دستها، پا و گردن  و پلكهايش حتا، زخم شده بود و مي‌سوخت. ولي آن تكه خشكي كه از دور سياهي مي‌زد، انگار مرهمي بر تمام دردهايش بود، نفسي از ته دل كشيد و چشمهايش را بست.

حالا در آبهاي خليج كه خروش كمتري داشت پيش مي‌رفتند. دير وقت به گورون رسيدند. در خشكي پاي خانه خرابه‌اي، دو مرد بومي نزديك لندرورشان ايستاده بودند. ناخدا لنج را به پناه جزيره كشاند و لنگرانداخت. بوميها، سينة ديوار به تماشاي آنها كه با بلم به ساحل نزديك مي‌شدند، نشستند.

 

*

 

- تا درگهان جاده همينطوره؟

مرد سياه بومي كه چفيه بسته بود و پنير خشك مي‌جويد در جواب تراب گفت:

- نه، تا پشت تپّه جَدَه نَخَشه، از اونجا جونه.

جاده خاكي و ناهموار بود و لندرور لق لق، توي باد و خاك، از پستي و بلنديها بالا مي‌رفت. تراب كه هنوز دلواپس حال آنها بود،‌ گفت:

- حقِش بود چاكر رو با خودمون مي‌برديم.

چدني ساز به او براق شد:

- كجا؟ سر قبر بابام؟ تو اين باد و خاك و طوفان كي‌حوصلة نعش كشي داره؟

- می بردیم دكتر، طفلی ...

- آها، دکتر؟  نون گيرت بياد، دكتر پيشكشت.

باد زوزه مي‌كشيد و توده هاي شن و ماسه را با خود مي‌برد. جاّده ديده نمي‌شد. راننده انـگار به جاده كاري نداشت، پايش را روي پدال گاز

گذاشته بود و لندرور از دستكند ها مي‌پريد و سرآنها را به طاق مي‌كوبید

از ميان دشتي هموار و درندشت مي‌رفتند، نه درختي بود و نه آبي و نه سبزه‌يي. به هرجا كه نگاه مي‌كردي تپّه هاي خشك، كوه هاي سرخ و سنگي و بوته هاي خشكيده و گاهي چند نخل كه در يورش مداوم باد سرخم مي‌كردند. دور و نزديك در خم و شيب تپه‌يي، چند كَپَر و كومه قوز كرده بودند و جا به جا، بز و الاغي جلو زني سياهپوش مي چريدند و باز بيابان لَم يَزرغ بود و باد كه در كوه و كمر و صحرا مي‌پيچيد و ناله و نواي همه چيز را در مي‌آورد.

كرامت در صندلي عقب افتاده بود، گهگاه، از تكانهاي شديد لنرور چشمهايش را باز مي‌كرد. نگاهي به دور و برش مي‌انداخت و دوباره پلكهايش را هم مي‌گذاشت. چدني ساز بي وقفه از حادثة وحشتناكي كه در دريا رخ داده بود حرف مي‌زد و افسوس مصالح نفله شده را مي‌خورد. از كر و گيجي نماينده شركت سود مي‌جست و رقم آنها را به خدا مي‌رساند. بیتردید تا به بندر مي‌رسيد، چنان هو و چو مي‌انداخت كه همه او را ور شكسته و نابود شده مي‌انگاشتند.

- هست و نيستم رفت، نابود شدم، نفله شدم!

يك ريز توي سركرامت چكش مي‌زد، چون او تنها شاهدي بود بر بد بختيهايش، شاهدي كه از اول تا آخر طوفان، بي هوش وگوش افتاده بود و سر از تهش خبر نداشت.

- نمي‌دونم تو اين شلوغي كدوم احمقي رنگها رو به دريا ريخت.

پكر بود، چرتكه مي‌انداخت، آه و فغان مي‌كرد و بلوف مي‌زد و مي‌خواست تاوان مصالح را تا سه برابر از شركت بگيرد. كرامت دلگير و اخم آلود افتاده بود و از لام تا كام نمي‌گفت. تراب براي اين كه خودش را درگير شارلاتان بازيهاي او نكند، با راننده گرم گرفت. مرد سياهچردة بومي كه لبهاي كلفت و چشمهاي كور مكوري يي داشت، فارسی را از ته حلق و با لهجه غلیظی حرف مي‌زد:

- امسال باران نيامد ارباب، اصلا نيامد، قيمت آب شيرين تا حلبي هيژده قران بالا رفت. خيلي سخت شد، خيلي.

