Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

انگشتِ نمک، خروارِ نمک 

Posted on 7 مارس 20258 مارس 2025 By حسین دولت‌آبادی

در روز جهانی زن، از سه انسان برجسته و کم ‌نظیر، از سه زن که از نزدیک می‌شناخته‌ام نمونه‌وار و به‌ اختصار یادی می‌کنم و به ‌این بهانه برای همۀ زنان و دخترانی که در دشت و صحرا، در کشتزارها، شالیزارها، کارگاه ‌ها، کارخانه‌ها، در خانه‌ها و دخمه‌ها کار می‌کنند و چرخ زندگی را می‌چرخانند، برایِ همة زنان و دخترانی که در راه آزادی و رهائی انسان و برابری حقوق مادی و معنوی انسان‌ها مبارزه می‌کنند و همۀ زنانی‌که مانند زمین، مادرِ ما، زاینده‌اند و زندگی می‌بخشند و باعث ادامه حیات می‌شوند، سلامتی، سرخوشی و روزگاری بهتر و دنیائی انسانی‌تر آرزو می کنم.

.

آفتاب

.

تا آن‌جا که به یاد دارم پدرم شب‌ها دیر می‌خوابید و صبح‌ها به ‌سختی و با بدخلقی بیدار می‌شد. بر خلاف او، مادرم، فاطمة زهرا، سحر خیز بود، کلّه سحر به حیاط می‌رفت، حتا اگر باران و برف می‌بارید، کنار گودال وسط حیاط دنگال آتش‌‌‌گیرا می‌کرد؛ چوب و چلیک و زغال افروخته را با بیل، توی منقل می‌ریخت و زیر کرسی سرد می‌گذاشت. زمستان‌ها، با ناله و جِرِق جِرِق هیزم و پنبه‌چوب‌های نمداری که در آتش می‌سوختند از خواب بیدار می‌شدم و زیر کرسی به ‌انتظار گرمای دلچسب منقل می‌ماندم. آن گرمای دلپذیر را مادرم به‌ خانه و زندگی ما می‌بخشید، مادرم هفته‌ای یک بار هفت تا ده تنور نان می‌پخت، نان کاکِ خوشمزة خراسانی، فتیر روغنی، شیر مال، کلوچه قندی را مادرم می‌پخت؛ تابستان، مادرم صبح زود به‌گله می‌رفت، گوسفندها را می دوشید و از شیر تازه کره و قیماق می‌گرفت، پنیر تازه و ماست خوشبوی چکیده درست می‌کرد و به سر سفره می‌آورد. سماور زغالی را مادرم بعد از نماز صبح روشن می‌کرد و روی کرسی می‌گذاشت؛ در یک کلام، گرما و روشنائی کانون و کاشانة ما همه از خورشیدی به‌نام فاطمه زهرا بود. مادرم مانند آفتاب بهاری مهربان، ملایم و بخشنده بود و همه‌جا، بر‌همه، حتا خرابه‌ها یکسان می‌تابید.

]

چلچراغ

.

چلچراغ، با آن چشم‌های آبی روشن، قد و قامت به قواره، مانند آفردیت زیبا بود و این لقب را همسر برادرش به طنز و شوخی به او داده بود. چلچراغ سمج، جانسخت، کارُبر، با‌هوش و جسور و شجاع بود؛ در دشت و صحرا همدوش شوهرش کار می‌کرد؛ در سخت‌ترین کارها، وجین، درو گندم و جو، پنبه چینی و خوش چینی کسر نمی‌آورد؛ حتا گاهی او را پشت‌ سر می‌گذاشت و جلو می‌زد. در آن روزها بر سر‌زبان‌ها افتاده بود که چلچراغ کار را می‌خورد. بعدها که بزرگتر شدم و از نزدیک شاهد دعواهای خانوادگی آن‌ها بودم، به ‌غرور و نخوت، به ‌احساس مسؤلیّت شدید، عزّت نفس و گشاده دستی و بلند نظری او پی بردم و فهمیدم که مادرش، آن پیرزن نالان، گویا رویِ دلِ عروس‌هایش ترش شده بود و چلچراغ با غیرت، جنازة نیمه‌ جان مادرش را کول گرفته بود و از خانة برادرش به بالا خانة خودش برده بود. برادرها، بر‌ خلاف سنّت، از آن خواهر «چشم ارزقی» می‌ترسیدند و از او چشم می‌زدند. از این‌گذشته، روزهائی که شوهرش با چوب و چماق به ‌جان چلچراغ می‌افتاد، آن زن کلّه شق و مغرور، کوتاه نمی‌آمد، کسر نمی‌آورد؛ با چنگ و دندان، با مشت و لگد از خودش دفاع می‌کرد‌و ضربه‌های او را بی‌جواب نمی‌گذاشت. چلچراغ کتک می‌خورد و کتک می‌زد. بعدها که پدرم دو چرخه‌ای کهنه و دست دوّم برایم خرید، چشم‌های چلچراغ برقی زد و به من پیله کرد تا در کوره راه خلوت و خاکی صحرا به او دو ‌‌چرخه سواری یاد می‌دادم. این فکر بکر زمانی به سر چلچراغ افتاد که حتا دخترهای ارباب‌ با چادرهایِ سفید گلدار روشن از خانه بیرون می‌آمدند و سوار دو‌چرخه نمی‌شدند…

]

همراه و همسفر

.

دوستی می‌گفت: باید به زنی که پنجاه سال تمام موجودی مثل تو را تحمل کرده، جایزة نوبل داد. این دوست اگر چه به شوخی و طنز این حرف را می‌زد، ولی حقیقتی را بیان می‌کرد. من هر چه دارم از تصدق سر این زن، از تصدق سر «همسفرم» دارم. همسفری که در این سفر پنجاه ساله، لنگر زورق خانوادة ما بوده و در هیچ طوفان و حادثه‌ای خم به ابرو نیاورده‌است. من بدون اغراق، همه چیزم را به او مدیون هستم. بی‌شک اگر او همراه، همسفر و همدم من نمی بود، دراین راه دراز و پر سنگلاخ از پا در می‌آمدم و هرگز به مقصد نمی‌رسیدم. این همسفر بردبار، مهربان، دلسوز و با‌گذشت انسانی‌است که همه چیز را برای دیگران می‌خواهد و خودش را در این میانه از یاد می‌برد؛ همسفر من انسانی که همیشه حق را به دیگران می‌دهد و از حق خویشتن خویش به سادگی و‌ گشاد روئی می‌گذرد؛ همسفر من انسانی است که با همه، با هر قوم و قماشی می سازد و کنار می‌آید و هرگز از دوستان و آشنایان، حتا بیگانان بدگوئی و عیب جوئی نمی‌کند و همیشه خیر و‌خوشی دیگران را می‌خواهد. همسفر من کارگری ‌است که از خردسالی کار کرده و در این‌همه سال، در وطن و دور از وطن، هر زمان ضرورتی پیش آمده، تن به کار داده و سوزن به چشم‌هایش زده است تا زورق شکستة ما به ساحل نجات برسد..

این مخنصر مشتی است نمونة خروار یا به تعبیر مادرم:

«مشتِ نمک، خروارِنمک»

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: آلکاپون (1)
Next Post: در تباهی

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme