ناتورِکارخانه لولة سازی اگر چه بهبود نیافته بود، ولی او را با یک کیسه قرص و شربت، از بیمارستان مرخص کرده بودند تا در آن بالاخانة کاهگلی، شب و روز از درد مینالید؛ به مرور کسر میکرد و سرانجام شبی از شبها خاموش میشد. حیدر زمینگیر و منزوی شده بود و با اینهمه، گاهی که دلاش از تنهائی ورم میکرد و حوصلهاش سر میرفت، آرام آرام از پلهها پائین میآمد، پشتخم پشتخم از بیخ دیوار میگذشت؛ به دکان سلمانی کربلائی عبدالرسول میرفت؛ مدتی روی صندلی آهنی مینشست و قوز میکرد.
آرایشگاه پدرم پاتق پیرمردهای باز نشستة پرچانه و آدمهایِ بیکاری بود که از تنهائی و دلتنگی یا از سرما و گرما به آنجا پناه میبردند. اگر هوا بهاری و دلپذیر بود، جلو آرایشگاه رو به آفتاب سرلک مینشستند، تسبیح میچرخاندند و به زبان ترکی و فارسی و با لهجههایِ مختلف از هر دری حرف میزدند. من روزهای جمعه، گاهی گذرم به آرایشگاه میافتاد و حیدر ناتور را دورادور در آنجا میدیدم و از نیمه راه بر میگشتم. یک روز پسرکی به دنبالام دوید و نفس نفس زنان صدایم زد:
«واستا، واستا، ناتور با تو کار داره، گفت بیام صدات کنم.»
برگشتم، شوهر شوکت آفرودیت به دیوار آرایشگاه تکیه کرده بود و با دست علامت میداد. چارهای نداشتم، بنا به تقاضای ناتور، همراه او به اتاقِ طبقة دوم رفتم و دم در، پا به راه و معذب ایستادم:
«بیا، بیا، چرا خجالت میکشی؟ تو که تقصیری نداری!»
مانند برة آموخته دنبال ناتور تا بالاخانه رفته بودم و در آستانة در نگاهام را از او میدزدیدم و پا به پا میمالیدم: حیدر ناتور گوشة پاکت نامه را مانند دم موش مردهای گرفت؛ آن را از روی پیش بخاری برداشت؛ یک دم در هوا تکان داد و بعد، روی رختخواب پیچ گوشة اتاق نشست؛ مچاله شد؛ شکماش را با دو دست چسبید و به پارچ آب اشاره کرد:
«بیزحمت یه جرعه آب بده، لب و دهنم خشکه.»
دستاش میلرزید و آب از گوشة لباش روی یقهاش میریخت. دلام به تماشای آن جنازة مشرف به موت بار نداد؛ سرم را با شرمندگی پائین انداختم. انگار من مقصر بودم و انگار من مرگآویزش شده بودم.
«علیا مخدّره نامة بلند بالا نوشته، کنار دریا عکسِ مَکُش مرگِ ما انداخته و برام سوقاتی فرستاده. قطامه تقاضای طلاق کرده، نوشته: مهرم حلال جونم آزاد!»
من با ناتور دوستی و نسبتی نداشتم و حتا تا آن روز با او همکلام نشده بودم. چرا مرا به بالاخانه برده؟ چرا این حرفها را به کسی میزد که برای معشوقِ همسرش نامه نوشته بود و زمینة فرار او را فراهم کرده بود؟ چرا حیدر ناتور عکسِ زیبایِ پری دریائی را به من نشان میداد. بیتردید آن مرد زبانباز و شاعر مسلک از محبوبه و معشوقهاش عکس هنری گرفته بود. شوکت آفرودیت کنار دریا، روی لبة قایق ماهیگیری نیمبر نشسته بود؛ موهایش را به نسیم سپرده بود و به امواج دریا لبخند میزد.
«می بینی؟ شرم رو خورده، حیا رو قورت داده.»
شاید اگر حیا مانعام نمیشد و خجالت نمیکشیدم، عکس شوکت آفرودیت را از ناتور میگرفتم و مدتها با دلِ صبر تماشا میکردم:
«خانم لخت و پتی عکس انداخته، نوشته که میخواد ستاره بشه، هه، ستارة سینما … ستارة سینما، کور خونده!»
من ستارههای سینما را توی فیلمها دیده بودم، نه، هیچ کدام در زیبائی، ظرافت و ملاحت به گردِ پایِ شوکت آفرودیت نمیرسیدند.
«حیدر آقا، میخوای براش نامه بنویسی؟ میخوای من…»
اخم کرد و سرش را به انکار به چپ و راست چرخاند:
«نه، خواهر زادهم قراره از ولایت بیاد، با مادرم میاد؛ مادرم پیر و از کار افتادهست؛ چشم به دست تیمور داره؛ تیمور، این طفلی به امید من از ولایت میاد، دنبال کار میگرده، دیروز اوستا گفت شاید…»
نفساش یاری نکرد، دو باره یک جرعه آب نوشید:
«… بله، گفت شاید برادرت، علیآقا، شاگرد و پادو بخواد.»
پس از ماجرای بیست تومانی کهنه علیحُر را ندیده بودم و از کار و روزگار او هیچ خبری نداشتم؛ با اینهمه دل حیدر ناتور را نشکستم؛
«باشه، هر وقت برادرم به مهرآباد اومد، ازش میپرسم.»
«تیمور تا کلاس چهارم درس خونده، زرنگ و با هوشه، میخوام یهحرفهای یاد بگیره؛ اگه لطف کنی و اونو باخودت ببری.»
این بار تقاضایِ کار چندان دشوار نبود؛ این بار برای خودم گردن کج نمیکردم؛ بلکه بهخاطر دیگری بهکارفرما رو میانداختم.
«فردا از اصغرآقا میپرسم، شاید قبول کنه.»
ناتور زانوهایش را بغل گرفته بود؛ گره خورده بود؛ به تارهای گلیم کف اتاق خیره شده بود و انگار برای فرش کهنه و رنگباخته حرف میزد:
«اگه ناخنِ تیمور یه جائی بند بشه، اگه خیالم از جانب اونا راحت بشه، آخر ماه میرم تکلیف زنکه رو روشن میکنم. نه، دوباره به بیمارستان برنمیگردم، فایده نداره؛ میدونم زنده از اونجا بیرون نمیام. طبیب گفت عمر درازی به این دنیا ندارم؛ زیرگوش پرستار پچپچه کرد؛ خودم شنیدم؛ میخوام پیش از اینکه بمیرم، برم تکلیف قطامه رو روشن کنم.»
نفساش گرفت و عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد:
«…ستارة سینما، هه، خواب دیده، خیال کرده، به مولا علی قسم، خونشو لب باغچه میریزم، هلاکش میکنم، حالا میبینی.»
شوهر شوکت از درد بهخودش میپیچید و با اینهمه بریده بریده حرف میزد و با دست اشاره میکرد:
«نه، نه، نرو، نرو، واستا، یه الحم… یه الحم….»
یک الحمِ ناتور بیشتر از زمانی که برای خواندن فاتحه نیاز بود، به دراز کشید و درد واگذارش نکرد. دم در، بیخ دیوار سرلک نشستم تا شاید سر از زانو بر میداشت و میگفت چرا مرا به بالا خانه برده بود؛ چرا توی کوچه در بارة مادر و خواهر زادهاش حرف نزده بود؟ لابد انتظار و توقعی از من داشت؟ چکار باید میکردم؟ بهداروخانة سرآسیاب میرفتم و نسخهاش را میگرفتم؟ چکار؟ مدتی منتظر ماندم؛ گیرم بیفایده! ناتور انگار از هوش رفته بود و جنب نمیخورد. ترسیدم، برخاستم و از پلّهها سرازیر شدم: یک دم مردد در پاگرد راه پله مکث کردم و گوش انداختم. نالة حیدر ناتور برای همیشه بریده بود و هیچ صدائی به گوشام نمیرسید. بیتردید به اغما فرو رفته بود و دو باره به هوش نمیآمد. درست حدس زده بودم. چند روز بعد خبر مرگ او را از همسایهها شنیدم:
«خدا رحمتش کنه، بیچاره خیلی درد و عذاب کشید.»
نه، عمر حیدر ناتور وفا نکرد تا به شمال میرفت و سر آن قطامه را لب باغچه میبرید. گویا «بیوک آنا» این وظیفه را به نوهاش، به تیمور محول کرده بود. من با تیمور، خواهر زادة حیدر ناتور روز خاکسپاری آشنا شدم و به مرور زمان به نیّت او پیبردم. تیمور سیاهچرده، سرسخت، کلّه شق و سمج بود و مدعی بود که دست به قرآن مجید زده و در امامزاده قسم یاد کرده که جان زانیه را بگیرد.
«وقتی بند یقهت رو بستی، تو رو با خودم می برم»
«آقا، من بخاطر بیوک آنا ناچارم توی عزاخونه بمونم.»
بنا به قولی که به حیدر ناتورداده بودم، پس از مراسم عزادری و مجلس ختم، خواهرزادة او را به قهوهخانة پردیس بردم و به اصغرآقا زارع معرفی کردم. از آنجا که تیمور همزبانِ کارفرما و همولایتی پدرزن او بود، با هم به زبان مادری حرف زدند و خیلی زود به تفاهم رسیدند.
«هی، تخمِ ترنگ، فردا تیمور لنگ و این مشهدیِ شمع دزد رو با خودت ببر عباسآباد»
اصغرآقا زارع به نصرتالله ورامینی لقب «تخم ترنگ» داده بود و به من میگفت «شمع دزد». تخم ترنگ مقلدی با استعداد و خوش ذوق بود و اغلب توی پاتق و حتا سر ساختمان سر به سر کارفرما میگذاشت و لهجة ترکی او را با مهارت تقلید میکرد:
«ایکاش، ایکاش ننه جان منم ترک تبریز بود.»
«تو باز مزه انداختی قرتیِ نیم وجبی. کجا راه افتادی مفتخور، بیا، بیا برو پوی چایتو به ساقی بده.»
«مگه ما رو به افتخار آشنائی آغاسی مهمون نکردی اصغرآقا»
پایِ چپ تیمورکوتاهتر از پای راست او بود و میلنگید. کارگرهای اصغرآقا به تقلید از کارفرما او را تیمور لنگ و یا آغاسی صدا میزدند. من و تیمور چند صباحی از مهرآباد به تهران میرفتیم؛ هر روز صبح در سه راه آذری سوار اتوبوس شرکت واحد میشدیم و در راه با هم از هر دری حرف میزدیم. من از سر کنجکاوی، به وسیلة او شوکت آفرودیت را دنبال میکردم و از سرنوشت او جویا میشدم:
«نگفتم؟ دیدی؟ بالأخره رد زنکه رو زدم.»
«جدی میگی؟ چه جوری پیداش کردی؟ کجاست؟»
«عکس و آدرس اون زانیه رو توی کاغذهای دائی پیدا کردم.»
دست درازکردم تا پاکت نامه و عکس شوکت آفرودیت را از تیمور لنگ بگیرم؛ دستاش را مانند مارگزیدهها به سرعت پس کشید: «نه»
«تیمور، زنی که از خونه شوهرش فرار میکنه، هیچ وقت آدرس و نشونی درست نمیده تا برن پیداش کنن. این آدرس الکیست.»
«الکی؟ پس چرا دائی عکس و آدرس اونو نگهداشته؟»
«طاقت بیار، اگه شوکت بشنفه شوهرش مرده، خودش میاد.»
«اگه بیاد، اگه بیاد، یه شب با کارد دخلشو میارم. به خدا قسم خوردم، تو امامزاده دست به قرآن مجید زدم و قسم خوردم»
صدای رگه دار تیمور لنگ میلرزید و مرا به وحشت میانداخت:
«هی، هی، مبادا خریّت کنی، بد بخت میشی پسر.»
«آقا، آقا، دائی حیدر من از دست این زنکه دقمرگ شد.»
«دائی حیدر تو ناخوش بود، در هرحال دیر یا زود میمرد.»
«نه، نه، بیوکآنا میگه بسکه زنکه خون تو دلش کرد ناخوش شد. میگه دائی از دست زانیه دقمرگ شد. بیوک آنا از خون پسرش نمیگذره. تو که نمیدونی، پیر زن بیچاره شب و روز گریه میکنه؛ نفرین میکنه»
«تو میخوای به خاطر بیوک آنا انتقام خون دائی رو یگبری؟»
«حالا میبینی، این زنکه زنا داده، آبرو و حثیّت ایل و تبار ما رو برده؛ من اگه خونشو نریزم تخم پدرم نیستم.»
«بیوک آنا بتو گفت خون شوکت رو بریز؟»
«آنا میگه این لکّة ننگ فقط با خون پاک میشه»
«بیوک آنا، اون خاتون کینهکش بالأخره کار دست تو میده. حالا دیگه همه چی تموم شده، شوکت دیگه ناموس شما نیست، شوکت…»
«حالا تو چرا دلت به حال اون زانیه میسوزه؟»
تیمور حق داشت؛ چرا من آنهمه نگران سرنوشت شوکت بودم؟ چرا مدام حرف او را پیش میکشیدم و مانند پیرمردها خواهر زادة ناتور را نصیحت میکردم؟ راستی مرگ وزندگی شوکت چه ربطی به من داشت؟
«من دلم بهحال تو میسوزه. قتل عمد شوخی بردار نیست. اگه خون کنی باید تا آخر عمر پشت میله های زندون بگذرونی..»
«نترس، از اصغرآقا خواهش کردم منو بفرسته چالوس، میرم یه جوری اونو سر به نیست میکنم که آب از آب تکون نخوره.»
اصغرآقا زارع تیمور لنگ را از کارگاه عباسآباد به چالوس برد و من چند ماهی از خواهر زادة ناتور بیخبر بودم؛ راز او را مانند بار سنگینی به اینسو و آنسو میبردم و انتظار قتل آفرودیت را میکشیدم. تیمور لنگ به قصد خونخواهی بهچالوس رفته بود؛ هراس برم داشته بود؛ مدام وسوسه میشدم تا با دوستی دراینباره حرف میزدم و بار دلام را سبک میکردم. گیرم رازدار و محرمی نمییافتم. محمود دور از دسترس بود و از زمین تا مریخ با من فاصلة تاریخی و جغرافیائی داشت؛ نورالله به عشرتآباد رفته بود، دورة گروهبانی میدید؛ شبها در پادگان میخوابید و آخر هفته، با دوستاناش به سینما، گردش و تفریح میرفت و بندرت به مهرآباد میآمد؛ مادرم بیش از اندازه از همه چیز میترسید و من جرأت نمیکردم با او از قتل و انتقام تیمورلنگ حرفی میزدم. کربلائی عبدالرسول زیرک و هشیار بود و اگر لب از لب بر میداشتم و به تیمورلنگ و شوکت اشاره میکردم، بیتردید پی به نیّتام میبرد و میفهمید چرا نگران سرنوشت آنها شده بودم. گیرم سرانجام مانند لیوانی پرآب سرریز میکردم:
«اگه کلاس نداشتم، یه ماه، دو ماه میرفتم کنار دریا…»
پدرم سر از کتاب برداشت و پرسا نگاهام کرد.
«اصغرآقا یهکار بزرگ اونجا کنترات کرده، حیف نمیتونم.»
پدرم در دوران کودکی، در موارد مشابه بهطنز و شوخی میگفت: «مگه مرده شویش مرده؟» و یا «میخوای بری سر منو نگهداری!…». آن دوران گذشته بود؛ من هفده ساله شده بودم و کربلائی عبدالرسول جرّه و جوانکاش را کمی رعایت میکرد.
«دریا جائی نمیره پسرم، یه روزی سرفرصت میری.»
مادرم که همة عمر مضطرب و نگران فرزنداناش بود گفت:
«دریا خطرناکه برهم، میدونی سالی چند نفر عرق میشن؟»
«ننه، منکه نمیخوام برم تو دریا شنا کنم.»
«اگه بری کنار دریا، وسوسه میشی. مطمئن باش.»
«مادرمحمود، تو همیشه فی بد میزنی، آی، این آرزو بهدلم موند، یه بار نشد جنبة خوب و قشنگ چیزی رو ببینی، همیشه، سیاه، تاریک و همیشه فاجعه، اینهمه آدم روی دریا زندگی میکنن، اگه همه بترسن…»
«تو نترس، تو نترس آقا، ولی بچّه هامو هل نده…»
اگر دیر میجنبیدم، گفتگو از مسیر اصلی خارج میشد و مثل هر بار به مشاجرة و مجادلة مکرر پدر و مادرم میکشید:
«میبینیبابا، بیوکآنا تیمورلنگرو فرستاد شمال تا انتقام پسرش رو از شوکت بگیره، ولی ننه از این که من برم کنار دریا میترسه.»
مادرم مات و مبهوت مانده بود و پدرم اریب نگاهام میکرد:
«پسر، تو از کجا فهمیدی که میخواد بره از شوکت انتقام بگیره؟ مگه زنکه رفته کنار دریا. ها؟ کی بتو گفت؟»
«تیمور خودش به من گفت میخواد بره خون زانیه رو بریزه»
پدرم مدتی خیره به من نگاه کرد و بعد سرش را پائین انداخت:
«نگران نباش پسرم، حرف شب، صبح نداره»
با این وجود من نگران سرنوشت شوکت افرودیت بودم و سایـة تیمور لنگ را دورادور راه میبردم:
«اصغرآقا از تیمور لنگ چه خبر، از شمال برنگشته؟»
«نه، هنوز اونجاست، شبها سرساختمون میخوابه. میخوای بری لب دریا؟ دلت براش تنگ شده؟»
«نه، من شبها اینجا کلاس میرم اصغر آقا. نمیتونم.»
«مرحبا پسر، مرحبا، آره، درس بخون، درس بخون…»
تیمور لنگ گویا آخر هر ماه شبانه به مهرآباد میآمد، به بیوک آنا سر میزد و فردای آن شب، کلة سحر به چالوس بر میگشت. یکبار انگار همسایهای او را با شوکت آفرودیت از دور دیده بود؛ هر چند مطمئن نبود و این شایعه خیلی زود فراموش شد. با اینهمه، هر بار شبها از زیر پنجرة بیوة ناتور میگذشتم، بی اختیار به بالا، به هرة بام نگاه میکردم تا شاید شوکت را دو باره میدیدم و صدای او را میشنیدم. گاهی از کارگرهائی که از چالوس و رامسر به عباسآباد میآمدند، سراغ تیمور لنگ را میگرفتم. عبداله صالح که متوجة کنجکاوی من شده بود، سرانجام پرسید:
«ببینم حسین، تیمور لنگ چکارة تو میشه؟»
«هیچکاره، دائیِ تیمور همسایة ما بود، چند ماه پیش مرد»
«تیمور لنگ کار دست خودش داده، بعداً برات میگم»
صالح، کارگر روستائیِ اصغرآقا زارع، از چالوس بهکارگاه عباسآباد آمده بود و آشنائی ما خیلی زود به دوستی و رفاقت انجامیده بود. من و صالح ظهرها گاهی به قهوه خانة جادة پهلوی میرفتیم و با هم دیزی تک نفره میخوردیم. گیرم این اتفاق بندرت میافتاد؛ اغلب روزها گیج و تلوتلو خوران از زیرزمین بویناک بالا میآمدیم و با سایر کارگرها روی ماسههائی که در پیادهرو خالی کرده بودند، زیر آفتاب مینشستیم؛ نان تافتون و پنیر یا نان و حلوا میخوردیم؛ شوخی ولودگی میکردیم و از هردری میگفتیم و میخندیدیدم. زیرزمین و محل کار ما، شهرکی فلزی بود که با چند پله سیمانی و دری یک لنگه به دنیای بیرون راه مییافت و بجر همین معبر، در و پنجره و هواکشی نداشت. قفسههایِ مشبک و چند طبقة آهنی مانند ساختمانهای هشت اشکوبة مینیاتوری، چسبیده بههم، کوچهها، خیابانها و چهار راههای شهرک را به وجود آورده بودند. سقف زیر زمین خیلی بلند بود و حتا اگر شخص بلند قدی مانند اصغر آقا زارغ روی بام قفسهها راه میرفت، کاکلاش به سقف نمیرسید. زیرزمین هنوز برقکشی نشده بود و سرکارگر اصغر آقا، محمد دماوندی، روی تمام قفسهها سیم برق انداخته بود و روزها در محل کار، اینجا و آنجا، بنا به ضرورت چند لامپ روشن میکرد. با توجه به چوب بستها و بیمبالاتی و سهلانگاری کارگرها، این سبک و شیوة برق رسانی خیلی خیلی خطرناک بود و اگر روزی سیم برق زیر الوار چوبی میلغزید و قطع میشد، برق همه کارگرها را میگرفت و فاجعه بهبار میآورد. با اینوجود اصغرآقا زارع بهاین خطر توجهی نداشت و اهمیّت نمیداد وکارگرها نیز به شوخی برگزار میکردند:
«ممد آقا، جون ما تو این دخمه به موئی بستهست»
تخم ترنگ از روی داربست پائین پرید و به قهقهه خندید:
«شعبون بی مخ، جون ما بادمجونه، اصغرآقا رو ککش نمیگزه»
«انچوچک، اینقدر مثل یابو جفتک ننداز، کار دست ما میدی»
«بیخیال باش شعبون بیمخ… بیخِ… خیار… بیخ … خیار »
«تحفه، تو بالأخره ما رو فدای تخم اسب حضرت عباس میکنی.»
کارگرها روی الوار داربست، کنار به کنار هم به فاصله مینشستند و بتونه میکشیدند و یا رنگ میزدند. «شعبان» آن میانه مرد خپل، چاق، خوش مشرب و بذلهگو؛ کلاه دستباف تخت سرش میگذاشت، مدام توی زیر زمین عرق میریخت؛ در هر فرصتی لغزی میپراند؛ متلکی میگفت و با همه شوخی و مزاح میکرد. روزهائی که ماستیک میکشید، دستهایش مانند خمیرگیرِ نانوائی تا آرنج ماستیکی میشد و اصغرآقا به همین دلیل به او لقب «خمیرگیر» داده بود. صالح، آن جوانک محجوب، نجیب، ساده دل و خوش باور اغلب آماج شوخیها و لودگیهای «خمیرگیر» بود؛ صالح هر بار خام میشد؛ به دام او میافتاد و کارگرها از خنده ریسه میرفتند:
«راستی عبداله، شنیدی ارباب مزد تو رو زیاد کرده.»
خمیرگیر این خبر خوش را از جانب اصغرآقا زارع آورده بود و هنگام ناهار، روی خرمن ماسهها یله شده بود و در بارة میزان اضافه حقوق کارگرها خیلی جدی حرف میزد. صالح ذوق زده از جا پرید و پرسید:
«چقدر؟ چقدر؟ بگو، بگو چقدر به مزد من اضافه کرده؟»
خمیرگیر به پهلو چرخید، رو به روی صالح، روی ماسهها زانو زد، کف دست راستاش را به بازوی برهنة دست چپاش کوبید و مشت گره شده و ساعدش را مانند نرینگی الاغ بالا برد و گفت: «اینقدر…! اینقدر!»
قهقهة شاد و سرخوش کارگرها در محلة خلوت و خاموش بالای شهر پیچید؛ چند رهگذر و زنی آلامد و مینی ژوپ پوش، در آنسوی پیاده رو، به تماشای ما پا سست کردند. کسی چه میدانست، شاید این پرسش از ذهن آنها گذشته بود که این کارگرهایِ یک لا قبا که روی ماسهها یله شده بودند و نان و پنبر میخوردند، چگونه میتوانستند از ته دل قهقهه بزنند و شادمانه بخندند؟ بیشک از چشم آنها روزگار ما رقت انگیز بود و هیچ چیزی برای دلخوشی وجود نداشت. گیرم من آن روز در اندیشة این گونه مسائل نبودم؛ بلکه مانند سایرین توجهام به آن زن بلند بالا و خوش هیکلی جلب شده بود که با حیرت و یا شاید با حسرت به ما نگاه میکرد.
«خلقت خدارو سیاحت میکنی شعبون بیمخ، باغت آباد انگوری.
هی، هی خانم، بنازم به اون قد و بالا، حرف نداری به خدا»
تخم ترنگ برای زن سوت بلبلی زد و خمیرگیر داد کشید:
«نکبت، خفه شو، مگه تو خواهر و مادر نداری؟»
«خواهر من اگه اینجوری بیاد بیرون، گردنشو میشکونم…»
محمد دماوندی، سرکارگر، آن مرد محافظه کار، خونسرد و آرام، در تأیید ضمنی نصرت الله زیر لب زمزمه کرد:
«هر شاخه که از باغ برون آرد سر / بر میوة او طمع کند رهگذر.»
«تقصیر مرد خونهست ممد آقا، وقتی مرد غیرت نداشه باشه، زن هر غلطی که دلش بخواد میکنه. اینجوری، لخت و پتی میاد بیرون.»
صالح که از شرم تا بناگوش سرخ شده بود، به اعتراض گفت:
«نجابت به حجاب و لباس و دین و ایمون زن نیست آقا، مگه این مملکت کم زن چادری ولی اونجوری داره.»
«شترِ صالح، تو اگه زن بگیری میذاری اینجوری لباس بپوشه.»
«به خدا من اگه نامزدی به این خوشگلی و طنازی داشته باشم، هر روز دور سرش میگردم و مثل امامزاده زیارتش میکنم.»
«بفرما، بفرما، وقتی میگم مردهای مملکت ما بیغیرت شدن…»
«جوجه ماشینی، چرا متوجه نیستی؟ اگه استخون زنی کج باشه، غیرت مرد نمیتونه جلوشو بگیره، زن اگه شخصیّت و شعور داشته باشه…»
«تو باز چار کلمه از رادیو شنیدی، اومدی به رخ ما میکشی»
«اگه یه جو عقل توی کلهت بود میفهمیدی. بیشتر زنهای دنیا بیحجابن، آمریکا، چین، ژاپن، کانادا، خب، مردهاشون بیغرتن؟»
«به ما چه؟ ما مسلمونیم آقا، ما با دیگرون فرق داریم. تو، تو ادای از ما بهترون رو در میاری، کونتو گذاشتی از گرده گاهت میگوزی.»
«هی، تخم ترنگ، تو باز به علیمحمدی پیله کردی؟»
«آخه معلوم نیست این حرفها رو از کجاش در میاره»
حق با تخم ترنگ بود، حرفهای بودار عبدالله صالح با قد و قامت و روز و روزگار او خوانائی نداشت و به اصطلاح از دهاناش بالاتر بود. صالح تا کلاس سوم درس خوانده بود، پدر و مادرش، هردو به فاصلة چند ماه در جوانی مرده بودند و او زیر بال مادر بزرگاش، بزرگ شده بود و از آب و گل در آمده بود. صالح تا مدتها، آخر ماه به ولایت میرفت؛ چند بسته قرص مسکن، خواربار و میوه برای مادر بزرگاش میبرد، یک شب در آنجا میماند، با او شام میخورد و روی تشکچة کهنهای که سالها خوابیده بود؛ میخوابید و کلّة سحر اسکناسی زیر بالش پیرزن میگذاشت و به پایتخت بر میگشت. من بعدها چند بار به ولایت صالح رفتم و آن پیرزن مهربان را از نزدیک دیدم، گیرم ترکی بلد نبودم و نمیتوانستم با او حرف بزنم.
«تاجی مادربزرگ پدری منه، پنج، شش ساله بودم که اون یکی مادر بزرگم مرد، زمستون بود، پشت کرسی تو بغلش بودم، تازه خوابم برده بود، یهو مادر بزرگ افتاد رو سرم، از خواب بیدار شدم، صدا زدم بیوک آنا، بیوک آنا، جواب نداد، مرده بود و من زیر جناره مونده بودم…»
«خب، بعد، بعد چکار کردی؟»
«هیچی، چار دست و پا از اتاق رفتم بیرون، یه متر برف رو زمین نشسته بود؛ توی کوچه داد زدم بیوک آنا مرد، بیوک آنا مرد. کسی نشنید، گرگها زوزه میکشیدن، هراس برم داشت، دو باره برگشتم زیر کرسی.»
«هیهی، علیمحمدی، داری آب تو گوش بچة مردم میکنی؟»
من و صالح در انتهایِ زیر زمین درگوشة دنجی بتونه میکشیدیم.
خمیرگیر نه چندان دورتر از ما روی الوار نشسته بود و صدای عبداله صالح را میشنید و هر از گاهی لغزی میپراند:
«آره، میخوام اونو یه سفر با خودم ببرم کویت.»
«اگه رفتی کویت، مواظب باش پیش عربها مثل علیمحمدی با آه و ناله و قر و غمزه حرف نزنی، کار دست خودت و رفیقت میدی.»
صالح تخیلی بینظیر، طبعی روان و عواطف و احساساتی سرشار و لطیف داشت. از آنجا که زندگی روزمرة ما ملالآور بود و چنگی به دل نمیزد، اغلب در رویاها و روی ابرها سیر و سیاحت میکرد. سرکارگر زارع، محمود قروینی، معتقد بود اگر پدر و مادر عبدالله صالح نمیمردند و اگر به مدرسه میرفت و به تحصیل ادامه میداد، شاعر خوبی از آب در میآمد.
«محمود آقا، اگر روکاشتن، خیار هم سبز نشد»
کارگرها با نازک خیالی و طبیعت حساس صالح آشنا بودند، اداها و طرز حرف زدن او را که با آه و نالة شاعرانه همراه بود، مسخره میکردند:
« هی، هی، اوا خواهر. اوا خواهر…»
علیمحمدی گویندة قصههایِ شب، روی عبدالله صالح اثر گذاشته بود و ماجراهایِ غمانگیز دوران کودکیاش را به تقلید از او روایت میکرد. صالح مهربان، دلنازک، دلرحم و ساده لوح بود و تحت تأثیر علیمحمدی و قصههای ملودرام و اندوهبار رادیو «رمانتیک و سانتیمانتالیست» شده بود. من در آغاز از سر کنجکاوی و به نیت خبرگیری از تیمور لنگ و شوکت به او نزدیک شده بودم و به مرور نهال دوستی ما کونه بسته، ریشه کرده بود. صالح نخستین دوست من در پایتخت بود که از روستائی مخروبه به شهر مهاجرت کرده بود؛ از کور دهی در بندر کویر: از پستکان!
«گفتی تیمور کار دست خودش داده، مگه چکار کرده؟»
صالح صدایش را چند پرده پائین آورد و آهسته گفت:
«تیمور لنگ عاشق شده؛ یه پری دریائی رو انگار کنار دریا دیده و یه دل نه، صد دل عاشقش شده. همه چی رو تویِ هتل به من گفت، هتل تازه سازه؛ کنار دریاست؛ چه جایِ با صفائی، بچّهها شبها توی بالکن هتل میخوابیدن، پشت به جنگل، رو به دریا. میدونی، تیمور عکس زنکه رو به من نشون داد، وای، وای چه لعبتی، ملکة آفاق. طفلی شبها تا دیر وقت به عکس زل میزد و مثل مادرمردهها اشک میریخت. غمباد گرفته بود؛ روز به روز و لاغر و لاغرتر میشد، زار و نزاز. گاهی شبها تنها میرفت لب دریا و یه گوشه کز میکرد.»
«نپرسیدی عکس اون پری دریائی از کجا گیر آورده؟»
«نه، اگه اشتباه نکنم، اسم زنکه شوکت بود، چند بار تو خواب آه و ناله میکرد و میگفت: شوکت جان، شوکت جان…»
گوشام زنگ زد: آفرودیتا، شوکت آفرودیتا!
«اون عکسِ بیوة حیدر ناتوره، عکسِ بیوة دائی تیمور شه که چند ماه پیش مرد. شوکت آفرودیتا…»
خمیرگیر با ته کاردتک به قفسة آهنی کوبید و داد کشید:
«هی هی، شما دو تا چی زیر گوش همدیگه پچپچه میکنین؟»
«دارم دربارة آب و هوای کویت حرف میزنم، شنیدم اونجا پول تو خیابونا ریخته ست، ها؟ راست میگن عمو شعبان؟»
«آره، راست میگن، من چند سفر رفتم و تجربه دارم، هنوز جاش خوب نشده؛ اگه رفتی کویت، مواظب باش جلو عربها دولا نشی پول از تو خیابون ورداری. آخر شب که شهر خلوت شد برو بیرون…»
«سید، تا جای بخیه ها رو نشون ندی من باور نمیکنم»
خمیرگیر از جا برخاست و شلوارش را پائین کشید:
«بیا، بیا جلو با چشم خودت ببین… بیا ببین.»
اگر چه زیرزمین بویناک، آن شهرک نیمه تاریک آهنی بیشباهت به معدن ذغال سنگ نبود و ما تمام روز در نور لامپها کار میکردیم، ولی حضور خمیرگیر و شوخیها و لودگیهای او به ما کمک میکرد تا روزهای دراز، یکنواخت و ملالآور تابستان را در آن دخمه به شب میرساندیم. خمیرگیر روزها چند بار از اینگونه پردهها اجرا میکرد و مارا میخنداند.
«دیدی؟ دیدی؟ نگفتم رحم تو دل عرب جماعت نیست؟ استغفرالله، به موت قسم ده تا بخیه خورد.»
قهقهة خندة کارگرها زیر طاق زیرزمین پیچید و صالح گفت:
«قصة عشق و دیوونگی تیمور طولاتیست، این خیر ندیده پارازیت میندازه، نمیذاره، یه شب که کلاس نداشتی بیا تا برات تعریف کنم. طرف کار دست خودش داد، یه شب بیا…»
شبها، سرکلاس، گاهی بهیاد شوکت آفرودیت میافتادم، او را در لا به لای سطرها میدیدم، حواسام پرت میشد و خیالام تا کنار دربا و آن قایق کهنه میرفت: آسمان آبی، امواج دریا و آفردیتا! چند ماهی از فرار او گذشته بود و ماجرا هنوز فراموش نشده بود. هنوز زنهای همسایه تویِ کوچه، جلو در خانهها مینشستند و در این باره به پچپچه حرف میزدند و شایعه ها میساختند و همهجا میپراکندند. با اینهمه از شوکت و تیمور هیچ اثری و خبری نبود. در آن ایام چند بار به بالاخانه رفتم و سراغ تیمور را از بیوک آنا گرفتم، پیرزن هربار شانه بالا میانداخت و جواب میداد:
«خدا عالمه، لابد به تیر غیب گرفتار شده.»
سال به آخر رسید، تیمور لنگ نیامد و بیوکآنا به ولایت برگشت.