Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
17460907_481

شاهکار خلقت

Posted on 18 جولای 202310 سپتامبر 2023 By حسین دولت‌آبادی

خاله زلیخا سنگ تمام گذاشت و با مهر و محبت زیاد این بلا را به‌‌سرم آورد. تازه از حمام بیرون آمده بودم، کارگر حمام بنا به سفارش خاله زلیخا، با کیسۀ زبر، لیف و صابون مرا از پوست در آورده بود، مثل پر سبک شده بودم، نفس‌ام تازه شده بود و احساس ناب و خوشایندی داشتم. سر بینۀ حمام نمره، زلیخا به صندلی‌ خالی اشاره کرد؛ نی‌قلیان تنباکو را به‌دست‌ام داد و یک استکان چای تازه دم ریخت و روی میز گذاشت. دم غروب، شکم خالی چند پک به قلیان زدم؛ دنیا دور سرم چرخید؛ زرداب‌ام به‌‌هم خورد، دهان پرآب شد و قلب‌ام به‌ طپش افتاد. خاله زلیخا از رنگ رخ‌ام پی به ‌حال‌ زارم برده بود، رفت تا شربت آب لیمو درست کند. گیرم دژبان دستپاچه بود تا هرچه زودتر مرا به‌پایگاه می‌برد و در پاسدارخانه به افسر نگهبان تحویل می‌داد:

«زخمت نکش خاله، وقت تنگه، ما باید بریم»

با اشارۀ تراب، دست به ‌لبۀ میز گرفتم؛ بسختی ازجا برخاستم؛ چشم‌هایم سیاهی رفت، سرم واچرخید و با ملاج زمین خوردم.

«بفرما. حالا خر بیار و باقالی بار کن.»

خاله زلیخا با لیوان شربت آب لیمو برگشت، به سختی نیم ‌خیز شدم، شربت خنک را سرکشیدم، هرچند افاقه‌‌ای نبخشید، بیمار و نزار به بازداشتگاه پایگاه برگشتم و تا چهل و هشت ساعت سردرد شدید و حالت تهوع واگذارم نکرد. شقیه‌هایم گاه و بی‌گاه تیر می‌کشید و میل به ‌غذا نداشتم. سرکار استوار به بهانۀ احوالپرسی روزی چند بار به من سر می‌زد و وراجی می‌کرد:

«من تا حالا لب به قلیون تنباکو نزدم، اصلاً با دود ودم میونه‌ای ندارم. زن و شراب و شلاق، بهترین لذت زندگی! زن و شراب و شلاق! گیرم طرف تا اسم زن می‌شنوه؛ کهیر می‌زنه، به خدا خواجه‌ست.»

«چی شده، انگار قهر کرده و با تو حرف نمی زنه؟»

«خفه خون گرفته، داره منو دقمرگ می‌کنه.»

 میانۀ آن‌ها دوباره شکراب شده بود، هوشنگ او را جواب کرده بود، لب فروبسته بود و با او همکلام نمی‌شد. سرکار‌استوار که تنهائی و خاموشی هم اتاق‌اش را نمی‌توانست تحمل کند، اصرار می‌کرد تا به‌‌اتاق آن‌ها می‌رفتم و با او همکاسه می‌شدم. باری، از خرشیطان پائین آمدم، پیشنهاد طبا را پذیرفتم، زیرانداز مقوائی و پتوهای سربازی را به اتاق آن‌ها بردم و روی سمنت یخزده، بین آن دو نفر پهن کردم. این جا به جائی چند روزی آن‌ها را از تکرار و یک‌نواختی ملال‌آور بیرون آورد، روحیه گرفتند و اخم‌هایِ هوشنگ به مرور باز شد. داستان‌ها، ماجراها،  جوک‌ها و لطیفه‌هائی که گاه و بیگاه، نقل می‌کردم، به مذاق طبا خوش می‌آمد و باعث خنده و سرگرمی هوشنگ می‌شد.

 «خدا رو شکر نمردم و خندۀ طرف رو دیدم.»

« تحفه، نمکدون، تو دوباره مزّه انداختی؟»

من ده سال تا پانزده سال از طبا و هوشنگ کوچک‌تر بودم، با وجود این بیشتر از آن‌ها با مردم زندگی کرده بودم و چنته‌ام پر بود. از جمله ماجراهائی که برای آن‌ها نقل کرده بودم؛ داستان دو رفیق به نام حسن و حسین بود که هر سال در دهۀ محرم، شب‌ها در‌ حسینیه با مردهای آبادی عزاداری می‌کردند و سینه میزند: «حسن، حسین.» در ولایت ما مردها مانند کردها و لرها به‌ هنگام رقص، با دست چپ کمر یک‌دیگر را می‌چسبیدند؛ همزمان و هماهنگ، بدون نوحه و موسیقی، با هم پا بر می‌داشتند، به‌جلو می‌رفتند؛ با دست راست سینه می‌زدند و دور تختگاهیِ روی حوض حسینیه می‌چرخیدند. زن‌ها و دخترها سینه نمی زدند، بلکه در غرفه‌ها کنار سماور به تماشا می‌نشستند. باری شب عاشورا حسین متوجه می‌شود که حسن، دوست‌اش، تنبان همسرش را اشتباهی به جای تنبان خودش پوشیده‌است. آبرو ریزی! چه باید کرد؟ حسین با لهجۀ محلی و آهنگ سینه زنی می‌خواند:

 حسن اون چیه به پاته، حسن مال بچه‌هاته

حسن نگاهی به تنبان می‌اندازد و جواب می‌دهد:

حسین شب بود ندیدم/ به‌پای خود کشیدم.

غرض، این دو بیت، مثل «موخوم بزنم به زیپش» ورد زبان طبا شد و شب و روز آن را چندان بیجا تکرار ‌و تکرار کرد تا هوشنگ دو باره دچار دل پیچه شد و در آن گوشه گره خورد. غرض، صلح، آشتی، شادی و سرخوشی آن‌ها دیری نپائید، پا در میانی من به‌ جائی نرسید و ثمری نبخشید، نه، بی‌فایده بود، طبا و هوشنگ از هم منزجر و متنفر بودند، شب و روز رنج می‌بردند و به ‌سختی یکدیگر را تحمل می‌کردند. حتا چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. هر بار که طبا کنار سفرۀ کاغذی یک زانو می‌نشست، روی کاسۀ آش غوز می‌کرد و با ملچ و ملوچ غذا می‌خورد، هوشنگ دندان بر‌دندان می‌سائید؛ به‌خودش می‌پیچید، انگار طبا اعصاب او را مثل موش می‌جوید. گاهی بی‌تاب می‌شد، لیچاری زیر لب می‌گفت و با غرولند از اتاق بیرون می‌زد. استوار تا چشم او را دور می‌دید، بالای منبر می‌رفت، مذمت و بدگوئی می‌کرد.

«دیدی؟ نگفتم طرف از من بیزاره، انگار شوهر ننه‌شم.»

من بی‌طرف مانده بودم و هرگز به‌نفع هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدم. با این‌همه روز به روز بیشتر به هوشنگ نزدیک می‌شدم وتا آن‌جا که ممکن بود از مصاحبت با طبا طفره می‌رفتم و به همدلی دل روی دل او نمی‌گذاشتم. من اگرچه به ‌زبان نمی‌آوردم، ولی اداهایِ آن مردک نازک نارنجی و آه و ناله‌های مداوم او را به‌سختی تحمل می‌کردم.

سرباز نگهبان طبا را به دستشوئی برد و هوشنگ در غیاب او رو به من چرخید و به زبان آمد:

«ببینم، این تحفه دوباره چی زیر گوش تو می‌گفت؟»

«می‌گه بیگناهه، می‌گه رفقا بش تهمت دزدی زدن!»

«مردک ما روخفه کرد بسکه گفت: بیگناهه!»

«اتگار تا حالا چند بار ازدواج کرده…»

«آخه کدوم زنی با این الدنگ دیوث زندگی می‌کنه؟ فکر و‌ ذکر این قرمدنگ مدام زیر شکمشه، غیراز کیرش به هیچی فکر نمی‌کنه.»

«گمونم طبا در زنباره‌گی رو دست پیغمبر اسلام بلند شده»

«اگه تموم دنیا رو بگردی شبیه این گه لوله پیدا نمی‌کنی»

سرکار استوار به این که همیشه چند تا معشوقه داشته، افتخار می‌کرد. همسر و معشوقه‌ها کفاف نمی‌داده‌اند و به‌جنده خانه نیز سری می‌زده‌است. زن سابق‌اش که شک کرده، سر زده به اصفهان، می رود تا مچ آن‌ها را سر بزنگاه بگیرد. شبانه زنگ در‌آپارتمان را می‌زند، کسی در را باز نمی‌کند، طبا همراه رفقا به الواطی و جنده بازی رفته‌است، همسر دلشکسته با سنگ شیشه‌های پنجره را می‌شکند و به‌ تهران بر می‌گردد، دزدها از فرصت استفاده می‌کنند و اسباب و اثاثیه آن‌ها را می‌برند. از آن‌جا سرکار‌استوار سابقۀ درخشانی داشته، همقطارهایِ همخانه‌‌اش دزدی را از چشم او می‌بینند؛ شکایت می‌کنند و دادگاه او را غیابی به سه ماه زندان محکوم می‌کند. سرکار استوار جان کنده بود و دو ماه محکومیّت‌اش را در انفرادیِ بازداشتگاه پایگاه، با هوشنگ گذرانده بود و در این مدت او ‌را از دنیا و مافیها بیزار کرده بود.

«چرا به خزعبلات این مردک مزخرف گوش میدی»

«چکار کنم؟ مگه تو دو ماه تموم گوش ندادی؟»

طبا تا از نظافت اتاقک و شستن ظرف‌ها تن می‌‌زد، گاه و بی‌گاه اصل و نسب اشرافی و درجه‌اش را به ‌یاد ما می‌آورد. هرچند درنهایت کوتاه می‌آمد، ظرف‌ها را به‌دستشوئی بازداشتگاه می‌برد و با نق نق و غر و لند گربه شوی‌ می‌کرد. تبار اشرافی، والدۀ پولدار، داماد سرهنگ تمام خاله‌اش تأثیری در اجرای مقرراتی‌ که با توافق سه نفر وضع شده بود، نداشت. هوشنک زیرلب می‌‌خواند: بجز خوردن انگور نیست چارۀ دیگر! بزرگزاده هر‌بار که به ‌گذشته‌اش بر می‌گشت، حسرت می‌خورد. افسوس! در کودکی بازیگوشی و شیطنت، در نوجوانی و جوانی زنبازی‌ و عیاشی کرده بود، از تحصیل ودرس و مشق غافل شده بود؛ به تعبیر خودش، زندگی‌اش به‌ خاطر زن‌ تباه شده بود و حالا در زندان پایگاه آه سرد و گرم می‌کشید؛ افسوس می‌خورد که بهترین سال‌های عمرش در بی‌‌‌خبری گذشته بود. اگر حرف‌های سرکار‌استوار اعتباری می‌داشت، او تنها فرزند خانودۀ ثروتمندی بود که از بد روزگار به‌ ارتش رانده شده بود و با درجۀ استواری خدمت می‌کرد. از شواهد امر پیدا بود که مادر دولتمند او که در عنفوان جوانی شوهرش را از دست داده بود، یادگار او را، تنها فرزندش را ننر و نازک نارنجی بار آورده بود. شازده پسر او، گویا ده بار به خاطر «زن» به قصد خودکشی سم خورده بود و هربار او را نجات داده بودند. در آن سال‌ها آنقدر سم‌های گوناگون خورده بود که روئین تن شده بود و دیگر هیچ سمی بر او کارگر نبود. بار آخر یک لیوان سم «د.د.ت» را مانند شراب خلار شیراز بالا انداخته بود، گیرم پس ‌از بیست و چهار ساعت سم دفع شده بود. معجزه!!! پزشک به او گفته بود که اگر قاطر این‌همه‌ سم را خورده بود، بی‌شک سقط می‌شد. غرض، طبا در آن‌سال‌ها بلائی به‌سر وجود ذیجودش آورده بود که حالا، شب‌ها هر چقدر قرص والیوم و لومینال می‌خورد، براو اثر نمی‌کرد و خوابش نمی‌برد، به راهرو می رفت و به موسیقی عربی گوش می داد.

« این مردک بالأخره منو تو زندون دقمرگ می‌کنه.»

تراب دژبان سرکاراستوار را مثل هر هفته به‌خانه‌اش برده بود و من و هوشنگ در خلوت سر او را بار گذاشته بودیم، طبا حوصلۀ مرا هم در انفرادی سر برده بود و دل‌ام از دست او خون بود:

«صبح تا شب در بارۀ زن حرف می زنه، خسته نمی شه؟. هربار به‌عکس لختی زن‌ها نگاه می‌کنه، آب از لب و لوچه‌ش راه می‌افته.»

«از کجا میای؟ از شهر زن. به کجا می‌ری؟ به شهر زن.»

 « ناخوشه انگار، زن از زبانش نمی‌افته.»

«تازگی با یه بیوۀ چهل، پنجاه ساله ازدواج کرده، زنکه دو تا کره از شوهراولش داره، پول ولخرجی‌های این نکبت را می‌ده، براش سواری خریده، دژبان هفته‌ای، ده روزی یه بار مردک رو با این سواری می‌بره خونه‌ش، اونجا منتظر می‌مونه تا آقا با عیال بره تو رختخواب.»

«می‌گه هفته‌ای، ده روزی یه ‌بارکافی نیست، میگه شبی پنج تا

شش بار سوار می‌شده، به نظر من ناخوشه، آخه مگه می‌شه؟»

«مردک واسۀ اون زنکه این‌همه بی‌تابی می‌کنه، چند بار گفتم، مرد طاقت بیار، گیرم دو‌ هفته سوار نشدی، مگه چی می‌شه. تو اگه ابد گرفته بودی چکار می‌کردی؟ گفت خودمو دار می‌زدم. می بینی؟ فایده نداره، می‌ترسم یه روز اختیارم رو از دست بدم بزنم داغونش کنم.»

«اگه یه مشت به طبا بزنی، جون از مانحتش در می ره»

«آخه تو که نمی‌دونی چقدر منو عذاب داده، ادعاهاش کون خر نر رو پاره می‌کنه، آقا به قول خودش بزرگ زاده‌ست، اعیون زاده‌ست، ولی آش گدائی می‌کنه، ما این‌جا جیره نداریم، باید از کیسه بخوریم، گیرم بزرگزاده واسۀ یه کاسه آش بند پوتین سربازی، یه ساعت پشت در انفرادی داد می‌زنه و فاتحه می‌خونه تو اعصاب من. قرمساق! هربار یه افسر چلغوز واسۀ بازرسی میاد زندون، به خایه‌هاش دخیل می‌شه، التماس، ناله، گریه ‌و زاری می‌کنه تا بلکه اونو ببخشن، آخه آدم اینقدر حقیر، بی بو و خاصیت، اینقدر بد بخت و پفیوز می شه؟»

هوشنگ بشگۀ باروت بود و دیر یا زود منفجر می‌شد، گاهی از فرط خشم و عصبیت مشت به‌دیوار سیماتی می‌کوبید و دندان بردندان می‌سائید، گاهی به خودش می‌پیچید، و ناگهان به قهقهه می‌خندید، خنده‌ای دردناک و هیستریک که  مدت‌ها ادامه می‌یافت و چشم‌هایش پر اشک می‌شد. آن شبی که طبا مانند سردار فاتحی از راه رسید و داد کشید: «زدم به‌زیپش!» هوشنگ آنقدر خندید که نفس‌اش برید و ‌کبود شد. طبا، ظفرمند، در درگاهی اتاقک ایستاده بود. چشم‌های سبزش از خوشی می‌درخشیدند و واقعه را با رضایت خاطر حکایت می‌کرد:

«گفتم عیال بریم بالا، موخوم بزنوم به زیپت»

هوشنگ قد و بالای او را ورانداز کرد و ناگهان ترکید. قهقهۀ او شیطانی و تلخ بود، قطع نمی‌شد و کم کم مرا نگران  می‌کرد:

«چی شده هوشنگ؟ هی، هی، این چه جور خندیدنه؟»

«شاهکار خلقت، بخدا این مردک شاهکار خلقته»

طبا از «اسب سواری» برگشته بود، سبک بال و سرخوش بود:

«شاهکار خلقت؟ آقا داره به من می‌خنده»

هوشنگ بریده بریده و نیم نفس گفت:

«چیه بزرگزاده، مگه من حق ندارم توی این سوراخی بخندم؟»

«این که خنده نیست، تو انگارداری گریه می‌کنی!»

«امروز سر دماغه، بذار قهقهه بزنه، دست به ترکیب آقا نزن، تا بپرسی خرت به چند، دوباره بق می کنه و میشه عنق منکسره»

هوشنگ به‌‌ ‌قهقهه می‌خندید، مانند ماشین خودکار می‌خندید؛ خنده‌ای عصبی و بدون شادی که بیشتر به گریه شباهت داشت. طبا اگر چه لبخند می‌زد، ولی رنگ رخش نشان می‌داد که ازاو رنجیده بود:

«ها،هاها، یه خُرده بحند؛ دستِ بُز»

صدای طبا می‌لرزید و ناشیانه ادای او را در می‌آورد: ههه، ههه.

«دلم می‌خواد بخندم، اگه ناراحتی گوش‌هات رو ببند.»

«بخند، بخند، بخند، اینقدر بخند تا بترکی…»

«من امروز عشقم کشیده بخندم، تو چرا حرص می‌خوری؟»

«خیال می‌کنی من سر علف خوردم و نمی‌‌فهمم؟ می‌دونم که داری به‌‌‌من می‌خندی، منو مسخره می‌کنی، آخه کجایِ من خنده داره؟ بگوتا منم بخندم. لابد واسۀ این می‌خندی که با تو به حموم نیومدم؟ لابد فکر می‌کنی چون لاغرم و مافنگی‌ام از هیکلم خجالت کشیدم. تو که چاق و ورزشکاری کجا رو گرفتی؟ خدا بیشتر چاق و پروارت کنه، من ‌که بخیل نیستم. کورشه اون چشمی که حسادت کنه و نتونه ببینه. ولی می‌دونی هوشنگ خان، منم اگه مثل تو معامله‌م رو لای پام قایم می کردم، حالا چاق و چله، گُرد و پولدار بودم. گیرم من به‌خودم سخت نگرفتم، یه عمر، هر جا و با هر زنی که پا داد شلاق زدم، به همین خاطر نی‌قلیون شدم، من هیچ آرزوی ندارم، هیچ حسرتی به دلم نمونده، به اندازۀ موهای سرت زن به زیر رون کشیدم، اینجاها رو نگاه کن، ببین، اینجاها که بی‌خود و بی‌جهت خالی نشده، گیرم تو… آره، تو سی سال به تشک مالیدی به این بهانه که از این کثافتکارها خوشت نمیاد.»

هوشنگ یک‌دم نفس گرفت و به دیوار تکیه داد:

«تو باز رفتی بالای منبر و از جنده بازی‌هات حرف زدی، مگه قرار نبود از چهار بعد از ظهر ببعد کسی در بارۀ زن حرف نزنه؟»

«توکه مرد نیستی، می‌ترسی شب جنب بشی؟ بخدا قسم من شک دارم که تو مرد باشی.»

«سید، لج منو درنیار، کاری نکن که یه شب کار دستت بدم»

«کاش اینکار ازت ساخته بود، اول برو خودت رو امتحان کن.»

هوشنگ رو به من چرخید و گله مند گفت:

«سیاحت می‌کنی؟ اگه دهن این تحفه را روببندی، با کونش از زن حرف می‌زنه. من نفهمیدم این دیگه چه جور جانوریه. آخه لاکردار، تو که ما رو دیوونه کردی، بس کن دیگه، آه، خفه شدیم، یه دقیقه اون دهن صاحب مرده‌ت رو ببند و بگیر یه گوش ساکت بشین. دیلاق، آخه به ما چه که تو رفتی خونه و زدی به زیپ عیالت؟»

طبا اخم کرد، زبان به کام گرفت، رادیوی ترانزیستوری‌اش را از

جاسازی برداشت، با قهر و عصبانیت به‌راهرو دوید؛ یک‌دم بعد صدای موسیقی عربی زیر طاق راهرو انفرادی پیچید. هوشی انگار صدای نگیر و منکر را را توی قبر شنید: یاعبدالله! ناگهان از جا پرید، چندبار مشت به‌‌پیشانی‌اش کوبید، آهی از سر درماندگی کشید، به‌ سجود رفت و تا مدتی سر از مقواها برنداشت.

«خدای من، عربی، عربی، باز هم عربی!»

گوش‌هایش را با دوست بسته بود و سرتا سر بدن‌‌اش می‌لرزید و با صدای گرفته و خشداری می‌نالید:

«عربی، عربی، باز هم عربی، آی خواهر و مادر…»

طبا توی راهرو قدم می‌زد، گاهی دم در اتاقک پا‌سست می‌کرد و لبخندی به حال زار او می‌زد و می‌گذشت، بار آخر اخم کرد و رو به در انفرادی خیز برداشت و چند بار مشت به در آهنی کوبید:

«آهای نگهبان، آها، حسن جون توئی، در رو باز کن، بذار من از این‌جا برم تا آقا هوشنگ راحت بشن»

سرپاسدار آشنای استوارِ ما بود، در را باز کرد و او را با سربازی به محوطۀ پشت زندان فرستاد. در‌آهنی انفرادی به صدای گوشخراشی بسته شد، هوشنگ لرزید و سراز سجده برداشت:

«این جاکش زن هزار ک… رفت؟»

هوشنگ به آخر رسیده بود، چهره‌اش مسخ و رقت‌انگیز شده بود، چشم‌های سیاه و ریزش در گودی کبود حدقه‌ها فرو رفته بودند  و نگاه درمانده و محزون ‌اش روی صورت‌ام پر پر می زد:

«می بینی از دست این دیوث چه عذابی می‌کشم؟»

« به ‌اون اهمیت نده، اینجوری از پا می‌افتی، اعصابت رو داغون کردی، خیلی ضعیف شدی…»

«نگو ضعیف بگو نفله، بگو نابود، آره، اسقاطی شدم. نمی‌دونم کدوم قرمساقی این مردکه رو فرستاد تا بیاد اینجا منو شکنجه کنه، تو هنوز اونو نمی‌شناسی. این یارو آدم نیست، قوچه، قوچ گله! آخه کدوم آدم سالمی شبی هفت بار به‌زنش زحمت میده، کدوم آدم سالمی میاد میگه بازنش چکار کرده؟ کدوم آدم سالمی صبح تا شب، وقت و بیوقت به موسیقی عربی گوش میده. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، دو روز، دو‌ هفته… نخیر، این نکبت رادیوی کوفتی رو صبح تا شب، وقت و بیوقت، بغل می‌کنه و توی راهرو راه می‌افته، عربی! عربی! هربار پیج رادیو رو باز می‌‌‌‌کنه، یه نفر داره عربی می‌خونه، باورکن بس که عربی شنیدم، از خواننده‌های زن و مرد عرب و عرب‌ها بیزار شدم، بیرار. تا صدای رادیو بلند می‌شه، زردابم به ‌هم می‌خوره؛ دلم می‌خواد گلوی این مردک رو با دندون بجوم و شاهرگشو پاره کنم. باور کن حاضرم کندۀ منو بکشن، ولی این یارو عربی گوش نده، عربی، آه، عربی! نه، دیگه نمی‌تونم! من از زندون عمومی اومدم انفرادی تا نفس بکشم، این جاکش مثل اجل از راه رسید تا خون منو توی شیشه کنه….نه، دیگه نمی‌تونم.»

«چند روز دیگه طاقت بیار، تا آخر ماه آزاد می‌شه»

«حسین، به خدا دیگه نمی‌تونم ریخت و قیافۀ اونو تحمل کنم. وقتی چشمم به شکل و شمایل این قرمساق می‌افته، پشتم می‌لرزه و عقم می‌گیره. تو رو خدا دیدی چه جوری غذا می‌خوره، نه راست بگو، تو میلت می‌کشه با این نکبت سر یه سفره بنشینی و غذا بخوری؟ آخه این دبنگ کجاش به‌اعیون و اشراف رفته که خودشو به اونا می‌چسبونه  و این‌همه پُز‌میده؟ مردک بلد نیست مثل آدم غذا بخوره، دقت کردی؟ مثل آخوندها دو زانو می‌شینه، اینقدر رو سفر خم می‌شه که کم مونده دماغش توی کاسۀ آش فرو بره، به خدا هربارکه قاشق نیمه خالی رو از دهنش در میاره، حال تهوع به ‌‌من دست میده. دو ماهه که دارم عذاب می‌کشم، عذاب الیم! دیگه نمی‌تونم باش غذا بخورم، از اشتها افتادم، یه مدت سفره‌م رو جدا کردم، ولی نشد، طرف مثل آینۀ دق رو به روم دو زانو می‌نشینه، ملچ و ملوچ! آش رو هورت می‌کشه، آش به لب و لوچه و چانه‌ش می‌چسبه، چندش‌آوره به خدا. زور می‌زنم نگاش نکنم، ولی نمی‌تونم.، نمی‌تونم، دست خودم نیست.»

«سرکار استوار بزرگ نشده، هنوز بچه مونده»

«بچه ننه، یه بچۀ ننر و لوس و عوضی. عوضی! هی میگه مال و و منال و ملک داشتیم، مادرم چند پارچه آبادی داشت، بابام سروان بوده و دائی‌جان‌ام سرهنگ، آخه حسین جون، به من چه که مادرش چند پارچه آبادی به رعیت واگذار کرده؟ تو به قیافۀ این مردک خوب نگاه کن، اصلاً بخشش به قیافه ش میاد؟ ننه جانش واسۀ اینکه رعیت اذیتش می‌کردن، همه چی رو به اونا بخشیده؟ چقدردست و دل باز، ای زکی…! اون گفت و منم باور کردم…»

طبا طاقت نیاورد، دوباره به انفرادی برگشت، ساکت و صامت، وسایل‌‌اش را جمع کرد و به اتاقک تک نفری برد. هوشنگ چشمکی به من زد و انگشت روی لب‌هایش گذاشت. هیس! خاموش! هیچکدام لب ار لب بر نداشتیم و مانع رفتن او نشدیم:

«ولش کن، بذار بره. شاهکار خلقت تا حالا چندبار قهر کرده، رفته و برگشته، خیال می‌کنه من ننـه جانشم که نازش رو بکشم. اگه

حرفی بزنی، خودشو بیتشر لوس می‌کنه، بذار بره. دو باره بر می‌گرده»

سرکار استوار ما یا به تعبیر هوشنگ «شاهکار خلقت» آن شب قهر کرد و شام نخورد، در سلول را به روی خودش بست و تا دیر وقت بیرون نیامد. آخر شب موسیقی عربی، آواز ام کلثوم مرا از خواب بیدار کرد. طبا مثل هر شب قدم می زد، دمپائی پلاستیکی‌اش را با کسالت و بیحالی روی سمنت کف راهرو می‌کشید و لخ لخ می‌کرد.

«این پیزی گشاد پاهاشو مثل جنازه دنبال خودش می‌کشه.»

نور بی‌رمقی از پنجرۀ کوچک اتاقک می‌تابید؛ هوشنگ در آن گوشه مچاله شده بود و به خودش می‌پیچید.

«انگار قرص‌هایِ لومینال افاقه‌ای نکرده، خوابش نمی بره»

« حالا دیگه زهر هلاهل هم به این نکبت کارگرنیست.»

استوار قهر کرد، از هوشنگ کناره گرفت و دو روز با او همکلام نشد. هر‌بار به راهرو یا به هوا خوری می‌رفتم، مرا به گوشه‌ای می‌کشید و زیر گوش‌ام بچپچه می‌کرد:

«به ‌خدا هوشی خل شده، از همه طلبکاره، می‌دونی، حتا با پدر و مادرش با خواهر و برادرهاش حرف نمی‌زنه، هیچ‌کسی حق نداره بیاد به ملاقاتش، بابای بیچاره‌ش هر هفته میاد، یه ساعت، دو ساعت توی اتاق افسرنگهبان، تو محوطۀ هواخوری منتظر می‌مونه، گیرم بی‌فایده. حضرت آقا از همه بیزاره، به‌همه فحش میده، به همه بد و بیراه می‌گه و هرچی رو که پیرمرد براش میاره، قبول نمی‌کنه، پس می‌فرسته.»

«چرا آئین نامۀ دادرسی ارتش رو قبول کرده؟»

«نمی‌دونم، روزی که من اومدم، این کتاب زیرسرش بود، تو رو خدا دیدی؟ دقت کردی؟ بس‌که این کتاب رو ورق زده، چرک و کهنه شده. خدا می‌دونه چند بار اونو دوره کرده، بند بند آئین نامه رو حفظ شده. می‌تونه وکالت کنه، می‌دونی، همون روزهای اول که تو اومدی به من‌گفت داستانِ فرارِ تو از چه قراره؛ گفت تو پیش از شروع جنگ فرار کردی و دادگاه صحرائی شامل حال تو نمی‌شه. با وجود این می‌خواست توی دل تو رو خالی کنه، تو رو بترسونه، به خدا قسم هوشی ناخوشه، اینکارها دست خودش نیست، از همه بیزاره!»

«من نمی‌دونستم قانون عطف به ما سبق نمی‌شه.»

«یادم اومد، آره، گفت: عطف به ما سبق! برو ازخودش بپرس، مگه این روزها با تو گرم نگرفته؟»

«لازم نیست، فردا تو حفاظت از بازجو می‌پرسم.»

سر باز مسلحی که مرا به بازجوئی می‌برد، آشنا از آب در آمد. در راه یک‌دم به زبان به کام نگرفت و از همه جا و همه کس گفت و این که پایگاه به حال آماده باش در آمده بود و خلبان‌ها هر روز به کوشک نصرت می‌رفتند، تمرین می‌کردند و برای حمله آماده می‌شدند. سر راه پشت پنجره اتاق عملیات پا سست کرد و من نقشۀ بزرگ ایران را روی دیوار دیدم. پائین نقشه با خط درشت نوشته بودند:

ز شیر شترخوردن و سوسمار

عرب را به جائی رسیده ست کار

که تاج کبانی کند آرزو

تفو برتو ای چرخ گردون، تفو.

کینه، نفرت و تحقیر در شعر فردوسی، شاعر ملی ایران تجلی یافته بود و به نژادپرسی و ناسیونالیسم پهلو می‌زد. با این‌همه من اگر چه با نظام درگیر بودم، ولی به مذاق‌ام خوش می‌آمد و هر‌بار این چند بیت را می‌خواندم یا می‌شنیدم، احساس دلپذیر و خوشایندی به من دست می‌داد و غرور جریجه دار شده‌ام ترمیم و ارضا می شد. شکست تاریخی ایران از عرب‌های بدوی و مسلمان، زخم کهنه‌‌ای بود که هرگز التیام نمی‌یافت و این کینۀ کور نسل به نسل و سینه به سینه منتقل می‌شد. تا سال‌ها عرب‌ها اسلام و نکبت ملاها را تداعی می‌کردتد و من مانند بسیاری از مردم و حتا روشنفکرها بد بختی ما را ازچشم اعراب و اسلام می‌دیدم، اگر چه به زبان نمی‌آوردم، ولی دوست داشتم در‌آن جنگ ایران برنده می‌شد. گیرم جنگ اروند رود و آبراه کشتی که پس از کودتای حزب بعث عراق آغاز شده بود، بیش از چند روز ادامه نیافت و این آتش تا بهمن‌ماه 1352 زیر‌خاکستر ماند. در آن سال نیز درگیری ارتش عراق و ایران بیش از سه ساعت به درازا نکشید و با دخالت سازمان ملل به آتش بس انجامید. اگر اشتباه نکنم، در آن روزها شاه از کردهای عراقی حمایت می‌کرد و صدام حسین که مدعی خورستان بود و به این بهانه به ایران حمله می‌کرد، تیمور بختیار مغضوب و بنیاتگزار ساواک را زبر پر و بال و پرش گرفته بود.

«توی تجهیزات روزی نیست که صحبت تو پیش نیاد!»

«سیا، دلم واسۀ تجهیزات و بچه‌ها تنگ شده»

«من خیال کردم همکارهات میان ملاقاتت.»

«گاهی راستگو میاد، یک دو بار متولیان سر زد.»

«اگه بازجوئی زود تموم بشه، تا اونجا می‌برمت. می‌دونی، دیگه کسی تخم نداره شاخ تو شاخ فرمانده و سرپرست بذاره»

حفاظت پایگاه شلوع بود، دژبان‌ها چند نفر روستائی سرگشته را نزدیک باند فرودگاه نظامی مهرآباد دستگیرکرده بودند، گروهبان عصبیِ حفاظت که رذالت توی خون‌اش بود، سرگرمی تازه‌ای یافته بود، آن‌ها را که از وحشت رنگ به رو نداشتند، به اتهام جاسوسی مشت و لگد می‌زد، دشنام می‌داد و مثل گربۀ شکم سیری با موش‌های گرفتار بازی می‌کرد و از این‌کار لذت می‌برد. من از مدت‌ها پیش آن گروهبان حقیر و هیستریک را می‌شناختم، بازجو و پرونده‌ساز بود. پرونده ساز! بازجوها انگار در سرتاسر دنیا ازیک خمیره ساخته شده‌اند، طبیعت و سرشت مشابهی دارند. باری، مدتی در انتظار بازجو و بازجوئی پا به پا مالیدم و تا شاهد رفتار مشمئز کنندۀ مأمور ادارۀ حفاظت و صحنه‌های غم‌انگیز نباشم، از جا برخاستم، به پشت پنجره رفتم و به‌تماشای فرود و پرواز هواپیماها ایستادم. شاید اگر گروهبان ریقو به فحاشی و اهانت ادامه می‌داد و بد بخت‌های وحشتزده را کتک می‌زد، طاقت نمی‌آوردم، اختیار از کف می‌دادم و او را به باد فحش و ناسزا می‌گرفتم. در هر حال رنگی بالاتر از سیاهی نبود! من در انفرادی بازداشتگاه زندانی بودم، در نهایت در اتاقک انفرادی را می بستند و قفل می‌کردند.

«یارب رو مدار که گدا معتبر شود…»

 مأمورحفاظت به من جواب نداد؛ رو به سرباز کرد و گفت:

«نگهبان، اینو برگردون زندون، امروز جناب نمیاد.»

«سیا» انگار به حال و روز من پی برده بود که توی راه گفت:

«شایعه که عیال این عنینه فاسق داره، تک پرون شده، بهش رکاب نمی‌ده، واسۀ همین مثل سگ در جهنم پاچۀ می‌گیره.»

«اون دهاتی‌های بیچاره‌ها از ولایت اومدن دنبال کار؛ کدوم جاسوس؟ اونا باند ‌هواپیما ندیدن، خیال کردن جاده‌ست، خیال کردن اتوبانه، می‌خواستن از رو باند رد بشن برن اون طرف…همین!»

«اینجور آدما ضعیف کشن، طرف زمین سفت نشاشید»

در آن پنج روز مأمورهای محافظت پایگاه که از بیکاری خمیازه می‌کشیدند، چند نفر بخت برگشته را به جرم جاسوسی در اطراف باند فرودگاه دستگیر کردند؛ در‌پاسدارخانه کتک زدند و به‌زندان انداختند. گیرم هیچ ‌کدام جاسوس عراقی نبودند، پس از آزار و اذیت و دو شبانه روز زندان آن‌ها را آزاد کردند. پاسدارخانه چند قدم دورتر در آن‌سوی راهرو بود و ما شب‌ها صدایِ شلتاق بازجوها و نعره‌های «جاسوس‌ها» را می‌شنیدیم. هوشگ گوش‌هایش را با خمیر نان می‌بست، زانوهایش را زیر شکم‌‌اش جمع می‌کرد و در آن گوشه مثل مشت گره می‌خورد، طبا که از این‌همه جنب و جوش به هیجان آمده بود، شب‌ها تا دیر وقت نزدیک دریچۀ انفرادی چشم به‌ راه تازه وارد می‌ماند و مدام با بی‌تابی گردن می‌کشید. آخر شب نوبت به او می‌رسید تا پوره‌اش را به دریچه می‌چسباند، زندانی را سؤال پیچ می‌کرد و با پرسش‌های مکرر، فحش و ناسزا آزارش می‌داد. زندانی‌ها از چشم طبا میمون‌های قفس باغ وحش بودند و او گاهی مانند بچه‌های ننر و بازیگوش، سیب نیمخورده‌ای را به داخل سلول می‌انداخت: «هی، هی، نسناش، وردار!». روزی‌که گروهبان ریقو، مأمور حفاظت برای بازجوئی و تکمیل پروندۀ جاسوس به انفرادی آمد، شاهکار خلقت با خوشخدمتی گفت:

« این یارو عراقی تا صبح سیگار کشید و لب از لب وا نکرد»

«کی به این نکبت سیگار داد، مگه جناب سروان به شما من نگفت کسی حق نداره با این زندونی تماس بگیره.کی بش سیگار داد؟»

شاهکارخلقت رو به من برگشت و شانه بالا انداخت.

«من، من چند نخ سیگار به زندونی دادم»

«تو مگه این قرمساق رو می‌شناسی که بش سیگار  دادی؟»

«نه، اونو نمی‌شناسم، خون دماع شده بود، از درد بی‌طاقت بود، آه و ناله می‌کرد، دلم به‌حالش سوخت. چیه؟ خطا کردم؟»

صدای هوشنگ از توی سلول برخاست:

 «آهای بد بخت، سرکار به این جرم از کون دارت می‌زنه؟»

مأمورادارۀ محافظت یکه خورد و رو به‌‌صدا چرخید؛ هوشنگ از جا برخاست، به درگاهی تکیه داد و گفت:

«برو از قول من به جناب سروان بگو: گُه خورد با‌ هفت جدش، یرقانی، حالا بزن به ‌چاگ بذار باد بیاد»

لابد گروهبان ادارۀ حفاظت در جریان پروندۀ هوشنگ بود و او را می‌شناخت که از درگیری و عاقبت کار واهمه کرد؛ جواب او را نداد، درعوض تلافی‌اش را سر «جاسوس!!» در آورد؛ لگدی به ماتحت زندانی زد، چند تا فحشی چارواداری نثارش کرد و او را از انفرادی بیرون برد. باری، جنگ‌‌ با آزادی آخرین «جاسوس» به‌پایان رسید، زندان انفرادی خلوت شد و طبا از تنهائی و دلتنگی به تنگ آمد، به سلول ما برگشت و با هوشنگ آشتی کرد.

.

فصلی از « چکمۀ گاری»

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: یک روز زندگی پس از مرگ
Next Post: شیطان، فرشته‌ی سرکش و نا فرمان

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme