Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

بابا بزرگ

Posted on 17 نوامبر 202417 نوامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

تمام دوستان من/ در زیر پلک‌های من مردند / نه/ زمین پهناور نیست. (1)

نزدیک غروب که سایۀ درخت‌ها و درختچه‌ها بلندتر شده ‌بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم، از پله‌ها سرازیر شدم و پیاده راه افتادم. پیاده روی بهانه‌ای است تا روزها مدتی در راه‌هایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم تا شاید در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این اندوه سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بی‌فایده. اندوه در این سال‌های دوری و تبعید چرکمرد و کهنه شده و با هیچ ترفند و تمهیدی از جانم پاک نمی شود. دل‌ام دراین‌همه سال در سرزمین بیگانه و در میان مردم بیگانه، زنگار گرفته و هیچ نشانی از پیک نشاط و شادی نیست تا زنگار دل‌ام را بز‌داید. سالهاست که از ته دل خندیدن، قهقهه زدن را از یاد برده‌ام و همیشه با حسرت به کسانی نگاه می‌کنم که شاد و سرخوش، از ته دل می‌خندند.

باری، بنا به ادعایِ «دنا» دختر رکسانا که بارها مرا در راه دیده بود، گویا در راه به جائی و به کسی نگاه نمی‌کرده‌ام، یا نگاه می‌کرده‌ام، ولی کسی و چیزی را نمی‌دیده‌ام. دنا چندبار از کنارم گذشته بود و من متوجۀ حضور او نشده بودم.

«بابا بزرگ، دیروز دوباره منو ندیدی.»

دنا حق داشت، من این روزها، مانند زمانی که تازه جلایِ وطن کرده بودم و زخم‌ام هنوز تازه بود، اغلب حضور ندارم، با هر تلنگری، با هر نشانه‌ای، هرحرف و سخنی، با هر صدائی، تماشای منظره ای‌، یا صحنه‌ای به دوردست‌های دور، به گذشته‌ها پرتاب می‌شوم و تا دوباره برگردم، زمانی به‌درازا می‌کشد. تداعی در تداعی! زنجیزۀ تداعی‌ها تا بی نهایت ادامه دارد و من بیشتراوقات از مسیری می‌گذرم بی آنکه در آن‌جا حضور داشته باشم یا‌ چیزی و کسی را دیده باشم. این اتفاق هر روز می‌افتد و مکرر می‌شود؛ خیال سرکش‌ام رکاب نمی‌دهد؛ به هر‌کجا که مایل است و به هر سو که هوس می کند، چهار نعل می تازد و مرا با خود می برد.

« بابا بزرگ، دیروز دوباره منو ندیدی،»

بی شک مدتی غایب بودم. راستی به کجا رفته بودم؟ کجا؟ به یاد آوردم که دیروز یک‌دم از کنار بزمی گذشته بودم، چند نفر روی چمن سبز، زیر آفتاب، دور سفره نشسته بودند، می‌نوشیدند، می‌گفتند و می‌خندیدند، نگاهی گذرا به بزم دوستانۀ آن‌ها انداختم و گذشتم. نه، اقرار و اعتراف می‌کنم که با حسرت از کنار بزم آن‌ها گذشتم و به یاد آوردم که سال‌ها پیش، در آن سرزمین زیبائی که میهن‌ام بود، من و دوستان‌ام نیز، هر از گاهی زیر هفت نارون، دور هم جمع می‌شدیم و با سرخوشی می‌نوشیدیم، آواز می‌خواندیم و به قهقهه، شاد و از ته دل می‌خندیدیم و زندگی می‌کردیم.

آه، زندگی، زندگی، زندگی!

کاش توسن خیال‌ام همانجا، زیر هفت نارون متوقف می‌شد و زمزمۀ گوشنواز جوی آب که از زیر تخت‌ چوبی می‌گذشت و آواز زنجره‌ها نمی‌برید، کاش زمان متوقف می‌شد، مهتاب تا ابد می‌تابید و علی آواز می‌خواند، افسوس… زنجیرۀ تداعی‌ها ادامه داشت و دوستان‌ام یکی یکی از نظرم ‌گذشتند: محسن بدهکاری بالا آورده بود، کمرش زیر بار قرض، چک و سفته‌های برگشت خورده شکسته بود و در‌جوانی سکته کرده بود. «فری» به ‌پیری نرسیده بود، بچه هایش یتیم شده بودند. خبرش را با تأخیر، یک سال و نیم بعد به من دادند. در آن دیار نفرین شده کمتر کسی به پیری می‌رسد. انگارهمه دقمرگ می شوند یا از نکبت و نحوست حکومت اسلامی فرار می کنند. فرار! مسعود هم فرار کرده بود. مسعود، از ایران و از آن‌همه گرفتاری ریز و درشت گریخته بود، بناچار بهائی شده بود تا پناهندگی بگیرد. بعدها از همسرش شنیدم که در آن سرزمین یخ زده دچار دپرسیون شدید شده بود و پا از خانه بیرون نمی‌گذاشت. اکبر نیز خانه کوچ مهاجرت کرده بود، پس از بیست و پنج سال او را در فرودگاه اورلی دیده بودم، یکه خورده بودم و غم دنیا به دل‌ام ریخته بود. آه، دوست من که زمانی به‌ زیبائی یوسف مصری بود، دخترها و زن‌ها به تماشایش از خانه ها و از پشت پرده‌ها بیرون می آمدند، دوست من که زمانی تجسم زیبائی، مهربانی و گذشت بود، شکسته، پیر، فرتوت و زشت شده بود، همۀ دندان‌هایش ریخته بود و مانند پیرمردی شیره‌ای و مافنگی تو دماغی حرف می زد، دوست عزیز من معتاد شده بود.

« بابا بزرگ، دوباره منو ندیدی…؟»

دوست دوران مدرسۀ رکسانا، مادر «دنا» از ایران آمده بود و خبر مرگ علی را آورده بود. مرگ مفاجات! علی هرگز اندازه نگه نمی‌داشت، در هر‌کاری افراط می‌کرد، علی در سال‌های آخر الکلی شده بود، « اور‌دوز» کرده بود. راستی عبداله کجا بود، عبداله در زندان پیر شده بود، آه، همه رفته بودند و زنده ها همه ویران شده بودند، ویران، ویران و من، در این گوشۀ دنیا، در میان ویرانی‌ها سر به زیر قدم می‌زدم و کسی و جائی را نمی دیدم..

«بابا بزرگ…»

ــــــــــــــــــــــــ

(1) کمال رفعت صفائی

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: کز نیستان تا مرا ببریده اند.
Next Post: مرگ و زندگی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme