Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

بلبل

Posted on 22 آگوست 202422 آگوست 2024 By حسین دولت‌آبادی

پاره ای از « تیرۀ کلّه سفیدها»

استوار دوم شیبانی از آسایشگاه ما رفته بود و «اسد شراب» جایِ او را گرفته بود. اسد به‌راز بیدارخوابی‌هایِ من پی برده بود؛ گاهی آخر شب‌ نیم خیز می‌شد و سرک می‌کشید:

«میرزا، توی این نور ننویس، کور می‌شی.»

«بگیر بخواب بلبل، نگران چشم‌های میرزا نباش.»

اسد شهریاری اگرچه به «اسد شراب» شهرت داشت،‌‌‌‌‌ ولی از آن‌جا که زبان‌اش می‌گرفت، گاهی  او را «بلبل» صدا می‌زدند.

«میرزا، منم یه بار عاشق شدم. منتها مثل تو سواد نداشتم تا نامه بنویسم، زبونم می‌گرفت، تا رفتم دهن واکنم و بگم دوستت دارم، نصف روز طول کشید،  فاتحه، دخترک از دستم رفت.»

بلبل دست دراز کرد عکس را از روی تخت‌ام برداشت:

«خوشا به ‌حالت که کسی رو داری براش نامه بنویسی. آره؟ داری واسۀ این نامه می‌نویسی؟»

عکس دختر سوسن‌آب را گرفتم و لای دفترچه‌ام گذاشتم:

«تو چرا واسۀ شاهپرک نامه نمی‌نویسی تا بیاد ملاقتت؟»

به شانه غلتید؛ سرش را جلو آورد و به پچپچه گفت:

«پیش خودمون بمونه، از روی ماهش خجالت می‌کشم.»

«من خیال کردم مادرش اونو نمیاره زندون.»

«تو که میرزا و نویسنده ای یه نامه برام بنویس.»

« بلبل، آخه من از زبون تو چی بنوییسم؟»

صدای مراد دماوندی درآمد و ازته آسایشگاه گفت:

«بلبل، اینقدر ور نزن، بگیر بتمرگ، بذار بخوابیم.»

«ففاره پیزی، یاد بنگاه و بدهکاری هات افتادی که‌ خوابت نمی‌بره؛ بهانه نیار. بگیر بکپ، بکپ.»

کاغذی را مچاله کرد و به ته آشسایشگاه انداخت: بکپ!

«می‌خوام به دخترم نامه بنویسم، خبرت می‌کنم.»

بلبل روزها با گوش شکسته‌ها سرگرم شوخی و لودگی بود؛ یا معرکه می‌گرفت، لطیفه می‌گفت، زندانی‌ها را می‌خنداند و کمتر پایِ دل‌اش می‌نشست و بندرت با‌کسی درد دل می‌کرد. بلبلِ زندان خوش مشرب، شوخ، بذله گو و حاضرجواب بود؛ هیچ کسی را بدون جواب نمی‌گذاشت. زندانی‌ها طرف شوخی او بودند و با هر کدام به اندازۀ ظرفیّت‌اش مزاح می‌کرد. استعداد شگفت‌آوری در هزل، طنز و تمسخر داشت و هر سخن او خنده‌آور بود. بلبل از هر رخدادی، حتا از وقایع ناگوار الهام می‌گرفت، مزاح و مطایبه می‌کرد و هیچ چیزی از‌چشم او دور نمی‌‌ماند و هیج موضوعی را نادیده نمی‌گرفت. حتا اعدام! محکوم به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه می‌آوردند؛ زندانی‌ها همیشه بعد از اعدام غمگین و افسرده بودند، بلبل توی راهرو زندان راه می‌افتاد، از جلو آسایشگاه‌ها رد می‌شد و با همان لحن با نمک و لکنت زبان می‌گفت:

 «بچّه‌ها خبرخوش، امروز ناهار آبگوشت داریم. از گوشت یارو که صبح زود کشتن، برامون آبگوشت بار گذاشتن.»

اشیاء برنده و نوک تیز در زندان قدغن‌ بود، استوار آراسته پس از مراسم صبحگاهی این موضوع را مدام گوشزد می‌کرد، گیرم به گوش کسی فرو نمی‌رفت. باری، روزی بعد از سخنرانی رو کرد به زندانی ها و با لکنت گفت:

«می‌دونین بچه‌ها، از امروز ورود شلیل و هلو وزردالو به زندون اکیداً قدغن شده.»

«شهریاری، چرا شلیل و هلو قدغن شده؟»

«واسۀ این که سر هستة هلو و شلیل تیز و برنده‌ست.»

سرکار آراسته لبخندی زد و گفت:

«خدا اموات تو رو بیامرزه شهریاری. بیا، معرکه نگیر.»

«سرکار آراسته، شنیدم قاضی عسکر آبله مرغون گرفته،

دیگه نمیاد زندون ما ازخدا بی‌خبرون رو ارشاد کنه.»

سرکار آراسته دست روی شانۀ او گذاشت و دوستانه گفت:

«یه تُک پا بیا دفتر، بیا یه پیغام برات دارم.»

«سرکار، اگه پیغام رو طلبکار فرستاده، بگو بلبل مرد.»

موی قاضی ‌‌‌‌‌عسکر را انگار آتش زدند؛ پیش از ناهار، پدر روحانی و سایر پرهیزگاران به‌ پیشوار او رفتند و خبر مسرت بخش را پخش کردند. زندانی‌ها به اکراه رو به سالن غذاخوری راه افتادند و بلبل در آستانۀ در ایستاد و با صدای بلند گفت:

«بچه ها، اگه قاضی عسکر رو  ده روز بندازن زندون، دوازه امام و چارده معصوم یادش می‌ره.»

موعظۀ های قاضی عسکر و روایت‌های او مبتذل‌ و ملال‌آور بود. بلبل هر از گاهی متلکی می‌پراند، مزه می‌انداخت و‌ رنجرها و گوش شکسته ها دم به دم صلوات ختم می‌کردند. قاضی عسکر از منبر بالا رفته بود و حدیثی در بارۀ خصائل بارز امام پنجم شعیان، محمد باقر نقل می‌کرد: یک روز گرم تابستانی امام پنجم زیرآفتاب داغ عرق می‌ریخت و به سختی راه می‌رفت، دو نفر زیر بازوهای حضرت را گرفته بودند و او را همراهی می‌کردند؛ رهگذری از امام می‌پرسید: درآن گرمای طاقت فرسا به‌کجا تشریف می‌برد؟ حضرت می‌فرمود: «دارم به دنبال کار می‌روم تا مانند هرمسلمان متدینی رزق و روزی‌ام را با عرق جبین به‌دست آورم.»

رهگذر از امام پنجم نمی‌پرسید، حضرت، شما با این هیکل

عظیم و شکم برآمده، به دشواری قدم از قدم بر می‌دارید و اگر دو نفر زیر بازوی شما را نگیرند، سقوط می‌کنید؛ انصاف داشته باشید، شما در این وضعیت به انجام چه کاری قادر هستید؟ زنبه کشی؟

«آی، گوز به ریش بابای آدم دروغگو.»

قاضی عسکر نشنید یا اگر شنید به روی مبارک نیاورد. 

«آقایان، اگر کسی امامش‌ را نشناسد، مثل کسی است که در عصر جاهلیت زندگی می‌کند.»

 به‌ باور قاضی عسکر عصر جاهلیّت پانصد ‌سال قبل از تولد مسیح تا بعثت خاتم‌الانبیاء بود که مردم پیرو هر دینی می‌شدند و بت پرستی پیشه‌ کرده بودند.

«نور به قبر باباهات بباره، برمحمد و آل محمد صلوات.»

رنجرها و گوش شکسته‌ها به بهانۀ خاتم الانبیا صلوات بلند ختم کردند؛ قاضی عسکر لودگی ‌آن‌ها را نادیده گرفت، از زندانی‌ها که به محمد «صل‌الله عليه و سلّم» احترام می‌گذاشتند، قدر دانی، تمجید و تشکر کرد و حدیث ملال‌آورتری را سر انداخت که روایت آن نزدیک به‌ یک ساعت به دراز کشید: داستان مردی که پس از چندین قرن مدعی شده بود که در جنگ صفین زخم بر داشته بود. همسفرش عبید را به‌دروغگوئی متهم کرده و جواب داده بود که در جنگ صفین در سپاه معاویه شرکت داشته و او را ندیده بود. باری، هوا دار سینه چاک امیرالمومنین با انصار معاویه جنگ صفین را در بیابان احیاء می‌کنند و هرکدام به ‌جانبداری از مراد خویش شمشیر می‌کشند. در این نبرد تن به‌تن حریف ضربه‌ای کاری به ملاج عبید می‌کوبد؛ او را بیهوش می‌کند و اسب و یراق او را به یغما می‌برد. فدوی امیرالمومنین در دنیای بیهوشی و بی‌خبری صدائی می‌شنود: «برخیر!» چشم وا می‌کند، سیدی نورانی را بالای سرش می‌بیند، شک ندارد که امام غایب، عجل الله تعالی فرجه…رنجرها حرف او را نیمه تمام بریدند و با صدای بلند صلوات ختم کردند.

«اللهم صل علی محمد و علی آل محمد…»

قاضی عسکر از آن‌ها که به امام غایب احترام می‌گذاشتند، تمجید و ستایش کرد و بلبل ادامه داد:

«لال از دنیا نری دوم صلوات رو بلندتر ختم کن.»

«در سرازیری قبر امام غایب به فریادت برسه، سوم صلوات رو بلندتر ختم کن.»

با این‌همه قاضی عسکر از رو نمی‌رفت وکوتاه نمی‌آمد:

«ممنون، امام غایب عبید را بیدار می‌کند، عنان اسبی را به دست‌اش می‌هد و می‌فرمائید: «… برو که آمرزیده شدی.» چند روز بعد، در مجلسی، عطسه‌ای شدید کلاه از کلۀ عبید می‌پراند، مردم متوجۀ زخم فرق سرش می‌شوند و از او می‌پرسند: «عبید این زخم چیست که بر تارک تو نشسته است؟!» عبید جواب می‌دهد: «در جنگ صفین زخم برداشته‌ام…»

قاضی عسکر‌ سرانجام رضایت داد؛ خاندان جلیل سلطنتی و ‌همۀ زندانی‌ها را دعا کرد، از جا برخاست و در حلقۀ پرهیزگاران از سالن غذا خوری بیرون رفت. بلبل جای او را روی منبر گرفت:

«بچه‌ها، کش تنبونم پاره شده، نمی‌تونم زندونی بکشم.»

زندانی کشیدن هنر بود و اسد شراب هنرمندی که بهتر از هر کسی آن بار سنگین را تحمّل می‌کرد. بلبل زندان زیبا، بلند قد و خوش هیکل بود. بلبل دنیا دیده،‌ فقیر و بی‌بضاعت، ولی چشم و دل سیر بود. هیچ چیز دنیا پیش چشم‌اش ‌‌‌ارزش نداشت. اگر کسی از بلبل می‌پرسید: به چه جرمی زندانی شده بود؟ به سادگی جواب می‌داد: «کلاهبرداری!» و بعد قاه قاه می‌خندید. اسد شراب، رنجر سیاهکل و چندین و چند نفر درجه دار، همریف‌ و ابزارمند، همه خانمبازی، عیاشی و زندگی بی‌بند و ‌بار را تجربه کرده بودند و همۀ آن‌ها به بانک‌ها، نزولخور، بقال سرکوچه، به ‌عرب و عجم بدهکار شده بودند و ‌سرانجام سر از زندان در آورده بودند.

« میرزا، الوعده وفا، بیا ببینم. بیا اینحا.»

بلبل هنگام غروب خاموش می‌شد و اغلب درگوشه‌ای تنها قدم می‌زد. غروب‌های زندان دلگیر و غم‌انگیز بود، با این‌همه اگر بلبل لب از لب می‌داشت آن فضای سرد و غمبار تغییر می‌کرد. اسد شراب اهل شکوه و ناله کردن نبود، شاید اگر همسرش به ‌زندان نیامده بود، زبان باز نمی‌کرد و از گذشته‌ها‌ با من حرف نمی‌زد. زیبا گویا به عمد به زندان آمده بود تا انتقام می‌گرفت و او را می‌چزاند. هر چه بود و به هر منظوری که آمده بود، بلبل را به فکر وداشته بود و خیالاتی کرده بود:

«منزل ما دیرور بالاخره اومد این‌جا.»

«چهار شنبه که روز ملاقاتی نبود.»

دورا دورخبرداشتم و می‌دانستم که همسرش طلاق گرفته

بود و رندگی‌اش از هم پاشیده بود.

«من این حرف‌ها رو تا حالا به کسی نگفتم میرزا.»

«نگران نباش، این حرف‌ها جائی درز نمی‌کنه.»

«من از درز و شکاف نمی‌ترسم، آب از سرم گذشته.»

اسد شراب مدرسه را تمام  نکرده بود، در نو جوانی گارسن رستورانی در شاه آباد شده بود و با آن گذشته در رأس هرم کسانی قرارمی‌گرفت که عمری را در کافه‌ها، کاباره ها، فاحشه خانه‌ها و در ‌آغوش زنان هرزه و تن فروش گذرانده بودند. از این گذشته؛ بلبل کارچاق کن شده بود و برای این قماش آدم‌ها از نزولخور پول قرض می‌گرفت. نزولخور مردی کریه‌المنظر و آبله رو بود که بلبل او را از دوران مدسه می‌شناخت. جلال دندانپزشک مطب‌اش را به‌«بانکت» نزولخورها تبدیل کرده بود و از این کار شرم ابائی نداشت.

«جلال اگه شب به خوابت می اومد، سکته می‌کردی»

 پیش از این‌که دندانپزشک بلبل را به دست مأمور بسپارد؛ همسرش بوی فراق می‌شنود؛ حنگ و جدل هر روزۀ آن‌ها به‌ طلاق و جدائی منجر می‌شود؛ زیبا دست دخترش را می‌گیرد و از خانه می‌رود. غم و غصّة جدائی بلبل را سرنگون می‌کند، بیش از پیش به مشروب پناه می‌برد و از این و آن پول دستی می‌گیرد و قرض بالا می‌آورد. روزی که مأمورها برای ضبط اموال‌ او به آپارتمان می‌آیند، بلبل مست و خراب و سر از پا بی‌خبر روی تخت افتاده است.

« از جات بلند شو، می‌خوایم اموالت رو توقیف کنیم.»

«انگارنه انگار، گفتم  بفرمائین توقیف کنین!»

«بیا، بیا سر یخچال رو بگیر تا ببریم پائین.»

«چی؟ گفتم جاکش، مگه من نوکر و حمالتم؟»

مأمورها صورت برداری کرده و سیاهۀ اثاثیۀ خانه را به او تحویل می‌دهند تا فردا با کامیون بیایند و ببرند. گیرم بلبل تا فردا اسباب و اثاثیّه را می‌فروشد یا به ‌‌قول خودش «آب می‌کند» و شب در کافه‌ها خوش می‌گذراند.

 «آره میرزا، به مولا تا صنار آخرش خرج کردم.»

باری، دیر ‌وقت مست و خراب بر می‌گردد و با کفش و لباس روی تنها تختخواب قراضه‌اش می‌افتد. فردای آن شب دندانپزشک همراه پاسبان حکم جلب او را می‌آورد.

«به جلال گفتم: فردا صبح ساعت هشت و نیم سر چهار راه مخبرالسلطنه منتظرم باش تا بیام بدهکاری‌هامو صاف کنم.»

جلال دندانپزشک دوستان لاسد شهریاری را می‌شناسد و از آن‌ها واهمه می‌کند:

«نه اسدآقا، من اونجا نمیام، رفقات منو با چاقو می زنن»

«دکتر قول شرف میدم که رفقام دست از پا حطا نکنن.»

«اسد آقا، ما با هم نون نمک خوردیم، مبادا…مبادا…»

«گفتم قول مردونه میدم، مگه من تا حالا نامردی کردم؟»

 اسد شراب دو هزار تومان دیگر از جلال دندانپزشک قرض می‌گیرد، به تعبیر خودش شب چند تا کافه را به هم می‌ریزد و فردا صبح به سر قرار می‌رود، گیرم مستی شبانه از‌سرش نپریده و هنوز سر پا بند نیست و تلوتلومی‌خورد. او را مست و خراب به ‌کلانتری می‌برند و ازکلانتری به زندان نظامی جمشیدیه منتقل می‌کنند.

 «دو روز و دو شب اینجا افتادم و تخت خوابیدم.»

«با این حساب زندگی رو به کیرگاو زدی.»

«میرزا یه‌خونه و زندگی‌یی داشتم که تمام فامیل حسرتش رو می‌خوردن، شاهانه زندگی می‌کردم. از اداره که بر می‌گشتم، مثل مهاراجه به ‌مخده یله می‌دادم و نم‌نم مشروب می‌خوردم و سر به‌سر شاهپرکم می‌ذاشتم و باهم بازی می‌کردیم. یه‌گربه هم داشتم که عرقخور شده بود. به گربه کالباس و عرق می‌دادم. یه شب انگار زیادی بش عرق دادم، نمی‌دونم چرا رفت و دیگه برن نگشت. لابد اونم مثل من بد مستی کرده و  انداختنش زندون.»

بلبل این‌همه را با خنده و شوخی روایت می‌کرد:

«حالا خونه‌م مسجد شده؛ برهنه، لخت؛ قراره چند تا مهر بخرم بذارم بیخ دیوار تا مردم برن اونجا نماز بخونند.»

«بلبل مگه قرار نبود واسۀ دخترت نامه بنویسی؟»

«نامه؟ دیونه‌ای؟ شاهپرک جخ شش سالشه. آه میرزا، اگه بدونی شاهپرکم چقدر قشنگ مامانه. به‌خدا دلم براش یه‌ذره شده، حاضرم نصف عمرم رو بدم و اونو ببینم.»

«شاهپرک می دونه افتادی زندون؟»

«نه، مادرش بهش گفته رفتم آبادان.»

روزی از روزها زیبا و شاهپرک به‌خانه برمی‌گردند، دخترک وقتی‌ خانۀ خالی را می‌بیند، می‌زند زیر گریه و می‌پرسد:   

«مامان، پس کو بابا؟ کو اثاثیه مون؟»

«بابا رفته آبادان اثاث و فرش‌ها رو با خودش برده.»

«مامان، عکس من و تام جونز رو که بابا خیلی دوست داره

براش بفرست آبادان.»

چند روز پیش، زیبا تویِ دفتر زندان به بلبل گفته بود:

«دخترت سفارش کرده یه کاپشن ازآبادان براش بیاری. هر روز می‌پرسه بابا کی از آبادان برمی‌گرده.»

«براش می‌خرم میزرا، آره، براش می‌خرم.»

کاش می‌فهمیدم پشت پیشانی‌اش چه‌ها می‌گذشت؟ برای آیندۀ شاهپرک چه فکری می‌کرد؟ سرش پائین بود و چشم‌هایش را نمی‌دیدم. ناگهان به قهقهه خندید، از جا برخاست و راه افتاد.

«بلبل کجا راه افتادی؟ نامه یادت رفت؟»

«نامه فایده نداره، به حجرۀ اون نامرد تلفن می‌زنم.»

نامرد لابد دوستی بود که او را از یاد برده بود و در زندان به ملاقات‌اش نمی‌آمد. چند بار وسوسه شدم تا تلویحی و ضمنی در بارۀ پول «کاپشنی» که همسر مطلقه‌اش به‌‌دخترک وعده داده بود، صحبت کنم، نتوانستم. ترسیدم آن را به‌حساب ترحم و دلسوزی‌ام می‌گذاشت؛ به غرورش لطمه می‌خورد و تحقیر می‌شد.

«پتیاره اومد نشادر به ماتحتم ریخت.»

چشم از دختر سوسن‌آب بر داشتم  و رو به او برگشتم:

«‌چی؟ با من حرف می‌زدی بلبل؟»

«نه،  دارم خل می‌شم، نه، با خودم حرف می زدم.»

ناگهان از روی تخت برخاست و رو به راهرو افتاد.

« کَک درتنبان فتاده بلبل…کَک درتنبان فتاده!»

«ای گُل گفتی میرزا، کَک در تنبان فتاده.»

بعد از ظهر جمعه بود و هوا گرم و دمکرده و انباشته از بوی عرق بدن‌ها و پاها. زندانی‌ها خوابیده بودند، هیچ صدائی نبود، بجر قیژقیژ مداوم پنک سقفی و صدای برخورد ظرف‌هائی که اتاقدار در دستشوی زندان می‌شست و پژواکِ گلمیخِ چکمه‌های نگهبان که توی راهرو راه قدم می‌زد. جمعه بود و جمعه‌ها زمان انگار از حرکت باز می‌ماند؛ مانند لاک‌پشت پیری زیرآن لاک سنگین به‌ نفس نفس می‌افتاد و من دلگیر و محزون، در حاشیة روز قدم‌های او را ثانیه به ‌ثانیه می‌شمردم و مانند نخ قیطان تاب می‌خوردم و از سوراخ تنگ سوزنِ زمان بسختی می‌گذشتم. بامداد روز قبل نو جوانی را اعدام کرده بودند و من اگرچه افسرده و غمگین بودم و دست و دل‌ام به‌ کار نمی‌رفت، ولی چند کلمه سردستی یاد داشت کردم تا سر فرصت در بارۀ محکوم به اعدام و چراغ های زنبوری بنویسم.

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: پایان
Next Post: جاسوسِ کوچه‌یِ هامو «Hameau » (1)

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme