Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

باد و بیرق و بیتوته

Posted on 11 جولای 201930 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

قلعه ی گالپاها – فصل21

«یا سیدالشهدا…!»

با ناله و استغاثة دردمند میانه مرد شاره دلبری و صدای رگه‌ دار  شاگرد راننده که از زوّار «گنبد نمائی» طلب می‌کرد، از خواب بیدار شده بودم، در جستجوی گنبد و گلدسته و بارگاه به هر سو گردن می‌کشیدم و نمی‌یافتم. اتوبوس زوّار آخر شب به مقصد رسیده بود؛ شهر‌ خاموش بود، دکّه‌ها بسته، خیابان‌ها خلوت، زوّار خواب‌آلود و راننده خسته و خمار.

«السلام و علیک یا سیدالشهدا.»

رسیده بودیم و من به‌ دنبال رویائی می‌گشتم که شب‌های زیادی روی خرمنکوب، در ‌خیالِ آن دورِ خرمن چرخ زده بودم. کربلا تا آن شب برای من مزار و زیارتگاه شهدا نبود، بلکه رویائی طلائی بود و تا مدت‌ها از آن دنیایِ خیال‌انگیز بیرون نمی‌آمدم و واقعیّت را نمی‌پذیرفتم. این حّس و حال سال‌ها بعد در این سرِ دنیا، در پاریس تکرار شد و من تا مدت‌ها به آن‌چه که از نزدیک شاهد بودم و به ‌چشم می‌دیدم، باور نمی‌کردم. پاریس زیبا و رویائی من هیچ شباهتی به پاریس واقعی نداشت و با اینهمه، باید چند سالی می‌گذشت تا آن نگاه توریستی و رمانتیک، آرام آرام جایش را به نگاه «شوفر تاکسی» می‌داد، تا پرده‌ها یکی بعد ‌از دیگری فرو می‌افتاد و «پاریس» را می‌‌شناختم و سرانجام واقعیّت را باور می‌کردم. بماند.

تا آن‌جا که به‌یاد دارم، همیشه تصورات‌ام باواقعیّت فاصله داشتند

و مرا غافلگیر می‌کردند. این اتفاق نخستین ‌بار در قتلگاه شهدایِ صحرایِ کربلا افتاد و خواب و خیالات‌ام در کوچه، پسکوچه‌‌های تاریک، نمور و بویناک شهر به مرور باطل شد. در کربلا هیچ کسی چشم به‌‌ راه کربلائی عبدالرسول و اهل و عیال‌اش نبود و به پیشواز ما نیامد. شاگرد راننده بار و بنة زوّار را از باربند پائین آورد، خرت و پرت‌‌ها را‌ پائین ریخت و آن‌ها را به امید خدا در کربلا رها کرد و رو به پدرم آمد:   

«اوستا، یه ذرّة دیگه بده بذازم زیر زبونم، اندازة یه ارزن بسمه»

پدرم به ما پشت کرد، قوطی کوچکی از جیب‌اش در آورد و گفت:

«یه ارزن کفاف تو رو نمی‌ده برّه‌م. بیا، اندازة یه نخوده، بگیر، به شرطی که یه ماش به «خان دائی» بدی و سلام ما رو برسونی.»

«ببین اوستا، دکون خبّازی دائی نشاط ما نزدیک حرم ابوالفضله، سر نبش خیابون، نگران نباش، راحت پیداش می‌کنی.»

نیمه شب در حَرَم باز نبود و هیچ زائری به زیارت نمی‌رفت؛ زوّار در جستجوی اتاق اجاره‌ای پراکنده شدند وکربلائی عبدالرسول دلاک کنار پیاده رو سر لک نشست و سیگاری آتش زد. دلاک قلعة گالپاها خمار بود و من طی سال‌ها به تجربه دریافته بودم که پدرم در این‌جور وقت‌ها، پیش از هر چیز به فکر درمانِ دردِ مفاصل و ریزش آب بینی‌اش بود، در به در به دنبال جایی می‌گشت تا چند نفس دود می‌گرفت؛ یا قهوه خانه‌ای می‌یافت تا یک استکان چای داغ سفارش می‌داد و یک ماش حّب می‌انداخت:

«یه تک پا تا صحن می‌رم و الآن بر می‌گردم»

سیگارش را زیر پا له کرد، از جا برخاست و رو به حرم حضرت راه افتاد؛ چند دقیقه بعد با باربری پابرهنه و چفیه به‌سر برگشت، بار و بنه را بار گاری دستی او کرد و به دلداری گفت:

«بریم، یک شب هزار شب نمی‌شه، بریم! امشب همین‌جا بیتوته

می‌کنیم، تا فردا خدا بزرگه.»

