Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

بحرِ طویل

Posted on 15 نوامبر 201921 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعة گالپاها- 29

مردی را که شبانه توی نمد پیچیدند و با‌جیپ لکنتة خرده مالک به بیمارستان دولتی بردند، از طایفه و تبار «گوشی‌ها» و از خویشان نسبی کَرَم کور بود. حُر گویا جنازة مثله شده و نیمه‌ جان او را از معرکه به در برده بود و همراه خرده مالک تا شهر و بیمارستان رفته بود:

«بابا، جایِ درست‌ قوم کَرَم دهن جیبشه، آش و لاش  شده، شک دارم زنده بمونه. مگه معجزه بشه.»

بابا روی پلة ایوان هشتی نشسته بود و سیگار می‌کشید:

«تازه اگه زنده بمونه، دیگه اون آدم سابق نمی‌شه»

قوم و خویش کَرَم‌ کور اگر چه از سوراخ‌های چرخ گوشت گذشت و زنده بیرون آمد، ولی دو باره سر پا نشد. پردة گوش‌هایش پاره شده بود؛ مغزش آسیب دیده بود، به‌سختی می‌شنید؛ به ندرت با کسی حرف می‌زد، اغلب غایب بود؛ در یگ گوشه سر لک، خاموش می‌نشست، با تراشة چوب روی خاک خط می‌کشید و یا نگاه‌اش به راه می‌رفت؛ قوم و خویش کرم کور تنها بازماندة ناکار دعوا نبود، آثار و آسیب آن نبردها در‌ جسم و جان اغلب آن‌ها به ‌جا مانده بود. گالپاها و رعیّت با مشت بازی، جودو و کاراته آشنائی نداشتند؛ در دعواها، از زنجیر دانه درشت خرکاری، چوبِ و چماق چوپانی، کلوخ‌ کوب، کارد، ارجنِ و بیل استفاده می‌کردند و جایِ زخم‌‌ها گاهی تا آخر ‌روی صورت، دست، پا، چشم و پشت و گردن آن‌ها به یادگار می‌ماند. ممدچِه نمونة بارزی بود؛ مردی که در‌جوانی وارد دعوائی شده بود که ربطی بـه او نداشت و یک چشم‌اش را به خاطر کسی از دست داده بود که او را از نزدیک ندیده بود و اسم پسر خدمتکار خانه‌اش را نشنیده بود.   

«غیرت زیادی فقر میاره، دور قوم و خویش‌ زنت رو خط بکش، تویِ این دعواها بالآخره کار دست خودت می‌دی،»

«نترس بابا، من دم به تله نمی‌دم، دستشون به حُر نمی‌رسه»

جنگ و گریز حُر در قلعة گالپاها زبانزد بود. حُر ضربه‌ای به حریف می‌زد، به‌ تندی از معرکه بیرون می‌آمد و لب گودال منتظر فرصت مناسب می‌ماند. گالپاها که دعوایِ او را دیده بودند، به برادرم لقب حُر داده بودند.

«گوش کن، تو اگه ناقص بشی، اگه بلائی سرت بیاد، اون مرتیکة کله پرگوشت آخ نمی‌گه، ککش نمی‌گزه. پسرم، پهلوون زنده خوشه.»

کربلائی عبدالرسول دلاک اگر چه به ظاهر همة فرزندان‌اش را به یک اندازه دوست داشت و فرقی بین بچه‌های معصومه و بچّه‌های فاطمه نمی‌گذاشت، اما من از مدت‌ها پیش احساس کرده ‌بودم که بلبلِ آوازخوان کاسخانة او، چشم و چراغ او محمود بود؛ همة امید‌ش به‌برادرم محمود بود. پدرم انگار انتظاری از فرزندان همسر اول‌اش نداشت، به ندرت به برادرهای نا‌تنی‌‌ام پند و اندرز می‌داد و آن‌ها را نصیحت می‌کرد. گویا از مدت‌ها پیش پی برده بود که این پسرها از او دلچرک شده بودند و به پند و اندرزهایش اهمیّت نمی‌دادند؛ حتا گاهی با پدر تندی و پرخاش می‌کردند و با اشاره به یک بام و دو هوا داد و فریاد می‌کشیدند. شاید اگر بابا در سال‌های آخر تنها نمی‌ماند، با پسرهای متأهل‌اش شریکی زیره نمی‌کاشت. همکاری با آن‌ها اگر چه غیر ممکن نبود، ولی دشوار بود. آب او با پسرهای معصومه هرگز تویِ یک جوی نمی‌‌رفت و نصایح او، اغلب به ‌‌جار و جنجال، دلگیری و ‌کدورت منجر می‌شد. بی‌تردید حسادت و رقابت بی‌تأثیر نبود و من این را روزی حس کردم که از مدرسه، به صحرا و به سر خرمن زیره رفته بودم. آری، سال آخر، نزدیک خرمن زیره متوجه شدم که برادر ناتنی آن‌ها بودم، که برادری ما کامل و شامل نبود و باید حد خودم را نگه می‌داشتم.

«تو برو کنار واستا، حرف نزن، این چیزها بتو مربوط نیست»

من آن روز، با ساده دلی و حسن نیّت در کار تقسیم خرمن زیره، دخالت کردم. برادر بزرگ بی‌رحمانه نک‌ام را چید؛ برادر وسطی خودش را به کرگوشی زد و برادر کوچکه ادامه:

«کسی از تو نظر نخواست؛ خودتو قاطی نکن، ما عقلمون می‌رسه؛ لازم نیست شیش کلاس سوادت رو به رخ ما بکشی.»

حُر اگر چه می‌دانست حق با من بود، ولی مثل هر‌بار جانب «برّه» را نگرفت و به آن‌ها براق نشد؛ نه، رو برگرداند و سکوت او بیشتر از گفتار و کردار برادر بزرگ و برادر کوچک آزارم داد.

«می‌بینی داداش، این فسقلی واسة ما آدم شده…»

من آن روز عصر، با چشم تر و با بغضی در گلو از سر خرمن زیره به خانه برگشتم. آن روز به‌سختی رنجیدم و دلیل برخورد تحقیرآمیز آن‌ها را نفهمیدم؛ باید چند سال‌ می‌گذشت و دوباره شاهد ‌امر تقسیمِ عایدی و دعوای برادرها می‌بودم، تا پی می‌بردم که وقتی پایِ منافع و پول به میان می‌آمد، عواطف برادری، حتا برادر تنی، از میانه رخت بر می‌بست. بماند.

