بخش نخست رمان «چوبین در»
آخر سال سگ بود که خبر خسوف نا به هنگام ماه و شايعـة شبح خرس و صداها در سرتاسر منطقة چوبيندر پيچيد. درگزارش خبر نگار روزنامة رسمی کشور آمده بود که مردم از چند ماه پيش صداهای مشکوک و مرموزی می شنيدند، صـداهای موهوم و رعب آوری که شب ها تا دم دمای سحر، از ناحية گورستان متروک و مخروب قديمی آبادی به گوش می رسيد و خواب خوش از چشم اهالی می ربود. يک مقام مسؤل روابط عمومی نيروی انتظامی کشور خبر شنيدن صداهای موهوم و مرموز را تکذيب کرده بود و چند نفر از معتـادها و ولگردهای منطقـه را به جرم اخلال و ايجاد اغتشاش دستگير و به زندان انداخته بود. گيرم بی ثمر، چون زوزة سگ ها و آن ناله های موهوم و مرموز شبانه هنوز ادامه داشت و مردم از شهرها و روستاهای دور و نزديک به چوبينـدر می آمدند تا شايد منبـع و منشاء صداهـای مشکوک را کشف کنند و پی به ماهيّت صدا ها ببرند.«رازها، رازها!» از روزی که در ميان مردم ولايت زمزمـه ها در گرفت و شايعة شبح خرس بر سر زبان ها افتاد، آن شوق تلخ آميخته با هراس به سراغم آمد و به ياد عهدی افتادم که با خودم بسته بودم. گيرم هربار دچار ترسی ناشناخته و اندوهی عميق و افسردگی می شدم، هربار بهانه ای می تراشيدم و طفره می رفتم:
« آه، اگر زمين زبان می داشت!»
الهة خاک خـاموش بود و من بايـد از اين وادی هول و سال سگ گذر می کردم. يادداشت های پراکنده و آن نقّاشی نيمه کاره را از لابه لای اوراق پرونده برداشتم و به تماشای آن طرح کهنه و رنگباخته نشستم . در تابلو ناتمام هيچ نام و نشانی از خرس چوبيندر نبود. طرح خام و خيالی و آن فضای مصنـوعی، درک و دريافـت و تعبيـر سالار از دوران هفـت سالة محبس بود که با واقعيّت خوانانی نداشت. در اين تصوير ديوار قلعه کوتاه بود و ماه عظيم و نا متناسبی از پشت حصار زندان بالا می آمد. نور ماهِ زندانی آجرهای ديوار را شکافته بود و بر درختی خميده و خشکيده می تابيد و تنـها برگ شاخة بلند درخـت کج و معـوج بر رخسارِ ماهِ درشتِ نور افشان لک می انـداخت. در اين سوی ديوار، اسب سفيدی، موجودی بين اسب و گوزن از زير درخت خشکيده بيرون جهيده بود و بين زمين و آسمان به لاشخوری نگاه می کرد که بر بالای برج و بارو پَر می زد. دروازة قلعه در انتهای جاّده ای مارپيچ، در تاريکی فرو رفته بود و هيچ اثری از زندانبان ها و زندانی هائی که روزگاری می شناختـم نبود: «سالار؟» درگير صداهای مرموز و مشکوک و شايعة شبح خرس چوبيندر شده بودم و تا همه چيز را به ياد بياورم ياد داشت هايم را ورق می زدم و گذشته ها را مرور می کردم. آتش زير خاکستر!! نرمه بادی از جانب چو بيـندر می وزيد و خلواره های آتش دم به دم جلای بيشتری می گرفتند. نام خرس چوبيندر به ميان آمده بود و نگاهم هر از گاهی از بالای نقّاشی نيمه کاره به راه می رفت و دنيای پيرامونم را فراموش می کردم، گاهی پشت ميزم می نشستم، مدّت ها به کاغذ سفيد خيره می شدم وکاری از پيش نمی بردم.
- روز به خير کادم.
ملکة وجاهت مثل هر روز بالای سرم ايستاد، برگة کاغذ را از روی ميزم برداشت و لبخند زد:
- خط شما به طلسم و اوراد جادو شباهت داره، زيبا و اسرار آميزه،
حيف که من نمی تونم بخونم، صد حيف!
- سيلوی، تا گرفتار طلسم نشدی کاغذ ها رو بذار روی ميز.
- کادم، کاش به زبان ما می نوشتی.
- کادم نه، بگو خادم؟ خا … دِ… م. بگو خادم خاکی!
تا درگير گفتگوئی تکراری و ملال آور نشوم ، بريدة روزنامة رسمی را برداشتم، به پشت پنجره رفتم و چند لحظه بعد او را در ميان خطوطی که به طلسم و جادو شباهت داشت گم کردم. «شايعه، شايعه برادر!» در گزارش خبر نگار از قول مقام منيعی آمده بود که جماعتی سود جو، کلاّش و شيّاد شايعة شبح خرس و صداهـای موهوم را ساخته اند و همه جا پراکنده اند تا مردم کنجکاو و جهانگردان ساده دل را به چوبيندر بکشانند و از قِبِل آن ها سودی ببرند. اين مقام از بيخ و بن منکر صداهای هول انگيز شده و دستور عدم پيگرد پرونده را صادر کرده بود. به رغم گزارش ابتر روزنامه نگار و انکار مقامات مسؤل استان، مردم نسبت به ماهيّت صداهای مرموز و موهوم و ناله های دردمندی که گوئی از ژرفاهای زمين بالا می آمد، حسّاس شده بودند و به نامه نگاری، شکوه و شکايت ادامه می دادند. نامه و خبرهائی که گه گاهی به اين گوشة دنيا نيز می رسيد: «خادم، خاله منّور را به ديوانه خانه بردند!» منّور، مادر جبرئيل روزهای جمعه، روزهائی که اسيران خاک آزاد بودند، به اين ناحيه می آمد، تا غروب آفتاب توی دشت و بيابان پرسه می زد و آخر شب در پناه چينة ديوار گورستان می خوابيـد: « روزخوش نبينی خرس» نام خرس چوبيندر را خالو خداداد و خاله منّور بر سر زبان ها انداختند و مردم کنجکاو که از نقاط دور و نزديک ولايت آمده بودند، دور او جمع می شدند و بچّـه های تخس چوبيـندرکه او را بارها کنار جاّده و در گورستان آبادی ديده بودند و دورادور می شناختنـد با هم هوار می کشيدند :«خاله خُله، خاله خُله!» منّور مانند زنان کپر نشين بنادر و جزاير آن ديار لباس می پوشيد و بورکه می زد. خاله منّور از چشم مردم ديوانة بی آزاری بود که برخاک نماز می خواند و شکايت پيش خداوند می برد که چرا خادمان و چاکران چاپلوس درگاهش دروازة بهشت را به روی او نمی گشودند. خاله منّور پا برهنه پرسه مـی زد و مدام ورد می خواند و گاهی حيرت زده می ايستاد، رو به آسمان سر و دست می جنبـاند: « خرس، خرس خالو خداداد!!» همسايـه ها ايـن زن پريشانحواس، ژنده پوش و پا برهنه را هنوز به ياد داشتند و آن صدای دمّام و اورادی را که سال هـا پيش از پشت ديوار خـانة آواره هـای جنـگی شنيده بودند، فراموش نکرده بودند، اورادی نا مفهوم که با صدای دف و دهل همراه بود و آدمی را به ياد قبايل قارة آفريقا و رقص های ديوانه سر و آواز پر شور و خلسه آور بومی ها می انداخت. در آن روزگار، آواره های جنگی بندری در خانة کلنـگی پشت باروی خرابـه دور هم جمع می شدند، بر دف و دهـل می کوبيدند و زاری می کردند و تا مدّت ها کسی حکمت و علّت ساز و آواز و اوراد بومي های بنادر جنوب را نمی دانست و از مراسم زار و « بابا زار!» خبر نداشت. سال ها گذشتـه بود، همولايتی های خاله منّـور پراکنده شده بودند ولی دف و دهل در پستوی خانة آن ها مانده بود. گويا زبان يکی از همسايه های قديمی منّور لق خورده بود و نيـروهای انتـظامی شهرکه از مدـّت ها پيش در پی مستمسکی بودند تا تکليف مادر نمونة مسلمان را روشن کنند، آن ساز و دهل گرد و غبار گرفته را در پستـوی خانه کشف کردنـد و همراه پدر پير جبرئيل به چوبيندر آوردند. جوانکی از چينة شکستة ديوار بالا رفت و فرياد کشيد: «لاشخورها!» فرياد جوانک در ميان همهمة مردم محو شد و منّور شانـه به شانـة مأمور راه افتاد. پدر و مادر جبرئيل و چند زن «فاجره!» و «بدکاره» را که برای تن فروشی به ناحيه آمده بودند، به جرم اشاعة فسق و فجور و فساد بـه پاسگاه شهرستان بردنـد و زن همسايـه آهی به آسودگـی کشيد: «جادوگر جن گير!» منّور شانه به شانة مأمور می رفت و زيرلب زمزمه می کرد: «آی خالوخداداد، خرس!» خبرنگار نو قلمی که از پايتخت آمده بود، خالو خـداداد و مادر جبـرئيل را نمی شناخت و پی به مراد و منظور او نمی برد: « چی؟ خرس؟ ها؟ کدام خرس؟» جناب سروان دست روی سينة خبرنگار روزنامة رسمی کشور گذاشت و زير سبيلی گفت: «هيس، زنک خُله» خبرنگار زبان به کام گرفت، از خير شبح خرس گذشت و راهش را به سوی جيپ مقام مسؤل نيرو های انتظامی کج کرد. جوانکی که روی چينة ديوار ايستاده بود، دوباره فرياد کشيد: «آهای، لاشخورها، لاشخورها» جوانک با انگشت اشاره، برج و باروی قلعـه را نشان مـی داد و تا توجّـه مردم را جلب کند، پر و بال مـی زد: «لاشخـورها!» مردم محـو تماشـای مادر جبرئيـل بودندو پرواز لاشخورها را بر آسمان قلعه نمی ديدند: «مخ يارو تکان خورده!» مادرجبرئيل و دف و دهل او را بردند ولی صداهای موهوم و مرموز شبانه را علاج نکردند. نـه، تلاش و تمهيـدات نيروهای انتظـامی ثمری نمی بخشيـد و مردم کوتاه نمي آمدند. شايعه ها روز به روز رنگ ولعاب تازه ای می گرفت و دامنة آن ها گسترده تر می شد. روزنامه نگارهای کهنه کار و خبره، گاهی به نعل و گاهی به ميخ می زدند و دم به تله نمی دادند. خبرنگارها از برکت زبان رمزی که بـه مـرور زمان آموختـه بودند، با ترفنـد و اشاره و کنايـه از کنـار حـوادث می گذشتند و جان به سلامت می بردند. با اينهمه، خبرها هراز گاهی به بهانه ای در روزنامه ها درز می کرد. رازها در سينة خاک خفته بودند و من از راه دورصداهای مرموز و مشکوک را می شنيدم و چهار گوشة تاريک و روشن قلعة چوبيندر را می ديدم و پس از سال ها همه چيز درمنظرم جان می گرفت:
«آهای کجائی؟ کجائی سالار؟»
از کجا به کجا رسيده بودم و چرا در اين جا به دام افتاده بودم؟ چرا گذشته رهايم نمی کرد؟ گذشته مانند خرسنگی با زنجير آهنی به پايم بسته شده بود و همـه جا پا بـه پايم می آمد: خرسنگ! هـول و هراس و کابوس و کوله بار آن سال های ادبار و نکبت را با خودم به اين سو و آن سو می کشاندم و مدام از زير بار شانه خالی می کردم، بهانه می تراشيدم و دست به قلم نمی بردم: « آهای سالار، کجائی سالار؟»
شب افتاده بود و باران نرم نرمک برکاج پای پنجره می باريد و من از ورای رشته های باران ديوانه هائی را مـی ديـدم که در آن اتاقـک تاريک در چرک و کثافت می لوليـدند و از لذّتی حيوانی زوزه می کشيدند. زوزه هائی که به صداهای مشکوک و مرموز چوبيندر شباهت داشت. اين صداها هرگز در کاسة سرم خاموش نمی شد و اين پردة هول ازمنظرم کنار نمی رفت:«خرس چوبيندر، چوبيندر!»
چشم از رشته های نازک باران و آن خروس سربی بالای صليب کليسا بر داشتم و به پشت ميزم برگشتم: «خرس بزرگ!»
ابروهای ملکة وجاهت بالا جست، لب ورچيد و از اتاق بيرون رفت:
«چيه؟!» آن شبح سفيدی که گاه و بی گاه ظاهر می شد و چرخی توی اتاق می زد، راهی به دنيای من نداشت و از اسرار صور فلکی آسمان ميهن ما هيچ چيزی نمی دانست. شبح سفيد روی پنجة پا تا نزديک ميز می آمد و هربار آهسته سرک می کشيد. از چشم او سال اژدها و ذوالجناح طلسم و جادو بودند و هفت برادران چند لکة سياه، چند ستارة پنج پر کوچک که من روی صفحة کاغذ رسم کرده بودم و آن زن ظريف مينياتوری، ربابه …
- خرس بزرگ يا هفت برادران؟
من و آن شبح سفيدی که مدام روی پنجة پاها راه می رفت به ندرت هم کلام می شديم. پنـجرة اتاق رو به کليسای دهکـده و جنـگل کاج ها باز می شد و چشم انداز ما آسمان فـراخ و اغـلب ابری و خاکستری بود و آن جنگل کبود و شيروانی های اُخرائی خانه ها و بام سربی و زنگار گرفتة کليسا و خروس يک پا. هربار که به آن خروس سربی يک پا خيره می ماندم ملکة وجاهت روی نک پا وارد اتاق می شد. از آن روزی که ملکة وجاهت مرا نيمه بيهوش پای پنجره پيدا کرده بود، هر از گاهی آن اسب حنائی رنگ حلوائی در عمق تاريک ضميرم به چرخش در می آمد و اشک در چشم هايم حلقه می زد. چرا؟ چرا در خاموشی اتاق اشک می ريختم؟ چون دريافته بودم مانند آن اسب پير کارخانة شيره پزی حاج حاتم حلوائی سال ها بيهوده دور خودم چرخيده بودم؟ چرا؟ چون سرانجام پذيرفته بودم که همة آرزوها و آرمان هايم بر باد رفته بود؟ نه، من هنوز به آن مرحله نرسيده بودم و هنوز قصد نداشتم به زندگی ام خاتمه بدهم. نه، کتمان نمی کنم، بارها به مرگ و نيستی فکرکرده بودم ولی آن شبی که ندائی شنيدم و از قاب پنجره به سوی ماه پرکشيدم، چنين خيالی نداشتم، نه، درآن شب شورانگيز نوری به دنيای درونم تابيده بود، دچـار خلسه و جذبـة غريبی شده بودم و گمان می کردم مانند برگزيدگان خداوند قادر به انجام هرکاری هستم. در واقع مدعّی پيامبری شده بودم، اين حکايت را بعدها از زبان ملکة وجاهت شنيدم. گيرم دوران نبّوت من بيش از يکی دوماهی به درازا نکشيده بود و بعد با دست و پای شکسته از روی ابرها به زمين آمده بودم. روزی که دوباره پا برخاک گذاشتم و همه چيز را دريافتم، دچار افسردگی شدم و ساعت ها به بام کليسا و آن خروس سربی يک پا نگاه می کردم و ذوالجناح پير عارف در چشم اندازم می چرخيد و اشک هايم بند نمی آمد. ملکة وجاهت مانند شبح سفيدی توی اتاق می پلکيد و هراز گاهی از بالای شانه ام سرک می کشيد. ملکة وجاهت دفترچه ای را به من داد که از ايّام کوتاه پيامبری ام به يادگار مانده بود. در آن دفترچه به همة زبان های زنده و مردة دنيا نوشته بودم. چينی، ژاپنی، عربی، اردو، روسی و يونانی و… در آن دو ماهی که روی ابرها سير و سياحت می کردم و همراه پيروانم به گلگشت می رفتم، به همة زبان های زندة دنيا حرف می زدم و می نوشتم. پير دختر همسايه بعدها می گفت که روزی چند ساعت بی وقفه می نوشته ام، خوشخوی، خنده رو، خوش برخـورد بوده ام و لبخند هرگز از لبم دور نمی شده است. جادو باطل شده بود و من تمام قدرتم را ازکـف داده بودم و با حسرت و دلتـنگی به خطوط کـج و معـوجی نگاه مـی کردم که اغلب ناخوانا، مغشوش و نا مفهوم بودند. در ميان آن همه مطلب آشفته، گاهی عبارتی مرا به شگفتی وا می داشت. گاهی صحنه ای و يا حادثه ای با چنان دقّت و شفافيتی بيان شده بود که از باز خوانی آن حيران می ماندم. گاهی مرز خواب و بيداری، واقعيّت و خيال، کابوس و رؤيا به هم می ريخت و دچار سرگيجه و سرسام می شدم. شب ها با ضرب و زور قرص آرامبخش و خواب آور می خوابيدم و اغلب خواب های پلشت می ديدم و از کابوس ها گذر می کردم. شبی ذوالجناح را به خواب ديدم که آماس کرده بود و از درد می ناليد. خالو خداداد با تفنگ شکاری زهتاب از راه رسيد، لولة تفنگ را روی شقيقة اسب حنائی گذاشت و شليک کرد. با صدای انفجار گلوله از خواب پريدم و روی لبة تخت نشستم. اتاق تاريک بود و ملکة وجاهت در جائی نه چندان دور خرناسه می کشيد و صدای سالار توی کاسة سرم مکرّر می شد: «خادم، کشتن، همة بچه ها رو کشتن.» کجا بودم؟ ديار فرنگ؟ کی به اين جا رسيده بودم؟ چند بهار و چند زمستان در جوار ملکة وجاهت و در کنار اين کليسا و خروس يک پا از سر گذرانده بودم؟ کی گذشته بودند اين همه سال؟ دوران کوتاه رسالت و پيامبری ام در پائيز گذشته بود و زمستان و سرمای گزنده از راه رسيده بود و روزگارم اغلب پشت پنجره و در انتظار پستچی و چهرة آشنا می گذشت. آشنائی که سال ها چشم به راهش بودم، آشنائی که هرگز نمی آمد. ميزم را جا به جا کرده بودم و آن را نزديک پنجره گذاشته بودم و برای تماشای جنـگل و کليسا و خروس يک پا نيازی نداشتـم از جا بر خيزم. گاهی دست هايم را زير چانه ام ستون می کردم، باران و بام سربی کليسا، خروس يک پا وکاج ها را از ياد می بردم و در آن دوردست ها به ذوالجناح حنائی پيری خيره می شدم که به پهلو غلتيده بود، سر و گردن برخاک داغ گذاشته بود و خون از شقيقه اش نرم نرمک می جوشيد، ذوالجناح جايش را به جنازة پسر عمو داور می داد که توی کيسة خونی پلاستيکی روی سکوّی غسّالخانه دراز به دراز افتاده بود و جای زخم گلولة زير گلويش خونمرد شده بود. خم می شدم وکيسه را از روی چهرة داور کنار می زدم، موش ها از کيسة پلاستيکی بيرون می زدند، موش ها جيرجير کنان به هر سو می گريختند، رگبار گلوله زير طاق غسالخانه می ترکيد و جنازه ام چرخی می زد و به ته چاله می افتاد و موش ها هجوم می آوردند …
-کادم، باز هم کابوس؟
ملکة وجاهت به انبوه روزنامه های کهنه، عکس ها و يادداشت های روی ميزم اشاره می کرد و سرمی جنباند و زيرلب می گفت: مازوخيسم. نفس نفس زنان و خيس عرق بيدار می شدم، از جا برمی خاستم و به پشت پنجره می رفتم و به تماشای خانة خدا می ايستادم. نور ملايم و آرامش بخشی از چند زاويه و بر ديوار سنگی کليسای قديمی می تابيد، خانة خدای عيسويان مانند تابلو زيبائی بر پردة سياه شب نقش بستـه بود، خروس يک پای بالای صليب گوئی به تمـاشای کهکشان ها حيران مانده بود و هيچ صدائی به جز نالـة پارکت های کهنـه و جير جير دمپائی ملکة وجاهت نبود. آن شبح سفيد هميشه بعد ازمراسم اعدام به سراغ «کادم »می آمد و توی اتاق راه می افتاد و من مدّتی پشت پنجره می ايستادم و به خانة خدا خيره نگاه می کردم تا آن پردة هول کم کم از منظرم فرو می افتاد و آن صداهای مهيبی که درکاسة سرم پيچيده بود، به مرور محو می شد و به جای دندان های تيز موش ها، لب های نرم و نمـدار و نفس گرم ملکـة وجاهت بناگوشم را قلقلک می داد:
- آه عزيزم، کادم، کادم، آخه چرا …
تا فراموش نکنم، طی سال ها، به مرور، همة خرده ريزهای مربوط به خرس چوبيندر و هرچه را که به آن روزگار نکبت و پلشت و به زمانة نسل ما مربوط می شد، با دقّت و حوصلة منّبت کارها از دير باز جمع آوری کرده بودم. شعرها و يادداشت ها و نقاّشی های سالار را جداگانه گذاشته بودم تا شايد روزی فرصت مناسبی پيش می آمد و راه می افتادم. پانزده سال از عمرم گذشت، کم کم بر قطر پرونده افزوده شد و هرگز چنين فرصتی پيش نيامد. گر چه در اين مدّت مدام به ياد خرس چوبيندر بودم ولی هربار بهانه ای می تراشيدم و از نوشتن طفره می رفتم. از بازگشت به گذشته ها و گذر دوباره از آن کوره راه وحشت داشتم، اگر آن شب بهاری نوری به اندرونم نمی تابيد، اگر صدای سالار را از راه دور نمی شنيدم و مانند عقابی از قاب پنجره به سوی ماه پرواز نمی کردم، اگر بر سنگفرش زير پنجره نمی افتادم، مچ پايم از چند جا ترک بر نمی داشت و دو ماهی با اولياء و انبيا محشور نمی بودم و مدّعی پيامبری نمی شدم، هرگز چنين جسارتی نمی يافتم و دست به قلم نمی بردم. در آن دو ماهه قدرت تخيّل و آفرينش غريبی يافته بودم و بی وقفه می نوشتم، داستان ما در آن ايّام کوتاه پيامبری، درهمان دو ماهة شوريدگی و ديوانگی من و زير نگاه ناباور و حيرت زدة ملکة وجاهت به روی کاغذ آمد. در همان دوماهه بودکه حيوانات اهلی و جانوران وحشی از تاريکی غار بيرون خزيدند و در آن دوردست های دور، در آن چشم انداز کبود راه افتادند. سال سگ به آخر می رسيد، دنيا بر سر شاخ گاو می چرخيد و اژدهائی مهيب در دهانة غار ايستاده بود، شعله های آتش از دهانش بيرون می زد و مبارز می طلبيد: سال اژدها در پيش بود، بايد بر ترس و ترديـدم
چيره می شدم و از اژدها آغاز می کردم، از اژدها، از سال اژدها!
- روز به خير، نقّاشی می کنی کادم؟
خرس بـزرگ را بالای صفحـة سفيد رسم کرده بودم و کمـی دورتر
اسامی سال ها را نوشته بودم: سال اژدها، سال اسب، سال ميمون و سال…
- نه، دارم غم رصد می کنم.
ملکة وجاهت شانه بالا انداخت و با قهر و ناز از اتاق بيرون رفت.