محكم حرف مي‌زد و سرش را مي‌جنباند:

- آقا، تا شيخ ما زنده بود، ما خوب زندگي كرديم، شيخ كه مرد، امنيه‌ها اذيت كردند.

از داشبورت لندرور يك تكه پنير خشك و ترش در آورد و به دست تراب داد:

- بخور، خوشمزه‌س.

عصر بلند نزدیک كوره دهي سوت و كور ايستاد، از پشت فرمان پايين پريد ، رو  به خانه هاي گلين دويد و درپس ديوار خرابه‌يي گم شد و

يك دم بعد با يك پيت بنزين برگشت، توي باك خالي كرد و راه افتاد.

دم دماي غروب، خسته و كوفته، جلو ‌آب انباري كهنه و قديمي كه از آب باران پربود، نگهداشت تا نماز بخواند. آنها هم پياده شدند تا نفسي بكشند و گلويي تركنند. بيابان برهوت مثل كف دست صاف و هموار و بي بر افتاده بود و تا چشم مي‌ديد همه جا خاك سرخ بود، خاك رس و ماسه و نسيم تندي كه بر آنها سينه مي‌كشيد و هوهو مي‌كرد و مي‌گذشت و ملال و اندوه غروب را به بيابانها مي‌برد. تراب مشتي به سينه اش كوفت و چشم از بيابان لُخت بر داشت و رو به آب انبار رفت. سطل حلبي را بر داشت و يك سطل آب كشيد. از زور تشنگي‌كامش خشك بود و گلويش مي‌سوخت. آب را سركشيد كه بوي‌گندي توي دماغش پيچيد و عق زد و هرچه را بلعيده بود بالا آورد و تف كرد. انگار جوشانده خورده بود. راننده لبخندي زد، سطل را از او گرفت و چند قلوپ خورد و با بقيه‌اش وضو گرفت و دست بسته روي تختگاهي آب انبار اقامه بست و به نماز ايستاد.

همهمة غروب و خلوتي بيابان خالي بر دل تراب سنگيني مي‌كرد. منگ بود و گوشهايش زنگ مي‌زد. کنفت و گنگ بود، پوست سرش سوزن سوزن مي‌شد و مي‌خاريد. پوست تنش خشك و زبر بود و كش مي‌آمد. از اين حالت بيزار بود، بدش مي‌آمد، جنب كه مي‌خورد گوشت تنش مي‌ريخت و مور مورش مي شد. چشمهايش مي‌سوخت، انگار خار به آنها فرو مي‌كردند، كف دست و پايش الوگرفته بود،‌ حس مي‌كرد داغ شده، انگار تب داشت. كم حوصله و تندخو شده بود. دلش مي‌خواست با رخت و لباس خودش را به آب انبار مي‌انداخت و مي‌غلتيد. توي آينه ماشين نگاه كرد. خودش را نشناخت. جا خورد. حال غريبي به او دست داد. آب شور دريا، آهكها، گج و باد و باران، گرد و خاك، هراس، بيخوابي و خستگي چنان او را از پا در آورده بود كه گويي سالها پير شده. از گوشه چشمهايش شيار خوني روي گونه‌اش راه باز كرده، خشكيده بود و با آهك و آب گل شده بود. تخم چشمهايش خون خون بود. نه سفيدي داشت نه سياهي. يك لكّه خون كبود. پوست صورتش مثل چرمي بود كه در آفتاب سوخته باشد. موهايش انگار كُپّه‌يي آهك و گچ و شوره.

از آينه روبرگرداند و نفس گره شده‌اش را از سينه ول كرد و رو به بيابان به راه افتاد و مانند ديوانه ها خنديد. كرامت كه روي صندلي پاره و پوسيده لم داده بود، از پشت شيشه كدر، او را كه مانند نفرين شده‌ها، توي بيابان گيج‌گيجك مي‌خورد تماشا مي‌كرد و سر مي‌جنباند. او، نماينده شركت، خودش را پاك باخته بود، پريده رنگ،‌كسل و ناخوش بود. مانند سيب سرخي بود كه بر اثرماندگي پوسيده بود و لك افتاده بود. چدني ساز هنوز براي او از مصيبت وارده حرف مي‌زد و گلو جر مي‌داد و او، حرفهايش را از راه دور مي‌شنيد و يا نمي‌شنيد.

رانندة بومي، نمازش را خواند و راه افتاد. بعد ازين، جاّده هموار بود و حسابي مي‌تازاند. شبانه به آبادی رسيدند و در تاريكي پياده شدند كرامت دستي به لندرور گرفت و سرش را به سنگيني تكان داد و بي آن كه حرفي بزند به كوچه پيچيد و رو به خانه‌اش رفت. انگار كه آنها را نمي‌شناخته يا نمی دانست که دست كم هم سفر بوده‌اند. راننده كرايه‌اش را گرفت و آنها را تنها گذاشت. تراب ناباور وگيج به دور خودش چرخيد و پرسيد: «رفت؟!»

- بله... غيب شد، خدا باباي جاكششو نيامرزه!

كور مال و نا آشنا از كنار درياي نا آرام به راه افتادند. جايي را نداشتند كه بروند، جايي هم كه نبود بروند، نه مهمانخانه‌يي وجود داشت و  نه قهوه‌خانه‌يي، نه جايي...

- بريم... بريم!

توي كوچه‌هاي پر پيج و خم جزيره پشه هم پر نمي‌زد. ديوارهاي سياه و غريب، بوي مردار مي‌داد. بوي غربت. باد توي بادگيرها آواز مي‌خواند و در آسمان هيچ چيز نبود، جز سياهي و ابديت. بي آن كه سر در گم شوند، خانة اجاره‌يي شركت را يافتند. در چوبي قديمي چهار طاق باز بود و دهانه‌اش مثل غار سياهي مي‌زد. آهسته داخل شدند. توي هشتي كسي نبود. به حياط رفتند: تاريك بود و باد و خاک در نخلهاي خشكيده مي‌پيچيد و كاغذ پاره‌ها، چوب و برگهای خشک و كونة سيگارها و  اشغال را از كف حياط مي‌روفت و اين ور و آن ور مي‌برد و توي باغچة خشکیده روي هم تلنبار مي‌كرد. خانه خلوت و متروك بود و ردي از آثار موجود زنده در آن جا نبود، همه رفته بودند، كارگرها، كارمندها، مهندسان و حالا باد توي اتاقكهاي خالي زوزه مي‌كشيد و خرت و پرتها را به هوا مي برد و خش و فش آنها را در مي‌آورد. اتاقهاي كاهگلي بوي نا و نم، بوي مردگي مي‌داد، تاريك و پوسيده و خفه بود.

زير طاقنمايي، پشت ميزي كه يك بند انگشت خاك رويش نشسته بود، نشستند. چدني ساز مثل قابيل سرش را از شرم به زيرانداخته بود و ناخنهايش را مي‌جويد. پير و خسته و درمانده. سر و مويش ژوليده و خاك آلود بود، لباسهايش چروك چروك و شوره زده،‌ پا برهنه و بيچاره و سرگردان بود. آنها، به دو سرباز شكست خورده مي‌مانستند كه پس از چند شبانه روز بي خوابي و فرار از بيم اعدام و تيرباران به آن خانه متروك پناهنده شده بودند. وقتي تراب اين را براي معمار گفت، با هم به تلخي خنديدند، مثل شيطان رجيم. آشپز از خواب پريد، فانوس را برداشت و سراسيمه به ايوان دويد و ناگهان ايستاد و مانند كسي كه جن ديده باشد، واپس رفت و خيره، خيره نگاهشان كرد. اين جوانك، تنها باز ماندة گروه كارگران شركت بود. تراب با خنده گفت:

- چيه، مگه آدم نديدي؟

شاگرد آشپز دستپاچه شد و با لكنت گفت:

- اگه بخواين دست و بالتونو بشورين، چاه آب اينجاس. اين ور حياط، بذار برات سطل بيارم. اون يكي سوراخه...

چدني ساز بر خاست ، بازوي او را گرفت و كشيد:

- اربابت كجاس،‌كجا رفته؟

- كدوم ارباب آقا... آقاي مهندس؟

- نه، جناب كرامت خان.

- مگه همراه شما نبود؟

چدني ساز كه يك دم در يك جا قرار نمي‌گرفت، برگشت و به جوانك پرخاش كرد:

- گيجي مگه؟ به ميون لنگ زنش خنديد اگه با ما بود، مرتيكة بي چشم و روي ديّوث.

جوانك كه ناراحتي او راديد، آهسته گفت:

- بذار براتون چراغ بيارم.

چدني ساز هي مي‌رفت و بر مي‌گشت، انگار داغش كرده بودند،‌ پاشنة دهنش را كشيده بود و هر چه در مي‌آمد باركرامت مي‌كرد:

- آدم اينقدر جاكش و پوفيوز، حيف از اون همه ريخت و پاشي كه واسة زن گاوميشت كردم، يعني ما ارزش يك تعارف خشك و خالي رو هم نداشتيم؟ تف، نمك نشناس، چس خور، شاگرد بقال.

تراب لامپا را از شاگرد آشپزگرفت و لب طاقچـه گذاشت. نور بي‌ رمق در و ديوار كاهگلي را به سختي روشن مي‌كرد. همه چيز به هم ريخته بود. طاق ضربي و دود زدة آن پر بود از تار عنكبوت. روي ديوارها عكسهاي لختي هنرپيشه هاي وطني و خارجي چسبانده بودند. روی زمين چند بطري خالي عرق، اودكلن، كونه سيگار، بسته هاي مچاله شده ولو بود. يك تخت زهوار در رفته سيمي در گوشة اتاق افتاده بود كه چدني ساز پتويش را روي آن انداخت و در غلتيد.

تراب سر و مويش را توي پاشوره شست. كمي سبك تر شد، دو تا نيمكت از راهرو به اتاق برد، به هم چسباند، پتويي پهن كرد و بي حال دراز كشيد. باد در بيرون، توي شاخ و برگ نخلها آواز مي‌خواند و نرمه خاكها از جرز در دو لَتة موريانه خورده تو مي‌آمد و به سر و روي آنها مي‌نشست. هواي اتاق دم داشت وگوشهاي تراب از خلوتي و سكوت زنگ مي‌زد. چدني ساز روي تخت از اين شانه به آن شانه مي‌غلتيد. ناگهان از جا بر خاست، سرش را از اتاق بيرون برد داد زد:

- عبدالقادر، آهاي عبدالقادر!

جوانك خودش را به ايوان رساند وگفت:

- بله، آقا.

- اينجا تواين خرابه، غذايي، نوني، چيزي گير نمياد؟

شاگرد آشپز سرش را پايين انداخت و با شرمندگي گفت:

- همه از اينجا رفتن ارباب، ما ديگه غذا نمي‌پزيم، منم شبا بيرون غذا مي‌خورم، منتظرم تا مهندس بياد حسابمو برسه برم ولايت.

با دست او را مرخص كرد،‌ چند قدمي توي ايوان راه رفت و دو باره به اتاق برگشت و خودش را روي تخت انداخت:

- مادر قحبة شاگرد بقال، تراب، تو، تو مي گي بر نمي‌گرده؟

- من كه چشمم آب نمي‌خوره، مگه نديدي چه جوري رفت؟!

- ببینم، تو كشنه‌ت نيس؟

- نه، دلشوره دارم.

- مي‌خوابي؟

- چه كاركنم؟

- فتيلة چراغو بكش پايين.

حالا فقط صداي باد بود كه از بيرون مي‌آمد.

 

*

 

در دولنگة موريانه خورده  در يورش مداوم باد، آهنگ ملال آوري داشت. نفيري از آدميزاد نبود. تنها هوهوي دريا بود كه از راه دور مبهم و گنگ مي‌آمد و خش خش برگ و باش خشكي كه در صحن خانه ازين سو به آن سو مي‌دويدند. شب و روز چندان توفيري نداشتند. همه جا هميشه تاريك بود و آن دو، خسته، دلمرده و پركينه از نامردي مردها، رو در روي هم، روي تختها نشسته بودند و به خروش دريا گوش مي‌دادند. پيرمرد كه پيرتر شده بود انگار از نگاه كردن به تراب بيم داشت. از شرمساري كف دست پينه بسته‌اش را به مشت دست چپش مي‌ماليد و بي‌تاب، پر زهر، زير لب مي‌غريد و گاهي، بي خود از لبة تخت برمي‌خاست، چند قدمي سر و ته اتاق را مي‌پيمود، راه مي‌رفت، تف مي‌كرد و باز مي‌نشست و مانند ماركبرا دور خودش چمبره مي‌زد.

تراب نگاهش نمي‌كرد، ولي حال او را در مي‌يافت. دو روز بود كه غير ازاين كاري نكرده بود: بدو بيراه گفتن، قدم زدن، تف كردن، آه كشيدن، نشستن، خوابيدن و نق زدن.

- نه، نه، مردکه انگار سقط شده!

هر چه مي‌گفت تسلي نمي‌يافت و دلش خنك نمي‌شد. حتا لگد به زمين كوفتن. بايد کرامت را مي‌يافت و خرخره‌اش را مثل سگ مي‌جويد. كرامت هم، بي رد و پی شده بود.

- به تير غيب گرفتار شده، مادرقحبه.

همة خشم چدني ساز از جانب كرامت نبود. شايد اگر باد آرام مي‌گرفت و طوفان مي‌خوابيد، اگر آفتاب را مي‌ديدند و اينهمه خاك برسر و موشان نمي‌ريخت، اگر در اين بيغوله زنداني نشده بودند، اينقدر دندان جر نمي‌داد و خودش را از هم نمي‌دريد. ولي حالا انگار همه چيز دست به دست داده بود تا او را از ته پيراهن به دركنند. همه چيز از خرند در رفته بود، به هم ريخته بود،‌ لنج، كارگرها، مصالح نفله شده و زوزة  این باد هم که یکدم نمي‌افتاد تا آنها پي كار خودشان بروند.

- لاكردار يك دم آروم نمي‌گيره.

تراب كه از نشستن خسته شده بود، درازكشيد و گفت:

- حتم تا شب مي‌افته.

چدني ساز بر خاست و پشت پنجره ايستاد. نزديك او ‌شاخه هاي

نخل در وزش باد بي تابي مي‌كردند و يك پاكت مچاله شدة سيگار، در باد مي‌دويد و دمي در يك جا قرار نمي‌گرفت، پيرمرد به ياد زندگي خودش افتاد و لبخند زد و زير لب گفت:

- سگ دو، سگ دو، سگ دو ...

برگشت و رو به روي تراب ايستاد وگفت:

- يك عمر سگ دو زدم، خودمو به آب و آتيش زدم، زمين رو به آسمون دوختم، عرب و عجمو تاختم و بردم و خوردم و حالا ...

يك دم مكث كرد و لبخند زد:

- زندگي خيلي سخته.

انگار براي دلداري او بود كه اين حرفها را مي‌زد، بي‌آن كه بداند خودش را در اين ميانه تسلي مي‌دهد:

- عمر آدم مثه باد ميگذره، ميدوني، منم مريد«عشقي» بودم، هنوزم هستم. ديوانشو مث قرآن نگه داشتم. حق رحمتش كنه، بنا حق مرد. عمر تو شايد كفاف نده، ولي من مال همون دوره‌هام، روزگار سختي بود، مردم آرامش نداشتن، دايم تير و تفنگ،‌كشت و كشتار، من بچه بودم، من و رفقام، ويترين مغازه‌ها را خرد مي‌كرديم و هر چه به درد بخور بود مي‌ريختيم تو جیبامون، تو پيرهنمون تا هر جا كه جا داشت...

تراب نيم خيز بود و چشم به دهان اوداشت.

- ... همه‌ش از بي سرپرستي، بابام كه هيچوقت خونه نبود. ششماه ششماه مي بردن براشون گچ بري كنه و همونجا رو داربست مرد. مادرمم كه بيچاره از دست ما عاجز بود. منم توي بي سر و پاها بُرخوردم. بچّه ها به‌ام مي‌گفتن «يخه كنده» بس كه صبح تا شب به گل وگوش مردم مي‌پريدم و گلاويز و دست به يخه مي‌شدم. يك دم آروم نداشتم. دايم پا برهنه سگ دو مي زدم، غار،‌ دولاب، گمرك، قلعه مرغي، سلاخ خونه... يه مدت با سر وگروهباني تو قلعه مرغي ريخيتم رو هم. گاوبندي، هر چه دندون‌گير بود از راه آب مي‌داد به آب، منم از پشت ديوار مي‌گرفتم براش آب مي‌كردم. جووني،‌ بچگي، خريت...

- شايدم زرنگي.

- زرنگ كه بودم، وقتي افتادم توكار، ‌شمر جلو دارم نبود. كار رو ميخوردم،‌گنده گنده هاش سركار نميتونستن به گرد من برسن. ولي نون تو كار نبود. زديم به كويت. يه لنج جنس لوكس آوردم تهرون... صد تومن صافي برامون موند. رفتم تو كار بنّايي دو باره، رفتم دوبي، بوظبي، اون طرفا... چند سال زد و بند كار كردم، تو آفتاب  توگرما، شب، روز، دست به هركاري زدم، برگشتنا دو تا چمدون پر پول ... گمرك چي چشماش چار تا شده بود.

چشم هاي چدني ساز برق مي‌زد.

- پخمه نبودم، ميدوني، از هركسي يه كاري ساخته‌س، باهاس زرنگ باشي، زود بقاپي. تو دنيا قالتاق آدم فراوونه،‌ گرگ زياده، آدم مي‌خواد كه از چنگشون در بياره.

آهي كشيد و به ديوار لم داد:

- يه بارم عاشق شدم.

كم كم خشمش فرو مي‌نشست و راحت مي‌نمود. اما از سر بي‌حوصلگي و بي كاري حرف مي‌زد. كار ديگري نداشت وگر نه او خيلي كم پرچانگي مي كرد. شايد هيچ وقت اينقدر بي‌كار نمانده بود.

- روزها، تك و تنها راه مي‌افتادم برم امام زاده داوود. تو راه با خودم حرف مي‌زدم، شعر ميخووندم و گاهي‌ گريه مي‌كردم. چه دوراني، طفلك به پسرخاله‌ش شوهركرد.

تازه به ياد تراب افتاد كه همه‌اش در اين مدت خاموش بوده، پرسيد:« ساكتي تو؟!»

- دارم گوش مي‌كنم.

- يه چيزي بگو بذار بگذره.

- بريم بيرون، انگار باد داره مي‌افته.

تا عصر، دركنارة‌ دريا با هم قدم زدند. باد افتاده بود، ولي دريا همچنان مي‌خروشيد و موجها ديوانه وار به ساحل مي‌غلتيدند. دم غروب يكي را يافتند تا آنها را به بندر ببرد، بايد مي‌رفتند و بار نفله شده را جبران مي‌كردند و بر مي‌گشتند. همه چيز كه رو به راه کردند، سر و كلّة‌كرامت از دور پيدا شد. گويا سختی و مرارتهاي سفر را جبران كرده بود. لُپهايش دوباره گل انداخته بود، لبهايش مثل جگر تازه بود، تازه و آبدار، نزديكتر كه آمد، خنديد وگفت:

- كجاييد بابا؟... خوش گذشت؟

تراب لبش را به دندان گرفت، كنار كشيد تا پيرمرد حقش را كف دستش بگذارد. چدني ساز، دستش را به سوي او دراز كرد و با خوش رويي خنديد و دو شادوش هم رو به لنج رفتند. تراب، حتا از شرم نتوانست سرش را بلند كند، پا پس كشيد و سر به زير از پي آنها می رفت.

صداي خوش و بش معمار و کرامت را باد برايش مي‌آورد.