«برادری دروغ نمی‌شه پسرم. غصّه نخور، عیبی نداره!»

از برادرها به دل گرفته بودم؛ برخورد زنندة آن‌ها را نمی‌فهمیدم و این اهانت را به دشواری برخودم هموار می‌کردم:

«ننه، آخه من که حرف بدی نزدم، من که…»

«برادرات از باباشون دلخورن، تلافی‌شو سر تو در میارن. خودشون

درس نخوندن، از مدرسه فرار کردن، حالا تو رو می‌بینن که …»

«من که نرفته بودم سهم بابا رو بگیرم، همینجوری…»

«خدا به سر شاهده من در حق بچّه‌هایِ معصومه کوتاهی نکردم. آدمیزاده، شیر خام خورده، چه خوب شد که برادرات از این‌جا رفتن…»

برادرهای ناتنی، بعد از برادرهای‌تنی، بی‌‌سر و صدا، با زن و بچّه از قلعة گالپاها رفتند و من تا مدت‌ها متوجة غیبت آن‌ها نشدم.

 «برادرها همه رفتن داداش، حالا فقط من و تو موندیم.»

برادر بزرگ در قلعه گالپاها ماندگار شد و تا سال‌ها مقاومت کرد و به‌پایتخت نرفت. ممرضا، مثل کربلائی عبدالرسول، سلمانی و‌ دلاک از آب در آمده بود؛ از آن‌جا که قلعه دو آرایشگاه داشت، برادر بزرگ با دو چرخة لکنته‌ای، به روستاهای دامنة کوه‌ میش می‌رفت، سر و‌ ریش مردم آن دیار را می‌تراشید، بچّه‌ها را ختنه می‌کرد، دندان می‌کشید و‌گاهی تا یک هفته، به قلعه بر نمی‌گشت. در این مدت من شب‌ها در خانة آن‌ها می‌خوابیدم تا همسر جوان‌اش تنها نمی‌ماند. چلچراغ شب‌ها، لحاف و تشک مرا دورتر از رختخواب خودشان پهن می‌کرد تا اگر شوهرش نیمه‌شب از راه می‌رسید و آه و نالة عشق بر می‌خاست، به‌‌ گوش‌هایِ تیز من که جرّه‌ای کنجکاو شده بودم، نمی‌‌رسید. در این شب‌ها، تا صدای قیژ قیژ چرخ دو چرخة برادرم را توی حیاط می‌شنیدم، آهسته از زیر لحاف بیرون می‌خزیدم و در تاریکی کورمال‌کورمال، راه می‌افتادم. اگر با صدایِ دوچرخه و زنجیر در حیاط و سرفه‌هایِ عمدی برادرم بیدار نمی‌شدم و این اتفاق نیمه شب می‌افتاد، کار از کار می‌گذشت، گیر می‌افتادم و راه فرار نداشتم. در این شب‌ها نفس‌ام را در سینه‌ام حبس می‌کردم، از ترس جنب نمی‌خوردم؛ به‌رغم میل خودم، به پچ‌پچه‌‌های آن‌ها گوش می‌سپردم و به دشواری نفس می‌کشیدم.

اینهمه نشان می‌داد که تغییر و تحولی در جسم و جان‌ام رخ داده بود و از مرز‌ کودکی و «بی‌گناهی!!» گذر کرده بودم. این کنجکاوی، قوی‌تر از اراده‌ام بود و به سادگی بر من غلبه می‌کرد. در این شب‌ها دچار عذاب وجدان می‌شدم و به جز فرار هیچ راهی به عقل‌ام نمی‌رسید. فرار! فرار!

 به بهانة دستشوئی، روی پنجة پا از خانة آن‌ها بیرون می‌زدم و خواب‌آلود به خانة خودمان بر ‌می‌گشتم. مادرم که همیشه نگران ما بود، روی جا نیم‌خیز می‌شد و آهسته به کربلائی عبدالرسول می‌گفت:

«حالا نمی‌شد یک شب دندون رو جگر بذارن و نامزد بازی نکنن، می‌بینی؟ دو باره این بچّه رو نصف شب زابرا کردن.»

«لابد نمی‌شده، آخه این بچّه دیگه بچّه نیست.»

«مگه جا قحطی‌ست که زن جوونش‌رو هفته، هفته تنها می‌ذاره و می‌ره توی ده‌کوره‌‌ها دنبال کار؟»

برادر بزرگ به ‌جایِ مهاجرت به شهر، به ده‌کوره‌هایِ بالا رفته بود و بابا از او ناامید شده بود و گاه و بی‌گاه  زخم زبان می‌زد:

«این مردکه مثل شتر به عقب می‌شاشه.»

برادر بزرگ در نوجوانی چند صباحی خمیرگیری کرده بود و کنار تغار نانوائی‌هایِ پایتخت ورزشکار و قوی شده بود. این برادر هر از گاهی‌ از آن روزگار حکایتی نقل می‌کرد؛ به‌این بهانه گردة بازوهایش را به من نشان می‌داد و به ‌آن‌ها می‌نازید. نمی‌دانم، شاید در آن روزگار چشم‌اش از مردم شهرنشین و از کار در پایتخت ترسیده بود که بر خلاف سایر برادرها، به ده‌کوره‌ها روی آورده بود. هر‌چه بود، برادرها از قلعه رفته بودند؛ تنها مانده بود و بیشتر از قدیم به من ابراز محبّت می‌کرد؛ سر به سرم می‌گذاشت و اگر سر دماغ بود، جلو چشم چلچراغ با من کشتی می‌گرفت. مهر و محبّت او بی‌ریا و دلنشین بود، هر چند جنبه نداشت و با تلنگری این مهر به‌‌خشم بدل می‌شد. زور آزمائی ما شوخی و سرگرمی بود و بی‌تردید من که تازه سینه از خاک بر داشته بودم، در کُشتی حریف او نمی‌شدم. با این‌همه یک روز به سختی پل برادر بزرگ را زیر نگاه چلچراغ شکستم و پشت او را اگر چه به ‌‌خاک نرساندم، ولی به خاک نزدیک کردم. او که به تنگنا افتاده بود، شوخی و سرگرمی و برادری را از یاد برد؛ بر آشفت، مثل غول خشمگینی خرّه کشید، به‌ سرعت روی شانه چرخید؛ بر اوضاع مسلط شد؛ مرا از جا کند؛ مثل بزغاله بالا برد و با پوزه چنان به‌‌‌گلیم زبر و کهنة کف اتاق کوبید که مخ‌ام توی کاسة سرم لرزید؛ چشم‌هایم سیاهی رفت و درد گفت بگیر ‌که آمدم. تا مدتی‌گیج بودم و نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود. داماغ‌ام از درد تیر می‌کشید؛ چشم‌هایم دم به دم پر آب می‌شد؛ همه‌جا را تیره و‌ تار می‌دیدم و صدای چلچراغ را به‌دشواری می‌شنیدم. زن داداش گویا وحشت کرده بود، بالای سرم زانو زده بود و صورت‌ام را معاینه می‌کرد.

«دماغ بچّه روی ناکار کردی مرد.»

خرد و خراب و خجل از جا برخاستم، خاموش و تلوتلو خوران راه افتادم و سرم را بالا گرفتم تا شاید خون بینی‌ام بند می‌آمد.

«دماغت چی شده، کی این بلا رو سرت آورد»

«زمین خوردم، چیزی نیست ننه، چیزی نیست!»

«دروغ نگو، زمین نخوردی تو رو زمین زده؛ لابد دوباره با تو شرط بسته بود، آره؟ زور تو بازوهاش گندیده، خرج برادرش می‌کنه.»

با این‌همه، در غیاب برادر بزرگ به نگهبانی ادامه می‌دادم!

گاهی سفر‌کاری برادر بزرگ به آبادی‌هایِ ‌بالا بیشتر از چند روز به‌درازا می‌کشید و در آن روزها من سایة اندوه و دلواپسی را در چشم‌های سبز چلچراغ می‌دیدم و گوشه و کنایة همسایه‌ها را می‌شنیدم. زن‌ها پشت سر او پچپچه می‌کردند و تراب کور که با زن برادرم آشنائی داشت، توی کوچه و جلو مردها سر به سر او می‌گذاشت: 

«خبر نداری، اوستا اون بالا، بالاها زن گرفته»

«خوش خبر باشی برار، خوب شد گفتی.»

«تو انگار ناراحت نیستی، به خدای بالا سر قسم، دروغ نمی‌گم»

چلچراغ اگر چه در نگاه مردهائی که در سایة دیوار مسجد نشسته بودند، پکر می‌شد و رنگ‌اش می‌پرید، ولی شوخی خشن و بی‌پروای تراب کور را بر‌خودش هموار می‌کرد و او را بی‌جواب نمی‌گذاشت

«چکار کنم برار، می‌خوای مشتلق و خبر خوشبی بت بدم؟»

این شایعه‌ها مدام دهان به‌دهان می‌شد،گیرم تا چلچراغ زنده بود، برادر بزرگ زن نگرفت؛ کسی نمی‌داند، شاید معشوقه داشت و یا زنی را در آبادی‌های بالا صیغه کرده بود. الله اعلم!.

«همشیره، تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها.»

«مردم بیکارن، به کار مردم کار دارن.»

«از ما گفتن، فردا که اوستا دست زن و بچه‌هاشو رو‌گرفت و از ده بالا آورد این‌جا، می‌فهمی. خا؟ باور نمی‌کنی؟شرط می بندی؟»

برادر بزرگ ما به خودش ایمان ساروجی داشت؛ اهل شرط بندی، مصاف و مسابقه بود. هر‌بار که کسی خلاف حرف او حرف می‌زد، می‌گفت: «شرط می‌‌‌‌بندی؟». او که تا کلاس سوم یا چهارم درس خوانده بود، مدعی خوشنویسی بود و مانند کُشتی‌ مرا به ‌مصاف می‌طلبید. این ادعا تا سال‌ها، تا زمانی ‌که «خود‌نویس پارکر» جای «قلم‌ِ ریزِ فرانسوی» را گرفت، ادامه یافت و مدعی در پایتخت حتا کوتاه نیامد. مسابقة خوشنویسی، یک نوع سرگرمی بود که با خنده و شوخی برگزار می‌شد و از آن جا که آثار هنری ما را داور و هنرشناس بیگانه ارزیابی نمی‌کرد و‌ رأی نمی‌داد، بدون کدورت و دلگیری، ‌به‌ خیر خوشی می‌گذشت. گیرم برادر بزرگ ما هیچ خدائی را بنده نبود و به نظر و داوری هیچ کسی گردن نمی‌گذاشت.

«معین‌الکباب، تو برو  بُز بچرون، تو از خطاطی چه می‌فهمی»

معین‌البکا شوخ طبع و شیر خشت مزاج بود و حرف تلخ و تند را خوب وا می‌گرفت و به شوخی برگراز می‌کرد. بابا به طنز و کنایه به او لقب معین‌البکا داده بود؛ گیرم گالپاها او را معین‌الکباب صدا می‌زدند.

«خدا خیرت بده، انصاف داشته باش، برارت همة نسخه‌های تعزیه رو با این خط قشنگش پاکنویس کرده. حالا تو می‌گی…»

«برو پی کارت، تو عقلت کجا بود، تو سرت از دمبت در میاد»

