با اشارۀ کوتاه تک صفحه ای، رمان پانصد و بیست برگی “چوبین در” آغازمیشود. رصدخانه را که میخوانی بارسفربه چوبیندر می بندی. چوبیندرکجاست؟ درکجای این وطن بی در و پیکر قرارگرفته مهم نیست . مهم پروراندن و گستردگی خیال است، در وادی فکر و اندیشه، در تبیین دردها و آمال انسان ها که حسین دولت آبادی در بازآفرینی وکالبد شکافی اش، ذهنِ شفاف دارد و قلمِ تیز وروان .
چوبین در، وقتی درآن منطقه برسر زبانها می افتد که « صداهای موهوم و رعب آوری که شبها تادم دمای سحر، از ناحیه گورستان متروک ومخروب قدیمی آبادی به گوش می رسید و خواب خوش از چشم اهالی می ربود.» جماعتی از روستاهای ها و شهرهای اطراف برای کشف آن صداها به محل میروند. موج شایعه بالا میگیرد و تا تکذیب روزنامه رسمی کشور. شایعۀ شبح خرس، ورود خبرنگار و جناب سروان که مأموریت دارد برای کشف صداها، لاشخورها در بالای برج و باروی قلعه و … صحنه آرائیها به گونه ایست که خواننده، مفهوم صداهای رعب آور موهوم وعارضه هایش را درمییابد، وندای نویسنده را که در خوانشی دیگر ازرفتار «منوّرمادر جبرئیل … آخرشب درپناه چینۀ دیوار گورستان میخوابید» راه را برای مخاطبین خود هموار کرده است. «شبی ذوالجناح را به خواب دیدم که آماس کرده بود وازدرد می نالید.خالو خداداد با تفنگ شکاری زهتاب ازراه رسید. لولۀ تفنگ را روی شقیقۀ اسب حنائی گذاشت و شلیک کرد … ذوالجناح جایش را به جنازۀ پسرعمو داور می داد که توی کیسۀ خونی پلاستیکی روی سکوی غسالخانه دراز به دراز افتاده بود وجای زخم گلولۀ زیر گلویش خونمردشده بود. …». فاجعه ای باید، پشت این کابوس و رؤیا ها نهفته باشد تا آفریدگار رمان را ازآن وادی هول و هراس بکشاند، پشت میزتحریر برای نوشتن روایت هایش .
چنین است که «چوبیندر» با نثری پخته وادی کابوس وخیال را درمینوردد. خواننده را با خود در پهندشت سرزمینِ وطن میچرخاند. نا گفته های بسیاری ازحوادث دهه های اخیررا که بخشی ازتاریخ اجتماعی کشور است یاداور می شود. ازشکست ها حرفی نمیزند، اما با رودررو قراردادن عناصر فرهنگی و تأکید در نارسائیهای فکری عادت به شکست را توضیح می دهد.
سال اژدها : از افسانه های کویری میگوید. روایتهایش شنیدنی ست. «مردم ولایت ما به خرس بزرگ می گفتند: “هفت برادران” … … آسمان کویرما پراز رازها وافسانه هائی بود که من ازکودکی به خاطرسپرده بودم و شبها روی تختبام خانه برای پسر ارباب نقل می کردم …» راوی داستان یاغی ها را که ازطفولیت شنیده تعریف میکند. ازقول پدرش خالو : «به همه می گفت که به خاطر آسمان بخیل ازحاشیه کویر نمک به این شهر کوچ کرده و درکارخانه شیره پزی حاتم حلوائی کارگرفته بود».
روایتگر اصلی رمان خادم است. گرفتار بحران روحی ست. هرازگاهی در سیمای پیامبر پرنده نیز ظاهرمیشود. دیوانۀ هشیار و با شعوری که درنقش نویسنده درسراسر رمان حضوردارد. ازدردهای نخستین خود میگوید. روزی به محل کار پدرش میرود و همانجا پسر بزرگ حاج حلوائی که نامش غلامرضاست ولی همه او را عارف صدا میکنند، به اومیگوید:
«خادم، اینجا روی این تیرک بنشین و ذوالجناخ رو هی کن. چشم های اسب را با پارچۀ سیاهی بسته بودند وحیوان مانند خر خراس به چرخیدن عادت داشت… درآن فضای وهم آور و نیمه تاریک که انباشته اربوهای تند و سرگیجه آور بود می نشستم تا دور از دسترس هیزچشم ها و درتیررس نگاه پدرم باشم …» روایت های حسرتبار خادم درآستانۀ شکفتن، تابلوی زیبایی از بافت جامعۀ کوچه و بازار گوناگون کشور را درآینه خیال زنده میکند. فضای نیمه تاریک بازار را با خلق و خوی بازاری جماعت مقایسه میکند. از خود میپرسد «این فضای نیمه تاریک وهم آور ربطی به پنهانکاری، نهانکاری ورفتار وکردار پیچیده و رازگونه بازاری ها نداشت؟». راقم این سطور، در نوجوانی مدتها دربازار تهران نزد تاجری به تمام معنی بازاری خدمت میکردم. مفهوم دقیق وصدق گفتارحسین را که از قول خادم روایت میکند می فهمم و درک میکنم .
نویسنده، به روایت از خادم با نگاهی به گذشته، برگهائی ازتاریخ کشوررا که سرآغاز دگرگونی هاست، پیش روی مخاطبین میگشاید وبا توجه به تجربه های خود، رخدادهای زمانه را شرح میدهد. با اشاره به زندگی دوستش عارف، پسرحاج حلوائی، میگوید « به زعم عارف، نسل من وسالار، نسل مونتاژ بودیم و هجوم همه جانبۀ دول غربی همه ارزش های ملی ومذهبی و میراث های فرهنگی ما را به مرور زمان پایمال می کرد، به گمان او، نسل ما بی هؤیت بود.» طرفداری عارف از «غربزدگی” آل احمد، که خادم هم آن را خوانده ولی اوخلاف عارف میگوید «چیززیادی دستگیرم نشده بود» مقدمه ای ست دررمانِ”چوبین در” که افق سیاسی – اقتصادی کشوروگرایش و گشایش جریان های فکری گوناگون در آن سال های پُر تنش بین جوانان را باز میکند. جابجا اشاره ای دارد به باورهای کهن که بربدنۀ فرهنگ چسبیده است . حسین، درشرح خاطره ای ازمراسم تعزیه گردانی در یک عاشورا، خودکشی ذوالجناح اسب امام حسین را، وقتی که امام به شهادت رسیده چنین میگوید که اسب: «درخون امام غلتید و یال خود را به خون شریف آغشته کرد وبا صدای بلند بانگ برآورد و به سوی خیمه ها شتافت. وقتی به خیمه ها رسید صیحه زد و سر خود را برزمین کوبید وجان داد».
خالوخداداد، پدرخادم که ظاهراً باغبان حاجی حلوائی ست و حسین بارها از اوبا نام «نوۀ توبره کش یاغی ها» یاد میکند، رندی ست به تمام معنی هفت رنگ. بیسواداست اما اشعار حماسی فردوسی را که درزورخانه شنیده حفظ است. ازحافظ ومولوی نیزهر ازگاهی چند بیتی زمزمه میکند. دربیسوادی مطلق، ازاعتماد به نفس کم نظیری برخوردار است. جایی به زنش زلیخا میگوید: «من فراموشکار نیستم زلیخا، من مثل تو نیستم که کار خودم را به خداوند باریتعالی وا گذار کنم. من … » ص 209. خالو شکاکی ست درآستانۀ پیوستن به دستۀ ملحدانِ تمام عیار، بی اعتقاد به دین وخدا ومعاد است. ولی هرازگاهی به اقتضای زمان چند روزی نماز میخواند و روزه می گرفت، اما وسط ها رها می کرد. «آخه گرسنگی کشیدن که عبادت نشد. آخه برای چی؟ ها؟ این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار!» ص 35 . تجربه زندگی اورا آبدیده کرده، جوهر ثروتمندان را خوب می شناسد. ازملاکان به شدت متنفراست. همیشه به آنها فحش میدهد. ملایان را انگل جامعه میداند. همۀ آنها را به باد انتقاد میگیرد. «خالو خداداد به طایفه و تبار ارباب ها وارباب زاده ها هرگزاعتماد نداشت و زیرعلم آن ها سینه نمی زد . شمااین زن جلب ها رو نمی شناسین، … آخوند جماعت به هیچ چیزی اعتقاد نداره، هیچی نداره، هیچی، هیچی، نه مملکت، نه دین، نه ناموس، نه شرف، نه … هیچی … این زن جلب ها عمری جیره خوار بیگانه بودن، عمری نوکر بیگانه بودن …» ص 286
عارف پسربزرگ حاج حلوائی، با خلق و خوی عارفانه، با خادم بیشتر مأنوس است. به قول خود خادم، «شاید دنیای کودکی من برایش جالب بود.» ص 15. خالو خداداد، نزدیکی فرزندش با پسران آن خانواده را خوش ندارد. به خادم میگوید: «دوستی ارباب زاده و رعیت جوردرنمیاد. دوام نداره، خام نشو. … عاقبت گرگ زاده گرگ شود.» . پسر راه خود میرود و حرف های پدررا جدی نمیگیرد. تاجائی که بعدها با دیگر فرزندان حلوائی – سا لار و داور – در فعالیت های سیاسی همکاری میکند . روزی میرسد که هرسه سر از زندان درمی آورند.
غنچه دخترخاورآفت، عاشق عارف شده است. اما دربچگی خادم: «غنچه سرم رادودستی می چسبید، نک گرم و نرم پستان هایش را محکم به لپ هایم می مالید: بمیک ذغال اخته، آخ بمیک دیگه، بمیک.» ص38. خانواده خاور دربی اخلاقی و بد نامی شهره شهرند در مواد مخدر نیز دستی دارند. وغنچه دخترخاورآفت، تنها فرزند آن خانواده است که با تمایلاتِ سیاسی گرفتار و زندانی میشود. حیدر یخه کنده فرزند آفت – خادم و سالار- رجب و بصیر نازکدل در دبیرستان “مهد کودک” با هم همکلاسند. دراثرکتک کاری سالار با پسر خاور، خادم ازمدرسه فرار میکند. وزیرمشت و لگد پدرش درخانه، به ناگهان با دیدن قندشکن آن را برمیدارد و آماده حمله به پدرش میگوید : «به خدا قسم می زنم … بابا می زنم…» و پدربا دیدن این حرکت فرزند پخمه اش «دچاروحشت شد. وحشتی که آمیخته با احساس رضایت بود … » ص 42. برای آرام کردن حال خادم «خالو خداداد شیرۀ تریاک را توی چای حل کرده بودو به جای مسکن به من خورانده بود.» ص46 . درخواب و بیداری از صحبت های آن دو اسم واقعی خداداد را از زبان مادرش میشنود شهمیر. «درآن شب به هؤیت شهمیر زاد فراری وقتل علی امنیه وعلل آوارگی ودربه دری اوپی برده بودم. آسمان بخیل کویر و زمین بایرعمه سکینه بهانه بود.» ص 50 . خادم همان شب از خانه فرار میکند.
خالوهروقت از فرزندش عصبی شده میگوید: «این پخمه نکبت، این بزدل به اون قرمساق دیلاق رفته …» خادم این را بارها از پدرش شنیده است تا اینکه درمسافرت به خراسان پدرخود را می شناسد «درشهر حاشیه کویر پی بردم که اسفندیار کاروان سالار درسفر عشق آباد ازسرما تلف شده بود وزلیخای قائنی ازترس به شهمیرشوهر کرده بود و پسرک دوماهه اش را به خانۀ عاشق دیرینه اش بُرده بود. من پسر اسفندیار، شتردار ولایت بودم .» ص256
حوریه دخترخداد عاشق سالار پسر حاج حلوائی شده. این راز از چشم پدر دورنمانده . اززلیخا میخواهد جلوی آمد ورفت سالاررا بگیرد.
درسال اسب و میمون، شروع فعالیت های سیاسی با کشته شدن داور، پسرعموی سالار، عاشق شدن خادم و ارغوان، دخترسجائی، و پخش شبنامه دراعتراض به قتل چند دانشجو … آمده و صدای تیرناگهانی که ذوالجناح را از قید هستی میرهاند. پیداشدن معرکه گیرچلاق با عنتر زشتی روشانه اش، حوادث تازه ای را درشهرعارف وعبید می آفریند. پیرمرد معرکه گیر وقتی عارف وخادم را میبیند میگوید: «توباید پسر شهمیرزاد کوهسرخی باشی، نه؟ … لوطی بیخ گوشم آهسته پچ پچه کرد: به شهمیربگو کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه» ص77. تا پای معرکه گیر چلاق به خانه زلیخا میرسد. «من و مادرم نمی دانستیم یا آن مردک سمج چکارکنیم. خواهرم دست به دامن غنچه شد، خبر به گوش شاممدلی، شوهرغنچه رسید … شاممدلی … نعره کشید آهای نسناس ففَّاره پیزی بزن به چاک … عنتر ازترس جیغ کشید، لوطی چلاق ناگهان ازجا علم شد، راه افتاد زیر دندان جوید: پیداش می کنم.خیالت تخت باشه زلیخا…» ص85
خالوخداداد به ناگهان غیبش زد. گفتند رفته کربلا برای زیارت. مدتی بعدازقول معرکه گیرچلاق خبرش ازحوالی شهریار رسید که در یک گاوداری دیده بودند. بعد گفته شد که درلباس افغانی درشهر دیده شده وشبانه به دیدار زلیخا رفته بود. مدتی بعد خبر آوردند که با سرهنگ به هندوستان رفته است.
روزی دردرگیریهای خیابانی، که «شلیک رگبار برادرهای ارتشی هنوزادامه داشت» وعده ای کشته شدند، جنازۀ معرکه گیر چلاق بین کشته شدگان پیدا می شود. عنترش قبلا بنا به شایعه ای که سرزبانها بود، توسط عده ای چیزخور شده ومرده بود. هؤیت لوطی چلاق نشان میدهد : نام ش جلیل بود که از طرفی عموی خادم است: «تازه فهمیدم چرا برادر لنگ اسفندیار کاروان سالار، آن مار زخمی آن دشمن دیرینۀ خالوخداداد به شهر عارف آمده بود.» ص 270. ازسویی با زلیخا، پسردائی ودخترعمه است. بنگرید به ص 110 و 214
دراین روزها برای حوریه خواستگاری پیدا میشود. حوریه که مدتها «عاشق ودلباخته سالار بود.» باخواستگاری بنام صفر معمار اهوازی، روزگارش سیاه میشود. اما خانوادۀ خاورآفت، بی اعتنا به نگرانی ودلشوره های حوریه با راه اندازی بساط ساز و ضرب به رقص وآواز پرداختند. « شب خواستگاری زیر زمین خالو خداداد تبدیل به کافه ساز و ضربی شده بود.» ص100 حوریه در اعتراض به ازدواج اجباری سیاهپوش شده. به هردری می زند که مادر را از این ازدواج ناجور منصرف کند موفق نمی شود. به همت خانواداه حلوائی بساط مهمانی و جهیزیه فراهم می شود. حوریه با شوهرش به اهواز می روند. خادم، صحنۀ آرایش حوریه را به گونه ای نیشداروعریان روایت کرده، که بی پناهی و درماندگی دختر، دل خواننده را به درد میآورد. درآن شب خواستگاری ست که وقتی خادم وسالاردرباره «پسرعمو خسرو وهمسرش لاله حرف می زدیم خبر روزنامه مختصر بود دوخرابکار دردرگیری با نیروهای امنیتی کشور کشته شدند.» ص95 . حوریه بچه دار میشود وپسری میزاید اسمش را میگذارند قنبر. ولی حوریه با آتش کشیدن خانه معمار، ازاهواز فرار میکند. این خبر درروزنامه ها منتشرمی شود. ص214 . حوریه گم میشود. سرگرم فعالیت های سیاسی شده. مدتها بعد خبر میرسد که درزندان چوبین در به سر می برد. خادم میگوید: «حوریه بی رد شده بود، صفر معمار، درغیاب همسر، تجدید فراش کرده بود. وبه بهانۀ ملاقات شاممدلی، به شهرعارف آمده بود و قنبر را به خانه ما آورده بود. … شاید اگر … به زندان چوبین در تلفن نمی زد، حاج خرّم، رئیس زندان مادرم را هرگز نمی پذیرفت. » ص 276 .
درسال گاو، نیزدرگیری های خیابانی، ادامۀ تظاهرات دنبال میشود. حکومت نظامی، وموج خشونت نگرانیهای اجتماعی را شدیدترمیکند. بیمارستان ها مملواز زخمی های خیابانی ست. سالار که حوادث را به شدت دنبال میکند، «ازشهدای روستاهای حومۀ شهرکه بگذریم،اغلب شهدای روزتانک هارا می شناخت وتک تک نام می برد.» ص 125. زلیخا به رباط میرود نزد شوهرش که درگاوداری سرهنگ سرگرم کاراست. «اما هراز گاهی که ازرباط به شهر عارف و به دیدارخاتون می آمد … برسر قبرخاکی لوطی … حلوا می پخت و فاتحه می خواند.» ص 140
آزادی زندانیان سیاسی، فضای سراسرکشوررا تغییر می دهد. ازشدت سرکوب و خفقان اجتماعی کاسته میشود. نوید رهائی بزرگ، دل های آکنده ازرنج ودرد وغم را، باشادی وامید لبریز میکند. آرامشی مطبوع درسیمای مردم کوچه و بازار نقش می بندد. مردم دسته دسته به پیشواز زندانیان سیاسی می روند. «با آغوش باز با خرمن ها گل و لبخند ازآنها استقبال می کردند. سالارهمه جا پیشاپیش مردمی که به پیشواز زندانیان سیاسی می رفتند حرکت می کرد.» ص128.
دولت آبادی در شرح وقایع روزهای دگرگونی بهمن 1357 – جا به جائی دو رژِیم را – با خوانشی تکان دهنده ثبت کرده که بسی عبرت آموزاست. ارائۀ گوشه هائی ازکارنامۀ سیاه وخفتبار میراثِ ملتی پُرمدعا در آیینۀ زمان، شاید تلنگری باشد به بیداری، هشیاری و رهائی ازاعتیادِ به جهل وعادت های زشت. رفتارهایِ دستجمعی آن روزها، از فرهنگ رایج جماعتِ “مسخ” پرده برداشت و نشان داد که چگونه با اشاره انگشتی ازاین سو به آن سو شدند. «خیل قمه زن های شهر را می دیدم که با آن کفن های خونین، مانند روزهای عاشورا و تاسوعا به جوش وخروش آمده بودند ودرآن حالت و هیجان و عصیان،هرجنایتی را مرتکب می شدند. وای به روزی که امام حکم جهادم دهد. … … حیدر یخه کنده، نوچۀ شاممدلی، سردستۀ کفن پوش ها بود وفریادهای او و همپالگی هایش گوش فلک را کرمیکرد: مرگ بربی حجاب. … حیدر، دررکاب شاممدلی وشرکاء تا دیروز جاوید شاه می گفت و شاهرگ گردن مخالفان اعلیحضرت را می برید. …»
نویسنده، در درون جامعه می غلتد. مردم را در رنگ ها وباورهای گوناگون، همانگونه که بوده اند روی صحنه میآورد. از توده ای تا مجاهد و فدائی و کومونیست ومسلمان دوآتشه، با خدا و بی خدا همچنانکه درسراسر رمان درکنارهم اند. مخالفت های عقیدتی و ایمانی هنوز به دشمنی های خونین نکشیده بود. فضای اجتماعی و فرهنگی هنوز حرمت همزیستی پبرانه را داشت. رود جاری زندگی بدون هیاهوهای شعاری و انقلابیون هنوز ادامه داشت .
عارف، که گرفتار بحران روحی و در بیزاری از زندگی زیسته بود، ازبالای پشت بام خانه خود را به کف سنگیِ حیاط پرت کرده خودکشی میکند. همسرش هما مینالد و فریاد میکشد «آی مادر، بچه م، بچه م یتیم شد.» ص301.
درسال خوک: خالو درچوبیندر با فراهم آوردن زمین خرابه ای به کشاورزی و پرورش خوک … میپردازد. چندی نمیگذرد که دراثر « سیاه مستی درحومۀ چوبیندر دستگیر وحد شرعی در باره اش جاری می شود. «محکوم هشتاد ضربه شلاق خورده بود وفروشنده مشروبات الکلی را لوداده بود، خمرۀ شراب و چند گالن عرق دست سازخانگی کشف شده بود. مأمورها خالورا به پاسگاه برده بودند وبسیجی ها، محض الله، خوک های پرواری آن مفسدفی الارض را باچند گلوله به درک اسفل فرستاده بودند.» ص343
سالار، به راهنمائی هیمن کُرد از مرزمیگذرد تا درعراق به یارانش بپیوندد. «سالارما درلباس محلی کردی، با کلاشینکف و قطار فشنگ بربالای صخره ایستاده بود ودردامنۀ کوهپایه، زیرپای او خانه های سنگی روستای کوهستانی مجاور دیده میشد.» ص 335 . سالارپس ازمدتی برمی گردد ودوباره درکارگاه شیره پزی حاتم حلوائی جمع شدیم.» ص344 . دوبرادر درراه بیداری مردم شیوه های چریکی را دنبال می کنند ازشهرعارف به رشت میروند: « داور و سالار چند صباحی دم درگاراژها وسینماها در حاشیۀ خیابانها سیگار می فروختند وبخور ونمیر، درآمدی داشتند. بعد ازمدت کوتاهی تغییر شکل دادند، یک تفنگ ساچمه ای دست دوم خریدند ودرسبزه میدان بساط تیراندازی دایرکردند.» ص 352. بعدازمدتی «دست خالی وبی نتیجه» به شهر عارف برمی گردند. در ادامۀ عملیات چریکی، به وقت ترور یک مأمور شهربانی، بارفتار ناشیانه خود گرفتار میشوند. « … پاسدارها هنوز با پاشنۀ پوتین برسروصورت او کوبیده و همصدا با مردم محله تکبیر می گفتند سالار ما زیر مهمیز دشمن افتاده بود، برخاک و خاشاک می غلتید و فریاد می کشید آهای بیچاره ها من به خاطر شما، به خاطرشما …» ص 368. خادم، مراسم اعدام سالار و داور را تعریف میکند، اما بعدا معلوم می شود که برای اقرارو زهرچشم گرفتن ازاو بود. سالار زنده بود و زیر شکنجه دائمی مقاومت می کرد. شکنجه های بی امان سالار را آبدیده کرده بود. زلیخا، همراه نوه اش قنبر برای ملاقات خادم به زندان می رود. رئیس زندان آشیخ خرم را می بیند که خادم درباره اش میگوید زمانی «روزهای پنجشنبه به کوچه ما می آمد وبرای خاله منور و پیرزن های مؤمنه محله روضه میخواند. صیغۀ عقد خواهرم را برای صفرمعمار خوانده بود». 404
زلیخا، زن خالو با سرطان رخت ازجهان می بندد. خادم از کشتاردستجمعی زندانیان سیاسی، با دیدن آن قتلگاه خونین دچار هذیانگویی می شود . نویسنده، فضای بیم وهراس زندان را با دلهرۀ مرگِ فریاد میکشد:
نوبسنده، دلهرۀ مرگ را درفضای بیم وهراس زندان اینگونه روایت میکند:
«… آبدارباشی پا به فرار داشت. سالار راه براو بربست.
بگو بگو چه بلائی سرخادم آوردن؟ چرا اشگس بند نمیشه؟
پسرحاجی، چرا، چرا ازخودش نمی پرسی. خاکی خودش شنید و همه چی رودید.
پیرمرد، بگو چی رو دید و چی رو شنید؟
«پیرمرد آبدارباشی به اتاق ما سرک کشید:
– نه نه، خادم ازدیشب تا حالا داره هذیون می گه.
– نه هذیون نمیگه رفقای شما رو دیشب اعدام کردن.» ص 509
جبرئیل اعدام و سالار آزاد میشود. پرونده خانواده حلوائی بسته میشود. من نیزبا دنیایی غم واندوه کتاب را می بندم .
با تمام حرمت و احترام که به مبارزان آن سال ها دارم . نمیتوانم از بیان این واقعیت چشم بپوشم که قهرمان این دفتر خالو خداداد بیسواد بیابانگرد، ازفهم و شعوربیشتری برخوردار است. خالو نه تنها زمانه و اجتماع را، بلکه فرهنگ و ضرورت هستی و زیستن را درست تر از خیل مدعیان درک کرده و فهمیده است. اهل شعار نیست. به شعور بیشتر پایبند است تا شعار. در گرفتاری دخترش حوریه میگوید: « دختربیچاره من خیال می کرد با تیغ موکت بُری حریف مسلسل می شه، هیهات، قیام! خیال خام. اون مردک جاه طلب، اون فکلی ودار و دسته ش بچه های بی گناه مردم رو به کشتارگاه فرستادن همه رو به کشتن دادن و بازهم به کشتن می دن.» ص 286
«چوبین در» بخشی ازتاریخ جنبش سیاسی دهه های بعد ازکودتای 28مرداد است که حسین دولت آبادی باوسواسی درخور تمجید، رخدادهای زمانه و آشفتگی های اجتماعی را درآئینۀ زمان به نمایش گذاشته است. هموبا انتخاب خانواده های شهری و مهاجر در طبقات مختلف: حلوائی ازسرشناسان شهر [قزوین] و به قول نویسنده، شهرعارف وعبید – خاورآفت، ازخانواده های بدنام شهر- خالو خداداد خانوادۀ مهاجری از روستائیان کویر خراسان – هیمن کرد؛ به صورت تمثیلی درگیری کل مردم در انقلاب و حوادث بعدی درسطح کشوررا یادآورشده است.
گزینش خانوادۀ سرشناس دریک شهر با فرزندان زمانه، و آشنا به فرهنگ دوران درکوران دگرگونیها، نقش آفرینی خانواده سجائی مدیر دبیرستان مهد کودک باعقاید توده ای، یک شبه عابد و زاهد ومسلمانا شده، خالوخداداد، بیسواد بیابانگرد لامذهب، خادم پسربچه ای که درفقروفاقه ازروستای کویری به شهر آمده راهِ رو به کمال پیموده، مادرش زلیخا، منور وجبرئیل، خانوادۀ خاورآفت وفرزندانش:غنچه، حیدر یخه کنده، جاهل قاچاقچی شاممدلی، شیخ خرم زنباره ملای هفت خط رئیس زندان، ربابه دخترسلطان کچل و شوهرازجنگ برگشته اش شهید زنده، به ویژه شرح روابط عاشقانۀ ربابه وخادم وترک شوهرعلیل ومهاجرتش به شهرعارف وعبید، وهیمن کُرد، مأمورشهربانی، پیشمرگه های کوه های کردستان، موری راننده جمس درآبادی خسروگرد، پینه دوز وعمه ماندگار و …، هریک نمونه ای ازطبقات گوناگون جامعه با آرزوهایی چه بسا مشترک، گذشته ازاینکه حضور فعال و نقش آنها را درانقلاب، یادآور می شود. گذر ازپیچ وخم نقشِ یک یکِ نقش آفرینان رُمان، ازخانواده متمکن شهری حلوائی تا فلاکتِ عمه ماندگار درآن زیرزمین ویرانۀ دهکوره کویری، نمایشی ازجامعۀ درهمگون است و ارائه کاری به وسعت چوبیندر، که ورودش رابه جمع ادبیات تبعید باید شادباش گفت.
لندن – بیست و ششم جولای 2012
رضا اغنمی
چوبین در
حسین دولت آبادی
چاپ یکم 1389 – 2011
انتشارات فروغ – چاپخانه مرتضوی