ماکسیم گورکی، نویسندۀ بزرگ روس سخنی دارد به این معنا: «اربابی شبیه بیماری آبله است، وقتی بهبود میباید، اثرش باقی میماند». باری، در دیاری که من چندین سال آموزگار بودم، نظام ارباب و رعیّتی به مرور از میان رفته بود، موتورهای آرتزین جایِ قنایت های خشکیده راه گرفته بودند و خرده مالکهای همیشه بدهکار، جانشین ارباب ها شده بودند، با اینهمه هنوز آثاری و یادگارهایی از آن زمان باقی مانده بود، از آن جمله باغ متروک و مخروبۀ «ایرانخانم» ارباب سابق آن ده و «صادقِ ایران خانم.» که در آن روزگار ایران خانم، شغل نوکری و چوپانی را به او بخشیده بود.
باری، قنات خشکیده بود، ارباب از ده کوچ کرده بود، باغهایِ او شامل اصلاحات ارضی شاه شده بود، گیرم صادق، نوکر و چوپان ایران خانم هنوز در روستا زندگی میکرد و مردم آبادی به او لقب «صادق ایران خانم» داده بودند. اگرچه من ایران خانم را ندیده بودم، ولی میدانستم که هنوز زنده بود و نوکر سابق با او رابطه داشت و تا دوران انقلاب باقیماندۀ گوسفندهای ایران خانم و سایر خرده مالکها را میچراند. باری، سگهای چوپان سابق نیز از آن زمان به یادگار مانده بودند و در ده از شهرتی به سزا بر خوردار بودند. اگر گسی کوبۀ در حیاط صادق ایران خانم را به صدا در میآورد و یا سرزده وارد خانۀ او می شد، حمله ور میشدند؛ این اتفاق یک بار در زمانیکه من در آن ده معلم بودم افتاد: یک روز ضرورت دیدار صادق ایران خانم پیش آمد و من همراه سه نفر از همکارانام به درخانۀ او رفتیم، در چوبی دو لنگه حیاط نیمه باز مانده بود و با وجود این «دق الباب» کردیم، سگهای درشت هیکل و درندۀ صادق ایران خانم، مثل سه شیر ژیان خشمگین هاف هاف کنان یورش آوردند، همکاران عزیز اینجانب وحشتزده قصد فرار کردند، مچ دست آن را گرفتم و به سختی نگه داشتم، من روستا زاده بودم، در کودکی چوپانی کرده بودم و به تجربه میدانستم که نباید از سگ ترسید و گریخت؛ باید ایستاد و خیره به حیوان حمله ور نگاه کرد و از جا جنب نخورد. باری، رفقا رنگ پریده و لرزان به دیوار چسبیدند تا «صادق ایران خانم» روی ایوان ظاهر شد، سوتی کشید و سگهای خشمگین آرام گرفتند. منظور سگها مطیع و گوش به فرمان صادق، صاحب و ولینعمتشان بودند، همانگونه که او مطیع، فرمانبردار وگوش به فرمان ایرانخانم، ارباب و ولینعمتاش بود و مانند سگها، تا روز آخر به او وفادار ماند. باری، من از آن ده به ده مجاور منتقل شدم، در اواخر سال 56 و آغاز سال 57 موجهای اول انقلاب شروع شد و در این گیرو دار متوجه شدم که اگر چه صادق ایران خانم در آن روزها با فقر و تنگدستی دست به گریبان بود و حتا به سگهایش مثل سابق نواله نمیداد، ولی بر خلاف اکثر مردم آن ولایت که سنگ «خمینی» را به سینه میزدند، گویا متأثر از ارباب سابق، جانب شاه را گرفته بود و روزها زیر سایۀ برج قلعه رجز میخواند و «هل من مبارز» میطلبید. من آن روزها اغلب به تهران میرفتم و هر از گاهی که مجال و فرصتی دست میداد، به گفتگوها و بحثهای اهالی روستاها گوش میدادم. با اینهمه شایعهها دهان به دهان میشد و آن جماعتی را که مخالف انقلاب بودند میشناختم، از آن جمله «صادق ایران خانم.» و همپیاله اش که روزها با دهل و سورنا و علم و کتل راه می افتاد، شعار می داد و عکس شاه و شهبانو و ولیعهد توی شهر می گرداند.
غرض شاه از مملکت رفت و رورنامه ها نوشتند شاه «دَر رفت». انقلاب پیروز شد و من دم غروب، خسته، خاک آلود و دود آلود به شهریار برگشتم، همه دکانها بسته، کوچهها و خیابانها خلوت و سوت و کور بود، حتا بمپ بنزین سر چهار راه بسته بود و پشه پر نمیزد؛ هر ازگاهی، ماشینی از جادۀ حاشۀ شهر گذر میکرد. تا آن جا که به یاد دارم غروبی خاکستری، دلگیر و غم انگیز بود و شاید دیدار تصادفی صادق ایران خانم آن غروب را بیشتر حزنانگیز کرده بود. چوپان و نوکر سابق ایران خانم با سگهایش گویا از ده فرار کرده بود، کنار جاده در پناه تیر چراغ برق، منتظر وسیلة نقلیهای بود تا از آن منطقه میرفت. ترس و تنهائی او آنقدر عمیق بود که قلبام را به درد آورد، ایران خانم از مملکت فرار کرده بود، یاران همه رفته بودند و او مانده با سگهایش، سگهائی که او را رها نمیکردند و تنها نمیگذاشتند. سگ ها تا سر جاده اصلی رباط با او آمده بودند، هراس و سراسیمگی صاحبشان را انگار به طور غریزی احساس کرده بودند و با ولواپسی دور او میگشتند. باری، سرانجام وانت لکنتهای از راه رسید، صادق جلو دوید و دست بلند کرد، سگها به دنبال او تا کنار وانت دویدند، راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد کشید: «بپر بالا!» صادق برگشت، نگاهی به سگها انداخت و پرید توی اتاق وانت قراضه. وانت زوزه گوشخراشی کشید، به سختی از جا کنده شد و سگها به دنبال وانت دویدند و دویدند، گیرم بیفایده، ولینعمت آنها فرار کرد و آنها دیگر به گرد وانت باری نمیرسیدند. باری صادق از آن ولایت رفت و سگهایش به امان خدا رها شدند؛ سگهای ولگردی که اهالی ده آنها را به نام «سگهایِ صادق ایران خانم» میشناختند، سگ هائی که روزها به گدائی اینجا و آنجا پرسه میزدند و شبها در باغ متروک و مخروبۀ ایران خانم میخوابیدند.