معین‌البکا خوش قد و بالا، خوش سیما، خوش ‌صدا، خوش‌خلق و مردمدار بود؛ به شبیه خوانی و «شلار دادن» علاقه داشت و به همت او هر سال، در دهة محرم، ده مجلس تعزیه در حسینیه اجرا می‌شد و یا به زبان امروزی‌ها ده نمایش به ‌روی صحنه می‌رفت. صندوقچة مجلس‌های تعزیه نزد معین‌البکایِ قلعة گالپاها بود که مانند گنجی‌‌ از آن محافظت می‌کرد. نسخه‌ها تویِ دست تعزیه ‌خوان‌ها، به‌ مرور مچاله، چرکمرد و اغلب پاره می‌شدند و می‌باید هر‌سال کاتب خوش‌خطی آن‌ها را بازنویسی و پاکنویس می‌کرد. من از جمله این خوشنویس‌ها و نسخه بردارها بودم؛ هر چند تنها خوشنویسی از «کلبوسین» کاتب نساخته بود؛ بلکه افسانه‌ها مرا شیفته و مجذوب کرده ‌بود. هر مجلس تعزیه ملودرامی حزن‌انگیز بود و من نمایش، بحر‌ طویل، رجز‌خوانی‌ها، سرگذشت‌هایِ غم‌انگیز را دوست داشتم و تا دیر‌ وقت شب، در گوشه‌ای چندک می‌زدم، زیر نور‌چراغ گردسوز، با صبر ایوبی پاکنویس می‌کردم و به ‌مرور زمان ابیاتی را به‌ خاطر می‌سپردم و با شعر، وزن، قافیه و با کلام و ملودرام آشنا می‌شدم. این‌همه اگر چه با شعر ناب و با هنر از زمین تا آسمان فاصله داشت، مبتذل، سطحی و عامیانه بود، ولی با دنیای هنر و شکل‌هایِ هنر بیگانه نبود. نه، نوعی هنر اشک‌آور بود که به مذاق مردم خوش می‌آمد و به نیازهای روحی آن‌ها پاسخ می‌داد.

«قبول… من عقل ندارم، قبول؛ ولی چشم که دارم، می‌بینم»

من هرگز معین‌البکا را برآشفته و عصبانی ندیده بودم، همیشه و همه جا و در هر شرایطی، با زن و مرد، می‌گفت و می‌خندید و تا آن‌جا که من خبر داشتم، در دایرة هیچ اربابی نمی‌رقصید و در قلعه دشمن نداشت.

«خدا شاهده اگر اون یارو به شما شام و ناهار مجانی نمی‌داد، صد سال سیاه به یاد امام حسین شهید نمی‌افتادین.»

«تیمور، تیمور خدای بالای سر به کمرت بزنه اگه دروغ بگی!»

«کدوم دروغ معین‌الکباب، اون مردکة موقوفه خوار، بس که مال مفت موقوفه رو خورده، گردنش عینهوگردن خر اربابی کلفت شده.»

«تیمور، تیمور، زبانتو گاز بگیر، گناه مردم رو پاک نکن»

«دست وردار، همه‌چی مثل کُس بُز از دور پیداست، گیرم تو به صلاحت نیست و حرف نمی‌زنی.»

«هرکسی خود داند و خدای خود، من چکاره‌‌م؟ خدا اون بالاست، همه چی رو می‌بینه، داور عالم و آدم خداست!»

تیمور گالپا از مدت‌ها پیش انگار از خدا قطع امید کرده بود:

«خدا مثل تو پشتِ سرِ گردن کلفت‌ها واستاده.»

«کفر نگو تیمور، یهو دیدی صورتت مثل ته دیگ سیاه شد»

«برو پی کارت، من رو سیاه و سق سیاه رو خشت افتادم.»

معین‌البکا با اشاره به‌من راه افتاد. تیمور‌ صدایش را چند پرده بالا برد و به شوخی ادامه داد:

«هی، هی، پسر کدخدا، تو هم مفتخور شدی؟»

«بیا بریم، گوش نده، بیا، این جماعت بیکار و ‌بیعار حتا پشت سر خدا و پیغمبرخدا حرف می‌زنن، بیا، تو نباید سینه بزنی، صدات می‌گیره.»

شبیه ‌خوانی، نوحه خوانی، سینه‌زنی و سایر مراسم مذهبی، مانند چوببازی، تُرنه ‌بازی و سایر بازی‌ها، یک نوع سرگرمی بود و معنای ویژه‌ای برای من نداشت. هر جا که مردم، به‌هر نیّتی، جمع می‌شدند، نبض زندگی در آن‌جا می‌تپید؛ شور و نشاط و یا غم و اندوه آن‌جا بود؛ جنب و جوش مردم به‌ هر بهانه‌ای و در هرمکانی، مرا مانند سایر جرّه‌ها به و شور شوق می‌آورد. در این معنا، شبیه و شرنگ فرقی با هم نداشتند؛ در تعزیه، بیشتر از شرنگ، دخترها به‌ حسینیّه می‌آمدند و اگر چه در غرفه‌های زنانه و جدا می‌نشستند، ولی حضور آن‌ها در تاریکی کوچه‌ها و غرفه‌ها، گرمای خاصی به‌ زندگی یکنواخت و ملال‌آور قلعة گالپاها می‌داد. در این شب‌ها دخترها به ‌بهانة عزاداری بیرون می‌زدند و پسرها در کوچه پسکوچه‌ها و روی بام مسجد و حسینیه می‌دویدند تا شاید بخت یاری می‌کرد، مجال و فرصتی دست می‌داد و در گوشه‌ای تاریک، یک‌دم با دختری پا سبک، زودرس، بی باک و بی پروا خلوت می‌کردند. پسر خرده مالک، دوست پرتقالی من، از جمله جرّه‌های خوشبخت قلعة گالپاها بود که با دختری سبزه، زیبا و بلند بالا آب به گل گرفته بود؛ دختر گویا به جرّة نوبالغ دلباخته بود، شب‌ها از خانه و از بند برادرها می‌گریخت، به میعادگاه میآمد تا پسر خرده مالک با حرص پستان‌هایش را درتاریکی می‌مالید و لب‌هایش را می‌مکید.

«آخ، نمی‌دونی لباش چه مزّه‌ای داره، قنده، عسله، عسل سبلان»

من تعزیه می‌خواندم و هنوز لب هیچ دختری را نبوسیده بودم

«فردا شب نسخه های روز عاشورا رو رج می‌کنیم»

در دهة محرم، تا روز عاشورا، هر روز، عصرها تعزیه می‌خواندند و شب‌ها سینه می‌زدند. مردها پیراهن سیاه مخصوص سینه‌زنی می‌پوشیدند، با یک دست کمر یکدیگر را می‌گرفتند و شانه به شانة هم، دور تختگاهی یا «سن تعزیة» وسط حسینیه می‌چرخیدند. اینجور سینه زنی بی شباهت به رقص‌هایِ کُردی و لری نبود. گیرم به‌جای دهل و سورنا همصدا و همنوا «حسن، حسین» می‌گفتند؛ هماهنگ و همزمان پا بر می‌داشتند، همزمان و هماهنگ، مانند یک تن، با دست راست به ‌سینه‌هایِ برهنه می‌کوبیدند، با حرکتی زیبا، قدم به قدم جلوی می‌رفتند و پشت به غرفه‌ها می‌گذشتند. این غرفه‌ها با هدف خاصی ساخته شده بودند؛ معمار خوش سلیقة مسجد و حسینیه قلعة گالپاها انگار به اشکال مختلف عبادت و عزاداری فکر کرده بود: درهایِ شبستان مسجد به صحن گود افتاده و‌گرد حسینیه باز می‌شد. مردمی که نذر داشتند، در ایام عزاداری، در این غرفه‌ها چای و ‌شربت به اهالی می‌دادند و زن‌ها و مردها جداگانه، در این غرفه‌ها به‌‌تماشای شبیه و سینه زنی می‌نشستند. تختگاهی مربع مستطیل وسط حسینیه یا «سن» حدود یک متر کرسی داست و روی آب انبار ساخته شده بود. تماشاچی‌ها به‌سادگی صحنة نمایش را می‌دیدند و‌ صدای تعزیه خوان‌ها را می‌شنیدند. گیرم نبرد تن به ‌تن، از تختگاهی سن، به صحن حسینیّه کشیده می‌شد و قمر بنی هاشم، و یا شمر ذوالجوشن، سوار بر‌اسب به میدان می‌آمدند و در آن گوشه، رجز می‌خواندند و «هل من مبارز» می‌طلبیدند. حالا معین‌البکا اسب را چگونه به حسینیّه می‌آورد و چطوری حیوان را مهار می‌کرد، من نمی‌فهمیدم، خدا عالم بود. هر چه بود، آن مرد خوش سیما و خوش صدا، همیشه در نقش اوّل ظاهر می‌شد و علمدار و عزیز کردة زن‌هائی بود که از گوشة چادر، با حسرت به قد و بالای خوش‌ریخت او نگاه می‌کردند:

«… و  تو در اوج عطش بودی و بر آب روان دست ندادی به شرار عطش دل گل لبخند گشادی سر و جان را به کف دست نهادی به حَرَم روی نهادی سپه از چارطرف ره به تو بستند و دل پاک تو خستند به کف تیغ و به دستت علم و مشک به دوشت ز حرم زمزمۀ تشنه ‌لبان بود به گوشت به فلک رفت خروشت که به یک حمله ز تیغت همه گشتند فراری همه گفتند که احسنت چنین نیرو و این بازو و این صولت و این هیبت و این شوکت و این غیرت و این همت و ایثار زهی میر و علمدار زهی فاتح پیکار که با حملۀ او ریخت به هم میمنه و میسرۀ لشکر کفار به یک حمله برانگیخته تحسین علی شیرخدا را…»

روز عاشورا، به اصطلاح «قتل می‌بریدند» و از صبح تا غروب همة حوادثی را که در صحرایِ کربلا رخ داده بود، در میدانگاهی بزرگ بیرون قلعه، به صحنه می‌بردند. غروب، خیمه‌ها را آتش می‌زدند؛ سرهای شهدا را بر‌ نیزه می‌کردند؛ جنازه‌ها را به شیرهایِ نگهبان وامی‌گذاشتند؛ اسیران را بار شتر می‌کردند و رو به خرابه‌های شام راه می‌افتادند: شام غریبان!

شب نوبت به ‌نمایشِ جنازه‌هایِ بی‌سرِ صحرایِ کربلا، خرابه‌های شام، بارگاه یزید، سر بریدة حسین شهید و خطابة کوبندة زینب می‌رسید.

«باید به فکر زین‌العابدین بیمار باشم، مراد دبّه در آورده، امسال نامزد کرده، می‌خواد روز عاشورا علی‌اکبر بشه»

«پسر ملا رو چکار می‌کنی؟ اون هر سال علی‌اکبر می‌شه»

«در هر حال امسال تو قاسم تازه دامادی.»

من اغلب نقشِ طفلان مسلم، سکینه و یا قاسم تازه داماد را بازی می‌کردم و ظهرها، در خانة مرد موقوفه دار، دستی زیر بال پدرم می‌گرفتم و برای تعزیه خوان‌ها و میهمان‌ها سفره می‌انداختم. آن مردی که تیمور گالپا مذمت‌اش می‌کرد، هر سال، در دهة محرم به دست اندرکاران تعزیه، آخوندها، چند نفر از معتمدین و ریش سفیدها، ناهار می‌داد و از آن‌جا که سماور بزرگ، قوری و قند در اتاق زنانه بود و زن‌ها چای درست می‌کردند، من تا عصر چندین بار به ‌آن اتاق می‌رفتم و برای میهمان‌ها چای می‌بردم.

«کجائی؟ حواست کجاست؟ گفتم به بال چادرش بساز…» 

دلبرجان گاهی سر ظهر به بهانه‌ای به خانة همسایه می‌آمد و من او را تویِ اتاق زنانه می‌دیدم. گیرم ناصرگرنخ از این راز بی‌خبر بود؛ منظور او به دختر رسیده و بهارمست مرد موقوفه دار بود که یک‌بار هنگام گذر از درگاهی تنگِ درِ اتاقِ زنانه، خودش را ‌با تمهید و ترفند به من مالیده ‌بود. این تماس هر چند کوتاه و گذرا بود، ولی گرمای دلپذیر، نرمی پستان‌ها و بوی تن دختر مرا یکدم آشفته کرده بود.

«ای داد از تو، داد، آخ، آخ، آخ، من اگه جایِ تو بودم…»

«گرنخ، یواشتر، یواشتر، چه‌خبره، آبرو ریزی راه ننداز»

اتفاقی در جسم و جان‌ام افتاده بود؛ قدم به دنیای تازه‌ای گذاشته  بودم و گه‌گاه دچار احوالی می‌شدم که تا چندی پیش، از آن بی‌خبر بودم. این تغییر و تحول درونی و این احساس خوشایند را نخستین بار در تماس با پستان‌های نرم و گرم دختر پر و پیمان موقوفه دار کشف کردم و مزّه‌اش تا مدت‌ها بیخ دندان‌ام ماند. دختر مرد موقوفه‌دار مثل گلابی‌یی رسیده، در آفتاب داغ تموزی، روی شاخه مانده بود و دستی را انتظار می‌کشید تا او را می‌چید و با اشتها دندان می‌زد. دختر موقوفه دار مانند گلابی‌‌یی‌آبدار، رسیده و اشتها آوری بود که خیال جرّه‌ها و نوجوان‌ها را به هزار راه می‌برد. دختر بی‌تردید به هوس‌انگیزی خویش آگاه بود و آن‌همه چشم حریص و گرسنه‌ای را که به دنبال او می‌دویدند، می‌دید.

«وای، وای، مثل هلوی رسیده می‌مونه، هلو، هلو، بپّر تو گلو»

«گرنخ، آدم دهن روزه از این حرف‌ها نمی‌زنه.»

«برو نالوطی، برو، واسة ما تسبیح آب نکش. روزه، روزه، ولم کن. خرابم، خراب، بوی دختره منو کلّه‌‌ پا می‌کنه.»

دنیای شورانگیز تازه، فکر و خیالات و احساسات تازه‌ای به ارمغان آورده بود. آخوندها این احساسات نو ظهور را به‌وسوسه‌هایِ شیطانی تعبیر می‌کردند؛ اگر این ادعا حقیقت می‌داشت، از آن‌سال ببعد، من با شیطان رجیم همخانه شدم. با این‌همه بر‌خلاف سایر دوستان، تا سال آخر دبستان نماز می‌خواندم، روزه می‌گرفتم و در‌مدسه مورد علاقه و نورچشمی معلم‌ها بودم. همکاری با معین‌البکا و تعزیه‌خوان‌ها، نسخه برداری، معاونت کدخدا و تهیّة استشهاد محلی، میرزائی و نامه نگاری برای زن‌هائی که شوهرانشان به دنبال کار رفته بودند، شاهنامه خوانی پدرم و مرثیه و مصیبت خوانی مادرم و غرض، فضائی که در آن نفس می‌کشیدم، بر ذهن و خیال‌ام اثر گذاشته بود و مفاهیم پیچیده را زودتر از سایر همکلاسی‌ها می‌فهمیدم. از این گذشته، کربلائی عبدالرسول دلاک مانند ژاندارمی در ذهن‌ام حضور داشت و همیشه و همه جا رفتار و کردارم را نظاره و اصلاح می‌کرد. من در جوار کدخدا که در هر جمله و عبارت، به مناسبت، شعری شاهد می‌آورد، برخی از شعرهای عمر خیام، حافظ، سعدی و فردوسی را حفظ کرده بودم و  این شعرها، مانند ترانه‌ها و چهاربیتی‌هایِ میرزا، ملکه‌ام شده بودند.  

«… ببینیم تا اسپ اسفندیار

 سوی آخُر آید همی بی‌سوار

و گر بارة رستم جنگجوی

به ایوان نهد بی‌خداوند روی…»

معلم فارسی ما هنگام تدریس داستان رستم و اسفندیار، به جای «سوی آخُر آید همی بی‌سوار»، خواند: «سوی آخَر…» من متوجة اشتباه او شدم، ولی حرمت معلم را نگاه داشتم؛ آبروی او را جلو شاگردها نبردم؛ دم نزدم و منتظر ماندم تا شعر را به آخر رساند؛ معنی کلمه‌ها را روی تخته سیاه نوشت و مثل هر‌بار با اشاره به من‌گفت: «بخوون»

تکرار‌ و تمرین درس فارسی از سر میز از من شروع می‌شد؛ باری، وقتی به اسپ اسفندیار رسیدم، به‌ جای آخَر، خواندم آخور و بدون مکث تا آخر ادامه دادم. معلم که توی کلاس سر به‌زیر قدم می‌زد و گوش می‌داد، یکدم پاسست کرد؛ دست روی شانه‌ام گذاشت و آهسته و مردّد پرسید:

«آخُر؟، گفتی آخُر؟ … آخُر؟»

«بله آقا، آخُر…»

این رفتار ظریف و رندانه از طفلی سیزده ساله بعید بود؛ شاگردها متوجه نشدند؛ معلم چند بار زیر لب تکرار کرد: «آخور؟!» و بعد سر شانه‌ام را به مهر و به قدردانی فشرد و از آن روز به‌بعد، طرز نگاه و رفتارش از بیخ و بن تغییر کرد و نورچشمی او شدم.

«فردا صائب به اینجا میاد، بگیر، این خیر مقدم رو حاضر کن.»

از شما چه پنهان، پس از شصت سال من هنوز نمی‌دانم «صائب» نام بود، یا لقب و یا منصب…؟ هر چه بود، آن روز مدیر مدرسه بچّه‌ها را به بیرون از قلعه، بر ‌سر راه صائب برد؛ شماری زن و مرد نیز به پیشواز آمدند و در دو سوی راه خاکی، روی بلندی‌ها به تماشا ایستادند. بی‌تردید نگار جان همراه دخترها آمده بود و لابد مرا از آن بالا می‌دید که کاغذ امتحانی در دست، با قدم‌هایِ مردّد جلو می‌رفتم تا به «صائب» خیر‌مقدم می‌گفتم. متنی که مدیر روی برگة بزرگ امتحانی تنظیم و تحریر‌کرده بود، خشک، متکلف و پر‌طمطراق و سراسر تملّق، تمجید و تعریف بود و من منظور او ‌را از آن‌همه قلنبه گوئی و ابراز امتنان و قدردانی نمی‌فهمیدم. صائب افتخار داده بود؛ قدم رنجه کرده بود؛ بر مردم منّت گذاشته بود و به قلعة گالپاها آمده بود. برای چه‌کاری؟ معلوم نبود، خدا عالم بود. مردم برای «صائب» دست زدند؛ چند نفر هورا‌ کشیدند و من با برگة امتحانی تا شده، به صف بچّه‌های مدرسه برگشتم وکنار فراش مدرسه ایستادم.

«عالی بود، عالی… تپق نزدی، نه، عالی بود»

آن روز به‌‌مرز قهرمانی قلعه نزدیک شدم؛ شاگردها و همکلاسی‌ها با حسرت و حسادت به پسری نگاه می‌کردند که پیش از همه به «صائب» خوشامد و خیرمقدم گفته بود و توجه همه و به ویژه دخترها را جلب کرده بود. بی‌تردید آن‌ها مثل من نمی‌دانستند که صائب چکاره بود، از کجا آمده

بود؛ در‌ قلعة گالپاها چکار داشت و قرار بود چه باری از دوش مردم بردارد.

«پسر کو ندارد نشان از پدر… تو بیگانه خوانش … بیا ببینم»

معین‌البکا، همکار تعزیه، دستی به دوستی روی شانه‌ام گذاشت و با آن صدای گرم، خشدار و سرشار از مهر، چند بار تکرار کرد:

«مرحبا، مرحبا، مردم قلعة ما رو روسفید کردی.»

در سال آخر، یک‌ بار دیگر، به ‌نمایندگی مدیر دبستان و معلم‌ها و همراه همة شاگردها به گورستان قلعة گالپاها رفتم و بر سر‌قبر ابوی فراش مدرسه، به او و تمام بازماندگان آن مرحوم مغفور تهنیت و تسلیت گفتم و متنی  را که مدیر تنظیم و تحریر کرده بود، با صدای بلند خواندم:

«من از طرف مدیر و …

ابویِ فراش مدرسة ما مردی معتمد، سرشناس و پیش از واقعه، ناظر ارباب صولت بود؛ برای مراسم تدفین و تودیع او، همة مردهای آبادی تا گورستانِ بیرون قلعه آمده بودند؛ در هوای آزاد نماز میّت خوانده بودند و خاکسپاری گویا پیش از ورود ما به پایان رسیده بود؛ گیرم ملا ‌ابوالقاسم هنوز کنار قبر تازه سر لک نشسته بود؛ دست روی خاک نمدار گذاشته بود و زیر لب فاتحه می‌خواند. با اشاره مدیر، قدم جلو گذاشتم و بالای سر ملا ایستادم و در آن خاموشی حزن‌انگیز و سکوت مطلق گورستان، از ته حلق فریاد کشیدم: «من از طرف مدیر و …»

صدای جوجه خروسیِ ‌من در زیر طاق آسمان پیچید؛ ملا که در جریان تسلیت‌ نامة مدیر نبود، وحشت زده از جا جست، تعادل‌اش به هم خورد؛ نیمخیز شد و دوباره با کون به زمین آمد و عبا از دوش و عمامه از سرش افتاد و بهانة خندة گالپاها فراهم گردید؛ خنده‌هایِ پنهانی و آشکار.

 خنده انگار اختیاری نیست و عزا و عروسی نمی‌شناسد و بی‌خبر می‌آید. بی‌جهت ارسطو خنده ‌را وجه تمایز انسان و حیوان ندانسته‌است؛ به نظر فیلسوف یونانی آدمیزاده تنها حیوان روی زمین‌‌است که می‌خندد. گالپاها اگرچه از نظر فیلسوف بی‌خبر بودند، ولی همه جا و در هر شرایطی مستمسکی می‌یافتند و بی پروا و از ته دل می‌خندیدند:

«پسر کدخدا، ملا رو از تخم انداختی، قبض روح شد»

«تیمور، بی پدر، تو مطمئنی که ملا تخم داشته»

«می‌خوای بگی تحفه‌هاش شاهکار یه نفر دیگه ست؟»

«خدا عالمه، باید ازوالدة بچّه‌هاش بپرسی.»

من به خاطر حرفه و موقعیّت کربلائی عبدالرسول، و در سایة او، به مجلس ریش سفیدها و «اهل علم و هنر» قلعة گالپاها راه یافته بودم، با دنیای بزرگ‌تر‌ها آشنا شده بودم و بیشتر از آن‌چه که از یک جرّة روستائی و دانش‌آموز کلاس ششم انتظار می‌رفت، می‌دانستم. باری، بی‌سبب نبود که مورد مشورت مدیر مدرسه قرار می‌گرفتم و گاهی که درمانده می‌شد و راه به جائی نمی‌برد، در بارة پدر، مادر و خانوادة شاگردها و روزگار آن‌ها از من پرس و جو می‌کرد تا شاید به دلیل عقب ماندگی آن‌ها پی می‌برد.

«بیا این‌جا، این پسرة خرفت مگه پدر و مادر نداره؟»

«مادرش مرده آقا، زن بابا داره.»

خین به هیچ صراطی مستقیم نبود و مدیر مدرسه را ذلّه و عاجز کرده بود. اگر اشتباه نکنم، تا کلاس سوم با زور دگنگ و با تقلب بالا آمد و دو ‌سال رفوزه شد و دوباره عقب ماند. از بچّه‌های کوچة ما مسن‌یتیم مرده بود، ممدجلیل و ممد آفاق به ناچار از خیر مدرسه و درس و مشق گذشته بودند و به دنبال کار رفته بودند؛ گیرم خین هنوز دست و پا می‌زد و پس‌از شش سال تلاش پیگیر و جان کندن، هنوز قلعه را با غین و اسب را با صاد می‌نوشت و جدول ضرب را حتا تا پنج یاد نگرفته بود. خین یا به‌قول مدیر: پسر عموی شمپانزه، فقط و فقط در شکار کبوتر چاهی قنات‌های‌ مخروبه، بیرون آوردن جوجه‌های گنجشک از شکاف دیوارهای پوسیده و دله دزدی مهارت داشت. کربلائی عبدالرسول با بی‌رحمی می‌گفت:

 «آیندة درخشانی داره این بوزینه، دزد از آب در میاد»

هیچ کسی از صفا، صمیمیّت، صداقت، قلب مهربان، خیرخواهی و دوستی خین خبر نداشت؛ هیچ کسی او را مثل من از نزدیک نمی‌شناخت. همه در بارة او ظالمانه قضاوت می‌کردند و هرگز به آن اطاق نیمه تاریک کاهگلی ملاچروی سرک نمی‌کشیدند و با آن زن عصبی و هیستریک سر و کار نداشتند. زن ملا مندلی، خواهر شمر، هر روز به بهانه‌ای نفرین می‌کرد و با چوب و یا جارو سر به دنبال خین می‌گذاشت و مانند اجل معلق به کوچه می‌دوید. برادر زن ملا مندلی چروی، شمر‌ِ قلعة گالپاها بود. آن مرد درشت هیکل و سیاهچرده، با آن چشم‌های پرسفیدی درشت، صدای بم و هیبت هراسناک، تا سال‌ها در نقش شمر ذوالجوشن ظاهر می‌شد. در آن سال‌ها من از ترس شمر به حسینیّه نمی‌رفتم و از سوراخ دیوار تعزیه را تماشا می‌کردم و هر بار که او نعره می‌کشید، از جا می‌جستم و می‌لرزیدم.

