اثر حسین دولت آبادی
دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹ – ۲۴ ژانويه ۲۰۱۱
رضا اغنمی
خواننده دربخش عمدۀ کتاب با آدم هایی درمصاف است که دربارۀ برخی ها به سختی می توان متوجه رابطه ها شد و علتِ وجودی شان را درک کرد. با این حال روایت داستانی با کشش ویژه ای خواننده را در بستری می غلتاند که با کشف رابطۀ بازیگران، منطق روائی داستان نیزروشن می شود. داستانی که سرگذشت سه نسل را به دوش دارد و در بستر حوادث، فصلِ تیره و تاری از تاریخ اجتماعیِ دهه های پرالتهابِ دگرگونی ها را به روی مخاطبین میگ شاید.
باد سرخ
رُمان
حسین دولت آبادی
چاپ یکم ۱۳۸۸
چاپخانه باقر مرتضوی – کلن
مرکز پخش: انتشارات فروغ
این رمان ۳۶۹ صفحه ای که مدتی پیش منتشر شده، تازه ترین اثر حسین دولت آبادی ست. با حوادثی که خواننده در التهاب اینکه بداند پایان ماجرا به کجا میکشد، روایت ها را پشت سر میگذارد.
صحرا قهرمان اثر، دختردرس خوانده و تحصیل کرده ایست که میداند دراطرافش چه میگذرد. تبار روستائی دارد. ذاتِ فقر را میشناسد و با عارضه هایش آشناست. درخانوادۀ دهقانی فقیر چشم به جهان گشوده است. با پدری که در دوران بلوغ صحرا، نیمه های شب از زیرلحاف دستِ پدررا به یاد دارد که با برآمدگیهای نوشکفتۀ سینه اش بازی میکرده. بذر نفرت ازتجاوز توإم با بیم و هراسِ ازخودی وبیگانه، همان دوران دردل دختربه بار مینشیند. جوانه میزند. درس میخواند و پایش به دانشگاه میرسد. درگرماگرم تحصیل دردانشگاه با ساسان ازدواج میکند. حاصل آن ازدواج دو فرزند به نام بهرام و بهاره است. بعدها متوجه میشود که شوهرش کارمند ساواک بوده. و درجریان دستگیری دایی اش میثم که از مخالفان رژیم نوپای اسلامی ست دست داشته است. ساسان به خیال اینکه صحرا با دایی اش رابطۀ پنهانی دارد او را از سر راه برمیدارد.
«ساسان پیش ازازدواج به راز صحرا پی برد و”عنصرمشکوک” را ازسرراه برداشت. » ص۲۰۳
نقش بازیگران رمان، و روابط فیمابین آن ها، با توجه به سبک نویسنده، درآخرین فصل های کتاب معرفی میشوند. برای مثال: آشنایی صحرا وساسان که به ازدواج آن دومنجرشده دراواخربرگ فصل دهم برای خواننده روایت میشود همچنین دستگیری دایی میثم. و حیرت آوراینکه درهمان دیدارهای اولیه است که ساسان، صحرا را با چاقو زخمی میکند:
«تا زخم بالای ابروی صحرا بهبود پیدا کند، ساسان صدها بار زانو زده بود وعذرخواسته بود.» ص ۲۸۹
در همان برگ میخوانیم که « خشم سرمائی ازنگاه این مرد زیبا میتراوید که او را به وحشت میانداخت و با اداها و رفتار و ارزش های او خو نمیگرفت. درنظرصحرا همه چیز این مرد زیبا بی ریشه و فاقد اصالت بوده.»
صحرا بی پشت و پناه است. دربیم و هراس با زندگی و بحران های روزانه دست و پنجه نرم میکند. بیکس وبی یاور و متکی به خود، اما همیشه درالتهاب و نگرانی درپُر کردن خود میکوشد. خودداری ازبروزضعفها، مناعت طبع و غرور اورا یادآورمیشود. به تنفس درفضای بازبیشترنیازدارد. شعوروطرزتفکرش با محیط بسته وتنگ خانواده و اطرافیان ناهمانگ است. بلند پروازیهایش طبیعی وآزادگی هایش ستودنی ست.
خواننده دربخش عمدۀ کتاب با آدم هایی درمصاف است که دربارۀ برخی ها به سختی می توان متوجه رابطه ها شد و علتِ وجودی شان را درک کرد. با این حال روایت داستانی با کشش ویژه ای خواننده را در بستری می غلتاند که با کشف رابطۀ بازیگران، منطق روائی داستان نیزروشن می شود. داستانی که سرگذشت سه نسل را به دوش دارد و در بستر حوادث، فصلِ تیره و تاری از تاریخ اجتماعیِ دهه های پرالتهابِ دگرگونی ها را به روی مخاطبین میگ شاید.
به روایت رمان صحرا روستایی زادۀ تحصیل کرده ایست. اهل کتاب ومطالعه و ساسان تاجرزاده ای که درطفولیت پدر ازدست داده وباخواهرش مه لقا زیرنظرمادربزرگ میشوند. مه لقا با ابوالقاسم درویش ازدواج میکند. درویش شاگرد پدربوده دربازار درزمان حیاتش، که بعداز ورشکستگی وفوت آن به ثروت کلانی رسیده است. ماهرخ، مادرساسان رئیس یک دبیرستان دخترانه که بعدازفوت پدر، در دیداری باساسان «… در دیدارقبلی، سیاهپوش به زخم کهنۀ اونشتر میزند، پروندۀ خدمات چندین ساله ماهرخ را ازبایگانی بیرون میکشد و به او نشان میدهد. “ملاحظه می فرمائید؟” … واژه های “پاانداز”ّ، “زنکه نر وماده”، زنکه “همجنسباز ومنحرف” از گوشه و کنارذهنش بیرون میجهد ومثل عقرب او را می گزد.» ص ۲۳۲
مادر، وسیلۀ دوستان تازه اش استخدام ساسان را درساواک فراهم آورده است. و صالح سیاهپوش اهل روستای زادگاه صحرا مأمورامنیتی دررژِیم اسلامی، که ازگذشته ها گوشۀ چشمی به صحرا داشته است.
مادر و دختر چشم دیدن صحرا را ندارند. فاصلۀ طبقاتی، چهرۀ کریه وغیرانسانی خود را د ر روابط خانوادۀ ساسان و صحرا عریان میکند. مادرساسان، دریک دیدارگذرا، ازمشاهدۀ خانۀ روستائی و سروضع و زندگی والدین صحرا، به شدت عصبی شده میگوید:
«ساسان میخواهم رک و راست بهت بگم، من، من خوش ندارم پای این «غربتی ها» به خونۀ ما بازبشه. این سرو لباس بود تورو خدا؟ کولی ها بهتراز مادرزن جنابعالی لباس میپوشن. ساسان به زنت بگو یه ذره به فکر آبروی ما باشه. آره لااقل وقتی میان پبش ما یه خورده به سر و وضع خودشون برسن. ما، ما جلو در وهمسایه آبرو و حیثیت داریم ما… … و صحرا میگوید من از زرق و برق ظاهری بیزاربودم و هنوز هم هستم. من نمیخواستم مثل ستاره های سینما لباس بپوشم. هنوز هم نمیخوام، خوشم نمی اومد موهامو هرروز یه رنگ تازه بزنم و هنوزم ازاین کار بیزارم.، از تصنع، از ادا و اصول، ازبوی فیکساتور و تافت بیزارم … من با این نوع زندگی مخالف بودم .و هنوز هم هستم.» ص ۷۵ – ۷۳
بگومگوها ادامه دارد و مخالفت های خانوادگی بالا میگیرد. دراین بین تنها محسن کاظمی، دایی ساسان «ازبازمانده های نسلی است که روزگاری آرزوهای دور و درازی برای مملکت داشت و بعد زندانی وخانه نشین شد . برخلاف همسنگرهایش سلامتش را حفظ کرد.» ص۱۴۸. ودیگر حامیِ صحرا درویش است. شوهر مه لقا. همو چند بار در بیپناهی ودرماندگیِ، دور از چشم خانواده، صحرارا امان داده است. اماحمایتش مورد تردید صحراست: وقتی درخانه ای که در شمال شهر دراختیاراو میگذارد و بسته ای پول وکلیدخانه را به او میدهد صحرا میگوید:
«عمو درویش، رک و راست بگو درعوض ازمن چی میخوای؟»
پاسخ میشنود: خدا به سرشاهده هیچی، هیچی من از قدیم میدونم که ملک جمشید و امیرارسلان نیستم. … اگه اجازه بدی سالی، ماهی، هفته ای سری به ات میزنم. اگه یه استکان چای تلخ تعارفم کنی ممنون میشم. اگه یه آبگوشت بزباش برام بپزی میذارم توی چشمم. اگه اجازه بدی بچه هارو به گردش میبرم. توی استخرخانه بازی میدم. مثل غلام حلقه به گوش دست به سینه میمونم تامرخصم کنی.»
صحرا زیربار نمیرود. پیشنهاد های اورا نمیپذیرد. بستۀ پول و کلیدهارو به درویش برمیگرداند . ازخانه بیرون میرود.» ص۳۱۴- ۳۱۲
صحرا، درآشنائی به ماهیت ذاتیِ این قبیل نوکیسه ها، با تجربه تراز آن است که دردام ظاهرسازی های فریبنده گیربیفتد. خواننده نیزبا درک موقعیت انتظاری جزاین ندارد. قبلا صحرا درخانۀ “امن” شاهد بوده که وقتی خانم دلشاد دربازکرده تا او را به زیرزمین خانه هدایتش بکند، ضمن صحبت گفته است:
«کدوم جنگ؟ جنگ درجبهۀ ربابه؟ مرضیه؟ یا صدیقه؟ هاهاهاها… حاج آقا با شرق و غرب و استکبار جهانی یکجا می جنگه.» ص ۲۵۹
و صحرا دستگیرش شده که این جا هم خلوتکده ومحل خوشگذرانی آقا درویش و همپالگی هایش است. مکالمه تلفنی مردان، مردی که به نظرمیرسد صاحبخانه است با درویش، هرگونه شک و تردید را دردل او به یقین بدل میکند. و صحرا تصمیم میگیرد دراولین فرصت آن جا را ترک کند.
«دم دمای سحر چمدانش را برمیدارد وآهسته ازخانه مردان خارج میشود. درایستگاه راه آهن به شماره ای که روی مچ دستش نوشته است تلفن میزند …» ۲۶۲
سرپرستی بهرام وبهاره دردوران سرگردانی صحرا، برعهدۀ مادربزرگ است. ولی بهرام تاب نیآورده از خانه میگریزد و نزد پدر صحرا میرود. بهاره زیردست خانوادۀ پدری ست. درحالیکه ساسان به مواد مخدرمعتاد شده است آن دو کار شان به طلاق میکشد.
میثم – داییِ صحرا – که یک مبارزانقلابی تحت تعقیب مأموران امنیتی بوده و صحرا هم شدیدا نگران سلامتی اوست، سرانجام با تبانی درویش و مردان دستگیرمیشود. خبرش را صالح سیاهپوش (پسر زهرا کچل) ص ۲۴۸ با درویش در میان میگذارد. میپرسد:
«قوم وخویش زن برادرعیال تو اسمش چی بود؟ آها میثم شبگرد، یارو سرکوچۀ دلشاد تپل محاصره میشه و تیر میخوره. الحق و الانصاف رفیق زنباز [مردان] تو شامۀ تیزی داره. … … دراشتباهی عمو صالح شامۀ مردان واسۀ زن ها خیلی تیزه. تا چشمش به یه زن خوشگل یفته [بیفته] زانوهاش میلرزه، … اگه بنده تلفنی به اش ندا نداده بودم مرغ ازقفس میپرید.» ص ۲۷۷
صحرا، با کمک درویش به خانه ای “امن”ی درهفت حوض نارمک هدایت میشود. آنجا نیز برای صحرا جای امن نیست. احساس ناگواری دارد. نگران بچه ها و دایی میثم است. انگار ازسرنوشت فرجامین میثم بو برده اطمینان دارد که درویش میداند چه بلایی سرش آمده. ازحرکت ها و طرز سخن گفتن او بیشتر نگران میشود. درویش میگوید:
«صحرا من که غریبه نیستم … تو که مثل میثم شبگرد و رفقا آلودۀ سیاست نبودی توکه علیه حکومت اسلامی سلاح به کمرت نبستی؟ گیرم که چند صباحی … تا دیروز سایه خدا گردن میزدن و امروز زیر سایۀ خدا …»
وبچه بازاری رند با پندهای کاسبکارانه سخن بجایی می گوید:
« دراین خراب شده آدم های شریف و وطن پرست هیچ وقت جایی نداشتن. همیشه قربانی شده ن.» ص ۳۰۵
درهمان ملاقات است که به قول نویسنده، “جوجه تیغی تیمچه” از خانه کوچکی درشمال شهر خبرمیدهد که “ازصدقۀ سر انقلاب” نصیب یک حاج آقایی شده ولی چون حاج آقا نماز درخانه غصبی را جایز نمیداند به او واگذار کرده است را مطرح میکند. وصحرا یاد خانه دلشاد و مردان میافتد و تکان میخورد. درویش که فکر او را خوانده میگوید فکر بد نکن صحرا. من فکر «کردم که مشکل تو با پلیس، با صالح سیاهپوش …» ص ۳۰۷
