خمپارهای در خواب آفاق ترکید.
پیرزن سراسیمه سر از بالش برداشت و به آسمان بالای سرش نگاه کرد. از سرخی خون و گرمای آتش و تالابهای انباشته از اجساد ورم کرده اثری نبود. آن پردۀ هولناکی که سرتاسر شب تن و جانش را در عذاب سوزانده بود، ناگهان پیش چشمش فرو افتاد. نفساش راست شد و با ناباوری خیرهخیره به اطرافش نگریست. شب از بیابان رفته بود وآواز خوش کاکلیها همراه نسیم در هوای نازک صبح موج میزد و بوی زندگی را بوته به بوته، دشت به دشت میبرد. زمین بیدار بود و شوری شبنم را ذرهذره میمکید و آفتاب در پناه تپه ماهورها سرخی شرم به رخسار داشت و خاله آفاق این همه را نمیتوانست به درستی حس کند. هنوز سنگینی آن دست بریده و خونچکانی را که سرتاسر شب با خودش راه برده بود، احساس میکرد و با شک و تردید خاک نرم کنار خوابگاهش را به آرامی با کف دست میکوبید و وردی را از سر عادت زیر لب میخواند. نه، هوش و حواسش در پی نماز نبود، نگاهاش به راه رفته و خودش را از یاد برده بود. گم شده بود و بیمقصود و ناآگاهانه چوب و چلیک توی اجاق میریخت تا آتش را گیرا کند. توبره و بیلچهاش را از بیخ دیوار خانهبند برداشت و یکدم رو به راه مالرو، بیحرکت ایستاد. بیابان و راه خالی بود و او، پایش کشش رفتن به جالیز را نداشت. دلش نخنخ میشد و عزایم روی گودی سینهاش میلغزید و قلباش را بیخبر مالش میداد و آفاق حتا این را از خاطر برده بود و میرفت تا خودش را با بوتههای خربزه سرگرم کند. چرخی مادرانه دور هر بوته میزد و دستی به مهر بر برگهاشان میکشید و شاخهای را که باد شبانه تابانده بود صاف میکرد و کلوخی روی ساقۀ ترد و نازکاش میگذاشت و نگاهاش را در لابلای برگها و گلهای زرد و زیبا و پیچکها میدواند تا شاید «بارِ» تازه را ببیند. زایش هر گل فرزندی بود، فرزندی کوچک به عزیزی «حسنک» که به جبهه رفته بود و کُرک نرم هر هندوانۀ یکشبۀ نورس موی تنک تازه رسته بر چانۀ او…
خاله آفاق با یاد پسرش لبخند زد و بیاختیار عزایم را در مشت فشرد و خود را یافت: نامۀ ناخواندهای که با دلواپسی توی عزایم گذاشته بود تا هر چه به سینهاش نزدیکتر باشد. گویی بوی «حسنک» از نامه میآمد. اگر چه پیرزن کاغذ را وارونه گرفته بود. اگر چه کلمهها در نگاهاش تار و گنگ بودند، ولی او لبخند فرزندش را میدید و حتا بوی تن گرما زدهاش را احساس میکرد:
«میگن خیلی گرمه اون طرفا، جنازهها یه روزه میگندن.»
میلی باطنی او را وا میداشت تا از خوانده شدن نامه طفره برود. میترسید اما نمیخواست قبول کند که میترسد. با خودش رو به رو نمیشد. خود را به فراموشکاری میزد و با لاقیدی، پیری را بهانه میآورد تا تن ندهد. هراس داشت از باز شدن نامه. بارها قصد کرده بود راه بیفتد و به آبادی برود. بارها تا نیمه راه رفته بود و برگشته بود و حالا آرزو داشت تا هیچ تنابندهای از این سو گذر نکند. بگذار زبان نامه بسته بماند. دلاش به خوانده شدناش بار نمیداد. زیر لب گفت:
«حتماً یه کسی گذرش به اینطرف میافته.»
با بیزاری این فکر را از خود راند و دست به بیلچهاش برد تا شاهریشهای را که از خاک بیرون افتاده بود خاک بدهد و با پنجۀ را لگد کند. هر بار که به کاری مشغول میشد خودش را از یاد میبرد و با نامه تا آن دورها میرفت و برمیگشت. مدتی بود که خاک گلوی بوتۀ خربزه را لگد میکرد. نمیتوانست نگاهاش را از بوتهها بکَنَد. چنین قصدی نداشت. او حتا در خیال جالیز نبود. با همۀ دلبستگیای که به محصولاش داشت. آن را از یاد برده بود و این را چه کسی باور میکرد؟ آفاق که هر بوته را تکتک میشناخت، از خردی میشناخت، آفاقکه دم به دم با آنها زیسته بود و با هر جوانه جوانه زده بود و با هر پیچک گره خورده بود، آفاق که نبضاش در رگ هر برگ میزد، به یکباره چنان شده بود که دیدن این بوتهها حتا ملولاش میکرد:
«پیر سگ شل.»
در نگاه بهت زدۀ آفاق اشک ساقۀ شکسته بود و پوست نازک تازه جویده شدۀ خربزۀ دیم و رد پای همان آشنای قدیمی، روباه، بیلاش را با غیظ به زمین کوفت و کنار بوتۀ مثله شده زانو زد: «دله دزد ضعیفکش!»
برگشت و به تَلِ سیّد نگاه کرد. دور بود و او به چشماش نمیدید که اینهمه راه پای پیاده برود و دم قال روباه کاهدود کند و به انتظارش بنشیند و با ارجن کمرش را بشکند. همان کاری که پارسال «حسنک» کرد. آه کشید و چشم از افق برداشت:
«حسنک، حسنکم…»
اما حسنک نبود. او با قشون رفته بود به مرز.
به سایۀ خانه بند برگشت. کتری روی اجاق جوش آمده بود. یک پَر چای ریخت و بر درگاه نشست و تکیهاش را داد به دیوار و خودش را رها کرد. حتا توبرهاش را از شانه وا نگرفت. آن را از یاد برده بود. کندۀ زانوهایش را قدری بغل گرفت و چانهاش را روی آینۀ زانو گذاشت و به همانحال ماند. چیزی را نمیتوانست دنبال کند. خیالاش از او میگریخت، فکرش از او رم میکرد و او باز تنها میماند و حیرتزده و ناباور. کتری از جوش افتاد آتش خاموش شد و آفاق از جا جنب نخورد. مار مولکی از جرز دیوار دوید و یکدم خیره خیره به تماشایش ایستاد. بیخ دیوار مورچهها رج بسته بودند و بیدغدغه و مدام راه هر روزۀ خود را میرفتند. زیر آفتاب داغ، خرخاکیها، کفشدوزها، چرت میزدند و پوست سفید ماری که بر بوتۀ خاری پیچیده بود همراه تفباد تکان میخورد و آفاق چشم از جای پای روباه که روی خاک نرم خوابگاه مانده بود بر نمیداشت.
«ماتم گرفتهای خاله آفاق؟»
کی بود؟ صدای بیابان یا باد؟ صدا را نشناخت. به نامه نگاه
کرد و زیر لب گفت:
«چه میدونم. دست و دلم به کار نمیره امروز.»
آسمان غبار گرفته بود و زمین در تب و گرما میسوخت و او حال خودش را نمیفهمید. نه، او، خاله آفاق، هرگز اینهمه بیقراری و بیتابی درونی را بیاد نداشت. او که سالها به تلخکامی و رنج خو کرده بود و قناعت را از کویر و آسمان کویر آموخته بود و رزقاش را با خوشهچینی و کلّه به تنور زدن خورده بود. او که همۀ عمر روی گلیم نخنمایش در سایۀ خانهبند همکنار بیابان با بادها همنشین و با زمزمههای گنگ صحرا همنوا بود، او را چه باک از تنگدستی و تنهایی؟ نه، در او چیزی، بندی، رشتهای از هم گسیخته بود که نمیدانست چیست؟
«آی خدا، دلم!»
آفتاب بالا آمده بود. زمین و زمان در سراب شناور بود. بوتههای خشک خار و خلوار و اسپند، خانهبندهای قوزی و پراکنده در سینۀ دشت، آن مردی که با الاغاش در کوره راه دامنۀ ماهور میرفت. کوههای آبی دور، همه و همه در سراب گویی دود میشدند و به هوا میرفتند. آفتاب خاک را برشته میکرد، سایه کمکم عقب مینشست. خورشید، آن کورۀ گداخته و آویخته از طاق آسمان، آتش فرو میریخت. کاکلیها به زیر سایۀ بوتههای اسپند خزیده و جیک نمیزدند و بر رخسار آسمان هیچ خطی و شکنی نبود. صاف و بیخش، تفباد گونهها را حتا در سایه میسوزاند. زمین را انگار هراس برداشته و خاموش و رام بود. سکوت، ابدیّت، و آنجا، در راه مالرو، بر دامنۀ تپههای سرخ، هر سیاهی که میجنبید، هر بوتهای که میلرزید، هر سایهای که میلغزید حسنک خاله آفاق بود که به سوی جالیز میآمد. صدای پایش را میشنید. قدم برخاک نرم میگذاشت و غبار بر میخاست. کلاهاش را بالا زده، دستمال ابریشمیاش را به دور گردن پیچانده و دوان دوان به اینسو میآمد:
«نگفتم که زود بر میگردم، ننه.»
«ننه بلاگردونت.»
«ببین، همۀ جوونا و نوجونا دارن میرن، پای دین و ایمون در میونه ننه، چرا گریه میکنی؟ راضی نیستی برم جبهه؟»
« تکلیف محصول چی میشه، پنجاه من بذر تو بیابون خدا پاشیدی، اگه امسال آسمون کرم کنه…»
«خدا رو چی دیدی، شاید، تا سر محصول برگشتم! گفتم: زود برمیگردم ننه. تازه به گنـدم دیم که نمیشه دل بست، مگه پارسال یادت رفته؟ رو زمین سوخت و خوراک کاکلیها و چغوکا شد.»
چهگرم بود هوا و چه کُند میآمد حسنک. میآمد و دور میشد. دور، به دوری سالی که با بسیجیها رفته بود و هر روز، در سراب باز آمده بود. در سراب، … بیابان پر از سراب بود و آسمان پر از کلاغ. لکههای سیاه و نحس بر دامن حریر لاجوردی. دور، خیلی دور، در ژرفاهای آسمان...
«خداوند بندههای صالحشو امتحان میکنه، خاله آفاق.»
«ولی حاج آقا، خدا گواهه که همۀ عمر کله به تنور زدم و پامو از راه راست…»
«خله آفاق، خاله آفاق، ما خودمون گناهامونو نمیبینیم.»
«حسنک با نون سر تنوری بزرگ شده حاج آقا…»
«قرب و عزتش در عوض نزد پروردگار بیشتره. به دلت شک نیار خاله آفاق.»
«آخه این بچه جنگ کردن که بلد نیست. تازه امسال پشت لبش سبز کرده، قرار بود دختر کلمراد رو براش نومزد کنیم.»
«بهاش یاد میدن خاله آفاق، همۀ امت مسلمان باید یاد بگیرن. به جوونا یاد میدن چه جوری بجنگن.»
«من، من نوجونمو به تو میسپرم، حاج آقا. اونو به تو میسپرم.»
«خیالت راحت باشه خاله آفاق، پسرت صحیح و سالم بر میگرده. خیالت راحت باشه، اون برمیگرده.»
آفاق چشم از کلاغها گرفت؛ به سایه خزید و با خودش گفت:
« هنوز زیاد تشنه نیستن… حالا حالاها دور میزنن.»
کرخت شده بود. میل به هیچ چیز نداشت. نه تشنه بود و نه گرسنه، هیچ. گویی الواری بر امواج مردۀ دریا. بیابان فراخ، آسمان عمیق و باز برایش تنگ و کوچک بود. یک مشت استخوان پوک در عظمت بیابان برهوت نمیگنجید و خودش را تاب نمیآورد و به جایی هم راه نمیبرد. کجا باید میرفت؟ کجا میتوانست برود؟ با چه چیز روزهای بلند تموز را به شب برساند؟ دوخت و دوز؟ وصله روی پینهزدن؟ اما رخت را گویا نمیتوان بر تن دوخت. شگون ندارد. باید نظامی کهنۀ فاستونی را کند و دامن پیرهن را روی زانوهای خشکیده کشید و سوزن زد. خیال برهنه شدن، احساسی آشنا ولی گنگ و زنگار گرفته را در او بیدار کرد. طعم خوش شبهای مهتابی روی نرمۀ خرمن گندم و رجب! حظ کهنه خیلی زود در سراب لرزان بیابان حل شد و تنها داغی شرم بر گونههایش ماند و قامت خمیدۀ گل آفتابگردان در نگاهش. این به عین رجب بود در سالی که خرد و شکسته و ناقص از بندر برگشته بود. خموده، خرد و پیر، با آن شیارهای گود افتادۀ پیشانی وگوشۀ چشمها که حکایت از بیگاریها و درد و رنج بسیار داشت. رو به مرگ داشت، چند سال دربدری ولایت غربت، گرما، شرجی و کار در دریا، او را از درون مانند موریانه خورده بود. رو به مرگ داشت رجب. گویی بوتهای که در آفتاب داغ حاشیۀ کویر از کم آبی کمکم بخشکد.
آفاق، کوزۀ آب را پایِگل آفتابگردان ریخت. اما گل سر از گریبان بر نداشت و کمر راست نکرد. خفّت عاجزی و دلتنگی دق مرگش کرد. دق مرگ شده بود و حالا از او، از رجب تنها خطی محو، تصویری ناخوانا و طنین خشدار صدایی برایش مانده بود. نگاه به بیابان میکرد، رجب را میدید و حسنکاش را که به بابایش برده بود، دماغ پخچ، تاب چشم چپ و گردن کوتاه و شانههای پهن و فرو افتاده، گوش به پچپچۀ باد میسپرد. تنها همان صدا را میشنید. صدای رجب را که خشدار و دورگه بود:
«خودم را به آب و آتش زدم تا پسرمون مثل ما گدۀ در خونۀ مردم نشه.»
و از آب عاجز و سرشکسته بیرون آمد و در تاریکی اتاقش، از تنهایی و درد مرد.
« اووی… توی اونهمه سال، باد در خونمونو باز نکرد… آی پدر نداری بسوزه.»
نگاه در سراب لرزان میکرد. لبخند مردۀ رجب را میدید و قامت خمیدۀ گل آفتابگردان و تصویری که از او دور مانده بود. دور و غبار گرفته. مانند بوی نرمۀ خرمن گندم. بوی بیابان سحری. مانند همان لبخندی که مدام در هوا معلق بود و او، تنها، تنها در بیابانی خالی نشسته بود و آن فاستونی کهنه را بر زانو گذاشته، خیالش را نخ میکشید.
با صدای بلند گفت:
«تار و پودش پوسیده، دیگه عمرشو کرده»
دوختنی را کنار گذاشت و دنبۀ سرش را به دیوار تکیه داد و پلکهایش یکدم بر هم افتاد. دیگر زماناش رسیده بود که جاجیماش را به سایۀ خانهبند بکشاند و چرتی بزند. گیرم که دلتنگی و دلواپسی کلاغها، سنگینی خواب را از چشماش میپراند. پلک میزد، میلرزید، از جا میپرید، عزایم را توی مشت میفشرد و چرت میزد تا که سایۀ خانهبند پهن شد و با نسیم خنک عصر خواباش برد یا نبرد. به هرحال شب در راه بود و روشنایی روز کمکم از بیابان و دشت میپرید و غروب با پرواز آن کلاغ پیری که به سوی تکدرخت دامنۀ کوه پرواز میکرد، از راه میرسید. غروب بود و هوا دمدار. جالیز مرده بود و انگار رشتۀ زندگی روی قلب آفاق گره خورده بود و او، امّا گریهاش نمیآمد. زمان لخت و سنگین میگذشت و دلاش کمکم داشت ورم میکرد و به قفسۀ سینهاش فشار میآورد. چپقی چاق کرد. از ورای دیوارۀ نازک دود روباهی را دید که از آبریز جالیز میگذشت، نیم خیز شد و خیره نگاه کرد. روباه شل بود. همان آشنای قدیمی که خارپشتی را با ضربههای مداوم و یکنواخت و بازیگوشانۀ دم بلندش رو به سرچشمۀ قنات میغلتاند و میبرد. چشمهایش را بست و زیر لب گفت: « مرگ موش، علاجش مرگ موشه.»
روباهی سم خورده، زوزهکشان در میدان نگاه آفاق فرو غلتید و خون قی کرد و روباه شل اما، دورادور، در تاریکی خسبیده در پناه بوتۀ خار، آتش چپق او را میپائید. شب دراز بود و آفاق بیگمان نمیتوانست تا سحر خواب را برخودش حرام کند، تا کی میتوانست روی جاجیم بنشیند و در نور ستارهها به بیابان و دشت و جالیز نگاه کند؟ شب هر دم تاریکتر میشد و بیابان زمزمۀ وهمانگیزش را ساز میکرد. از هر گوشه صدایی میآمد. زنجرهها گهگاه میخواندند و شبپرهها، بیصدا و چندشآور، از فراز سرش پرواز میکردند و صدای شبانۀ نسیم زیر گوش بوتههای اسپند، برای او، برای خاله آفاق شکوۀ صدای حسنک بود از غربت و از راه دور، از سختی جنگ در صخرهها و تپه کتلهای ولایت غریب و بیم مرگ که با زوزۀ هر گلوله از بیخ گوشاش میگذشت. صدای او را انگار از درون عزایم میشنید. نامه را توی مشت چلاند و دو باره توی عزایم گذاشت و به گردنش آویخت. کاش جرأتش را میداشت و راه میافتاد و در خانۀ آشنایی را در آبادی میکوفت و نامه را میداد تا برایش بخوانند. راستی چرا «سالار» نماند و نامه را نخواند؟ چرا پا به فرار داشت و حتا با او همکلام نشد؟ چرا هنوز نامه را نداده، دهنۀ قاطرش را کشیده بود و بیهیچ حرف و سخنی رفته بود و او را حیران و سرگردان گذاشته بود؟ و حالا، پیرزن هر چه بیشتر به یاد میآورد، هراساش بیشتر میشد و خود را بیشتر میباخت و حتا از نگاه کردن به کلمهها بیم داشت و دل آسوده بود که کسی از این سو گذر نخواهد کرد. بیابان خالی بود و در آن دورها کورسویی خاموش و روشن میشد. نشانی از آبادیهای کلوخی و کور.
« غم دنیا تمومی نداره آفاق.»
زانو از سر دلاش برداشت و برخاست و چلیک و چوب را برداشت و رو به جالیز رفت. برای تاراندن روباه. ضربههای ناگهانی، چنان طنین مهیبی داشتند که پیرزن به وحشت افتاد. صدا، صدای طبل جنگ بود در گوش آفاق. جنگ صحرای کربلا. بوی خون و مرگ از آن میآمد. بند دل آفاق پاره شد. دست از طبل زدن برداشت. کاماش خشک شد و مانند مترسکی بی جان بر جای ماند. از خودش، از شب پرستاره، از صدای چلیک به هراس افتاده بود. بوتههای خربزه، سیاهی هر سنگ و کلوخی در نگاهاش بزرگ و کوچک میشد و جان میگرفت و مانند روباهی درشت هیکل و شل دم میجنباند: «بدترکیب.»
چلیک را انداخت و به خانهبند برگشت و روی جا افتاد و نامه را از عزایم درآورد و در نور ستارههای کویر نگاه کرد. خط کور بود و او کور و شبکور و دنیا کور. چپقی چاق کرد ولی نتوانست به تمامی بکشد. دهناش پر آب شد. خاکستر چپق را نیمه کاره تکاند. نسیم تند شبانه جرقههای آتش را پرپر کرد: « آخ! »
سیاهی شب مانند گور سنگی بر سینۀ استخوانی آفاق افتاده بود و او میل به گیرا کردن فانوس نداشت. چراغ به چه کارش میآمد؟ هان؟ هنگام خواب بود. صدایی توی سرش پیچید. صدایی آشنا: سربگذار و بخواب آفاق… سر بگذار و بخواب، در جالیز، چیزی برای دزدیدن نمانده و در نامه چیزی برای اینهمه دلنگرانی نیست. پسرت را به جنگ بردهاند، به جنگ، به جنگ…
آفاق هرگز جنگ ندیده بود. بمب و تانک و خمپاره را نمیشناخت. از جنگ دور بود و در دود و آتش جنگ میسوخت. از تیررس گلوله و آتشبار دور بود و تنش هر دم از ترکش خمپاره پاره پاره میشد، از مرز خیلی دور بود، اما صدای شلیک توپخانه را میشنید انگار، صداهای مهیبی که خواب نازک و سبک او را میدراند و هر دم از جا میجهاندش. پلکهایش بر هم افتاد: سربازها، تفنگ بر سر دست میان کوه و کمر سینه خیز میرفتند و هردم فرو میغلتیدند و در خون غرقه میشدند و خون سرخ بر صخرههای سیاه شتک میزد. گوشت و استخوان متلاشی میشد. زمین بوی مردار میداد و کفتارها به هر سو میدویدند و روباهی درشت هیکل و شل از صحنه میگریخت. حسنک به پشت افتاده بود. قرص صورتش همه خونی بود و چشم تابدارش به درشتی چشم گوسالهای ذبح شده، در حدقه از حرکت مانده، شیشه شده بود و روباه شل زخم گلویش را لیس میزد و خون او را میخورد.
« آی خدا… حسنکم… حسنکم.»
خفاشی انگار زیر گوش آفاق جیغ کشید. بندبندش از هول لرزید و از خواب پرید، چشم دراند تا شاید میان تاریکیها چیزی را ببیند. روباه، هراسان گریخته بود و حالا نه چندان دور، در آبکندی بز خو کرده، او را میپائید. پیرزن خشخش پاها و سیاهی پشمالویی را به یاد میآورد، میخواست فانونساش را گیرا کند، ولی نامه که مانند کبوتری سفید و چرکمرد در نفس نسیم پرپر میزد، او را منصرف کرد. برخاست، عرق پیشانیاش را با پشت دست گرفت، هنوز انگشتهایش میلرزیدند و به فرمانش نبودند. به دیوار خانهبند تکیه داد تا از پا نیفتد، گویی میخواست جگرش را از سینه بکند، با دو دست، از دو گوشۀ کاغذ گرفت و آنرا سر تا پا درید، تا زد و دوباره از هم درید و به باد سپرد و رو به آسمان فریاد زد:
«دروغه، دروغ میگن، پسرم زندهس… حسنکم زندهس.»
و در آسمان، هفت برادران تابوت پدرشان را به گورستانی ناپیدا میبردند…