باری، زنِ ملامندلی، آن زنِ عبوس، به قد و قامت، تیره‌گی صورت و صدای نخراشیده، شباهت نزدیکی به برادرش داشت و از روزی که شمر قلعه گالپاها از دنیا رفته بود، هیچ کسی لبخند او را ندیده بود.

«سوهان عمر، مرده شوی برده، از صبح تا حالا چکار می‌کردی؟ ببین، ببین، خجالت نمی‌کشی؟ حیا نمی‌کنی؟»

خواهر شمر، پشتة پنبه چوب خین را مانند آلت جرم و جنایت او از حلقة درگاهی در حیاط آویخته بود تا ملا مندلی و همسایه می‌دیدند و به او می‌خندیدند. این نمایش شرم‌آور خواهر شمر تازگی نداشت و بارها تکرار شده بود. من آن روز با خین به دشت درو شدة پنبه رفته بودم؛ با او همدرد بودم؛ از دشواری این کار شاق خبر داشتم و به او حق می‌دادم.، دروگرها ساقة بوتة پنبه‌ها از بیخ می‌زدند و صاف می‌تراشیدند؛ ریشه‌‌ها که در خاک می‌ماند، مانند هیزم بیابان، صاحبی نداشت و گالپاها در زمستان‌، از این ریشه‌ها برای سوخت استفاده می‌کردند. هر چند همه تن به این کار دشوار نمی‌دادند. چرا، چون به‌نظر خین، جان کندن آسان‌تر از این‌کار بود و خواهر شمر، با زور او‌‌ را از زیر کرسی داغ بیرون می‌کشید و رشمه و انبر را به دست‌اش می‌داد: «یالا، یالا» خواهر شمر اگر با ما به صحرا می‌آمد، و آن دشت برهنه را می‌دید، شاید نظرش عوض می‌شد.

«تلف می‌شیم، آخرش از سرما تلف می‌شیم»

آخر‌ پائیز هوا اغلب سرد و یخبندان می‌شد؛ نرمه برفی ‌که بیشتر شب‌ها روی دشت می‌بارید،‌ زیر نسیم سرد و گزنده‌ای که مدام می‌وزید، می‌ماسید و زمین مانند فولاد سخت می‌شد. در آن سرمایِ استخوانسوز  پوست‌ دست‌ می‌ترکید، انگشت‌‌ها مانند چغندر کبود می‌شدند، به آهن انبر می‌چسبیدند و فرمان نمی‌بردند. در آن شرایط، بیرون کشیدن ریشه‌های پنبه که پنجه در‌ خاک یخزده فرو برده بودند، کاری بود کارستان که اشک ما را در می‌آورد. ته ساقة بوتة پنبه، به اندازة یک یا دو سانتی متر از زمین بیرون می‌ماند، باید آن‌را با انبر مخصوصی که بی‌شباهت به انبر دندانکشی دلاک‌ها نبود، بین دو چنگه، گیر می‌اندختی، اهرم می‌کردی و با زور و به سختی از خاک بیرون می‌کشیدی. از این گذشته، ما کفش و کلاه، جوراب و پوشاک گرم و زمستانی نداشتیم و مدام مثل بید در باد می‌لرزیدیم.

«همسایه، این بچّه‌ها گناهی ندارن، هوا سرد شده، زمین یخزده»

«زمین سفت بهانه‌ست خواهر، این نکبت کونِ کار نداره»

خواهر شمر مانند مادر من دلسوز مردم و دلرحم نبود، شاید اگر مدارا می‌کرد و خین را شب و روز به ‌سنگ و سفال نمی‌زد، از قلعه گالپاها فراری نمی‌شد؛ در شهر سر و کارش به پاسبان و شهربانی نمی‌افتاد و شاید

حرف کربلائی عبدالرسول دلاک سبز نمی‌شد:

«خدا می‌دونه چه شاهکاری انداخته، پاسبان اونو دستبند زده بود و می‌برد به شهربانی.»

کنار بساط پینه دوز، پاتق گالپاها بود؛ هر ‌کسی به شهر می‌رفت، گذرش به‌‌پینه دوزی می‌افتاد؛ اخبار شهر و روستا در آن‌جا مبادله  می‌شد و کعب‌الاحبار، در جریان همة وقایع ریز و درشت ولایت قرار داشت. پینه دوز خبر دستگیری خین را به ما داد و با حسرت سر جنباند:

«خدا آخر و عاقبت رفیق شما رو به خیر کنه»

سال تحصیلی به آخر رسیده بود و شاگردها می‌باید برای تصدیق کلاس ششم عکس‌ می‌گرفتند. آن روز، سیزده نفر در طبقة دوم عکاسخانه جمع شدند، عکاس نگاهی دلسوزانه به سر تا پای من انداخت وگفت:

«این جُل رو در بیار، بیا بگیر، این کت رو بپوش، اندازه‌ست.»

اگر اشتباه نکنم، بعد از من، دوازده نفر، به نوبت کت عکاسخانه را پوشیدند و در برابر دوربین، روی چهار پایه نشستند.

«هی، حسین، کجا داری می‌ری؟»

«میام، شما یواش یواش برین، من الآن میام»

آن روز چند‌ بار از جلو باجة نگهبانی شهربانی گذشتم و از گوشة چشم به محوطة نگاه کردم، گیرم بی‌فایده، خین را در آن‌جا ندیدم.   

 

 

    

 

  

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: کینه‌هایِ کور
Next Post: تحصیل در شغال‌آباد

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme