Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

اُبلومفِ ولایتِ ما

Posted on 18 سپتامبر 202326 نوامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

ایوان گنچاروف، نویسندۀ روسی، در قرن نوزدهم رمانی به نام «اُبلوموف» نوشت که شهرت جهانی یافت و قهرمان او در سست عنصری، تنبلی و رخوت ضرب‌المثل شد. جالب اینجاست که صد صفحۀ کتاب نوشته می‌شود و ابلوموف هنوز از رختخواب بیرون نیامده‌است. باری، «مَد اَمینِ» ولایتِ ما در سستی، رخوت و تنبلی بی‌شباهت به ابلوموف گنجاروف نبود و مردم داستان‌ها در بارۀ او نقل می‌کردند. در‌سا‌ل‌هایِ کودکی و جره‌گی من او را بارها این‌جا و آن‌جا و در شب نشینی‌ها دیده بودم و می‌شناختم. چند سال بعد از مهاجرت نیز، یک‌بار دیگر ابلوموف ولایت را در حومۀ تهران دیدم و از نزدیک شاهد شاهکار او بودم.

اینک چهار چشمه از شاهکارهای او:

چشمۀ اول:

ابلوموف ولایت ما شاهنامۀ کهنه‌ای داشت که زمستان‌ها، در شب نشینی‌ها، زیر کرسی می‌لمید و برای کسانی می‌خواند که مثل او به خانۀ آشنائی یا همسایه‌ای به شب‌چره رفته بودند و تخمه می‌شکستند و‌آجیل می‌خوردند. شب‌های زمستان طولانی بود و کرسی داغ و خواب آرام آرام به سراغ مستمعین می‌آمد و به نوبت، یکی یکی از جا بر می‌خاستند، خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. آخر شب صاحبخانه می‌ماند و مد امین که بی‌توجه به‌ چشم‌های خمار، خسته و خواب‌آلود و حال زار او ادامه می‌داد و شاهنامه می‌خواند. صاحبخانه خواب و بیدار، چرت می‌زد و چرت می زد و سرانجام خمیازه ای‌می کشید و می گفت:

«ممد امین، من می‌خوابم، وقتی شاهنامه‌‌ت تموم شد و خواستی بری، بی‌زحمت در اتاق رو پیش کن.»

ابلوموف ولایت ما ادامه می‌داد و نیمه های شب توی پلۀ کرسی خوابش می برد و همانجا می‌خوابید

چشمۀ دوم:

مادرم می‌گفت: زمستان آن‌سال برف سنگینی افتاده بود و هوا خیلی سرد شده بود و قرار بود زن مد امین پشت کرسی فارع می‌شد، زن‌های همسایه‌ دوان دوان به دنبال قابله رفته بودند تا می‌آمد و بچه را به دنیا می‌آورد. ابلومف ولایت ما پشت کرسی لمیده بود و چرت می زد، قابله و زن‌ها از او خواسته بودند از اتاق بیرون برود و بگذارد آن ها به کارشان برسند، ابلومف لحاف را توی سرش کشیده بود و جواب داده بود:

«توی این سرما کجا برم؟ زن همسایه، شما به من چه کار دارین، من همین‌جا زیر کرسی می مونم، شما به کارتون برسید»

چشمۀ سوم:

بابایِ مد امین رو به قبله شده بود و حال و دمی می مرد؛ پسرکی را به دنبال ابلوموف ولایت ما به شیره‌کشخانه فرستادند تا او را خبر می‌کرد و می‌گفت: چه نشسته‌ای، پدرت دارد جان به جان آفرین تسلیم می‌کند، می‌گفت: پدرت آرزو دارد دم آخر تو بالای سرش باشی و چشم‌هایش را ببندی. ابلوموف ولایت ما به قاصد، به ابری گفته بود

«یِرِه، برو به ننه‌‌م بگو نترس، بابام به این زودی نمی‌میره، برو بگو یه بست دیگه بکشم، میام، بگو الآن میام»

ابری چندبار رفته بود و برگشته بود و هربار ابلوموف به او گفته بود:

« همین یه بست رو بکشم، میام»

بار آخر ابری آمده بود و دم در گردن کج ایستاده بود

«مدامین، ننه‌ت گفت: بابات چانه انداخت، ورخیز بیا»

ابلوموف ولابت ما جواب داده بود:

«به ننه‌م بگو حالا که که پیرمرد مرد، بگو چه عجله ای داری، بگو یه بست دیگه بکشم، میام…»

چشمۀ چهارم:

حسین ماهی، آن مرد نجیب و زحمتکش، خویشاوند دور مادرم، پس‌‌‌ از سال‌ها کار و زحمت در گاوداری‌های حومۀ تهران، به مناسبت جشن عروسی پسرک‌اش، آشنایان و همولایتی‌ها را به ناهار دعوت کرده بود. باری، مردی که سال‌ها پیش از ولایت گریخته بود ودر گاوداری، در گمنامی زیسته بود، آن روز سربلند و مفتخر بود، مدام لبخند می زد و پیش پای مهمان‌ها خم و راست می‌شد و به همه خوش آمد می‌گفت. گیرم شادی او دیری نپائید، خورش و پلو آنقدر شور شده بود که کسی به عذا لب نزد، رنگ از رخ حسین ماهی پرید و درمانده و مستأصل رو به من دوید. پرسیدم آشپزکجاست؟ تو از کجا آشپر آوردی؟ گفت: مدامین!

همراه پدر داماد به حیاط خانه رفتم، ابلوموف ولایت کنار اجاق‌ دیگ‌های برنج و خورش روی پیت حلبی نشسته بود و زیر آفتاب عرق می‌ریخت. یکه خوردم: ابلومف؟!

«آخه تو کی آشپز شدی مد‌امین؟ می‌بینی چه شاهکاری انداختی؟ آبروی این بیچاره بردی؟ حالا چکار کنیم؟»

ابلومف ولایت را ککش نگزید، انگار نه انگار. لبخندی زد و دست‌اش را به طرف‌ام دراز کرد و گفت:

«یه نخ سیکار بده، اینقدر حرص و جوش نزن، چیزی نشده، پلو یه خرده پشت به نمکه…»

«پشت به نمک؟ پشت به نمک؟ کسی لب به عذا نزده…»

…و اما چرا به یاد ابلوموف ولایت ما افتادم و از کجا به او رسیدم. از شما چه پنهان امروز نگاهی گذرا به مطالب فیس بوک انداختم و مثل هربار رهنمودهائی برای «برون رفت از بن بست» دیدم و به نسخه‌هائی برخوردم که برای مردم ما و آیندۀ مملکت پیچیده‌ بودند. از شما چه پنهان، دراین گونه موارد همیشه آرزو کرده‌ام و آرزوی می‌کنم که ایکاش دراین دنیای وارونه، هر کسی جای خودش را می دانست و استعدادها و قابلیت‌هایش را می شناخت و دچار توهم نمی شد پا از گلیم‌اس فراتر نمی گذاشت ای‌کاش هر‌کسی به‌ آن کاری می پرداخت که در آن رشته آموزش دیده بود، تجربه، تخصص و مهارت پیدا کرده بود. ای‌کاش هرکسی کار خودش را با احساس مسؤلیّت، به‌ درستی و به نحو احسن انجام می داد… ایکاش!

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: خلوت
Next Post: پاتق همۀ آواره ها

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme