دَرِ دنيا را به رويم قفل کرده بودند و من در زاوية آن اطاقک سيمانی زيچ نشسته بودم، مانند زائری تنها، درمنزل آخر چندک زده بودم وچشم به راه هيچ کسی نبودم. باکم از زخم و درد وموريانهها نبود. نه، جانم جدا افتاده بود و مانند کبوتری بام گمکرده، در تاريکی شب پرواز میکرد. خيالم از بالای کپرهای مردم جنوب وطنم رو به کوه های البرز پر میکشيد، اوج میگرفت و دامنه های توچال را دور می زد و به سوی جنگلهای سرسبز و انبوه شمال بال میکوبيد تا به دريای کبود خزر میرسيد. در دنيا را به رويم بسته بودند ولی من زمزمههای شبانة دريای خزر و صدای خسته و خوابزدة سماورساز را میشنيدم. تنها بر کنارة دريا ايستاده بودم، بازوهايم را بغل کرده بودم و بهزمزمة موجها گوش میدادم.
دَرِ دنيا را به رويم قفل کرده بودند و من در زاوية آن اطاقک سيمانی زيچ نشسته بودم، مانند زائری تنها، درمنزل آخر چندک زده بودم وچشم به راه هيچ کسی نبودم. باکم از زخم و درد وموريانهها نبود. نه، جانم جدا افتاده بود و مانند کبوتری بام گمکرده، در تاريکی شب پرواز میکرد. خيالم از بالای کپرهای مردم جنوب وطنم رو به کوه های البرز پر میکشيد، اوج میگرفت و دامنه های توچال را دور می زد و به سوی جنگلهای سرسبز و انبوه شمال بال میکوبيد تا به دريای کبود خزر میرسيد. در دنيا را به رويم بسته بودند ولی من زمزمههای شبانة دريای خزر و صدای خسته و خوابزدة سماورساز را میشنيدم. تنها بر کنارة دريا ايستاده بودم، بازوهايم را بغل کرده بودم و بهزمزمة موجها گوش میدادم. نسيم خنکی از روی آبهای تيرة خزر میوزيد و موجهای بازيگوش روی ماسه های نرم و نمدار ساحل میدويدند و کف به لب می آوردند. شب مهتابی، زمزمة شبانة امواج و قصری که گويی خاطره هايش را درخلوت و تنهايی مرور میکرد. رؤيا! شمشادهای هرس شده، دور تا دور چند هکتار زمين سبز و درختهای نارنج و سروهای مطبّق را محصور کرده بودند و در کمرکش تپّه ويلای سفيد مانند قصرهاي افسانهای جلوه می فروخت. ديوارهای سنگی سفيد، ستون های سفيد وشيروانیهای اخرايی. بر کنارة راهی شنی که پيچ می خورد و از دامنة تپه بالا می رفت، گل های رنگارنگ کاشته بودند و صف بلند و بی انتهای اين گل ها استخر بزرگ آب را دور می زد و تا پشت ويلا ادامه می يافت. ويلای زيبای مهندس بر کاکل تپّه، رو به دريا ساخته شده بود. چشم انداز تراس و تراس نشينان دريای خزر بود که دورادور می خنديد. لابد آقای مهندس و دوستانش صبحانه و عصرانه را روی تراس صرف می کردند و از تماشای طبيعت لذّت می بردند. لابد اگر حوصله شان سر می رفت تنی به آب می زدند و روی صندلی های راحتی کنار استخر لم می دادند و لبی تر می کردند. سليقه، همخوانی و همسازی آن همه رنگ، تابلوهای چشمگير و گرانقيمت، فرش های خوشرنگ وظريف ايرانی، گلدان های عتيقة زيبا، مبل های چرمی، سنگ های مرمر پلّه ها … خواب نمی ديدم؟
- چرا ماتت برده؟ مگه تا حالا ويلا نديده بودی؟
- دارم گوش می کنم.
- يادت باشه نقره فام، به هيچ کسی از ويلا زنگ نمی زنی، گوش می کنی؟ مواظب پيرمرد باغبان و مهمان های مهندس باش! به ويژه با همسايه ها و کسبه زياد گرم نمی گيری و پرحرفی نمی کنی، نباس هيچ کسی به تو مشکوک بشه، تو از دوستان هنرمند مهندسی که برای استراحت به اين جا اومدی. اگه، اگه حوصله ت از تنهايی سر رفت شب ها برو کنار دريا و برای خودت قدم بزن، کتاب بخون، نقّاشی بکش، تلويزيون نگاه کن، استراحت کن.
- قيافة آقای مهندس خيلی به نظرم آشنا مياد!
گوش های سماورساز ناگهان تيز شد:
قاب عکس منبّت را از دستم گرفت و روی کتابخانه گذاشت:
- مگه اونو جائی ديدی؟
- نه، گمون نمی کنم، شايد برادرش باشه، شايد اين شباهت کاملاً تصادفی باشه. به هر حال جناب مهندس شباهت قريبی به آرام چُرتی ما داره، به بمب اندازکبير قصر فيروزه، هوشنگ آرام، مهندس الکترونيک نيروی هوائی شاهنشاهی ايران.
- ببين نقره فام، تو هر چه کمتر قيافه ها و آدم ها رو بشناسی بارت سبک تره. به صلاحته. اسم و قيافة هوشنگ آرام رو فراموش کن. دوستان و آشنايان گذشته رو فراموش کن. اسم و رسم خودتو فراموش کن. تو هيچ کسی رو نمی شناسی، هيچ کس! گوش می کنی رفيق؟ مي دونی پليس کجا ها دنبالت می گرده؟ شهريار، موتورخانة شاطر، پياله فروشی آفاق کچل، خانة اسمال بنا، جادة ری، پاساژ خيابان نادری، کافة خاچيک، قبرستان ارامنه… می فهمی؟ مجبوری از خير ديدن خيلی ها بگذری.
- مي گم بهتر نبود اطاقی تو هتل و يا مهمانخانه می گرفتم؟ ها؟ لابد هتل ارزاتقيمت…
- آره، پيشنهاد بدی نيست ولی هتلدارها و مهمانخانه چی ها موظفند صورت اسامی مسافرها رو آخر هر شب به شهربانی رد کنن. از بنگاهی و مهمانخانه دار بايد حذر کرد. اغلب اين جماعت با ساواک همکاری می کنن. حتّی با اسم وشناسنامة جعلی خطرناکه. من به مهندس تلفن زدم و اونو در جريان گذاشتم.
- شايد بشه اطاقی از مردم محل اجاره کرد. ها؟ کنار دريا مردم بومی اطاق اجاره مي دن.
- فصل تابستون و سفر کنار دريا گذشته، نقره فام!
- من توجيه و بهانه دارم، نقّاشم، اومدم کنار دريا تا با فراغ خاطر کار کنم. کافيه چند تا بوم و قلم مو و رنگ بخرم. هزينه ای …
ترديد سماورساز او را به سکوت واداشته بود. پرسيدم:
- تو مطمئنی که پليس اون جا رو زير نظر گرفته؟
سماورساز آهی به درماندگی کشيد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- در وضعيّت کنونی من از هيچ چيزی مطمئن نيستم. گوش کن نقره فام، اين تنها امکانی است که ما داريم. فعلاً جائی امن تر از ويلا پيدا نمی کنيم. چند صباحی کنار دريا استراحت می کنی تا من هر چه زودتر ترتيب انتقالتو بدم. ما ناچاريم اون خونه رو تخليه کنيم. جلال دو روزه که به پايگاه بر نگشته و ما هيچ خبری ازش نداريم. اگه دستگير شده باشه…
– من که از خودم انتقاد کردم و ازش عذر خواستم.
- گفتم اين نقل و انتقال ربطی به درگيری لفظی شما نداره.
- تکليف آموزش نظامی بچّه ها چی می شه؟ من، من تازه کارم رو شروع کرده بودم …
- ما داريم از منطقه می ريم نقره فام، گفتم خبرت می کنم.
از دوستان تازه ام جدا افتاده بودم، پشتم خالی شده بود و دلم به اقامت در آن ويلای خلوت رضا نمی داد. از همان دمی که وارد ويلا شده بوديم و سگ وحشی ناتور پارس کنان به شيشة پيکان ما ناخن کشيده بود، بله، از همان لحظة اوّل به دلم بد آمده بود و دليل آن را نمی توانستم بفهمم. شايد پارس ناگهانی سگ ناتور و دريای ناشناس و آن ويلای خلوت و نا مأنوس و پرت افتاده نگرانم کرده بود که در پناه هر بوته و درختی شبح پليسی را می ديدم. گر چه سماورساز هيچ اشاره ای به وضع روحی من نمی کرد ولی نا گفته پيدا بود چرا و به چه علتّی سر از آن ويلا در آورده بودم. کابوس ها!! هر شب دچار کابوس می شدم و با نعره از خواب می پريدم، سراپا عرق می کردم و مدّت ها در تاريکی نفس نفس می زدم. اوضاع روز به روز متشّج تر می شد. بی خوابی، خستگی و کابوس ها!! مدام عصبی بودم و بی جهت پرخاش می کردم و داد و هوار می کشيدم. همه را عاجز کرده بودم. نه، نمی توانستم خودم را با برنامة آن ها هم آهنگ کنم. رعايت نظم و مقرّرات برايم دشوار بود. برنامة روزانه را رفيق مجيد می نوشت و مريم به ديوار اطاق سنجاق می کرد و می بايد مو به مو و با دقّت اجرا می شد. ورزش سحرگاهی، صبحانة مختصر مرتاضی، مطالعة گروهی، تفسيراخبار و وضعيّت سياسی، مطالعة فردی، کلاس آموزش فلسفه و تاريخ، آموزش نظامی و شناخت و کاربرد سلاح گرم و ساختن مواد منفجره. همان روزهای اوّل سر خوردم. من که تصوّری اسطوره ای از چريک و زندگی چريکی داشتم با کسانی رو به رو شده بودم که کمترين تجربة نظامی نداشتند و تا آن روز حتّی يک گلوله شليک نکرده بودند. دلسرد شدم. می بينی؟ من مدّت ها جودو و کاراته و مشت زنی و تيراندازی و تاکتيک نظامی آموخته بودم، من برای جنگيدن با نظام از ديوانه خانه گريخته بودم و می خواستم در اوّلين فرصت معاون فرمانده و ارباب هايش را به رگبار ببندم ولی مجيد لاغر اندام و عينکی کتاب های قطور انگليسی و آلمانی اش را روی هم می چيد، چهار زانو می نشست و براي ما کلاس اکابر داير می کرد. ماترياليسم ديالکتيک، ماترياليسم تاريخی، دولت و انقلاب و… مريم و جلال سياه يادداشت بر می داشتند و من، به ديوار ايوان تکيه می دادم و دفترچه ام را روی رانويم می گذاشتم و طرح می زدم. من برای اين که تمرگز و آرامش پيدا کنم و مباحث بغرنج و پيچيدة کتاب های مجيد را بفهمم بی اختيار نقّاشی می کردم ولی رفيق می رنجيد، گمان می کرد به مباحث تئوريک او اهميّت نمی دادم. « گوش می کنی کسرا؟» سرانجام پی به رازم برد، دفترچه ام را گرفت، عينکش را مرتب کرد و مدّت ها به طرح هايم خيره شد. در چه خيال بود؟ چرا واکنشی نشان نمی داد؟ تماشای طرح ها مدّتی به درازا کشيد و مجيد لب از لب بر نداشت. به نطرش جالب بود؟ نمی دانم! « نگفته بودی نقّاشی.» نقاش؟ چند طرح سر دستی از خانة محقّر نُقلی، از ايوان چوبی و پيچک ها، باغچه ها و درخت ها زده بودم و هر وقت فکرم گره می خورد و از فهم مطالب عاجز می ماندم، هر بار که آن تشنّج عصبی به سراغم می آمد، چهرة دوستان تازه ام را بر اين زمينه ها نقّاشی می کردم. در طرح های من مريم ريز نقش و شاداب و پر تحرّک، لب باغچه نشسته بود و سبزی می کاشت. مجيد به تيرک چوبی ايوان يله داده بود و به بام های شيروانی کارخانه نگاه می کرد. کارخانة نساجی در همان نزديکی بود و اگر روی ايوان می ايستادی می توانستی از بالای خانه های بی قواره، شيروانی هاي چرک و دود زده اش را ببينی. « اين نقّاشی ها رو پيش خودت نگه ندار، به يه جای مطمئنی پست کن. گوش بده، مگه تا حالا سر کلاس درس ننشستی؟» گفتم که تا نقّاشی نکشم نمی توانم گوش کنم. گفت: « عادت می کنی، کم کم عادت می کنی. تو بيشتر از همه احتياج داری که گوش کنی و ياد بگيری.» بعد دست روی شانه ام گذاشت و با مهربانی گفت: « وضع روحی تو رو درک می کنم، می دونم، ساده نيست.» مريم را به مرگز شهر فرستاد و از داروخانه قرص اعصاب برايم خريد. نخوردم. لج کردم و قرص های آرامبخش را نخوردم. تحقير شده بودم و در ساعت آموزش نظامی از کوره در رفتم و سر مجيد هوار کشيدم: « دست و پا چوبی، گفتم رو شانه غلت بزن، اين جوری، چند بار تکرار کنم؟» تحقير شده بودم، از کم سوادی و آشفتگی روحی خودم شرمسار بودم، هنگام آموزش نظامی بهانه دستم افتاد و به او زخم زبان زدم: « بابا لنگ دراز!» نمی دانم. شايد بی دست و پائی و حواسپرتی مجيد خواب و خيال هايم را باطل کرده بود که به او گفتم: « جناب استاد، با اين وصف همه رو به کشتن می دی.» مجيد تا پايان تمرين تحمّل کرد و دم بالا نياورد. دلم به حالش سوخت. از استاد حسابی کار کشيده بودم، بيچاره خيس عرق شده بود. جلسة اضطراری تشکيل داد و از من خواست تا گوشه و کنايه نزنم، توهين و پرخاش نکنم و نظرم را در بارة او با صراحت بيان کنم. گفتم که با آن همه معلومات بايد استاد دانشگاه می شد و يا در گوشة کتابخانه ای می نشست و تحقيق می کرد و رساله می نوشت. چرا چريک شده بود؟ مريم در گوشه ای نشسته بود و حرف های ما را يادداشت می کرد. نوبت به مجيد رسيد. مجيد حدود نيم ساعتی در بارة مبارزه و شيوه های مبارزه و سازمان مخفی سياسی سخنرانی کرد و نتيجه گرفت که من درک مخدوشی از مبارزه دارم و سازمان سياسی را با ارتش و چريک شهری را با رنجرهای بی مخ ارتش عوضی می گيرم. گمانم در همان جلسه بود که به قول مريم صلاحيّت من زير سؤال رفت و دوستانم را از دست دادم. وقتی پايم به ويلای مهندس رسيد و تنها شدم، جای خالی آن ها را احساس کردم. تنها شده بودم و از تنهائی، از خاموشی و خلوتی ويلا می ترسيدم و دلم به اقامت در آن جا بار نمی داد.
- چند صباحی اين جا استراحت کن تا من برگردم.
- تو کی بر می گردی؟
- تلاش می کنم تا آخر هفنة آينده بر گردم.
- اگه اتّفاقی افتاد چی؟ کجا پيدات کنم؟
- تو صف نماز جماعت مسجد شاه!
- داری سر به سرم می ذاری؟
- نه نقره فام، خانة خدا امن ترين جاهاست. اگه حادثة غير منتظره ای رخ داد قرار ما توی صف آخر نماز جماعت. منتها ته ريش و جليقه و تسبيح يادت نره. نخند، دارم جدی حرف می زنم.
- مسجد شاه؟ اگه پليس منو شناخت، چی؟
- نبايد زنده به دست پليس بيفتی، هرگز!
انگشت لاغر و لرزان سماورساز مانند لولة طپانچه به طرفم نشانه رفته بود: « سيانور!»
کدام سيانور؟ روز در گيری مجال بلعيدن سيانور را پيدا نکرده بودم. تير خورده بودم، زخمی و زنده دستگير شده بودم تا در زاوية آن مقبرة سيمانی بنشينم و به زمزمه های دريای خزر گوش کنم، به صدای حزن انگيز ماندگار خزر! در دنيا را به رويم بسته بودند ولی من هنوز کاکل سفيد موج های بازيگوش را زير مهتاب ملايم نيمه شبی می ديدم. دنيا، دنيای من پشت پلک هايم نقش بسته بود. خروش دريا، آواز ماندگار زابلی را از راه دور می شنيدم: «برای تو خواندم!» تا که چشم بر هم می گذاشتم تصويری از تاريکی بيرون می جهيد و خيالم را با خودش می برد.
- دوست شما خيلی گوشت تلخه، آقا.
- دوست من با سگ و زن و شراب و ترياک مياني خوشی نداره، تارک دنياست.
_ خوشتاب نيست، گوشت تلخه، آقا!
- تو نبايد بچة اين طرف ها باشی.
- خير، غريب اين ولايتم. اهل زابلم.
- سگت اهل کجاست؟
- نترس ، ببری به شما آسيبی نمی رسانه.
ناتور سياه چردة زابلی ناشتا خميازه می کشيد و چشم هايش پر آب می شد. خمار بود؟ هوا که روشن می شد سگش را در زير زمين ويلا زنجير می کرد، تفنگ دولول شکاری را گل ديوار می آويخت و رو به آبادی راه می افتاد.
- يک سری به منزل می زنم و زود بر می گردم. با من که امری، فرمايشی نداری؟
- منزل؟ مگه منزلت توی آبادی ست؟
- منزل ما نزاره آقا، تنهاست. غريبی می کنه!
روزهای بارانی با هم روی تراس می نشستيم واز هر دری حرف می زديم، به هم خو گرفته بوديم و آن مرد سياه چرده و درشت استخوان زابلی همدل و همزبانی يافته بود و گاهی با من درد دل می کرد. گويا سال ها پيش برای کار در مزارع پنبه از زابل به گرگان آمده بود و درخاک خطة شمال دامنگير شده بود. آشنائی او با مهندس شباهنگ به همان سال ها بر می گشت. ناتور زابلی با آن خوی نرم، طبع ملايم و درستکاری جايش را در خانوادة شباهنگ باز کرده بود. ارباب پنبه کار پير گرگانی سفارش او را به پسر کرده بود و مهندس شباهنگ ويلای نوسازش را به شيران زابلی سپرده بود: «شيران؟!» بله، شيران! غرض روزگار به ميل ومرادشان می گذشته تا روزی که آن مطرب گيسو بلند گذارش به ويلا می افتد و زن هوائی می شود و به قول شيران يوغ می تاباند:
- بله آقا، زنک خيال مطربی به سرش افتاد و خدا از ما رو بر گرداند. سرت را درد آوردم آقا؟
- بگو شيران، خيالت تخت باشه، من دهن لق نيستم.
- می بينی آقا؟ زن جماعت گوده و قرساق نداره، همين که مجيزی بشنوه… بله آقا مجيز می گفتند و خانم يادش می رفت که ما نوکر اين خانواده ايم. هر چه می گفتم زن، جای خودت بنشين، جای ما کنار اين ها نيست، چه فايده؟ کو گوش شنوا؟ می بينی؟ عاقبت گرگ زاده گرگ شود، دختر آدم مطرب… زبانم لال، بيچاره به رحمت خدا رفته، پشت سر مرده نبايد حرف زد. بله، بنده جسارت نمی کنم، همة دوستان آقای مهندس نجيب و محترم وبا سوادن، غرضم به آن ها نيست. منظور که خوشخدمتی هم حد و حدودی داره. منزل ما رعايت آبرو و حيثيّت شوهرش را نمی کرد. کنار مطرب زلفی می نشست و آواز می خواند. خودمانيم آقا، شما، شما غيرتتان قبول می کند که عيالتان برای غير دف بزند وآواز بخواند؟ انصاف بده، قبول می کند؟
- من هنوز زن نگرفتم، مجرّدم.
- مواظب باش با زن کجتاب ازدواج نکنی برادر! ماندگار کجتابی می کرد و روز به روز زبانش درازتر می شد، دهن به دهن من می گذاشت و مدام بهانه می گرفت و درشت حرف می زد و هر بار جگرم را می سوزاند. منم از کوره در می رفتم: « خوشرقصی می کنی اولاد مطرب!» بالأخره اختيار از کفم رفت. زدم آقا: «خوش رقصی، بی ناموسی!» زدم آقا، خدا خودش از سر تقصيراتم بگذره. با زنجير زدم و ناکارش کردم. علاجی نداشتم، منزلم را از ويلا بردم. بردم و براش اطاق کرايه کردم، گيرم بی ثمر. منزل ما از آن روز نزار شده، التفات می کنی؟ جلو دارش نيستم. پشت پنجره کز می کنه و برای خودش آواز می خوانه، می شنوی؟ صداش تا آن سر دنيا می رسه.
همسر ناتور زابلی، در حاشية آبادی، در آن کلبة توفالی از تنهايی دق آورده بود و طلاق می خواست: « مهرم حلال و جانم آزاد!»
- غرض ما روزگار نداريم آقا.
- چرا دست زنتو نمی گيری و بر نمی گردی ولايت شيران؟
- تا ببينم. قسمت آقا، قسمت!
قسمت؟ کدام قسمت شيران؟ در اين دنيا چيزی را بين ما قسمت نمی کنند. سهم ما گلولة داغی است که شبانه شليک می شود: « سوختم شيران، سوختم» لابد اگر سگ ناتور زبان می داشت مانند همسرش ناله می کرد: « سوختم شيران، سوختم.» تو چی صابر؟ دم آخر چه کسی را صدا خواهی زد؟ گل عنبر؟ خديجه؟ يا جيران؟ چرا به ماندگار فکر می کردم؟ چرا از کنار جنازة جيران می گذشتم و در برابر زن بلوچ می ماندم؟
– تو هر شب با کفش و لباس می خوابی، آقا؟
– ماندگار؟
از ماندگار و آن چشم های درشت و سرمه کشيده گريخته بودم و به زير زمين پناه برده بودم، چشم های درشت و سرمه کشيده ای که هر بار از پشت دايره به من خيره می شدند خون در رگ هايم گُر می گرفت. چشم هائی که مثل شب عميق و پر راز و رمز بودند و تو را به خود می خواندند: بيا! ماندگار سراپا شور و عشق بود و مانند قاصدکی بر بال بادها می رفت. زن بلوچ هيچ اعتنائی به مهمان های مهندس و لبخنده های آن ها نداشت. بگذار پی به راز نگاه هايش ببرند و به همدلی و با شيطنت پچ پچه کنند. چه باک؟ حالا که عشق نازل شده قدومش مبارک باد. گوئی به پيشواز عشق دف می زد. دف بر سر انگشت های ماندگار می رقصيد و ملودی های بکر بومی ناله های تار « مطرب گيسو!» بلند را محو می کرد، صدای وحشی و طبيعی ماندگار در دستگاه موسيقی مجلسی نمی گنجيد، موج بر می داشت، می خروشيد و ديوانه سر از حصار تنگ بيرون می زد. تار و تار زن خجلت زده خاموش شدند، پچ پچه و زمزمة مهمان ها و همنوائی زير لبی زن ها خاموش شد. خاموشی، خاموشی سنگين معابد! همه واله و مجذوب، خاموش نشسته بودند وبه زن بلوچی خيره شده بودند که گوئی حسرت و اندوه سال ها را ماهرانه در حنجرة طلائی اش تحرير می کرد. زنی ريز نقش، نازک اندام و سياه چرده که از ديار بادهای سوزان و رنج های کهنه می آمد، زنی که از اقليمی دور دست می آمد و گوئی نسبش به رقاصه های معابد هند می رسيد وآوازه خوانی برايش فريضه بود، زنی که جوانی هايش به يغما رفته بود و اينک جور و ستم روزگار را در مجلس بزم روشنفکران ايرانی چهچهه می زد و دم به دم در آوازش تجّلی می يافت. تجّلی! شور و رنج و عشق در آواز ماندگار بلوچ تجلی يافته بود. صدای گرم و گيرای ماندگار همة غم های خفتة آدمی را بيدار می کرد. جادو می شدی، سحر می شدی، رعشه بر اندامت می افتاد و خوش داشتی تا ابد زير درخت سروی بنشينی، روی ماسه های نمدار و علف های شبنم زده بنشينی و خودت را به دست اندوهی نرم و بی پايان بسپاری، اندوه و رنجی که گوئی از ورای قرون می آمد و مثل چشمه ای زلال در رگ هايت جاری می شد. تاب نياوردم، درخشش چشم های درشت و زيبای زن بلوچ را تاب نياوردم، چشم هائی که از پناه دف به من لبخند می زدند. با لبخند شيرين ماندگار جوانه ها می شکفتند و من رويش جوانه های تازه عشق را احساس می کردم و به خودم نهيب می زدم: «صابر!» چرا؟ من که شب ها بی خواب و آواره می شدم و به هوای آواز ماندگار به آبادی می رفتم. همة شبگردی های من به کوی ماندگار ختم می شد. دوباره دل به سياه چشمی باريک اندام باخته بودم؟ نه. نه؟ پس چرا شب ها تا سحر بيدار می ماندم و به سقف اطاق خيره می شدم؟ دو باره عاشق شده بودم؟ از کابوس ها هراس داشتم؟ چرا، چرا سر بريدة کسرا مدام در خواب هايم می چرخيد؟
- تو هر شب با کفش و لباس می خوابی؟
ماندگار مثل سايه به اطاقم خزيده بود، معذّب ايستاده بود و ريشه های چارقدش را می جويد. شرم؟ چه کسی گفته بود که: « شرم برای زن مثل عطراست برای گُل؟» چه کسی ترجمة اين شعر را برايم خوانده بود؟ کسرا؟
- مگه تو بر نگشتی به آبادی، ماندگار؟
سکوت! چشم های ماندگار می گفت که نرفتم. پيش تو ماندم.
- ديگه سر و صدای مهمونا نمياد. خوابيدن؟
- مهمان های مهندس دعوا گرفتن و همه شان رفتن.
مهمان های مهندس شباهنگ تا دم دمای صبح بحث می کردند. شب ها تا سحر در گوشه ای می نشستم و به گفتگوی آن ها با دقت گوش می سپردم. دنيای تازه ای بود، حرف های تازه ای بود و آدم های تازه ای که برای اوّلين بار می ديدم. استاد اقتصاد سياسی دانشگاه تهران که مدام به قهقهه می خنديد و در بارة لومپن و لومپنيزم سخن می گفت و مسألة عمده اش ذهنيت مذهبی، خرافاتی و عقب ماندة تودة مردم ما بود و می پرسيد چگونه می توان با چنين مردمی انقلابی سوسياليستی را به انجام رساند؟ و مهمتر ازآن، جامعة سوسياليستی را ساخت؟ اگر، اگر انقلابی رخ می داد تغيير افکار و باورها و اعتقادات مردم کاری بود کارستان. ما به يک خانه تکانی و شستشوی درست و حسابی احتياج خواهيم داشت. استاد جوان و شاداب با نويسندة معاصر هم عقيده بود و آخوند ها را که نقشی در توليد نداشتند لمپن می دانست. نويسندة معاصر که حواسش مدام به دنبال آتش مقدّس بود و به هر مستمسک و بهانه ای حرف را به منقل می کشانيد و مدام سراغ شيران را می گرفت. هنر پيشة سرشناس تأتر که گاه و بي گاه مزّه می انداخت و دوستانش را از خنده روده بر می کرد و دل روی دل نويسنده می گذاشت: « از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل!» شاعری عصبی مزاج که با ترياک ميانة خوشی نداشت و شعر های پر شور و انقلابی می خواند و هميشه بحث ها را به چريک ها و مشی مسلحانه می کشاند و در جواب نويسنده که مخالف خشونت بود و می گفت که مردم ما نيازی به قهرمان بازی و ماجراجوئی ندارند، هوار می کشيد: جناب، آن هائی که آدمی را از بستر زندگی اجتماعی و موقعيّت تاريخی اش جدا می کنند و بعد به داوری رفتار او می نشينند، کلاهبردارند. آن ها زمينة اجتماعی را در غبار فرو می برند و به طور مجرّد با اين مفاهيم بر خورد می کنند. نه جانم، دادگاه خلق ما به ازای دادگاه نظامی است. وقتی چند افسر عالي رتبة ارتش حق دارند روی کرسی قضاوت بنشينند و با اشارة انگشت ولينعمتشان حکم اعدام صادر کنند، چرا آن ها که برای احقاق حق مردم می جنگند مقابله به مثل نکنند و دادگاه خودشان را نداشته باشند؟آن ها برای حکمرانی به سر نيزه تکيه کرده اند و چريک ها برای نا فرمانی سلاح بر داشته اند. قهر انقلابی جناب نويسنده! در جنگی اعلام شده هيچگاه هيچ سربازی را به خاطر کشتن دشمن تروريست و قاتل نمی نامند. شاعر عصبی انگار از زبان من حرف می زد. مهندسی که کتاب سرماية مارکس را به تازگی دوره کرده بود، از شادی در پوست نمی گنجيد و سراسيمه و دستپاچه بود و به کسی مجال حرف زدن نمی داد. بحث ها هر بار به جدل می کشيد و با اشارة زن ها، ماندگار دف را بر می داشت و…
- شيران کجاست؟
- خانه، کنار منقل، با آن آقای نويسنده!
چرا مات و مبهوت مانده بودم؟ چرا؟ من زن و زندگی را نمی شناختم و مدام حيرت می کردم. پی به نيّت ماندگار برده بودم و خيالم را نمی توانستم مهار کنم. نه! خيال من شب ها در هوای زن زيبای بلوچ می چرخيد. خيال من بارها مانند عشقه در زن پيچيده بود و او را سرا پا برهنه کرده بود و روی تخت خوابانده بود. خيال من پيشاپيش عقل و دست هايم حرکت می کرد و مجال انديشيدن نمی داد. کتمان نمی کنم، دوباره غافلگير اميال و غرايزم شده بودم و تمنّای تصرف زن بلوچ در دلم ريشه دوانده بود. شب ها تا ديروقت با خودم کلنجار می رفتم ولی هرگز پيشقدم نمی شدم. کافی بود دست دراز می کردم و آن ميوة رسيده را از شاخه می چيدم. بارها با حسرت خيره می ماندم و دستم به چيدن دراز نمی شد. حتّی زمانی که ميوه پيش پايم افتاد خم نشدم و آن را از زمين بر نداشتم. حال زار او را می فهميدم و هيچ کمکی نمی کردم و دستی زير بالش نمی گرفتم تا آن همه رنج و عذاب نمی کشيد و ناشيانه تقّلا نمی کرد تا توجيهی برای حضورش بتراشد:
- آمدم تفنگ شيران را بر دارم.
شيران و تفنگ بهانه بود!
ماندگار نيتّش را در لفاف حرف های بی ربط می پوشاند تا غرورش لطمه ای نبيند. غرور؟ بله، غرور! ساده نبود. حيله ها بايد در کار می کرد تا همان چند قدم را می پيمود و پاورچين پاورجين به زير زمين می آمد. من چه کردم؟ زن بلوچ از ترس زنجير دانه درشت شيران به من پناه آورده بود و شکوه می کرد. مگر اين همه بهانه نبود؟ بهانه ای می بايست تا شبانه زنی به خلوت مردی بخزد و در انتظار واکنش او پا به پا بمالد:
- همه ناگهانی رفتند، خانه خالی شد، دلم گرفت، گفتم شايد…
لبخندی زد و قدم جلو گذاشت:
- هر شب تو می آمدی زير پنجره، امشب من…
مگر من هر شب برای ديدن نيمرخ اساطيری ماندگار خزر نمی رفتم؟ شبی چندين بار از زير پنجرة او می گذشتم و هر بار زير درخت نارنج به تماشايش پا سست می کردم. ماندگار پی به شبگردی های من برده بود و بی سبب کنايه نمی زد. حالا که همه چيز از پرده بيرون افتاده بود چرا کار را يکسره نمی کردم؟ از چه کسی واهمه داشتم؟ چرا زانوهايم می لرزيدند؟ لابد رنگم پريده بود، گيج شده بودم و کلامی به خاطرم نمی رسيد. جوانی، تنهائی، سال ها زندان و دوری و محروميّت، در اين سال های اخير مدام تنها بودم و سر انگشتانم دکمة پستان زنی را نوازش نکرده بود، سال ها با زنی در نياميخته بودم، از بوی ماندگار که پای تخت زانو زده بود سر مست شده بودم. زنی دل باخته و شيدا که آمده بود و پناهی می جست. کولی عاشقی که سرتاسر شب در خيال چنين دمی پر شور و ديوانه سر آواز خوانده بود و هر بار با لبخند ترانه اش را به من پيشکش کرده بود. به کجا می رفتم؟ من از دنيای زن بلوچ چه می فهميدم؟ خيانت؟ وجدان؟ فقر و تنگدستی؟ دنيا قديم است و عشق قديم تر از دنيا. نه صابر، نه، فقر ودارائی همة رفتار و کردار آدميزاد را توضيح نمی دهند. آدميزاد موجود غريبی است نه. ماندگار تسليم فقر نشده بود. ماندگار در برابر جوانی و زيبائی زانو زده بود. لب های تبدار و پر تمنا و دهان کوچکش در عطش بوسه ای نيمه باز مانده بود. آن چشم های شهلا و نجيب، آن چشم ها همه جا مرا را می جستند. گيسو رها کرده بود و چشم از من بر نمی داشت. به کجا فرار می کردم؟ مگر شب ها در طلب او شانه به شانه نمی شدم؟ مگر اندام او را بارها در خاطرم مرور نکرده بودم؟ مگر طرح اندام برهنة او را در دفترچة کاهی نکشيده بودم؟ پس چرا به خودم دروغ می گفتم؟ کتمان نمی کنم. خوش داشتم دامنش را آرام آرام و با ناز بالا می زد تا جای کبود دانه های زنجير را روی پوست ترياکی رنگش می ديدم. صدای کوبش قلبم را می شنيدم. کامم خشک شده بود و مسحور و بی اراده حرکت انگشت ماندگار را دنبال می کردم. سر انگشت ماندگار روی نرمی رانش می لغزيد، لبة دامن گشاد و گلدارش را نرم نرمک بالا می برد و از درد لب می گزيد. کجائی صابر؟ چرا دستم را مانند مار گزيده ها پس کشيدم و از جا جستم؟ خيالم تا کجا ها رفته بود که ناگهان از جا پريدم؟ گرمای حضور معطّر آن زن زيبا و طنّاز بلوچ مرا تا کجاها برده بود؟ تا کجاها؟
- تخم شمر با زنجير کبابم کرد. می بينی؟
نه، نه، جائی را نمی ديدم. بايد چند بار مژه می زدم تا آن آبنوس خوشتراش از غبار بيرون می آمد.
- تب کردی؟ چرا می لرزی؟
دست روی پيشانيم گذاشته بود و با مهر نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش محزون بود.
- خدا گواهه، خدا خودش گواهه که من گناهی ندارم. مهرت به دلم افتاده. چکار کنم؟
- ماندگار من، من …
- امشب برای تو آواز می خواندم. نشنيدی؟ امشب فقط برای تو می خواندم. برای تو …
- بر گرد ماندگار، چرا تنهائی به ولايت بر نمی گردی؟
گفتگو به بی راهه افتاد. ماندگار دامنش را رها کرد و مدّتی سر در گم و ناباور به چشم هايم خيره شد:
- چه کنم؟ طلاقم نمي ده، طلاقم نمی ده که بر گردم ولايتم.
- آخه چرا با شيران لج می کنی که با زنجير کتکت بزنه؟
-چه خوش خيالی آقا، چه خوش خيال. لابد باور کردی که من کجتابی می کنم؟ ها؟ شيران خودش می گفت تا نانمان آجر نشده برو برای مطرب ها آواز بخوان. خدا به سر شاهده خودش می گفت و بعد با زنجير به جانم می افتاد. بله، با زنجير کتکم می زد و می گفت: « زنکة پتياره چرا خوش رقصی کردی؟ می گفت: « چرا هنگام خواندن قر و غمزه می آمدی؟» ملتفتی آقا؟
- نمی فهم، مگه شوهرت ناخوشه؟
- خير، شيران ناخوش نيست، هراس داره مبادا مهمان های مهندس برنجند و ازکار بيکارش کنند.آدم معتاد محتاطه، جان شيران به ترياک بسته ست، من که گناهی ندارم. چکار کنم؟ بخوانم کتک می خورم، نخوانم کتک می خورم. شيران به همه بد بين شده. شيران بيست سالی از من بزرگتره، زر خريد گيرآورده، دشنام می ده، کتکم می زنه. من که آشنائی در اين ولايت ندارم که به آن ها پناه ببرم، غريبم، غريب اين ولايتم …
تفنگ شيران را از گل ديوار برداشتم وبه دست ماندگار دادم. شکست. توی خودش شکست. راه افتاد و زير لب گفت:
- چرا با پای خودم آمدم که خوارم کنی؟
- نه، ماندگار…
ماندگار عاشق ناگهان گم شد، تفنگ را به شانه اش انداخت:
– لابد نمک گير شيران شدی؟ ها؟ نان و نمک؟ ها؟ من اگر فروشی بودم شيران تا حالا به صد نفرم فروخته بود. باکش از نان و نمک هم نبود.
بال آستيش را گرفتم و گفتم:
- گوش کن ماندگار،من نامزد دارم من در وضعی نيستم که…
- لازم نيست. فهميدم. زبان به کام بگير، يک دم گوشت را به من بسپار. اشتباه کردم، بله، اشتباه از بلخ بر می گردد. منتها خيال نکن تو نجيبی و ماندگار بلوچ نانجيب.
– من کی گفتم که تو نا نجيبی؟
– حق داری مرد مقبول، تو هنوز جوان و زيبائی ولی من جوانی ام را پشت سر گذاشتم … نه، چرا دروغ بگويم. تو مرا به ياد نامزدم انداختی. می بينی؟ در جوانی نامزدی داشتم که مثل افراسياب رشيد و مثل يوسف مصری زيبا بود. هفده ساله بودم و در هوايش مثل بلبل مستان چهچهه می زدم. زمانه وفا نکرد. نامزدم در جنگ با امنيّه های دولتی تير برداشت و ماندگار بيوه شد. اين نامرد هزار رنگ چاچولباز از راه رسيد و دو تا نخل و يک جوال آرد گندم به بابام داد و افسارش را به گردنم انداخت. مفتی صاحبم شد. آواره ام کرد. نامرد! از آن سال ها به هيچ کسی دل نبستم. بله، دلم با عادل مرد. دل مرده بودم تا تو را شبانه در کوچة آبادی ديدم و مهرت به دلم افتاد. گفتم که تا خيال کج نکنی. ماندگار بلوچ پا سبک و هرزه گرد نيست. عقلم را باختم و با پای خودم آمدم که… سزاوارم، سزاوارم.
- ماندگار، کجا رفتی ماندگار؟
از پی ماندگار بيرون دويدم. زن بلوچ، تفنگش را حمايل شانه کرده بود و از سينه کش تپه بالا می آمد و سرش را می جنباند:
- مهمان آمد، چه مهمانی. زن بيچاره خونريزی داره، گمانم وضع حمل می کنه، کاش خانم دکتر نرفته بود.
ماندگار ساده دل! مهمان های نا بهنگام مهندس برای خوش گذرانی و يا وضع حمل به ويلا نيامده بودند. خيال باطل! دختر جوان و پريده رنگ حامله نبود، مريم ريزنقش ساروی زخمی شده بود و خون دامن پيراهن مردانه و پاچة شلوار گشاد نظامی و کتانی هايش را ليچ انداخته بود. دستی به شکمش گرفته بود و خون از لای انگشت هايش می جوشيد و بر شن ريزه های کف گاراژ می چکيد و گله به گله لک می انداخت. دختر زخمی از گردن مجيد آويخته بود و به سختی قدم از قدم برمی داشت. ناله نمی کرد، دخترک لبش را به دندان گرفته بود و ناله هايش را زير دندان می جويد.
- مريم؟!
مريم ريزه لبخند بی رمقی زد و به سرفه افتاد. از کدام ولايت می آمدند؟ سماورساز به من گفته بود که از شهر ساری رفته بودند. نرفته بودند؟ چرا دم دمای سحر به آن جا پناه آورده بودند؟ لابد از اقامت موقّتی خانم دکتر خبر داشتند؟ مگر کاری از دست خانم دکتر نيمه مست ساخته بود؟ وسايل جرّاحی داشت؟ دختر زخمی بايد جرّاحی می شد و پارگی شکم و پهلويش بخيه می خورد. چرا به بيمارستان نرفته بودند؟ بيم دستگيری؟ بيم پليس؟ احمق، اگر بيم پليس نمی بود به ويلای مهندس نمی آمدند. کجا در گير شده بودند؟ پليس در تعقيب آن ها نبود و دير يا زود سر از ويلا در نمی آورد؟ رد گم کرده بودند؟
- کاش خانم دکتر اين جا بود.
ماندگار جلو دويد، زير بازوی دختر زخمی را گرفت، کمک کرد و او را با احتياط روی تخت خواباند، زانو زد و دکمه های پيراهن مردانة او را باز کرد و دست مريم را از روی زخم بر داشت:
- يا قمر بنی هاشم، تير خورده!
مجيد رو به من بر گشت، دانه های باران روی شيشه های عينکش نشسته بود. نگاهش هنوز تلخ و کدر بود.
- غير از شما دو نفر چه کسی اين جاست؟
عينک و باران و گلوله!
- نه، هيچ کس!
– الکل، عرق، ويسکی چيزی دم دست هست؟
- الکل طبّی نه ولی ودکا و ويسکی، پيدا می شه.
از پلّه ها بالا دويدم، بطری ودکای مراغه را از يخچال آشپزخانه بر داشتم. ملافه؟ ملافه ها را ماندگار اطو می کشيد و توی کمد حمام می چيد. شايد الکل سفيد هم روی ميز توالت خانم پيدا می شد. برای شستن زخم آب جوش هم لازم بود. سر راه گاز آشپزخانه را روشن کردم و با شتاب از پلّه ها پائين رفتم. ماندگار پای تخت زانو زده بود و با سر آستين عرق پيشانی دختر زخمی را می گرفت:
- طاقت بيار خواهرم، الان طبيب خبر می کنم!
مريم رو به ما برگشت، لب های خشکيده و بی خونش به لبخند بی رمقی باز شد:
- آب، برام يک ليوان آب بيار. مجيد، آب.
مجيد ليوان ودکا را به لب های دختر زخمی نزديک کرد:
- بخور، يه جرعه بخور.
- آب، تشنه م، آب مجيد!
– زخم خانم کاری است ارباب، الکل افاقه نمی کنه، غمت نباشه خواهر، الان طبيب خبر می کنم.
ملافه را به دست ماندگار دادم و گفتم:
– آخه اين وقت شب طبيب کجا پيدا مي شه؟
– خانة ملا حسن شکسته بند ديوار به ديوار خانة ماست. بيا، همراه من بيا مرد جوان.
- کجا؟ آخه شکسته بندی چه ربطی به جرّاحی و طبابت داره ماندگار؟ ديوانه شدی؟
- ملا حسن شکسته بند از همه چی سر رشته داره.
رو به مجيد چرخيد و به زاری گفت:
- ارباب، با اين همه خون ريزی خانم تا سحر تلف مي شه، اجازه بده طبيب خبر کنم.
- دست نگهدار خانم. دوستمان رفته دنبال دکتر جرّاح.
سگ ناتور زابلی پارس می کرد و ماندگار بلوچ کنار تخت مريم بی تابانه پا به پا می شد:
- ببری بی سبب پارس نمی کنه ارباب…
مريم سرش را به سختی بلند کرد و آهسته گفت:
- مجيد، شايد جلال با دکتر بر گشته.
مجيد دست روی شانه ام گذاشت و شمرده شمرده گفت:
- ما مجبوريم رفيق مريم رو اين جا بستری و معالجه کنيم. ممکنه اين کار چند روزی به درازا بکشه. نمی خوام کسی به حضور او پی ببره. فهميدی کسرا؟ دکتر جرّاح امشب چشم بسته مياد و چشم بسته بر می گرده. گوش کن کسرا…
- کجا درگير شدين؟ سماورساز …
- تو هنوز ياد نگرفتی گوش کنی؟
گلوله ای در هوای مه گرفته و بارانی شليک شد و حرف مجيد نيمه کاره ماند. سگ ناتور زابلی زوزة دردناکی کشيد و به رنجموره افتاد. ماندگار تفنگش را سر دست گرفت و بيرون دويد. از پله ها بالا پيچيدم و برق سالن و آشپزخانه را خاموش کردم. شب به آخر رسيده بود و دريا آرام آرام از تاريکی بيرون می آمد. باران ريزی می باريد و دانه های باران بر جام پنجره می لغزيدند و سروهای مطبّق اشک می ريختند: ببری! لاشة بَبری در شيب راه شنی افتاده بود و زنجموره هايش بريده بود. ماندگار بيهوده گلو جر می داد و رو به بَبری می دويد و سر و دست می جنباند. تک تيری در هوای بارانی ترکيد، دو لول شکاری از دست ماندگار پريد، زن بلوچ دور خودش چرخيد و زير درخت نارنج به شانه غلطيد:
- سوختم شيران، سوختم!
مجيد به سالن آمده بود و پشت سرم نفس نفس می زد:
- تو چيزی نمی بينی؟ از کدوم طرف شليک کردن؟
- سوختم شيران، حسرت به دل از دنيا رفتم خدايا، سوختم!
باران سحری و هوای گاوگم و ابری چشم اندازم را کور کرده بود. همهمة گنگی از آبادی می آمد و در خروش مداوم امواج دريا محو می شد. زن بلوچ هنوز می ناليد و باران مثل دم اسب می باريد و شمشادهای خيس کناره جادة شنی زير نور مهتابی ها برق می زدند. اگر کسی مختصر تجربه ای از تاکتيک جنگی می داشت شمشادهای دامنة تپه را را ناديده نمی گرفت. شايد، شايد به همين خاطر ناگهان احساس کردم سايه هائی در پناه شمشادها می لغزيدند و پشت خم پشت خم رو به بالا می آمدند.
- تو چيزی نمی بينی؟
- شمشاد ها، پشت شمشاد ها.
- به ما خيانت شد، لو داد بی شرف!
چه کسی لو داد؟ مجيد روی پاشنة پا چرخی زد و با شتاب از پله ها سرازير شد. به کجا می رفت؟ بارها از سماورساز و کسرا شنيده بودم که چريک زنده به دست پليس نمی افتد. شنيده بودم که چريک گلولة آخر را برای خودش نگه مي دارد. ولی مريم سلاح نداشت. سيانور؟ مجيد؟ نه، اين کار از آدمی مثل مجيد ساخته نبود. شايد اگر سماورساز به جای او بود کار را با دختر زخمی يکسره می کرد ولی مجيد … چند پلّه از پی او آهسته آهسته پائين رفتم و در نيمه راه پا سست کردم. محيد انگار با خودش حرف می زد و صدای مريم به گوش نمی رسيد. برگشتم. حتّی از تصور آن صحنه مهره های پشتم می لرزيد. لابد مريم ريز نقش ساروی به زير تخت خزيده بود و با ملافه و پتوی کهنه استتار کرده بود و چشم های وحشت زده اش روی لولة مسلسل دستی رفيق همرزمش دو دو می زد. لابد مجيد بالشی روی صورت مريم زخمی می گذاشت، رو بر می گرداند و چشم بسته شليک می کرد. بر گشتم. ناله های جگر خراش ماندگار بريده بود. زن بلوچ حسرت به دل از دنيا رفته بود و مرگ، مرگ در کمينم نشسته بود. به ديوار چسبيده بودم و انتظار می کشيدم. مرگ! دو باره با مرگ رو به رو شده بودم و اين بار به خواهرم فکر می کردم. به فلک نقره فام. چهرة چريکة زخمی از خاطرم پاک شده بود و به جای او خواهرم فلک را می ديدم. خيس عرق بودم و دلم می خواست به زير زمين می رفتم و مطمئن می شدم. آن دختری که روی تخت در خونش غلتيده بود، خواهرم نبود؟ ها؟ دخترشاطر کجا بود و چرا خيالش اين همه عذابم می داد؟
- به هر حال جان سالم به در نمی بره!
- می خوای چکار کنی؟
صدا در گلوی مجيد شکست.
- محاصره شديم، مريم … مريم…
دست دراز کردم تا مسلسل دستی را از او بگيرم. داد کشيد:
- مگه ديوانه شدی؟
رعدی در دل آسمان ترکيد، جام شيشه فرو ريخت و صدای مجيد در غرش مداوم رگبار مسلسل تکه تکه شد.
- منتظر… چی… هستی؟
به ديوار چسبيده بودم، مثل تابلو به ديوار چسبيده بودم و نمی توانستم تصميم بگيرم. ويلای زيبای مهندس شباهنگ را شبانه به رگبار بسته بودند و از هر سو گلوله بر در و ديوار می باريد و خاک و خاشاک بر سر و صورتم می پاشيد و من سراسيمه به دنبال سيانور جيب هايم را می گشتم و چيزی نمی يافتم. مجيد از پلّه ها بالا پيچيد و در پا گرد دو باره هوار کشيد:
- منتظر چی هستی کسرا؟ چرا فرار نمی کنی؟
- مريم، من مريم رو با خودم می برم.
- کجا می بری؟ قبرستون؟
- مجيد. تو تنها حريف اونا …
- اگه دير بجنبی …
تتمة حرفش را رگبار مسلسل روبيد و به گوشم نرسيد. بی فايده بود، ماندنم بی فايده بود. بايد هر چه زود تر می رفتم و جانم را نجات می دادم. هيچ کاری از دست من ساخته نبود. مجيد به طبقه بالا رفته بود و گويا از پنجره شليک می کرد. صدای مسلسل يک دم خاموش شد. از جا کندم و به زير زمين دويدم. مريم روی تخت به پشت افتاده بود، دستش آويزان بود. دخترک با چشم های بی فروغ به سقف نگاه می کرد. سؤالی بی جواب در چشم هايش يخ بسته بود چرا؟ چرا؟ زانو زدم و با کف دست پيشانی اش را لمس کردم. پيشانی مريم هنوز گرم بود. دهانش نيمه باز مانده بود و رشته خونی از گوشة لب ها تا زير چانه و گردنش لغزيده بود. بيهوش شده بود؟ مرده بود؟ به همين سادگی؟
- به هر حال جان سالم به در نمی بردی، خواهرکم.
صدای خودم را نشناختم. صدايم رگه دار و بغض آلود شده بود. احساس می کردم جنازة خواهرم را درآن زير زمين جا می گذارم و فرار می کنم. وسايلم را بر داشته بودم و پا به راه دم در ايستاده بودم و نمی توانستم چشم از دخترک مجروح بردارم. رگبار مسلسل از جايم کند، به خودم آمدم، کپسول سيانورم را زير زبانم گذاشتم و رو به تاريکی دويدم. شيب ملايم تپّه را مار پيچ می دويدم و رو به درختچه های انبوه خيز بر می داشتم. مجيد نهيبم کرده بود و من مثل شکار گريخته بودم و دور از تير رس گلوله ها، توی نهر آب، در پناه بوته های تمشک و درختچه های وحشی بز خو کرده بودم و دلم به رفتن رضا نمی داد. نمی دانم چرا احساس سرباز ترسوئی را داشتم که به دشمن پشت کرده بود، سرباز ترسوئی که لاشه اش را با خفّت و خواری به جلو می کشاند. ترديد؟ بله، به درستی رفتارم شک کرده بودم و با صدای ترکيدن هر گلوله بر می گشتم و از لای بوته ها سرک می کشيدم: مريم! هر چه در دامنه تپّه بالاتر می رفتم بوته ها و درختچه ها انبوه تر می شد و سرعت نهرآب بيشتر. شب به آخر رسيده بود و آسمان و کوه و جنگل در تودة ابر و مه فرو رفته بود و باران بی امان می باريد. از نهر آب بيرون آمدم و درختی را در آن دور های دور نشان کردم. اگر خودم را به بالای درخت می رساندم می توانستم ويلای زيبای مهندس شباهنگ را زير نظر بگيرم. رو به تک درخت دامنة تپه می دويدم که ناگهان رعدی ترکيد و انفجار مهيبی زمين و هوا را لرزاند و پژواکش در کوه مه گرفته مکرر شد. ختم ماجرا! دود غليظی از پشت شمشادهای کنار جادة شنی بالا می رفت و مرغان دريائی بر فراز ويلای مهندس پر می کشيدند و وحشت زده شيون می کردند و رو به دريای کبود می رفتند. دريا و مه آسمان و باران جنگل در هم آميخته بودند و طبيعت، اين پير بی خيال و بی دغدغه به راهش ادامه می داد و باکش از ترکش خمپاره و رکبار مسلسل موجودات دو پای روی زمين نبود. باران بر چهره ی اساطيری و زيبای ماندگار دريای خزر می باريد و خون و حسرت اورا می شست و به خاک می برد. مريم ريز نقش چريک خاک می شد و از خاکش بنفشه می روئيد و مجيد در قلب دوستانش به خاک می رفت و دريای خزر همچنان می خروشيد و می خروشيد و مرغان دريائی بر آسمانش پرواز می کردند و ما نبوديم. بودن؟ کاش می توانستم آن دم بودن را به تصوير می کشيدم و در گوشة کاغذ ثبت می کردم. انگار از ما همين نقش ها و تصاوير به جا می ماند. واقعاً می ماند؟ من اگر نقّاش می شدم يادگاری از من روی زمين باقی می ماند؟ چرا تمام روز زير باران قدم زدم و سر انجام برگشتم تا در کنار سماورساز بجنگم؟ سرم پر از صدای انفجار گلوله بود و ذهنم مسخّر و مسحور طبيعتی که در برابرم آغوش گشوده بود، هزاران طرح و رنگ در خيالم نقش می بست و در همين حال نيروئی ناشناخته و درونی مرا به سوی سماورساز می راند. من همه چيز را در هر موقعيّتی به شکل تابلو و تصوير و رنگ می ديدم و حتّی مفاهيم انتزاعی را تا درک و هضم کنم در خيالم نقّاشی می کردم و آن ها را دو باره می آفريدم. ذات و زبان و زندگيم خط و رنگ و نور بود و با رنگ و خط می انديشيدم و هرگز نمی توانستم گريبانم را از چنگ اين ناخوشی رها کنم. چرا تا شب زير باران ريز پائيزی، روی برگ های زرد و ارغوانی و نارنجی قدم زدم و سر انجام راهم را کج کردم؟ راه ديگری برايم وجود نداشت؟ راه من به ميدان تير چيتگر ختم می شد؟ بارها با مرگ رو به رو شده بودم ولی هرگز باورنکرده بودم که مرگ، سر انجام مانند جانوری غريب در برابرم خواهد خسبيد و با دو چشم سفيد نگاهم خواهد کرد. مرگ را باور نمی کردم. جوانيم مجال نمی داد. جوانی با مرگ بيگانه است. جوانی سرشار از زندگی است و مرگ را به بازيچه می گيرد. پيری از مرگ هراسان است و به هر شاخة شکسته ای می آويزد و من، آرزو داشتم هرگز به آستانة پيری نرسم. از پيری و درماندگی بيزار بودم، بيزار. از خواری و ذلت بيزار بودم. مگر به همين خاطر بر نگشته بودم تا غرورم را ارضا کنم؟ تا خوار و سر شکسته و زبون در حاشية زندگی پرسه نزنم؟
- ديوانگی نکن پسرم!
کاش می شد با پند واندرز آدم ها و دنيا را عوض کرد.
روز ها و روزها در کوی و برزن و بازار می چرخيدم و زير لب با خودم حرف می زدم. کدام ديوانگی؟ مردم ما قرن ها نصيحت شنيده اند و زندگی همچنان به راه خودش رفته است. زندگی؟ منبرها کهنه و سائيده شده اند و زبان ها مو در آورده اند و بازار هنوز همان است که بود و حمّال ها هنوز در ازای سکّه ای عرق می ريزند و طی قرن ها و قرن ها کالاهای گرانبهای اهل دولت و ثروت را جا به جا می کنند و ظهرها در ساية گاری های لکنته و ديوار پوسيدة مسجدی تکّه نانی را سق می زنند. نه صابر! دنيا هنوز قديم است و در بر همان پاشنة قديمی می چرخد. می بينی؟ دوره گردهائی که از آن سوی تاريخ می آيند و گرسنگی را جار می زنند. گداهای ژنده پوش و معلولينی که انگار از عهد دقيانوس روی پلّه های مساجد نشسته اند و لب های بی خون و تناس بسته شان به دعائی ناتمام می جنبد. بوی کهنه و سگ جانی که در شبستان مساجد ميهن ما می چرخد و سر گيجه می آورد. اورادی که نخ نما شده اند و مانند رؤياهای ديوانه ای در هم می پيچند و راه به جائی نمی برند. احاديثی که بوی شير شتر و موی بز و ريگ های روان صحرا می دهند و ذکر مصائبی که هرگز به آخر نمی رسند. تعزيه خوانی و عزا داری و سينه زنی. اشک و آه و ناله و آن سر بريده ای که از صحرای سوزان کربلا تا دور افتاده ترين روستا ها بر سر نيزه می رود و هرگز خون آن گلوی بريده خشک نمی شود. مردمی که در زمانة اصحاب کهف سنگ شده اند، به خواب رفته اند و مانند خوابگردها قدم بر می دارند. می آيند و با نگاه گم و گيج در آب چرک و کثيف پاشوره وضو می گيرند و در صف نماز جماعت خواب شير برنج و ذغال می بينند. همه غايبند و فکر و خيالشان در گير چيزی است که هيچ ربطی به حضور آن ها در نماز جماعت ندارد. زندگی؟ اين زندگی مانند جوز پوکی خالی است. همه چيز از درون پوکيده و سياه شده ولی پوستة جان سخت آن هنوز پا بر جاست. عادت! عادت کرده اند که پای منبر بنشينند و به روزگار سياه خودشان گريه کنند. هيچ، هيچ چيز تازه و نوی در اين تکرار ملال آور وجود ندارد. هيچ پرسشی پيش نمی آيد، پاسخ همة سؤال ها از پيش داده شده. مردم ما از روی نسخه هائی زندگی می کنند که قرن ها پيش تجويز شده، شستن اين نسخه ها کار ساده ای نخواهد بود. تغيير؟ بله، بايد از جائی شروع کرد. از کجا؟ من از کجا شروع کرده بودم و به کجا رسيده بودم؟ کجا بودم؟ چه می کردم؟ کجائی نقره فام؟ توی صف نماز جماعت مسجد شاه؟ تو که سال ها پا به مسجد نگذاشته بودی؟ سيانور، مسجد شاه و شپش ها!
- طاعت قبول!
صدای آشنائی زير گو شم به پچ پچه می گفت:
- چقدر لاغر شدی رفيق؟
لاغر؟ چند شب زير باران پياده راه رفته بودم؟ روزها در پناه درختی، صخره ای، تخته سنگی گز می کردم و سر لک چرت می زدم و شب ها راه می افتادم تا خودم را به مسجد شاه برسانم و مثل جنازه بيفتم. کوه و دشت و درّه و جنگل را پياده گز کردم تا کم کم به ريخت و قيافة گداهای ژنده پوش دم مسجد شاه در آمدم و بی هيچ غم و دغدغه ای با آن ها بُر خوردم. کف پاهايم تاول زده بود، ريشم بلند شده بود، لباس هايم چرک و پاره شده بود، چشم هايم خانه کرده بود و توی حدقه دو دو می زد، زير زبانم از تماس مداوم کپسول سيانور زخم شده بود و آزارم می داد و باز در خيالم، از خودم و روزگارم طرح می زدم و به ديوار خاطرم ميخ می کردم. من اين طرح ها و تصاوير را هرگز فراموش نخواهم کرد، هرگز! آن ها را با خودم به گور خواهم برد. پائيز و جنگل باران خورده و ابهت و عظمت کوهی که تمام رمقم را گرفته بود و صدای زنی که هر از گاهی در گوشم زنگ می زد: آواز جانگداز ماندگار خزر.