«کلب عبدالرسول، می‌گم این‌جا قدغن نباشه؟»

«قدغن؟ بیا، در جوار حضرت شُرطه به ما کاری نداره»

منزلی که کربلائی عبدالرسول دلاک پیدا کرده بود، یک طاقنمایِ

در دست تعمیر بود. گویا کف خاکیِ طاقنماهای دورِ صحن را با موزائیک فرش می‌کردند و بنّا به‌ همین منظور جلو آن طاقنما، چند خرند موزائیک پایِ کار چیده بود. دلاک قلعة گالپاها نزد خدا عزّ و آبروئی نداشت، شاید ائمة اطهار به خاطر فاطمة زهرا آن پناهگاه را درست کرده بودند تا شب را همراه شوهر و فززندان‌ا‌ش بیتوته می‌کرد. این مطایبه را پدرم با طنز و کنایه به زبان آورد و رو به سرچاق کن شیره کشخانة پامنار برگشت:

«سَروَر بجنب، دم و دستگاه رو عَلَم کن»

«باد تند شده داداش، پیه سوز رو خاموش می‌کنه.»

«نگران باد و بوران نباش، الآن جلو درگاهی پرده می‌زنم»

طاقنمایِ گوشة صحن اگر چه چندان بزرگ نبود، ولی برای ما که از کودکی عادت داشتیم و مانند مدادهایِ رنگیِ داخلِ جعبه، پهلو به ‌پهلو، روی زمین می‌خوابیدیم، جا به‌ اندازة کافی بود. زندگی ما در قلعة گالپاها و تا سال‌ها بعد از مهاجرت به‌پایتخت، مختصر بود و قناعت و اختصار، راز بقا و ادامة حیات ما. هر چند در ‌آن روزها هیچ پرسشی در باره چون و چرائی دنیا، شرایط و شیوي زندگی ما مطرح نمی‌شد. سال‌ها بعد که به گذشته بر می‌گشتم و به آن دوران و به ‌آدم‌ها نگاه می‌کردم، حیران و انگشت به دهان می‌ماندم و بارها از خودم می‌پرسیدم که سرور چگونه و با چه ترفند و تمهیدی لامپا، پیه ‌سوز و وافور و ابزار و ادوات شیره‌کشخانة ‌پامنار را با خودش به کربلا آورده بود و در آن وضعیّت بحرانی «پاچراغ»‌اش را در پناه دیوار کوتاه موزائیک‌ها دایر کرده بود. پدرم با چه جرأتی خانواده‌اش را راه انداخته بود، به مملکتِ بیگانه، به زیارت برده بود و شب، بی‌ترس و واهمه در آن طاقنما شیره می‌کشید و با سرور مزاح می‌کرد.

«این عرب‌ها غیر از شیر شتر و باد و ماسه بادی چی دارن؟»

«بجنب چاق کن سرور، بجنب، ناشکر نباش»

باری، باد تندی می‌وزید، بیرق بالای گنبد انگار در باد می‌رقصید و دَرق دَرق صدا می‌کرد؛ سرور و پدرم در آن گوشه، بی‌اعتنا به اهل بیت و باد و بیرق، پایِ بساط، رو به ‌روی هم، به شانه افتاده، سر بر بالش گذاشته، نوبت به نوبت می‌کشیدند و مادرم مثل همیشه دلواپس و نگران بود:

 «کلب عبدالرسول، فردا حکماً ما رو از این‌جا بیرون می‌کنن»

کربلائی در جواب هر‌کسی و هر چیزی شعری در آستین داشت:

«همان به که امشب تماشا کنیم

چون فردا شود فکر فردا کنیم»

سفر کربلا نزدیک به یک‌سال به‌‌درازا کشید و ما ماجراهای زیادی  از سرگذراندیم و من از آن‌همه چند شب‌ را که تا دیروقت بیدار مانده بودم هنوز به‌یاد دارم. شبِ روشنِ گردنه، صدایِ چاووش و آن شبی که سرور در جوار آرامگاه حضرت، در تنگنای طاقنمای مخروبه پاچراغ موقت علم کرده بود، از جمله شب‌هائی بودند که فراموش‌ام نمی‌شدند: باد و بیرق و بیتوته!

باد خاک و خاشاک صحن آرامگاه را جارو می‌کرد و از درگاهی و از بالای خرند موزائیک‌ها به سر و روی زوّار می‌ریخت؛ سرور و کربلائی عبدالرسول نشئه شده بودند و زیر نور بیرمق لامپا پچپچه می‌‌کردند؛ مادرم آن‌ها را به ‌حال خودشان رها کرده بود و خوابیده بود؛ از برادرها و خواهرم هنوز اثری نبود، محمود و نورالله بعد از این که پدرم اتاقی نمور و نیمه‌ تاریک اجاره کرد، از تاریکی بیرون آمدند. محمود کیف چرمی سلمانی‌اش را برداشت و توی شهر راه افتاد و نورالله به دکان نانوائی رفت تا چونه بگیرد و خواهرم؟ محترم هنوز پر آزاد نشده بود و زیر پر و ‌‌بال مادرم می‌خوابید. من آن‌ها را انگار در آن طاقنما ندیده بودم و در خاطرم نمانده بودند. آن‌‌‌‌ شب هوش و حواس‌ام معطوف گنبد و گلدسته، زوزة باد و بیقراری بیرق در باد شده بود و به ‌اطرافیان کمتر توجه می‌کردم، با این‌همه هر از گاهی چند کلمه آوائی به گوش‌ام می‌خورد و رو به پاچراغ موقت بر می‌گشتم:

«تا‌فردا خدا بزرگه. مردم شهرهای زیارتی و سیاحتی عادت دارن، اتاق کرایه می‌دن. فردا یه اتاق ارزون گیر میارم»

«ببین، بی‌تعارف، اگه کم و کسری داشتی، آخه جیب بر…»

«سرور، هنر توی بازویِ منه، نترس، من هیچ ‌جا کسر نمیارم»

من روی شندر پندرها، به پشت دراز کشیده بودم و از بالای دیوار‌ کوتاه موزائیک‌ها، انحنای ملایم و طلائی گنبد و بیرق بالای آن را می‌دیدم و از صدای باد و بیرق، از آن موسیقی شورانگیز شبانه لذّت می‌بردم.

«همین فردا که نمی‌تونی کار و کاسبی راه بندازی.»

«چرا نمی‌شه، ها؟ تجارتخانة پشم و پنبه که نمی‌خوام دایر کنم، سرمایه‌ش یه تیغ دلاکی، یه ماشین سرتراشی‌ و آینه‌‌ست. من کیف دلاکی و ابزار کارم رو با خودم آوردم، رستم‌ست و یک دست اسلحه.»

 آخرِ شب بود، چشم‌هایم پر خواب بود، ولی سماجت و مقاومت می‌کردم و نمی‌خوابیدم. گیرم در افتادن با خواب کار ساده‌ای نبود. خواب سرسخت‌ترین آدم‌ها را به زانو در می‌آورد و آن‌ها را با خود به جائی می‌برد که تا مرز مرگ فقط چند قدم فاصله داشت. غرض خواب بی‌خبر آمد و مرا با بیرق بالای گنبد برد. بیرق، بیرق تا صبح در رویاهایِ من می‌رقصید.

«تا متولیِ حَرَم نیومده، بچّه‌ها رو بیدار کن مادر محمود!»

کربلائی عبدالرسول دلاک صبح زود اتاقی اجاره کرده بود و آمده بود تا اهل و عیال‌اش را به منزل جدید ببرد. تا آن‌‌جائی که به یاد دارم، در آن جا به ‌جائی بیوه زنی به نام «ماندگار» به اهلِ بیت پدرم افزوده شد. ماندگار زنی‌ کوتاه قد، خپل، سفید ماستی و بی‌نمک بود. چند خال درشت گوشتی روی چانه، گونه و گوشة ابروهایش به کبودی می‌زدند؛ این خال‌ها رخسارِ او را کریه و ضایع کرده بودند. از چشم مادرم ماندگار خُنَک بود و به نظر پدرم ماندگار تا لب از لب بر می‌داشت، همه چیز در هوا یخ می‌زد. من ماندگار را در قلعة گالپاها ندیده بودم؛ او هیچ نسبتی با ایل و تبار ما نداشت و مثل قارچ یک‌ شبه سر از خاک در آورده بود. آن زن زشت، گویا مانند سرور، سر راه، دست به دامن ‌کربلائی عبدالرسول شده بود و پدرم او را به اتاقی آورده بود که خانواده‌اش به دشواری در آن جا می‌گرفتند. هر‌ چه بود، ماندگار، چند صباحی در آن اتاق نیمه تاریک و نمور با ما همخانه و همکاسه شد؛ پدرم جور او را کشید و مادر محمود که وضع زوّار کربلا را از نزدیک می‌دید، دندان روی جگر گذاشت و محض رضایِ خدا، در گوشة اتاق، جائی برای میهمان شوهرش باز کرد.

«حالا نشاط زیر قولش نمی‌زنه، بچّه‌ها رو به کار می‌گیره»

«کار قحط نیست زن، نترس، نشاط نشد، یه نفر دیگه»

کربلائی عبدالرسول پیش از زیارت مرقد مطهر سیدالشهدا و قمر بنی‌هاشم به ‌‌فکر کار افتاده بود و مصطفی نشاط را در دکان نانوائی نزدیک حَرَم پیدا کرده بود. نشاط مردی لاغر، سیاهچرده و معتاد بود که پای تنور نانوائی پیر و جزغاله شده بود. نشاط بر ‌خلاف لقب‌اش غمگین، افسرده، بد اخم و ترشرو بود و در آن دکة گود افتاده و دود زده، پایِ تنور، تابستان و زمستان عرق می‌ریخت. شاگرد راننده در پایان سفر دور و دراز ما، نشانی او را داده بود و‌ پدرم با چند ماش شیرة تریاک به‌دیدار نشاط رفته بود. من این‌همه را بعدها با حدس و گمان و به فراست دریافتم و فهمیدم چرا بین آن‌ها پیوند اخوّت بر قرار شده بود و چرا شاطر مهر کربلائی عبدالرسول را به دل گرفته بود و با او دوست شده بود. بی‌تردید شیرة تریاک در‌این میانه بی‌تأثیر نبود. چرا؟ چون اگر پدرم چند روز به‌ دکان نانوائی نمی‌آمد، شاطر سراغ «اوستا» را از من می‌گرفت و حال او را می‌پرسید:

«پسر، به بابات بگو فردا یه سری به من بزنه»

من و برادرم نورالله هنوز از گرد راه نرسیده، در دکان نانوائی، زیر دست شاطر مشغول به کار شدیم. پدرم و برادرم محمود پیش از ما شروع به کار کرده بودند. حرفة برادر و پدرم سلمانی بود و این‌کار اگر چه رونقی نداشت و پدرم با اکراه و دلچرکی انجام می‌داد، ولی بهتر از بیکاری بود. مادرم خانه نشین شده بود و روزها را با سمیرایِ زیبایِ دم بخت و مادرش به شب می‌رساند و با ایماء و اشاره و چند کلمه عربی، با آن‌ها حرف می‌زد. مادرم سمیرای زیبای سبزه را پسندیده بود و گاهی که پدرم سردماغ بود، حرف نامزدی دخترک و برادرم محمود را پیش می‌کشید. هر چند نامزدی آن‌ها از حرف فراتر نرفت. باری، ما چهار نفر، «نان آورها»، هر روز صبح، از خانه بیرون می‌رفتیم و شب، هر کدام از گوشه‌ای به آشیانه بر ‌می‌گشتیم. گیرم نشاط شاطر مسؤلیّتی به من داده بود که اغلب شب‌ها به ناچار دیرتر می‌رسیدم. من شب‌ها کنار پیاده ‌رو، نزدیک در ورودی آرامگاه می‌نشستم، نان‌هائی را که باد کرده بود و فروش نرفته بود، روی هم می‌چیدم، چشم به راه مشتری، سماق می‌مکیدم. نان‌ تافتون بیات اگر چه خیلی ارزان‌تر از نان تازه بود، ولی به ندرت کسی می‌‌خرید و من هر شب نیمی از نان‌ها را با شرمندگی به دکان بر می‌گرداندم و غرولند نشاط را تحمل می‌کردم.

«پسر، صد بار گفتم نصف قیمت بفروش، حراج کن، مفتی به زوّار  بده، ولی نون به دکون بر نگردون، مگه نمی‌فهمی؟»

 … و بعد پنج گرده نان بیات و یک درهم به من می‌داد:

«به بابات بگو فردا، سرراه،  سری به من بزنه»

به یاد ندارم تا چه مدتی شاگرد نانوائی بودم و شب‌ها کنار پیاده رو، سر گذر، نانِ بیات می‌فروختم و نمی‌دانم به‌چه دلیلی نشاط شاطر عذر مرا خواست و بیکار شدم. گیرم دخمة گود افتاده و دود زدة خبّازی نشاط، هوای دمکردة شب‌هایِ کربلا، سَرِ گذر، عبور زوّار، دغدغة فروشِ نان‌هایِ بیات و انتظار عذاب‌آور را هنوز از یاد نبرده‌ام. با این‌همه، آخر شب، وقتی پنج گردة نان بیات و یک درهم به ‌مادرم می‌دادم و لبخند و نگاه محزون  او را می دیدم، احساس غرور می‌کردم و خستگی از تن‌ام بیرون می‌رفت.

«پسرکم، قربونش برم، نان آور خونه شده!»

دوران نان‌آوری‌ چندان دوام نیاورد و بیکار شدم. از آن‌جا که پدرم معتقد بود که بیکاری و بیعاری انسان را فاسد و منحرف می‌کرد، پس از چند روز مرا به مغازة پینه دوزی برد و به اوستا باقر اصفهانی گفت:

«اوستا، می‌خوام این بچّه توی کوچه و خیابون ول نگرده»

پیش از این که اوستاباقر اصفهانی «بچّه» را به شاگردی بپذیرد، هر از گاهی فرصت ولگردی و بازیگوشی توی حرم پیدا می‌شد:

«مواظب خواهرت باش، توی شلوغی دستش رو ول نکنی‌»

اگر اشتباه نکنم، محلّه‌ای که پدرم اتاقی اجاره کرده بود، نزدیک «تل زینبیّه» بود و من در ایّام بیکاری، گاهی خواهرم محترم را با خودم به آرامگاه حضرت می‌بردم و با بچّه‌ها روی سنگفرش صاف و لغزندة کفِ حَرَم سرسره بازی می‌کردم. در‌آن روزها، زیبائی شگفت‌انگیز حرم، آینه کاری‌ها،  طاق‌هایِ معلّق، گچ ‌بری‌های حیرت‌آور و ضریح نقره‌ای با شکوه به ‌چشم‌ام نمی‌آمد و مانند زوّار محو تماشا نمی‌شدم و زیر لب ورد نمی‌خواندم. دنیای من هیچ ربطی به دنیای زوّار، زیارتنامه خوان‌هایِ سمج حرم نداشت، من اگر چه با خانواده‌ام به‌زیارت رفته بودم؛ ولی به‌ ناچار مقیم کربلا شده بودم و پس از مدتی به‌ آن فضای اسرارآمیز، پرابهام و ایهام و به آرامگاه با شکوه و شوکت حضرت عادت کرده بودم و همه چیز عادی شده بود. با این وجود روزهائی که عرب‌ها دیوانه‌ای را می‌آوردند، او را با زنجیر به‌ضریح می‌بستند و دخیل می‌کردند، دست از بازی می‌کشیدم و مدتی به تماشا می‌ایستادم. زوّار‌گاهی دیوانه‌‌ را شب تا صبح توی‌حرم تنها می‌گذاشتند تا شاید حضرت او را شفا می‌داد؛ این اتفاق هر‌از‌گاهی می‌افتاد، گاهی صبح زود، در‌ مناره‌ها نقّاره می‌زدند و شایعه می‌پراکندند که معجزه شده بود؛ حضرت کوری، یا فلجی را شفا داده بود. گیرم من تا روز آخر هیچ شفا‌ یافته‌ای را ندیدم.

«از تل زینبیّه برو پائین، شاید اون طرف‌ها به بابات بر خوردی.»

تلِ زینبیّه در چندین قرن پیش، تپّه‌ای بوده در صحرای کربلا که

زینب از آن بالا شهادتِ عزیزان‌اش را نظاره می‌کرده. در روایت‌ها آمده بود که زینب صحرای کربلا، برادرها و برادر زاده‌هایش را کفن می‌پوشانده، با آن‌ها وداع می‌گفته و به میدان می‌فرستاده‌. گیرم پس از قرن‌ها، هیچ اثری از تل و قتلگاه نمانده بود؛ حالا، تل زینبیّه نام منطقه‌ای در شهر کربلا بود.

«شنیدی؟ مواظب باش خواهرت به شمع‌ها دست نزنه.»

خواهرم، از خانه تا حَرَم، درب همة ‌مغازه‌هایِ سر راه را می‌بوسید، در و دیوار را زیارت می‌کرد، به‌کندی راه می‌رفت و حوصله‌‌ام را سر می‌برد. خواهرم در سفر کربلا حدود چهار ساله بود و این اداها را از زوّار و مادرم یاد گرفته بود. زوّار ملتمس، پنجه در‌حلقه‌های ضریح حضرت می‌انداختند، چشم‌ها را می‌بستند و عاشقانه لب بر قپّه‌های برّاق نقره می‌چسباندند و از امام شهید حاجت می‌طلبیدند. زیارت انگار معاشقه با ضریح حضرت و یا ‌شاید با وجود ذیجود حضرت بود که در عالم آرزو و خیال انجام می‌گرفت. آن بوسه‌هایِ داغ اغلب با دانه‌های اشک زوّار دلباخته خیس می‌شدند.

«هی، این‌جا که ضریح نیست، چرا می‌بوسی؟»

هر از گاهی به عقب بر می‌گشتم و تشر می‌زدم:

«راه بیا. وانستا، وانستا، گفتم راه بیا…»

بار آخری که برگشتم تا به خواهرم تشر بزنم، نبود؛ یک‌دم از او غافل شده بودم و کار از کار گذشته بود. هراس برم داشت، ناگهان از جا کندم، داد کشیدم: «محترم، محترم!» و دویدم، به کجا؟ نمی‌دانستم. چند بار با سرعت تا سر کوچه دویدم و برگشتم، نبود. خواهرم آب شده بود و به زمین فرو رفته بود: «محترم!!» اشک می‌ریختم، دور خودم می‌چرخیدم، مدام صدا می‌زدم: «محترم». جرأت نداشتم تا این خبر را به پدرم می‌دادم. گیرم چاره‌ای نبود، دوان دوان به خانه برگشتم، سمیرا روی پله، تویِ سایه نشسته بود و با مادرم عدس پاک می‌کرد؛ ماندگار نبود و مادرم با شنیدن این خبر، مثل اسپند روی آتش از جا پرید، سینی برگشت و عدس‌ها روی آجرهای قزاقی کف حیاط پخش و پلا شدند.

«آی خدا مرگم بده، بچّه‌م کجا… کجا گم شد؟»

این اتفاق عصر بلند افتاده بود و من که کربلائی را می‌‌شناختم و واکنش او را پیش‌بینی می‌کردم، پا پس می‌کشیدم و چهارچشمی مواظب بودم. با این‌همه تا به‌ خودم جنبیدم، سیلی جانانه‌ای به صورت‌ام نواخت:

«نکبت، بالأخره کار دست ما دادی!»

خواهرم را چند بار از آن مسیر، از بالای تل زینبیّه، به حرم برده بودم و بی‌شک دخترک به راه‌اش ادامه می‌داد تا به مقصد می‌رسید. پدرم به‌ درستی استدلال می‌کرد و مصر بود تا به حرم می‌رفتیم و آن‌جا دنبال بچّه می‌گشتیم. گیرم مادرم گوش نمی‌داد، پرپر می‌زد، سراسیمه به این‌سو و آن‌سو می‌دوید، زار‌ زارگریه می‌کرد، از رهگذرها و مغازه‌دارها سراغ دختر ‌بچّة چهار ساله‌ای را می‌گرفت که چشم‌هایِ درشت آبی، موهای بلندِ بور و پیراهن زرشکی گلدار داشت. مادرم مدام تکرار می‌کرد:

«چشم آبی، مو بور… چشم آبی، مو بور…بور، بور …»

عرب‌ها زبان مادرم را نمی‌فهمیدند و شانه بالا می‌انداختند؛ پدرم

به ساده لوحی او سر تکان می‌داد؛ هر بار لغازی می‌پراند و جلد می‌رفت:

«بریم مادر محمود، تو این شلوغی سک صاحبش‌رو نمی‌شناسه،

  بیا بریم، بریم، این‌جا کسی زبون تو رو نمی‌فهمه»

«می‌فهمن، یالآخره یه ایرانی پیدا می‌کنم تا بفهمه.»

کربلا زیارتگاهِ نامی شیعیان بود و در هر‌ فصلی از سال در کوچه و خیابان،‌ به مردمی بر می‌خوردی که فارسی حرف می‌زدند. از این گذشته، طی سال‌ها، شماری از ایرانی‌ها در کربلا ماندگار شده و مثل شاطر نشاط و اوستا باقر پینه دوز و دیگران، در آن شهر کار و زندگی می‌کردند.

«کلب عبدالرسول، برو از آشنای پینه دوزت بپرس، شاید…»

«پینه دوز دختر ما رو ندیده، نمی‌شناسه، بیا بریم به حرم»

«خدایا، خدایا، من که زبون عربی بلد نیستم، توی مملکت غریب چه خاکی به سرم بریزم، دست به دامن کی بشم؟»

«عجب! مگه تو یک عمر «و غیرالمغضوب و والضّالین» نخوندی؟ قرآن مجید رو ده بار دوره نکردی؟ هنوز عربی یاد نگرفتی؟»

«نیش بزن، نیش بزن، تو فقط بلدی به مردم نیش بزنی.»

کربلائی عبدالرسول اعضایِ خانواده را بسیج کرد و هر کدام را در جهتی فرستاد. جستجویِ ما تا شب به نتیجه‌ای نرسید و در هیچ‌ کجا از دخترک چشم‌آبی نشانی، اثری و خبری نیافتیم. شب، هنگام نماز جماعت، به صحن حضرت برگشتیم و پدرم به سراغ متولی حرم رفت.

«خب، خب؟ کلب عبدالرسول، بگو چی گفت؟ چکار کرد؟»

«گفت نماز جماعت که تموم بشه، امام از رویِ منبر صدا می‌زنه.»

من تا آن شب نماز جماعت ندیده بودم. نماز‌گزاران، در چند صف شانه به‌شانه ایستاده بودند و از رفتار پیشنماز تقلید می‌کردند، خم و راست می‌شدند، زانو می‌زدند و پیشانی بر مهر سجاده می‌گذاشتند. پسرکی مانند رهبر ارکستر، از بالای منبر چوبی، آخوند سیاهپوش و صف‌های نمازگزارها را با ادایِ الله‌اکبر رهبری می‌کرد. عبادت جمعی مردها به ‌نرمش و ورزش بی‌شباهت نبود. جماعتی که به نماز صف بسته بودند، مانند جادو شده‌ها، از پسرک فرمان می‌بردند و به میل و ارادة او، همزمان و هماهنگ با امامِ جماعت، به رکوع و سجود می‌رفتند و دو باره قد راست می‌کردند. زوّار، زن و مرد و بچّه، در آن فضایِ نیمه‌ تاریک و وهم‌آور می‌پلکیدند و من دور ‌از چشم کربلائی عبدالرسول دلاک، در‌ کنار مادرم، به تماشایِ نمـار جماعت ایستاده بودم و با بی‌صبری پایان آن نمایشِ ملال‌آور را انتظار می‌کشیدم.

«آخه به چه زبونی از بالای منبر می‌گه، اگه به عربی بگه…»

«مفقود، مفقودالأثر، نترس، نترس، من می‌فهمم»

نمایشِ نیایش پایان یافت، صف‌ها به هم‌ریخت؛ صحن شلوغ‌ شد و امام جماعت از بالای منبر به طفل مفقودالاثر اشاره‌ای نکرد. با این وجود در آن ازدحام و درمیان همهمة جمعیّت اتفاقی افتاد که به تعبیر مادرم به معجزه شبیه بود. ماندگار این معجزه را بعدها با آب و ‌تاب برای همسایه‌ها نقل می‌کرد: خواهر، گوش مادرِ محمود ناگهان زنگ زده بود، از عالم غیب به‌ او الهام شده بود و با جمعیّت به جائی رفته بود که دخترک‌ چشم آبی و مو‌بور او زیر بال عبای پیر مردی خوش‌قلب و مهربان جاخوش کرده بود. به نظر ماندگار قلب مادرم پاک بود و نزد خدا ارج و قرب داشت.

«ماندگار، به دلم برات شده بود که بچّه‌م اون‌جاست»

«خدا این دخترک نازنازی رو به تو بخشید»

«دخترم انگار دو باره به دنیا اومد؛ خدا رو صد هزار بار شکر.»

روزی که خواهرم محترم به دنیا آمد، من او را ندیدم، فقط قهقهة خندة چلچراغ و شوخیِ زن برادرم را از پشتِ در شاه نشین شنیدم:

«زن دائی، این چیشه به دنیا آوردی؟ نه مو داره، نه ابرو!»

حق با مادرم بود؛ خواهرم آن‌شب، توی صحن آرامگاه حضرت، از زیر بال عبای آن پیرمرد مهربان به دنیا آمد و قلب‌ام از شادی در سینه‌ام تیر کشید. صورت گرد خواهرم برافروخته و گُر‌گرفته بود، با آن چشم‌های درشت آبی حیرتزده به ما خیره شده بود و تا مدتی از بهت بیرون نمی‌آمد.  دخترک مثل عروسک ملوس و زیبایِ پشت ویترین مغازه‌‌ها نگاه می‌کرد و از جا جنب نمی‌خورد. انگار منتظر بود تا مادرم خیز بر می‌داشت و او را بغل می‌زد تا سر بر شانه‌اش می‌گذاشت و بغض‌اش می‌ترکید.

«تو با بچّه‌ها برو خونه، من می‌رم سری به پینه دوز بزنم.»

آرایشگر دوره‌گرد خراسانی چند بار سر و ریش پینه دوز اصفهانی را روی سکویِ جلو دکّه‌اش اصلاح کرده بود و من کفشدوز بدکُنش را از نزدیک دیده بودم و دیدارش به مذاق‌ام خوش نیامده نبود. من از کودکی شامة تیزی داشتم و مثل سگ آدم‌ها را بو می‌کشیدم. از شما چه پنهان  من از طرز نگاه مشکوک و لحن کلام موهن پینه دوز چندش‌ام شده بود و بویِ ناخوشی به دماغ‌ام خورده بود. گیرم بی‌فایده. من صاحبکار وکارفرماها را انتخاب نمی‌کردم؛ من حق انتخاب نداشتم؛ کربلائی عبدالرسول دلاک دست‌ام را می‌گرفت، به در دکانی می‌برد و به «اوستا» می‌سپرد:

«اوستا، من واسة مواجب این بچّه کیسه ندوختم؛ نه، حالا که به مدرسه نمی‌ره، می‌خوام یه حرفه‌ای یاد بگیره و توی کوچه‌ها ول نگرده.»

من در کربلا، زیر دست باقر اصفهانی کفشدوزی و پینه دوزی یاد نگرفتم، در عوض معنایِ کلمة «بدکُنِش» را فهمیدم و پس از سال‌ها در این‌ گوشة دنیا با یاد او، از‌‌‌ تاریکخانة حافظه‌ام ناگهان بیرون جست. باری، کربلائی عبدالرسول که باریک بین بود و چشم بصیرت داشت و مدعی بود که زن‌‌ها را حتا از صد متری توی چادر می‌شناخت، به اوستا باقر می‌گفت: «مردکة بدکُنِش!» با این‌ وجود پسرکش را زیر دست «اوستا» گذاشته بود تا شاید حرفه‌ای یاد می‌گرفت.

«کلب عبدالرسول، توکه می‌دونستی مردکه بدکنش و رذله، چرا این بچّه رو زیر دست‌اش گذاشتی؟»

جواب توی آستین پدرم بود و هرگز در نمی‌ماند:

«آدم گاهی از سر ناچاری به شوهر ننه‌ش می‌گه خان دائی!»

«خان دائی تو ناخن خشکه، به این بچّه کار یاد نمی‌ده، مگه خبر نداری؟ پسرک ما لَخِه شور شده»

در قلعة گالپاها به کفش، گیوه و پاوزارِ پاره و مندرس می‌گفتند: «لخه». نه، مادرم حق داشت و بی‌جهت جز جگر نمی‌زد. در دکة پینه دوز اصفهانی چند صباحی «لخه شوی» شده بودم. اوستاباقر هر روز صبح، یک توبره کفش، صندل و چکمة پاره و گل‌آلود روی دوش من می‌گذاشت تا در پاشویة سیمانی گوشة صحن آرامگاه، زیر شیر آب می‌شستم و به دکان بر می‌گرداندم. لخه شوئی گاهی تا ظهر طول می‌کشید. صلات ظهر اوستا باقر به دولتسرا تشریف می‌برد، ناهار می‌خورد، چرتی می‌زد و عصر بلند به دکاّن بر می‌گشت و دوباره توبرة لخه‌ها را روی دوش من می‌گذاشت:

«بازیگوشی نکن پسر، فهمیدی؟ زود بشور و برگرد.»

من تا روز آخر نفهمیدم اوستا باقر اصفهانی آن «لخه‌ها» را از کجا گیر می‌آورد و یا از چه کسی می‌خرید. در روزهائی که من شاگرد او بودم، به ندرت مشتری به دکان پینه دوزی مراجعه می‌کرد. کار عمدة اوستا باقر تعمیر کفش‌ و چکمه‌‌های پاره بود و وظیفة من لخه‌شوری و فروش‌آن‌ها.  اگر نشاط شاطر یک طبق نان تافتون بیات به ‌من می‌داد تا جلو‌حرم بساط می‌کردم، اوستا باقر‌‌اصفهانی بیست ‌تا سی جفت کفش و چکمة دست دوم و برق انداخته را به‌ من می‌سپرد تا سر شب، نزدیک در ‌خروجی حرم کنار هم، روی زمین می‌چیدم و به قیمت نازلی می‌فروختم. اوستا باقر بهای هر جفت کفش، چکمه و دمپائی را روی مقوائی می‌نوشت؛ در جای مناسبی می‌چسباند و دو قبضه سفارش می‌کرد تا اگر مشتری‌ها دندان گرد بودند و چانه می‌زدند، تخفیف می‌دادم، ولی زیر قیمت نمی‌فروختم.

«هی شازده، سر بساط سرت با‌کونت بازی نکنه، مواظب باش ازت ندزدن. حواست رو جمع کن، جلو حرم پر از گدا گدوله و دله دزده.»

پینه‌دوز اصفهانی انگار صفرائی مزاج و بیمار بود و یا عیال‌اش با او سر سازگاری نداشت و در منزل اوقات‌اش را گُه ‌مرغی می‌کرد. هر چه بود، اوستا باقر همیشه عصبی و عنق بود، تلخ و تند با من حرف می‌زد و مثل عقرب می‌گزید. اوستا باقر هرگز شاگردش را به نام نمی‌نامید و هر بار با نیش و کنایه می‌گفت: آقا پسر، شازده، یابو علفی، آقازاده و امثالهم…

«چرت نزن شازده پسر، زیاد لفت و لعابش نده، زود برگرد.»

گاهی که  نزد مادرم از اوستا شکوه می‌کردم، می‌گفت:

«مبادا، مبادا جواب اوستا رو بدی، لال شو»

لال، زبان بسته، بی‌زبان! من در کربلا و در دکان پینه دوز، معنای این واژه‌ها را فهمیدم: حیوانِ زبان بسته! مادرم اغلب به دلسوزی می‌گفت: «حیوان زبان بسته را کتک نمی‌زنند.». من آن «حیوان زبان بسته» بودم و از بی‌زبانی رنج می‌بردم. من جواب اوستا باقر صفرائی مزاج را بنا به ‌توصیة مادرم و از ترس نمی‌دادم و به‌‌ ناچار لال می‌شدم؛ زبان عربی بلد نبودم، گیج و منگ توی شهر راه می‌رفتم و پرسا و احمقانه به همه نگاه می‌کردم. کر و گیج و لال: بی‌زبان. گنگ خواب دیده!

روزی که متولی حرم رو به ‌پاشویه دوید و از ته حلق فریاد کشید: «امشی، امشی، روحی، روحی ابن‌الکلب» زبان‌ام از ترس و شرمندگی بند آمد؛ لال شدم؛ لخه‌ها را شسته و ناشسته توی کیسه ریختم و از دروازة صحن بیرون دویدم. کسی چه می‌داند؛ شاید اگر در وطن‌ام بودم، شلتاق و ناسزاگوئی متولی حرم را بی‌جواب نمی‌گذاشتم، اگر زبان عربی می‌دانستم، به متولی هتّاک توضیح می‌دادم که چرا و بنا به دستور چه کسی به آن‌جا رفته بودم، چرا توی پاشویة حرم لخه می‌شستم. افسوس، این حرف‌ها روی دل‌ام باد کرده بود، کپک زده بود و گاهی نفس‌ام را بند می‌آورد 

«کرّه بز، چرا نرفتی لب شط بشوری، تحفه واسة من آوردی؟»

در قلعة گالپاها، فرات طشتِ آبی بود که قمر بنی‌هاشم کنار آن سر ‌لک می‌نشست و در مدح و منقبت آب مرثیه می‌خواند. گیرم در کربلا، فرات رود پرخروشی بود که شباهتی به طشت آبِ تعزیه و پاشویة سیمانی صحنِ حرم حضرت نداشت و از آه و نالة تعزیه‌خوان‌ها و زیارتنامه خوان‌ها اثری نبود؛ در کنارة فرات، این‌جا و آن‌جا، نه چندان دور از هم، آلونک‌هایِ حصیری به چشم می‌خوردند که اگر اشتباه نکنم، قهوه ‌خانه ‌و یا رستوران ارزانقیمت بودند. قهوه خانه‌ها در آن ساعت روز مشتری زیادی نداشتند، زیر سایه‌بان‌ها اغلب خلوت بود و با این‌همه، از رادیوی تمام قهوه خانه‌ها، با صدایِ بلند، همزمان موسیقی پخش می‌شد:

«انت عمری، انت عمری… امل حیاتی»

کنارة رود دنیایِ دیگری بود. نسیم خنک، زمزمة آب روان، ساز و آواز و آزادی. روزها لب رود می‌نشستم، لخه می‌شستم و به صدایِ دلنشین ام کلثوم و عبدالحلیم حافظ گوش می‌دادم. گیرم عمر لذّت و خوشی‌های ما در همه جا کوتاه بود. در آن روزها گویا مملکت عراق به هم ریخته بود، شهر شلوغ شده بود و رگبار گلوله‌هائی که در ‌آسمان کربلا منفجر ‌شدند و سیلی اوستا باقر به سرخوشی و لخه شوئی‌‌ام در شط فرات ‌پایان دادند.

 

 

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: گذر از جنگل مولا
Next Post: ماه مجروح. مجموعه آثار کمال رفعت صفائی گفتگو با حسین دولت آبادی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme