فصلی از « چکمه ی گاری»
در مهرآباد، نزد همولایتیها، به جرّهای محجوب و مأخود به حیا شهره شده بودم؛ اعتماد بنفس نداشتم، در میان مردم شهر وانمیگشتم، با تلنگری دستپاچه و سراسیمه میشدم؛ از همه خجالت میکشیدم؛ از مردم میگریختم و تا آنجا که ممکن بود با زنها رو به رو نمیشدم. کسی چه میداند، شاید اگر در قلعة گالپاها بهدنیا نیامده بودم و با مردم حاشیة کویر بزرگ نشده بودم، شهر مرا آنهمه مبهوت و منکوب نمیکرد و طرز نگاهام به زندگی و آدمها عوض میشد و شاید از انزوا بیرون میآمدم.
تا آنجا که به یاد دارم، در آن سالها آن جرّة روستائی در اندرونام زندانی شده بود و جرأت و فرصت ابراز وجود پیدا نمیکرد. من شب و روز با این موجود زود رنج، لجباز و خودخور درگیر بودم و بین ما به ندرت صلح و صفا بر قرار میشد. نه، هر روز مشکل و معضلی پیش میآمد که فکرم را مشغول و درگیر میکرد. این نزاع درونی مدام ادامه داشت و تا راه و چاهی مییافتم، جوش میزدم، پُکپُک میکردم؛ سگرمههایم خود به خود گره میخورد و اغلب اوقات در خانه، سر کلاس و در محل کار عنق و دمغ بودم.
«کلبوسین، چرا اخمات تو همه؟ مگه کشتیهات غرق شدن؟»
سرم را بلند کردم، منصوره از پنجرة طبقة دوم به کوچه خم شده بود، میخندید و دندانهای سفیدش در آفتاب صبحگاهی برق میزد:
«هی، اگه کار واجب نداری یه تُک پا بیا بالا…»
دندون مرواری! منصوره انگار از زیبائی و ظرافت دندانهایش آگاه
بود که همه جا شادمانه میخندید، یا لبخند میزد و آن مرواریدها را به نمایش میگذاشت. خوشروئی و مقبولی دختر برزخ اگرچه دلپذیر بود، ولی تلخی طنز گزندة کلام او را از بین نمیبرد. من از شوخیها و کنایههای نیشدار منصوره پکر میشدم و دم به تله نمیدادم.
«باشه، تا سر آسیاب میرم، زود بر میگردم، الآن میام»
منصوره نگاهی به سر و ته کوچه انداخت و آهسته گفت:
«بیا بالا یه خبر خوش برات دارم، بیا، بیا بعد برو سر آسیاب.»
شوکت دو بسته کلوچة فومنی برای دوستاش سوغات فرستاده بود؛ منصوره با اشاره به کلوچهها گفت:
«دو قبضه سفارش کرده چندتا کلوچه بتو بدم. میبینی، آفرودیتا هنوز داداش کوچولویِ منو از یاد نیرده»
کلوچهها را گرفتم و سرم را پائین انداختم: نفهمیدم از سرنوشت تیمورلنگ اطلاع داشت یا نه. نپرسیدم، شایداگر کنجکاوی میکردم، گزک دستاش میافتاد و باز سر به سرم میگذاشت:
«هی، هی، این کلوچهها رو تنها بخور؛ به زن دائی نگو…»
دخترکاش را بغل گرفت و تا نزدیک راه پله آمد و پرسید:
«زن دائی گفت تو و محمود قراره از اینجا برید تهرون.»
«آره، بعد از این که نورالله درجه بگیره، میریم»
دورة آموزشی نورالله هنوز تمام نشده بود و در پادگان میخوابید. حسن مرغدل و علیحر در تهران کار میکردند و اگر از روزهای عید و عزا بگذرم، بهندرت به مهر آباد میآمدند و به ما سر میزدند. ممرضا در ولایت ماندگار شده بود و اگر ما میرفتیم، خانة کربلائی عبدالرسول خالی میشد و تنها خواهرم محترم با آنها میماند. با اینهمه محمود به فکرافتاده بود تا اتاقی اجاره میکرد و از مهرآباد به تهران میرفت. آرایشگاه چلچله و تأتر آناهیتا، محلِکار یدی و کار هنری او در پایتخت بود؛ رفت و آمد هر روزه انگار خستهاش کرده بود و گاهی شبها به مهرآباد بر نمیگشت و در خانة یکی از دوستاناش میخوابید.
«چرا گریه میکنی زن؟ مگه بچّه هات به غریبی میرن؟»
«من بد بخت از ده کوچ کردم که بالا سر بچههام باشم.»
«مگه نمیبینی بچههات بزرگ شدن و دیگه بتو احتیاج ندارن.»
من به راه طولانی و کارِ ملالآور حتا فکر نمیکردم و اگر محمود به صرافت تعویض خانه نمیافتاد، در مهرآباد با پدر و مادرم میماندم و ادامه میدادم. من هیچ تصوری از زندگی آرام، آسوده و بیدغدغه نداشتم؛ رفاه، آسایش و آرامش را هرگز تجربه نکرده بودم و آن را نمیشناختم تا از مقایسة روزگار سرشار و پربار گذشته با زمانة دشوار و غمبار رنج میبردم؛ نه، من در مَثَل، مانند جغدی بودم که در ویرانهها چشم به دنیا باز میکند و در ویرانهها بزرگ میشود؛ بهمرور زمان به ویرانهها خو میگیرد و ویرانی عادی و طبیعی بنظرش میرسد؛ شاید اگر جغد در جنگلی سر سبز سر از تخم در میآورد؛ در کنار گل و گیاه و آواز خوش پرندگان بزرگ میشد و روزگار را به خوشی میگذراندو بعدها گذرش به خرابههای قلعهای متروک میافتاد و ناچار به زندگی در شکاف دیوار میشد، بیتردید به یاد گذشته غمباد میگرفت. منظور، من در شکافه دیوار خرابهها سر از تخم در آورده بودم، پا برهنه در خاک و خل کوچهها و ماسةهایِ داغ صحرا بزرگ شده بودم، توقع و انتطاری از زندگی نداشتم و دل به حال خودم نمیسوزاندم. من اگر چه گاهی یوغ میتاباندم و بد قلقی میکردم، ولی حد و مرزها را از قدیم میشناختم و اینهمه، در مسیر راه ناهموار و پر سنگلاخ، در ذهنام ترسیم و مشخص شده بود و به مرور پذیرفته بودم که سهم من و ما از زندگی همیناست و جز این نیست.
«ببینم، اسمتو واسة امتحانات آخر سال نوشتی؟»
من در نیمة دوم سال تحصیلی مهاجرت کرده بودم؛ به دبیرستان نرفته بودم و باید مستمع آزاد امتحان میدادم؛ گیرم پس از جا به جائی هنوز تهران، حومه و راه و چاه را نمیشناختم.
«نه، نمیدونستم کجا باید اسم مینوشتم.»
«بپوش، لباس بپوش بریم، بجنب، بجنب، زود باش…»
پس از سالها من هنوز آن روز را به یاد دارم، روزی که محمود از کوره به در رفته بود، مچ ستام را گرفته بود، با آن پایِ ناقص، به دشواری میدوید و من مانند اسیری در بیانهای مهرآباد همپایِ او میدویدم.
«بدو اتوبوس حرکت میکنه، بدو، فقط تا امروز مهلت داری.»
محمود بیش از اندازه حسّاس و نگران آینده و سرنوشت اعضایِ خانواده بود و بشدّت احساس مسؤلیت میکرد. این برادر بزرگ ما در نقش رهبر و آموزگار، هر چه از کتابها و از دیگران آموخته بود و میآموخت به ما آموزش میداد. من در آن سالها در درک و درایت برادرم محمود شک نداشتم؛ سرا پا گوش و گوش به فرمان بودم و همه جا مثل برّه به دنبال او میرفتم. محترم تازه به مدرسه میرفت، نورالله شاگردی کنجکاو، علاقمند و تیز هوش نبود و کمتر برای او پرسشی پیش میآمد، برادرهای ناتنی ما هرکدام زن و زندگی جداگانه و مستقلی داشتند و من تنها کسی بودم که گاهی در بارة کتابی، فیلمی و یا ضرب المثلی سؤال میکردم و دوستان او را دورادور میپائیدم. در مهرآباد یک بار سعید سلطانپور، ولیالله و یدالله شیراندامی و ایرج مهدویان به منزل ما آمدند و هیچکدام آنها یک کلمه با من حرف نزدند. عصر آن روز گرم تابستان، ایرج مهدویان و برادرم محمود، در سایة داربست درخت مو به گفتگو نشسته بودند و شیراندامیها و سعید سلطانپور توی اتاقِ طرفِ حیاط، «مهمانخانه!!»، استراحت میکردند. سعید دمر خوابیده بود و بالشی روی سرش گذاشته بود. این طرز خوابیدن را در ولایت ما «عُمَری» یا «سُفلوری» میگفتند وگویا ابن ملجم شب قبل از واقعه، در مسجد کوفه به این شکل خوابیده بوده است. باری، یکدم پشت پنجره ایستادم و با اشاره به سلطانپور پوزخندی زدم. محمود اخمهایش را در هم کشید و انگشت روی لبهایش گذاشت: «هیس!!»
از پشت پنجره کنار رفتم و به یاد آوردم که جرّهای بیش نبودم؛ باید فاصلهام را با آنها حفظ میکردم؛ حرمت مهمانها را نگه میداشتم و پا از گلیمام فراتر نمیگذاشتم. من این همه را از پیش میدانستم و اگر آن روز به طرز خوابیدن سعید به شوخی پوزخند میزدم، بهاین دلیل بود که او با سایرین تفاوت داشت؛ همولایتی ما و دوست نزدیک محمود بود و پدر و مادرم او را بهاندازة محمود دوست داشتند؛ از این گذشته، گاهی دوستانه با من شوخی میکرد و سر به سرم میگذاشت:
«سلام، سلام، دهه، تو اینجائی؟ چرا اون جا قایم شدی؟»
آنروز در دروازه دولت منتظر محمود بودم؛ سلطانپور زودتر از او شتابزده به میعادگاه رسید؛ مثل همیشه بیتاب بود و در یکجا آرام و قرار نمیگرفت؛ به اینسو و آنسو گردن میکشید و بنا به عادت مژههایش را چندبار بر هم میفشرد. در این وقت دختری آلامد ازکنار ما گذشت؛ سعید با سرخوشی چشمکی به من زد و پرسید:
«بگو ببینم، میونهت با طایفة اناث چطوره؟»
نگاهام را دزدیدم، سرم را پائین انداختم و زیرلب جواب دادم.
«با اونا میونه ای ندارم!»
«هنوز دیر نشده، یه موقعش یکی رو پیدا میکنی.»
یکدم بعد محمود از راه رسید؛ دو رفیق شفیق، شانه به شانه راه افتادند، با شور و شوق و هیجان زیاد در بارة هنر تأتر، صحنه، نور و صدا حرف میزدند و من با چند قدم فاصله به دنبال آنها میرفتم. از شما چه پنهان فاصلهام را همیشه با او رعایت میکردم؛ سالها بعدکه عمری بر من گذشت، این فاصله اگرچه به مرور زمان کمتر شد، ولی تا آخر از بین نرفت و من هرگز به حریم برادر بزرگام و به دنیایِ او راه نیافتم. محمود پس از مهاجرت جایِ پدر ما را گرفته بود و شاید نقش پدری و مسؤلیّت پدری باعث آنهمه خشکی، یبوست و انعطاف ناپذیری او شده بود؛ هر چه بود رفتاری برادرانه و رفیقانه با ما نداشت و من جانب احتیاط را نگه میداشتم تا مبادا خلاف توقع و انتظار او حرفی میزدم و یا حرکتی میکردم.
«محمود، کجا میخوای بری، میدون شوش؟»
«آره، چند قدم پیاده میریم، تا اونجا راهی نیست.»
سر چراغ به میدان شوش رسیدیم، زنبوریها همهجا روشن بودند و مشتریها در راستة دست فروشهای دور میدان قدم میزدند؛ اجناس را قیمت میکردند و یا با فروشندهها کلنجار میرفتند تا شاید قیمت جنسی را پائین میآوردند و تخفیف میگرفتند. در آن راسته از شیر مرغ بگیر تا جان آدمیزاد، از جمله لباس مردانه، کت و شلوار دوخته و آمادة دست دوم و یا نو پبدا میشد. سعید و محمود که گویا در جائی قرار داشتند، چرخی دور میدان زدند و تا من به خودم آمدم، یک دست کت و شلوار ارزانقیمت خریدند و شتابزده رفتند. در راه تازه متوجه شدم که فروشنده اندازههایم تخمین زده بود؛ برادرم نظرم را در بارة رنگ و ریخت لباس نپرسیده بود و سعید در آن مدت، حتا یکدم زبان به کام نگرفته بود.
«راستی مهدویان دیروز چی میگفت؟ داستان از چه قرار بود؟»
«میگفت دوست داشتم شکل تو بودم، با چنان حسرتی میگفت که دلم به حالش سوخت.»
«نمیدونم چرا این آدم به دل من نمینشینه»
«قیافهش تو دل برو نیست، خشک و یبسه، آدما رو رم میده، ولی با فرهنگ و با سواده؛ میگه پدرم جغرافیائی فکر میکنه، من تاریخی….»
«تاریخی!! … داستانِ کوتاه اونو تو مجله خوندم، جالب بود.»
«بنظر من طرح بود تا داستان، ولی صمیمی و دلنشین بود.»
در آن زمان مجله فردوسی ماهنامهای با همکاری آناهیتا منتشر میکرد. ایرج مهدویان، محمود، سعید و… از جمله همکاران آناهیتا بودند. ایرج مهدویان اغلب در بارة هنر و ادبیات مقاله مینوشت. اگر اشتباه نکنم، اولین نوشته یا قصة محمود بنام «ته شب» و چند شعر از سعید سلطانپور در آن مجله چاپ شدند:
حلقهی زنجیرهای سرد، سنگین است
پلک بگشا، خواب ننگین است
لحظه ها، با شوق آغاز قیامی سبز میرویند
لحظه ها، با انتظار انتقامی سرخ میمیرند
دوستان محمود از سایر آدمهائی که به خانة ما میآمدند متفاوت و متمایز بودند؛ گفتگوی آنها اغلب در بارة هنر و ادبیات، تأتر، سینما و فیلم و هنرپیشهها بود و اگر بحث بودار سیاسی و اجتماعی پیش میآمد، صداها را پائین میآوردند و به پچپچه حرف میزدند. گیرم سعید این آئین نامة نا نوشته را رعایت نمیکرد؛ گاهی بر میآشفت؛ هوار میکشید و رنگ از رخسار محمود میپرید. ایرج مهدویان بیشاز یک بار در مهرآباد به خانة ما نیامد و برخلاف سایرین، بعد از ناهار نخوابید و در سایة داریست درخت مو، کنار محمود، سر لک نشست و تا عصر بلند حرف زد.
«سرمایه، امالامراض و ام الفساد رویِ کرة ارض»
ایرج مهدویان از همه مسنتر بود و بیشتر به دانشمندان شباهت داشت تا به یک هنرمند شیفتة شعر. آن مرد لاغر و تکیده، با آن صورت درشت استخوانی، پیشانی بلند، دماغ بزرگ کنگره دار، چشمهای ریز لوچ و تابدار، سر طاس و تتمة موهایِ نرم و تنک و پشت خمیده، هیچ بهرهای از زیبائی نبرده بود؛ بیمار و نزار و آزرده بنظر میرسید و انگار همیشه از دردی جانکاه رنج میبرد؛ به ندرت گره ابروهایش باز میشد، همیشه عنق بود و به ندرت لبخند میزد. نه، مهدویان تا به مرحـلة انفجار نمیرسیـد، نمیخندید؛ در این مرحله، مانند رعد میترکید و چهرهاش مسخ میشد.
«هر چه هست، طرح یا قصه، انگار متأثر از زندگی خودشه.»
«نمیدونم، شاید، شاید… این آدم خیلی پیچیدهست.»
سلطانپور لبخندی زد و باشیطنت گفت:
«بنظرم پیچیدگیش بیربط به قیافهش نباشه.»
محمود که احترام ویژهای برای مهدویان قائل بود، گفت:
«مقالة رسالت هنر اونو خوندی، این آدم ژرف اندیشه»
بعدها نوشتة او را خواندم؛ از رسالت هنر چیز زیادی نفهمیدم، اما طرح، سرگذشت مردی بود که شبی را با محبوبهاش میگذراند؛ صبح آن شب دیر از خواب بیدار میشد، جایِ دلدادهاش خالی بود، آفتاب بر سفره میتابید و مورچهها نرمه پنیر و خردههای نان را به لانه میبردند. از پایان داستان پیدا بود که مرد همه چیز را در رویا و به خواب دیده، زن مدتها پیش او را رها کرده و رفته بود. ماجرا بیتردید تجربة شخصی نویسنده بود که موجز و ماهرانه بیان شده بود و خواننده رنج، اندوه و تنهائی آن مرد را به خوبی احساس میکرد. هر چه بود، در آن سالها، از چشم من که هنوز با هنر و ادبیات بیگانه بودم و به ندرت قصه میخواندم، شاهکار بود و او را مانند خدایان یونان باستان تا قلة کوه المپ بالا میبرد. آن «خدای زشت و عنق المپ» اگر چه با محمود رفیق بود، ولی مانند سلطانپور و خضرائی به او نزدیک و صمیمی نبود. سعید و پرویز و محمود بهتأتر آناهیتا میرفتند و رفقا گاهی همراه او به اتاقک ما در خیابان سبلان میآمدند و تا دیر وقت در بارة داستان، شعر و تأتر حرف میزدند. آن اتاق ده متری و باریک، در ابتدایِ کوچهای مشرف بهخیابان خاکی سبلان، روی آب انبار بنا شده بود. خانه قناص، قدیمی و دو طبقه بود و پنجره اتاقهایِ طبقة پائین به حیاط کوچک، و نسر گود افتاده بود باز میشدند. پنجرة آهنی و زنگ زدة اتاق ما پرده نداشت، با اینهمه اگر صاحبخانه بهحیاط میآمد، ما را نمیدید. گیرم من فقط روز اثاثکشی یک نظر او را توی راهرو دیدم و بعداز آن روز انگار در بیمارستان بستری شد؛ روز اثاث کشی محمود گرفتار بود، برادرم نورالله با لباس نظامی از پادگان به مهرآباد آمد و به من کمک کرد:
«سرکار، تو هم با اروس میری تهرون؟»
«نه، نه همسایه، حسین قرار با اروس همخونه بشه»
همسایهها به کنجکاوی بیرون آمده، در آفتاب، بیخ دیوار صف کشیده بودند. دختر برزخ، پسر بچهاش را بغل گرفته بود، جلو پنجره طبقة دوم ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد:
«هی، کلبوسین، زن دائی جهزیهت رو بیرون گذاشته؟»
در ولایت ما جهیزیه تازه عروس را که طی چند ما و حتا چند سال فراهم شده بود، عصر بلند توی حیاط یا دم در، توی کوچه میچیدند و جوانها و پسر بچّهها هر تکه را روی سر میگذاشتند و به دنبال کسی که آینه را پیشاپیش حمل میکرد، به خانة داماد میبردند. در این روزها، رندان شیرینکاری میکردند، چیزی از خانة پدر و مادر عروس میدزدیدند و به جهیزیه عروس میافزودند. گیرم اثایثة منزل جدید ما و یا «جهیزیه ما» مختصر بود: دو تا تشک و بالش و لحاف مندرس، گلیم نح نما، چراغ والر کهنه، ماهیتابه، قابلمه، چند تا کاسه، کتری رویی، قوری لعابی، شش
تا بشقاب ملامین، چند تا استکان و جارو…
«دست وردار همسایه، تو هم وقت گیر آوردی.»
مادرم صبح آن روز در خلوت گریه کرده بود و چشمهایش هنوز سرخ و نمدار بودند.
«به غریبی که نمیرن زن دائی، میرن پایتخت، چرا عزا گرفتی.»
مادرم اگرچه از رفتن من و محمود اندوهگین بود، ولی اگر اشتباه نکنم، بیشتر به خاطر اثاثیة مختصر و مشاهدة بضاعت ناچیز ما گریه کرده بود. انگار تازه فقر را از نزدیک دیده بود و روز واقعه به این امر پی برده بود. در روزهای اثاث کشی، «فقر» که در پناه چهار دیواری اتاق و پشت پردهها از چشم غیر پوشیده مانده است، به ناچار بر ملا میشود و مستأجر همزمان با همسایهها اثاثیة مختصرش را میبیند و بامشاهدة میزان فقرش تا مغز استخوان تحقیر میشود. هنگام اثاثکشی استتار غیر ممکناست؛ مستأجر احساس میکند سرتاپا برهنه کنار اسباب و اثاثیّهاش چشم به راه وانتبار ایستادهاست. در این مدّت همسایهها به کنجکاوی از گوشة پردة پنجرهها، ازلای درهای نیمه باز حیاط و یا از روی بالکنها به تماشای آن بضاعتی که بضاعتی نیست، میایستند و به نجوا و پچپچه با هم حرف میزنند. در این لحظهها مستأجر از شرم و سراسیمگی پا به پا میمالد و به دنبال جائی به هرسو گردن میکشد تا از این نگاههای سمج فرار کند. من این صحنه، این عریانی را نخستین بار در داورزن و بعد، بارها در تهران و حومه تجربه کردم و پساز سالها پچپچهها و آن احساس شرمندگی و سراسیمگی را از یاد نبردهام و هرگز از یاد نمی برم.
«طاقت بیار، نوبت به تو هم میرسه»
مادرم خوشبختانه آن اتاقک باریک روی آب انبار را ندیده بود و تا آخر ندید تا شبها در تنهائی به یاد غریبی بچههایش اشک میریخت. مادرم تمام عمر نگران ما و مدام مضطرب بود و من تا سالها بعد، تا روزی که مهاجرت نکردم، احوالات روحی او را نفهمیدم و تا زمانی که پدر نشدم، احساسات و عواطف رقیق او را درک نکردم. در آن سالها به نظر من هیچ چیز زندگی ما غمانگیز نبود و نمیفهمیدم چرا مادرم غصه میخورد. گیرم او چیزهائی را میدید که بهچشم من نمیآمدند؛ دوستان شاعر محمود نیز نمیدیدند تا اتاقک باریک ما را به«کلبهای روی آب» تشبیه میکردند. اگر اشتباه نکنم آنها حتا متوجة آب انبار نشده بودند. آنها در دنیای دیگری میزیستند، دنیای شورانگیز و زیبای هنر، شعر و داستان و تأتر که در دور دستها و دور از دسترس بود؛ ولی همة هستی، هوش و حواس آنها را به خود جلب کرده بود؛ مسحور و مجذوب آن دنیایِ خیالانگیز شده بودند، شیفته و پاک باخته، مانند خوابگردها به سوی آن دنیا میرفتند و انگار به چیزهای دیگر این دنیا بیاعتنا بودند و اهمیت نمیدادند.
«بیا بالا زن دائی، بیا تا یه قلیون برات چاق کنم. پسرک من اگه قد پسرای تو بود، براش یه زن خوشگل میگرفتم و غصه نمیخوردم.»
«ای منصوره جان، مادر عاشقه و فرزند فارغ.»
حق با مادرم بود؛ سالها از زمانیکه پشتآو، روی بام «خانه بند» چشم به راه او مینشستم و از سردلتنگی آه میکشیدم، گذشته بود؛ حالا سینه از خاک برداشته بودم، کارگر نقاش ساختمان شده بودم؛ دنیایِ تازه و مشغولیات ذهنی تازهای داشتم؛ به ندرت به یاد مادر و پدرم میافتادم و فقط گاهی آخر هفته با محمود به مهرآباد میرفتم و نگاهی گذرا به پنجرة اتاق شوکت آفرودیت میانداختم. هنوز هیچ خبری و اثری از تیمور لنگ و بیوة ناتور نبود؛ دختر برزخ اگر چه هراز گاهی به شوکت آفرودیت اشارهای میکرد، ولی وارد جزئیات نمیشد: شبح آفرودیت درآن حوالی میچرخید؛ شایعهها دهان به دهان میشد؛ گیرم بجز منصوره، هیچکسی از سرنوشت او اطلاعی نداشت و او لب تر نمیکرد.
«خدا رو چه دیدی، شاید یه روز با زن دائی اومدم خونة شما.»
باری، در خانة جدیدی باز و به اصطلاح چراغی روشن شده بود و من در آن اتاقک روی آب انبار با محمود روزگار میگذراندم و از رفقایِ او با چای قند پهلو، نان و پنیر و انگور، خربزه و هندوانه پذیرائی میکردم.
«محمود، فیزیک برادرت نباید بد باشه…»
چراغ خوراک پزی «والر» پنج پرة نازک داشت تا قابلمه، ماهیتابه کتری و قوری به سادگی روی آن قرار میگرفت، لق نمیخورد و نمیافتاد. من قوری را روی دو پره میگذاشتم تا چای نمیجوشید و با حرارت ملایم دَم میکشید. ابتکار من از چشم لوچ «خدای زشت المپ» دور نمانده بود و این باریک بینی به نظر محمود اشارت دیگری بود بر نبوغ ایرج مهدویان تا در غیاب او، با شیفتگی میگفت:
«این مرد نابغهست، از دانة گندم به کشتزار میرسه.»
تمجید تلویحی و ضمنی خدایِ زشت المپ به دلام نشسته بود و از این که کسی مانند او به من توجه کرده بود، در باطن خوشحال بودم:
«من نمیدونستم اینکار ربطی به فیزیک داره»
«تفاوت همین جاست، تفاوت تئوری و عمل…»
آدمیزاد، شاید هر موجود زندة دیگری نیز تا سراز تخم در میآورد خوش دارد دیده بشود؛ قدرت، توانائیها و شیرینکاریهای او را بستایند و با حیرت و شگفتی در او بنگرند. شاید به همین دلیل انتقادها، ستایشها، نکوهشها و سرزنشهای دیگران را از یاد نمیبرد؛ تلخی و تندی آنها تا آخر در خاطرش میماند و هر بار طعم شیرین ستایشها را مزمزه میکند، بهویژه اگر موجودی مانند «خدای زشت المپ» از او تعریف و تمجید کرده باشد. در هرحال تا زمانی که آدمی کاری در خور توجه انجام ندهد، اگرچه مانند هوا وجود دارد، ولی بیرنگاست؛ به چشم نمیآید و او را نمیبینند و یا اگر ببینند، بیاعتنا از کنارش میگذرند. من اینهمه را تجربه کردهام و جزئیات برخوردهایِ رفقای محمود را بهیاد دارم. از چشم آنها من برادر کوچک محمود بودم؛ جرهای مأخوذ به حیا و حاضر بخدمت که برای آنها چای تازه دم درست میکرد؛ سفره میانداخت و اگر ضرورت میداشت تا سر کوچة نور میرفت، از کبابی سبلان، چند سیخ کباب کوبیده و یا چند سیخ جگر میخرید و مثل باد صرصر بر میگشت.
«بلا تشبیه، مثل فضلة شغال سیاه شده.»
محمود شکمباره نبود؛ اگر مهمان نمیآمد، به املت، نیمرو، یا نان پنیر و انگور و یا نان پنیر و هندوانه رضایت میداد. آن شب، سر راه چند سیخ دل و جگر خریده بودم؛ محمود هنوز برنگشته بود و من بناچار سهم او را لای نان سنگک نگه داشته بودم.
« خیال کردم امشب زود بر میگردی. نمیدونستم که…»
پرویز خضرائی جبین در هم کشیده بود و مردد پا به پا میمالید، انگار منظرة فضلههای شغال زیاد اشتها آور نبود.
«بگیر بشین پرویز، چرا سر پا واستادی؟»
«آخه به اینجا عادت ندارم، خیلی بزرگه، یه خرده گیج شدم.»
«آره تازه اومدیم، این اتاق برزگتره، حیف که آفتاب نمیگیره»
اتاق ده متری باریک روی آب انبار مناسب اثاثیة مختصر ما بود و کف آن برهنه نمیماند و مانند دهان بیدندان پیرزنها توی ذوق نمیزد؛ باری، فضای اتاق جدید ما، سرد و نا مأنوس بود و به شبستان نیمه تاریک، دلگیر و خلوت مسجد محقر قلعة ما شباهت داشت. گلیم، رختحواب پیچ و سایر خرت و پرتها بسختی نیمی از آن اتاق بزرگ را پرکرده بود و من از
نیمة خالی و برهنة اتاق به جای آشپزخانه استفاده میکردم.
«این خونه قناس و قیقاجه، تو ذهن من جا نمیگیره.»
«بیا بگیر بشین، زیاد سخت نگیر، در عوض اجارهش مناسبه.»
من هنوز خانة هیچکدام از دوستان محمود را ندیده بودم و پدر و مادر آنها را نمیشناختم، با اینوجود احساس میکردم که مثل ما مهاجر روستائی نبودند؛ نگرانی و دلواپسی بیکاری و اجاره خانه نداشتند و نسبت به ما آسوده و بیدغدغه زندگیمیکردند. اینهمه را از بحثها، جدلها و از داوریهای تلخ و ریشخند آمیز آنها نسبت به یکدیگر فهمیده بودم. رفقا اغلب بدگوئی، غیبت و گاهی مسخره میکردند. به عقیدة سعید، خضرائی انگار دربارة قریحه و استعدادش دچار توهم شده بود، به کارها، طرحها و نوشتههایش بیش از اندازه اهمیّت میداد؛ این آثار گرانبها را در جایِ امنی مرتب و منظم میچید و با وسواس دخترانه نگهداری میکرد تا مبادا گزند و آسیبی میدیدند؛ گوئی باور کرده بود که اگر مفقود و یا نابود میشدند، فاجعه عظیمی رخ میداد و هنر و ادبیات ما صدمة جبران ناپذیری میدید. اینهمه از نظر سعید که شخصیّت متفاوتیداشت، مشمئز کننده بود و از توهم، خود باوری و خود شیفتگی پرویز مایه میگرفت. سعید یک بار در خانة دوستی شعر پرویز را نقد کرده بود و او، مانند جن زدهها از جا جسته بود و نزدیک در اتاق کنار کفشها سر لک نشسته بود. این حرکت ناگهانی او باعث تعجب رفقا شده بود و سعید گاهی با تمسخر به آن اشاره میکرد. محمود اگرچه با سعید بهریش پرویز خضرائی میخندید، ولی تا خشمگین و برآشفته نمیشد، هرگز حرف دلاش را نمیزد؛ گیرم وقتی از کوره به در میرفت، خون جلو چشمهایش را میگرفت و رفقایش را تحقیر میکرد: در این وقتها پرویز خضرائی بچّه ننه، لوس و ننر بود و سعید سلطانپور کسی بود که پول توجیبیاش را هنوز از مادرش میگرفت و ایرج مهدویان بیعار و سربار پدر… اکثر رفقای محمود در آنزمان زیر سایة پدر، یا زیر بالِ مادر بودند و کار نمیکردند؛ در قبال آنها، او که شاگرد سلمانی بود و مسؤلیّت خانوادهاش را بر عهده گرفته بود، بهخود میبالید؛ افتخار میکرد و اغلب به رخ دوستاناش میکشید. گیرم غرور، نخوت و خودستائیاو نیز از چشم آنها دور نمیماند و اگر فرصتی پبش میآمد، به او گوشه وکنایه میزدند. سعید یک روز به شوخی و جدی به من گفت:
«تکیر، تکبر، محمود انگار از دماغ پلنگ افتاده، دماغش باد داره، نمیشه از زیر بادش رد شد.»
بنظر سعید سلطانپور، محمود ما، مغرور، متکبر و متفرعن بود و گاهی آنقدر تلخ میشد که با صد من عسل خورده نمیشد. باری، این رفقا از معایب و محاسن یکدیگر آگاه بودند و تا آنجا که من دیده بودم و خبر داشتم، در تقبیح و تمسخر یکدیگر بر هم سبقت میگرفتند و با این وجود بدون درگیری روزگار میگذراندند. این دانشجویان تأتر آناهیتا انگار تازه پا
به عالم هنر گذاشته بودند؛ خضرائی و سلطانپور شعر میسرودند و محمود هنوز تمرین قصه نویسی میکرد. اگر اشتباه نکنم، نخستین داستان کوتاه او بنام «ته شب» در ماهنامة مجلة فردوسی چاپ شد. ماهنامه با همکاری مهین و مصطفی اسکوئی، مؤسسان و مدیران تأتر آناهیتا، تا مدتی، هر ماه منتشر میشد. من بعدها آن مجله را دیدم و آوازهای بند سعید سلطانپور را خواندم. در آن زمانیکه با برادرم همخانه شده بودم، روزها کار میکردم و شبها درس میخواندم؛ هنوز هنر و ادبیات جائی در زندگیام نداشت؛ اگر دوستان محمود شعر و یا قصهای میخواندند، گوش میدادم.
«این منظومه رو دیشب تموم کردم، داغه، تازه از تنور در اومده.»
شاعر منظومهاش را میخواند و من، پس از شام، چای دم کرده بودم، نزدیک والر، در آن گوشه یک زانو نشسته بودم و آرام آرام از فضای سرد مسجد دور میشدم و با ماهیگر پیر فقیر، در شب تاریک، درون مه سفر میکردم. تا آنجا که فهمیدم، منظومه سرگذست ماهگیری بود که با قایقی لکنته، دور از چشم گشتیها به دریای نا آرام رفته بود و شبانه از میان مه و توفان میمخید و میگذشت. تصویرها و تشبیهها زنده و زیبا و دلنشین بودند و من با شور و شوق، همراه محمود دست زدم.
«به به، من نمیدونستم اینجا دوتا شنونده دارم.»
شاعر سر از دفترچهاش برداشت و چنان با حیرت نگاهام کرد و به رضایت لبخند زد که گوئی تازه متوجة وجود من شده بود و برای نخستین بار مرا در آنجا میدید. من اگر چه بجز ابراز احساسات و تمجید و ستایش هیچ کار مهم و قابل توجهی انجام نداده بودم، ولی همین واکنش مرا که تا آن زمان نامرئی بودم، ناگهان مرئی کرده بود. هر چند این جرقهها ناپایدار و گذرا بودند، یکدم در هوا میدرخشیدند و محو میشدند. هنر و ادبیات در بوی رنگِ روغنی و بنزین و خش خش سمباده از خاطرم میرفت.
«هی، مسیحا، چکار کردی، خونه گیر آوردی؟»
«دست وردار ناکس، گفتم من مسیحا نیستم.»
صالح در خانة چاهکن ماندگار شده بود؛ صفورا به او باج میداد و دوست من در آن روزها هم از آخُر میخورد و هم از توبره.