نفرت از حکومت اسلامی و آخوندها باعث این توهم شده است که گویا پیش از حملۀ اعراب به ایران و شکست یزگرد سوم، مردم ما زیر سایۀ شاهنشاهان هخامشی، اشکانی، ساسانی و دین زردشتی، در بهشت برین زندگی میکردهاند. اگر از مردم ساده لوح و کسانیکه با تاریخ بیگانه اند، بگذریم، شماری قلم به مزد آگاهانه به این توهم در میان جوانان دامن میزنند تا نظام شاهنشاهی را بستایند، تا چهرهای بزک شده و دلپذیر، وطن پرست و رعیّت پرور از شاهان معاصر ایران ارائه دهند و آنها را با مهارت تطهیر کنند و «شازده» را با هزار ترفند، تمهید و تذویر بر «تخت شاهی بنشانند، من به همین دلیل وسوسه شدم و پارههائی از تاریخ دوران ساسانی را برگزیدم و بازنویسی کردم. دراین مختصر گوشههائی از حکومت شاهنشاهان و شمهای از «کرامات» آنها بیان شده تا به پینه دوز رسیده است. شاید اگر سرگذشت خسرو پرویز و پینه دوز نقل نشده بود، به یاد سنگانداز خیابان آیزنهاور نمیافتادم و با اینهمه از خیر اینکار میگذشتم. در پایان به سنگ اندار آیزنهاور میرسم:
«… آتش جنگ خانگی درایران شعلهور گردید، هرمز سپاهیان وفادار خود را علیه آشوبگران گسیل داشت، اما تأثیر شعارهای « بهرام چوبین» و کشته شدن سردار سپاهیان هرمز، باعث اغتشاش در صفوف سپاه هرمز شد، برخی از اطرافیان هرمز چهارم از شورش طرفداری کردند، در پایتخت نیز با یاری ارتش های بزرگ زادگان و نحیب زادگان طغیان شد، بندوی و بسطام، دائیهای خسرو پرویز، هرمز چهارم را خلع و کور کردند و خسرو دوم را بر تخت پادشاهی نشاندند….» باری، خسرو دوم در آغاز پادشاهی، از بهرام چوبین، سردار شورشی شکست میخورد و به رم پناه میبرد.
«…خسرو پس از فرستادن «حرمسرای» خود به جای امن و مطمئن، برداشتن اشیای گرانبها، با همراهانش مقر پادشاهی را ترک گفت. «بندوی» و «بسطام» پیش بینی میکردند در صورتیکه بهرام چوبین هرمز مخلوع را دو باره بر تخت بنشاند، چه خطری پیش خواهد آمد، آنها نگرانی خود را با خسرو در میان نهادند و همین که تزلزل او را دیدند، به زندان رفتند و هرمز را خفه کردند، هرمز با موافقت خاموشانۀ پسرش به قتل رسید.»
خسرو پرویز به یاری امپراتور بیزانس، (ماوریکی) با دادن امتیازات زیادی، بر بهرام چوبین پیروز میشود.
«…خسرو پرویز پس از پیروزی بر ارتش بهرام چوبین، با همراهانش به آتشکدۀ آذر گشنسب در گنزک رفت و هفت روز به نیایش پرداخت، روزهشتم، در جشن سده از آتشکده بیرون آمد، هدایای بسیار به آتشکده داد و مستمندان را اطعام کرد.
روایت شده است که خسرو پرویز میزان خراگ « خراج» را بهنصف کاهش داد، انگیزۀ این تصمیم لرزان بودن پایههای حکومت و این تمایل بوده است که به هر بهائی بر قدرت باشد. با گذشت زمان، هنگانی که موقعیت خسرو پرویز ( کسری) تحکیم یافت و اغتشاش داخلی پایان گرفت، این اقدام لیبرالی لغو شد.خسرو پس ازاین که به یاری سپاه و اسلحۀ رومی دوباره به تخت و تاج ریسید، فرمانی در بارۀ ادیان صادر کرد. این فرمان مسیحیان را از زردشتی شدن و زرتشیان را از مسیحی شدن منع میکرد. نقض این قانون مجازات مرگ داشت. اما در مبارزۀ اندیشهها، برتری با دین مسیح بود و منع گذار از دینی به دینی دیگر بیشتر شامل زرتشتیان میشد. دردولت ساسانیان اقدام علیه کسانی که از دین بر میگشتند، کار تازهای نبود و در تاریخ بر مواردی آگاهی داریم که ایرانیهائی با نسب اشرافی، به دلیل گرویدن به دین مسیح به قتل رسیدند. در روزگار خسرو اول ( انوشیروان عادل!!) یک اسقف عیسوی که چند تن از اعضای خاندان شاهی را غسل تعمید داده بود، محکوم به مرگ شد.»
و اما خسرو پرویز که از چوگان بازی شیرزاد خوشش آمده بود، به بندوی «دائی اش» نوشت:
«…چهارصد هزار درهم برای هر ضربه به او بپردازد، چون دستور به بندوی رسید، نامه را بر زمین افکند و گفت: خزانۀ کشور تاب این زیاده روی ها را ندارد، کسری همین که بر گفتۀ او آگاه شد، به سرکرده پاسداران دستور دادکه نزد بندوی رود و دست ها و پاهایش قطع کند. او با بندو که سواره به میدان می آمد رو به رو شد، دستور داد او را از اسب به زیر کشیدند و دست و پایش را قطع کردند و بدن آغشته بهخونش را بر جای نهاده رفتند. بندوی در آن حال زبان به دشنام کسری گشود، بر پدرش ناسزا گفت و پیمان شکنی ساسانیان و خلف وعدۀ آنها را به یاد آورد. سخنان او را به سمع خسرو پرویز رساندند، کسری به وزیزان که در اطرافش بودند گفت: «بندوی ساسانیان را پیمان شکن میداند، او از یاد برده است که خودش در مورد پادشاه- پدر ما- چه پیمان شکنی کرد، با برادرش بسطام بر آن برآمد، دستار به گردنش افکند و ددمنشانه او را کشت تا از این رهگذر به من نزدیک شود. او بود که مرا بی پدر کرد. سپس به میدان آمد و از کنار بندوی که او را در راه انداخته بودند، گذشت و به مردم فرمان داد سنگسارش کنند تا که بمیرد. گفت: « این ازاین باش تا نوبت دیگری ( بسطام) برسد.» باری، سرداران شیرویه، قیام میکنند، در همان شب قیام قباد شیرویه، پسرمغضوب خسرو پرویز، به شاهی انتخاب می شود
«پاسداران کوشک خسرو پرویز همین که از کودتا آگاه شدند، پراکنده گردیدند، خسرو مخلوع کوشید تا در نزدیکترین باغ پنهان گردد، اما او را یافتند و زیر نطر گرفتند و خرانۀ شاهی به تاراج رفت.».
فهرست اتهاماتی که علیه خسروپرویز ارائه شدهاست برای توصیف اقدامات او طی سی و هشت سال پادشاهی اهمیت بسیاری دارد: «یکم- همدستی در قتل پدرش هرمز چهارم. دوم- سخت رفتاری با پسرانش (آنها را در حصر و تحت نظر نگه میداشت) سوم- بد رفتاری با زندانیان چهارم- شهوت رانی و داشتن حرمسرای بزرگی از کنیزکان. پنجم- تشدید بیدادگری بر همۀ رعایا از راه افزایش مالیاتها. ششم-آزمندی، ضبط اموال رعایا. هفتم- نگاهداری سپاهیان ایران به مدتی طولانی خارج از مرزهای کشور و به دور اززادگاه و خانواده و … پس از آن در روز 29 فوریۀ 628 میلادی او را کشتند. قاتل خسرور پرویز داوطلبی بود که قصاص پدر حویش میگرفت
«روز آخر، خسرو پرویز را در حالیکه سرش را پوشانیده . پاسداران بسیاری درگردش گمارده بودند، از مقر شاهی تا به به آنجا با ستور می بردند. هنگانی که از نزدیک دکانه پینه دوزی می گذشتند، وی خسرو را شناخت و فریاد زد: « ای پلید، شهوتران، ای خودکامه» و قالب کفشی را به سوی او پرتاب کرد و جان حود را بر سر این کار گذاشت»
چندین قرن بعد، در آن روزی که موکب سلطنتی از خیابان آیزنهاور میگذشت و شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران در کنار جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا نشسته بود برای مردمی که به پیشواز رفته بودند، دست تکان می داد و لبخند می زد، خلف بر حق آن پینه دور، پیلهوری یک لا قبا از میان جمعیت فریاد کشید: « مر بر دیکتاتور، مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا»
مأمورهای ساواک که مثل مور و ملخ همه جا ریخته بودند، او را دستگیر کردند، در همان نزدیکی ها به زیر زمینی بردند و به زیر اخیه کشیدند، وحشیانه شکنجه اش گردند تا از او اعتراف بگیرند و رابطه اش را با سازمانهای مخفی کشف کنند. آن پیله ور اگر چه جان اش را بر سر اینکار نگذاشت، ولی چند سال در زندان گذراند و در روزهای آخر مشاعرش را از دست داد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
- پاره هائی از کتاب « ایران در آستانۀ یورش تازیان»
ماه، آیتِ شب و محوِ آن
سالها پیش، ( 1347 خورشیدی) به جرم تمرد و فرار از خدمت در بازداشگاه پایگاه یکم مستقل شکاری زندانی بودم، تیمسار فرماندۀ پایگاه تمام زندانیهای تنبیهی و انضاطی را بخشیده بود و از آنجا که دادگاه نظامی برای من قرار بازداشت صادر کرده بود، عفو و بخشش تیمسار شامل حالام نشده بود ودر انفرادی بازداشتگاه تنها مانده بودم. باری سر شب همۀ همبندهایم آزاد شده بودند و من تا دیروقت در راهرو تنگ، باریک و نیمه تاریک انفرادی قدم میزدم، هربار تا پست در آهنی میرفتم، از دریچه کوچک سرک می کشیدم و دو باره بر میگشتم و راه می افتادم. در آنسوی در آهنی، توی راهرو خلوت و خاموش پاسدارخانه، سرباز نگهبان قدم میزد و هراز گاهی جلو دریچه میایستاد و با من ابراز همدردی میکرد. من سرباز ارمنی را میشناختم، نقاش چیره دستی بود که سر پست نگهبانی، از روی عکسهائی که به او میدادند، دور از چشم اغیار، با خودکار پرتره میکشید و چند تومن دستمزد میگرفت. باری، تا آنجا که به یاد دارم نگهبان حق نداشت سر پست نگهبانی به رادیو گوش میداد، کتاب یا روزنامه میخواند، نقاشی میکشید و حتا با زندانی حرف میزد. بههمین دلیل سرباز ارمنی دوراز چشم افسرنگهبان، در آنسوی در آهنی و من در این سوی درآهنی، جلو دریچه ایستاده بودیم و به گزارش خبرنگار رادیو و به ماجرای سفر هیجانانگیز سفینۀ آمریکائی بهکرۀ ماه گوش میدادیم.
«میبینی آرشاک، در برابر تنهائی فضا نوردها اون بالا، بالاها تنهائی من اینجا هیچی نیست.»
صدای پائی در راهرو برخاست، آرشاک وحشت زده رفت و من دوباره تنها ماندم و در فضای بیانتها رها شدم. باری، شاید اگر آن جوان مسلمان متعصب پیله نکرده بود، من دراین سردنیا بهیاد بازداشتگاه پایگاه، ماه، «ابن اکوا» و فضا نوردها نمی افتادم هرچند بیفایده، سعدی حق داشت: نرود میخ آهنین بر سنگ!
و اما نیلآرمسترانگ و باز آلدرین نخستین انسانهائی بودند که پس از سفری چهار روزه روی کرۀ ماه فرود آمدند. در سحرگاه روز 21 ژوئیه 1969 ساعت ۲:۵۶:۱۵ آرمسترانگ فرمانده تیم، از سفینه آپالو پیاده شد و قدم بر خاک کرۀ ماه گذاشت و در آن لحظۀ تاریخیپیامی به زمین فرستاد: «این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است…» نیل آمسترانگ فضا نورد بیتردید تاریح طبری را نخوانده بود؛ از روایات مختلف نظر امام اول شیعیان در بارۀ لکههای ماه اطلاعی نداشت. باری، برای آن جوان مسلمان نوشتم: در تاریخ الرسول و الملوک تألیف محمد بن جریر طبری آمده است: « و هم از روایات مختلف ابن کواست که به علیبن ابی طالب گفت:« ای امیر مومنان این لّکه بر ماه چیست؟». گفت: « مگر قرآن نخوانی که گوید: و آیت شب را محو کردیم، این محو آنست»
روایت دیگر هست که علی بن ابی طالب فرمود:
« هرچه خواهید از من بپرسید». ابن اکوا گفت: « این سیاهی در ماه چیست؟» و او گفت: «خدایت تو را بکشد، چرا از کار دین و دنیا نپرسیدی» و آنگاه گفت: « این محو شب است»
ملاحظه و مقایسه کردی، متوجه شدی که امام تو هدیان گفته است؟ میان ماه من با ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است
جوان مسلمان متعصب با حروف هاهاها قهقهه زد، به ریش من خندید و رفت تا به درگاه خداوندگارش دعا کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
عنوان روزنامۀ واشینگتن پست «عقاب دو انسان را بر روی ماه پیاده کرد»
اشتباه اجتناب ناپذیر است
آمده است که « انسان جایزالخطاست» اگر اشتباه نکنم آدمیزاد شیر خام خورده تا لب گور مرتکب اشتباه می شود و از استناها که بگذرم، بیشتر مردم به دشواری اشتباهشان را گردن میگیرند و به آن اعتراف و اقرار میکنند. اینجانب نیز اگرچه هر زمان به اشتباهام پی می برم، دندان بر دندان می سایم و خودم را سرزنش میکنم و گاهی با خشم مشت به پیشانیام می کوبم، ولی هرسال، آخر سال به عقب بر میگردم و از اشتباهاتام آمار میگیرم، مدتی دمغ و دلخور دور خودم میچرخم با این امید که اشتباهات مشابهی را دست کم در سال نو تکرار نکنم، هر چند بی ثمر! چرا؟ چون فقط مردهها اشتباه نمی کنند. شاید به همین دلیل وقتی کسی با دست و دل بازی و عنایت، به اینجانب عنوان «استاد» میبخشد، وحشت برم میدارد، سراسیمه میشوم و از شما چه پنهان حتا خجالت میکشم. به باور من، اگر نویسنده یا هر هنرمند دیگری این مقام و مرتبه را بپذیرد وگمان کند استاد شده است و نیاز بهدانستن و آموختن ندارد و مرتکب اشتباه نمیشود، کارش تمام است؛ بهزبان مردم کوچه و بازار «فاتحهاش خوانده است». نه، به باور اینجانب رشد وتکامل و تعالی انسان تا دم آخر ادامه دارد؛ بنا براین «اشتباه اجتناب ناپذیر میشود.» تا آدمیزاد اشتباه نکند، تا اشتباهاتاش را تصحیح نکند، مثل سنگواره، لای یخها منجمد میشود، نمیبالد، رشد و تکامل پیدا نمیکند؛ تا انسان به اشتباهاتاش پی نبرد، تا دیگران اشتباهات او را گوشزد و یادآوری نکنند، تا آنها را با شهامت و شجاعت نپذیرد و گردن نگذارد، هرگز پی به حقیقت نمیبرد و درنتیجه، در جهل مرکب باقی میماند. گیرم پذیرش اشتباه خیلی، خیلی دشوار است و نیاز بهشجاعت، سلامت و عزت نفس دارد. تا آنجا که من فهمیدهام گره کار ما در همین جاست. کسی چه می داند، شاید از کودکی به ما یاد ندادهاند و نگفته اند تا اشتباه نکنیم یاد نمیگیریم، شاید به این دلیل که هربار بهخطا رفتهایم و اشتباه کردهایم، از پدر مادر، برادر و آموزگار کتک خوردهایم وتحقیر شده ایم. شاید از کودکی به ما این جملۀ زیبا و گره گشا را یاد ندادهاند: «ببخشید؛ اشتباه کردم، یا ببخشید، اشتباه شد» بماند. باری، من این جمله را سال اول دبیرستان، روز اول از زبان شاگرد سال آخر دبیرستان، از زبان نقاشی آنارشیست شنیدم- بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آنارشیست بود- باری، این نقاش برای شاگردها منطره و پرترههای زیبا میکشید، بعد آن را از وسط پاره میکرد و به دست آنها میداد. غرض، این نقاش، روز اوّل، جلو دَرِ دبیرستان ابن یمین سر راهام سبز شد، کتاب فارسیام را از دستام گرفت، عکس شاه، شهبانو و اشرف پهلوی را (خاندان جلیل سلطنت) را با خشم جر داد، ریزریز کرد و به هوا پاشید و سرزنشام کرد: «خجالت نمیکشی؟» در آن سالها، شاه تبدیل به شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران شده بود و نقاش آنارشیست دبیرستان بیپروا عکس او و خانوادهاش را پیش چشم شاگردها پاره پاره کرده بود و من وحشتزده، گیج و مبهوت ایستاده بودم و نمیدانستم چرا و از چه چیزی باید خجالت میکشیدم؟ نقاش به چشمهایم خیره شد و گفت: «مگه زبانتو خوردی، بگو ببخش، نفهمیدم…» نه، کتمان نمیکنم، آن روز زیر لب گفتم: «ببخش نفهمیدم،». گیرم باید چند سالی بر من میگذشت تا منظور نقاش آنارشیست دبیرستان ابن یمین سبزوار را میفهمیدم.
.