دوست دوران مدرسهام، ناهی نشابوری، پسر حمامی قلعه، کبوتری «سینه سرخ» به من بخشیده بود که به هیچ طریقی جلد نمیشد و به بام خانۀ ما خو نمیگرفت و هر بار به خانة حمامی بر میگشت. ناهی نشابوری هربار کبوتر اهدائی را به خانۀ ما می آور و به من بر میگرداند، پرهای او را می کشید تا شاید در آن مدتی که پرهایش سبز می شدند، کم کم به خانه و بام خانۀ ما عادت میکرد و در آنجا دل میگذاشت، گیرم بیفایده، پرهای سینه سرخ بلند میشدند، دو باره بسوی بام آشنا پر میکشید و در ارتفاع پائین، خیلی خیلی پائین میپرید، سینه بر بام های گنبدی قلعه میمالید و به خانۀ حمامی بر می گشت.
تا آنجا که بهیاد دارم، برادرم حسن که به کبوتر علاقۀ زیادی داشت و به اصطلاح «کفترباز» بود، با طنز و طعنه، به کبوترِ «سینه سرخ» من می گفت: «شازده!!». باری، درقلعۀ ما شارده نبود، باید چند سال میگذشت، همراه خانوده به پایتخت مهاجرت میکردم، داستان بلند «هسفر من»، اثر ماکسیم گورکی را میخواندم تا به منظور برادرم از « شازده» پی میبردم.
ماکسیم گورکی، در دوران جوانی و آغاز کار، دستنوشتۀ داستانی را به ولادیمیر کارولنکو، میدهد تا بخواند. روزی که به دیدار نویسندۀ مشهور روس می رود تا نظر و عقیدۀ او را در بارۀ داستاناش بپرسد، ولادیمیرکارولنکو دستنوشته ماگسیم گورکی را توی آتش بخاری میاندارد و به او میگوید:
« برو روسیه را بگرد و روزگار مردم از نزدیک را ببین!»
ماگسیم گورکی بعد از آن روز تاریخی چند سال در چهار گوشة روسیه کار و با مردم زندگی میکند. در یکی از این سفرها با شاهزادهای مفلس و دور افتاده از یار و دیار همسفر می شود. بعدها داستان بلندی بنام «همسفر من» مینویسد و ماجراهای آن سفر را با دقت شرح میدهد، روزگار و روحیۀ همسفرش را، «شازده» را، به زیبائی و سادگی بیان میکند. باری، من هنوز چهارده ساله نشده بودم که این کتاب را، شب اول مهاجرت، تا نیمههای شب خواندم. داستان از این قراراست: شازدۀ تن پرور، آفتاب و مهتاب ندیده و سایه خشک، در آن سفر و در راه دراز تن به کار نمیدهد، بهانه میتراشد و طفره می رود. به هر روستائی که میرسند، از خانه ها و باغهای مردم مرغ، میوه و خواربار میدزد و می خورد. گورکی او را از این کار زشت منع می کند، تا همسفرش رسوائی ببار نیاورد و به دردسر نیفتند، جور او را در آن سفر میکشد، هر جا که پا میدهد، به جای شازده کار میکند، تن بهکار گل می هد، بیل می زند و در بندرها بار می برد و شکم همراه و همسفرش را سیر می کند. باری، شازده در طول آن سفر دست به سیاه و سفید نمیزند، منتها قول میدهد در تفلیس و نزد پدرش، شغلی مناسب و نان و آب دار برای گورکی دست و پا کند، گیرم نزدیک خانۀ پدری، همسفر جورکش، همراه غمخوار و دلسوزش را سر کوچه میکارد و میگوید:
«همین جا واستا، من الآن بر می کردم و تو رو میبرم.»
شازده می رود و هرگز، هرگز بر نمی گردد.
باری، آن شبی که کتاب «همسفرمن» را خواندم فهمیدم چرا برادرم حسن و مردم ولایت به آدم های مفتخور، پیزی گشاد، تنبل و تن پرور با طنز و تمسخر میگفتند: «شازده»، چرا حسن و کفتربازهای سبریز سبزوار بهکبوتری که پرخور، تنبل و کاهل بود و در آسمان اوج نمیگرفت، می گفتند: «شازده» بعدها به مرور همۀ آثار ماکسیم گورکی را که به فارسی برگردانده شده بود، خواندم و از این نویسندۀ بزرگ درسها آموختم، گیرم هیچکدام از آثار او، اثر آن کتاب کوچک را بر من نگذاشتند. شاهد میآورم، نزدیک به شصت و چهار سال از آن شبی که داستان بلند «همسفر من» را خواندم، میگذرد و من هنوز شازدۀ تفلیسی را فراموش نکردهام.