فصل یازدهم اثر، خواننده را با روح و روان جامعه بیشتر آشنا میکند. دولت آبادی با عریان کردن آن دو در صحبت های رودررو، شخصیتِ نه متفاوت، بلکه متضاد دو قهرمان رمان ( صحرا و درویش) را با زیباترین بیان روائی عریان میکند. نبض فکری واندیشۀ اجتماعی زمانه را توضیح میدهد. آن زن و مرد با داشتن نسبتی بیگانه یکی ازروستا و فقیر، اما تحصیل کرده ای باشعور، با معیارهایی از ایمان وقدرت وجدان بشری و شرف و انسانیت؛ و دیگری از همان طبقه شاید با تبارشهری، بارآمده از لایه های زیرین بازار. با اخلاق لمپنی، آشنا به قدرت پول. با سنجش و داوریِ کاسبکارانه دربحران دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی کشور و رشد هرزگی نوکیسه ها. کسی که پای صالح سیاهپوش را به خانه ساسان وصحرا بازکرده تا با تعقیب صحرا مخفیگاه میثم شبگرد را پیدا کند. صص 82 – 184 میگوید:
« صحرا من قاضی شرع رو با پول آتش میزنم.» ص ۳۰۸
وصحرا که افکاردرویش را به درستی دریافته خانه را ترک میکند و به دوستان دوران دانشجویی میپوندد و به باغی در شهریارکه متعلق به یکی ازدوستان است پناه میبرد. آنجا نیزحوادثی را ازسرمیگذراند. بعد ازترک آن ویلا «به تصادف درقطار لکنته ظاهر میشود.آنجا ازدوستانش میشنود که دایی میثم اعدام شده است [با نشمین دوست صحرا که او هم تحت تعقیب است] هاشم، با “بچه ها” برای تهیه فیلم مستند سواراین قطارشده اند. کوپۀ آنها چندان ازرستوران قطاردورنیست. سوژۀ فیلم مستند فرزندان رشید انقلابند که به مأموریت میروند. معمّم بزرگوار و همراهان او دور میز بزرگی نشسته اند، رستوران را قرق کرده اند برادران پاسدار و بسیجی ازآن ها حفاظت میکنند.» ص۳۶۲
“نشمین” با اشاره برادر صالح سیاهپوش گرفتار و به رستوران قطار برده میشود. برای نجات او بین کارگردان و دستیارش سخنانی رد وبدل میشود. حضور برادران مسلح درکوپۀ کارگردان او را به شدت میترساند. با بردن نشمین دستیار میرود دنبال صحرا تا شاید او را پیدا کند. اما قبل ازفرو رفتن دراعماق تاریکی های هولناک بیابان، با مشاهدۀ باد وطوفان، دربارۀ صحرا میگوید:
«باد سرخ، صحرا امشب توی باد گم می شه.»
در”منزل آخر” که آخرین فصل رمان است، فضای تیره وتاری آفریده شده ازیک شبِ هولناکِ طوفانی، با جانوران درنده وانسانِ وامانده درظلمتِ صحرای گسترده درهوای گند جهنمی. با تأملی کوتاه، حسین، در”بادسرخ” تاریکترین دوران اجتماعی – سیاسی یک ملت، وتباهی وسقوط ارزشهای انسانی را به نمایش گذاشته است. با نگاهی تند، فقر و فاقۀ فرهنگ آلوده را به باد انتقاد گرفته است. همسانیِ خوی حیوانات درنده بابوهای عفن درسنجش با رفتاروکردارِمردان مسلح، جاری بودن ظلم حاکم وبازیگران اصلی پشت پرده را نشان میدهد و تجسم سبعیتِ عریان نزول انسانیت درحد جانوران وحشی. طوفان و تاریکیهای شبانه درصحرای ماسه های بادی وبلعیدن صحرا- صحرارا، روایتِ دردناکیست ازفرجام ناامیدی و تباهیِ آمال و آرزوها.
قطاردربیابان تاریک گیر میکند. درطوفانی ازغبارسرخ که حامل جنازه های جنگی و سرنشینان خواب آلود با ده ها مأمورامنیتی حکومت درپی شکار، درمحاصرۀ هزاران کفتاروگورکن با بوهای متعفن، در دل کوهی از ماسه های بادی فرومیرود. نابسامانیها، تجلیگاه بینش ونگاهِ نویسنده است به ژرفای فاجعۀ تلخِ درجامعۀ استبدادزده؛ جامعه ای که جهل عمومی، کلِ فرهنگ را درچنبرۀ خود به بند کشیده. خطرجهل بیش ازفساد است. این را نیک میداند. رشد خاموش ابتذال فرهنگی درجامعۀ غنوده درجهل، خرافات را تقدیس میکند. اوهام، درسیمای صنم قابل ستایش وجمکران، قبله گاه خرافه پرستان میشود. درچنین مجموعۀ سازمان یافته با دست دکانداران دین، تضمین سلطنت فقها فراهم میگردد. انسانیت سقوط میکند.خباثت و رذالت، جایگزین شرف ونجابت میشود. بیجا نیست که بین آنهمه آفریدۀ رمان، فقط دونفر هستند راستگو و بی شیله پیله یکی درفصل ششم معرفی میشود :
آقای «محسن کاظمی – ازبازماندۀ نسلی است که روزگاری آرزوهای دور و درازی برای مملکت داشت و بعد زندانی و خانه نشین شد…» و دیگری بهاره طفل معصوم درفصل هفتم که میگوید :
«بابا من خودم دیدم که سیاهپوش بود. بهاره دروغ نگو کجا دیدی؟ خونـۀ مامان بزرگ، با عمو درویش اومد. چی؟ آقای سیاهپوش؟ دوست عمو درویش؟ بهاره مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟ …» ص ۱۸۳
این پاراگراف، سرنوشت پایانی صحرا را در خواب منوچ [دستیار] روایت میکند.
« … درخواب زنی را میبیند که مانند پرندۀ درشتی در باد بال بال میزند و ازگردۀ تپه ماهور بالا میرود. باد زوزه میکشد، رخت و لباس را برتن او پاره میکند، هرتکه را به سوئی میبرد . صحرا پر وبال میزند، دور خودش میچرخد، به پشت میافتد وچاه ماسه ای او را آرام آرام میبلعد….» صص۶۷ – ۳۶۸
سیاهی وبیم وهراس درقلب بیابان، صحرارا به کام مرگ میکشد. گمشدن صحرا، برگی ازسرنوشت انقلاب 57 را در ذهن خواننده ورق میزند. ودفتر اینگونه به پایان میرسد :
«… به آن پسرک سرخپوشی چشم می دوزد که مانند شکار بربام قطار می دود.»
کلام آخر اینکه :
نویسنده با زبان قوی، با توجه به تجربه های شخصی شکافتن دردها ونشترزدن به دُمل های چرکینِ اجتماعی را دنبال میکند. دُمل هایی که درجدال سنت ومدرنیته به هردلیل، ازدیدِ خیلیها پنهان مانده، آماسیده وبگونه ای بدخیم ریشه دوانیده است . گرچه ناگواراست ورقتبارتحمل فضای سیاه و سراسراندوهباررمان و تماشای سربازکردن غده های چرکین و خونالودِ اجتماعی، چه درتبیین نارسائیها وچه درترسیم فصول اصلی آن روزگاران پرشور. پذیرفتن وگفتنِ اینکه در زمانۀ رو به تحول، خِردِ جمعی دراسارتِ احساس به بیراهه رفتن بود، اما بازآفرینی حوادث، بدون تردید به درکِ ضعف ها ونقد رفتارها یاری میرساند. قدرتِ تمیز دراذهان عموم را تقویت میکند. با چنین برداشتی ست که هوای تیره و تاروفضای گزندۀ بیم وهراسِ رمان، جلوه هایی ازصمیمیت نویسنده وهدف اصلی اورا که حل مشکلات اجتماعی ست به رخ میکشد.
براین باورم که : شکافتن عمقِ پیام رمان “بادسرخ” را باید جدی گرفت. واقعیت را نمیشود کتمان کرد سیاهی و تلخی های روزافزون، بیقانونی، کشتاردگراندیشان وانحطاط فرهنگی به ویژه رواج وگسترش دروغگوئی، به جایی رسیده که آدم راستگویی دربین آن همه بازیگران نمیتوان پیدا کرد جز طفل معصومی مانند “بهاره”ی سه چهارساله و مرد دنیا دیده ای چون “محسن کاظمی” – خالی شدن جامعه ازراستی و راستگوئی، درفاصله نسل آنها – و صحرا، با اضطراب دائم شناوردربیم وهراس لحظه ای ازپاک نگهداشتن خود غافل نیست.
باد سرخ، رمان سیاسی فرهنگی اجتماعیست. روایتگرسیاهکاریهای فاسدترین حکومتِ استبدادی با هولناکترین مجریان توحش قرون وسطایی درزمانه ما است. گام دیگری که اززمان حال میگوید. ازگریز و کابوس و انفعال. اما هرگز ناامید نیست، این رمان را باید به دقت مطالعه کرد.