فصلی از « چکمه ی گاری»
تیمور لنگ و مادرش گویا شبانه از مهرآباد رفته بودند و من او را تا چند سال ندیدم و از سرنوشت شوکت آفرودیتا بیخبر ماندم؛ هر چند هر از گاهی شایعهای در بارة آفرودیت بر سر زبانِ همسایهها میافتاد و اگر توی کوچه با دختر برزخ رو به رو میشدم، جسته، گریخته و ضمنی به بخت و اقبال و سرنوشت آدمها اشاره میکرد و به قهقهه میخندید.
«کلبوسین، اوغور بخیر، سر صبح رفته بودی دنبالِ اون لنگِ خدا زده؟ مگه خوابنما شدی؟»
دختر برزخ آگاهانه دام میگذاشت، دانه میریخت و با شیطنت و سرخوشی منتظر میماند تا شاید گرفتار میشدم؛ از روز و روزگار شوکت میپرسیدم، بهانه و مستمسکی به دست او میدادم تا مثل همیشه سر به سرم میگذاشت و مدتی شوخی و لودگی میکرد.
«صاحبخونه گفت تیمور با مادرش از اینجا رفته»
«لابد برگشتن ولایت، مادر بیچارهش قباله آورد، وثیقه گذاشت و اون تحفه رو از زندون در آورد…،اَه، نکبتِ خاک بر سر.»
دختر برزخ هربار با کینه، نفرت و انزجار از تیمور لنگ یاد میکرد و من دلیل بیزاری و تنفر او را نمیفهمیدم؛ شاید اینهمه به سرنوشت شوکت مربوط میشد؛ شاید از خواهر زادة ناتور خطائی نابخشودنی سر زده بود، شاید به دوست او آسیبی رسانده بود. منتها چه آسیبی، چه خطائی؟
«تیمور دیروز به من گفت تازه از زندون آزاد شده…»
«نگران نباش، دو باره اونو بر میگردونن زندون.»
«آخه چرا؟ مگه چه شاهکاری انداخته؟ آدم کشته؟»
«گُه میخوره، لاف میزنه، جرأت اینکارها رو نداره.»
مادرم از حیاط بیرون آمد، دم در به تماشا ایستاد و گفتگوی ما نا تمام ماند. دختر برزخ دستی برای زن دائی تکان داد و آهسته گفت:
«داداش، عصر یه تک پا بیا بالا چند خط نامه بنویس. نمیخوام کسی بفهمه با شوکت نامه نگاری دارم؛ برام حرف در میارن.»
من در آن مدت، دو بار از زبان دختر برزخ برای شوکت آفرودیت نامه نوشته بودم، گیرم بجز احوالپرسی، شوخی، خوش و بش همیشگی، چیزی دستگیرم نشده بود. انگار آن دو زن رمز و رازی داشتند و به زبان زرگری و ایماء و اشاره با هم درد دل میکردند؛ زبانی که من نمیفهمیدم و سر از ماجرا در نمیآوردم. شوکت آفرودیت با معشوق شاعر مسلکاش از خانة ناتور بیمار فرار کرده بود و دختر برزخ سایة او را دورادور راه میبرد و ماجراهائی که در این مدت از سرگذرانده بود، پنهانی و درخفا، دوراز چشم همسایهها، دنبال میکرد. شوکت آفرودیت مانند پرندهای از قفس گریخته بود، از قید و بند زندگی زناشوئی آزاد شده بود، بی پروا به سوی زندگی و سرنوشت تازهای رفته بود و بیشک سرگذشت او وسوسهانگیز بود و برای دختر برزخ جاذبه داشت. کسی چه میدانست، شاید او نیز، شبهائی که در بالاخانه، کنار طفل خردسالاش میخوابید، شبهائی که نوبت نگهبانی شوهرش بود، خواب از سرش کوچ میکرد؛ مدتها توی رختخواب از این شانه به آن شانه میغلتید و سرانجام طاقباز دراز میکشید و به سقف اتاق خیره میماند و خیال میبافت؛ شاید خیالاش تا ویلایِ کنار دریایِ خزر، تا کنجِ خلوت شوکت میرفت، آرام آرام دلشوره میگرفت و هراس برش میداشت: وای، اگر آن مردکة خوش قد و بالا و زبانباز پا انداز از آب در میآمد و شوکت را برای حریف میبرد؛ وای… شاید مردکه دیوث به همین منظور دَرِ باغِ سبز نشاناش داده بود، زیر پایش نشسته بود و او را فریب داده بود، شاید… وای، اگر این اتفاق میافتاد، شوکت در ولایت غریب، تنها رها میشد؛ بییار و یاور میماند و معلوم نبود چه بلائی به سرش میآمد.
«بنویس: دختر، ننهم میگه از هر جایِ ضرر که برگردی منفعته.»
لابد شوکت آفرودیت در سودای عشقِ ضرر کرده بود که دوست و همرازش در نامة آخر تلویحی و ضمنی او را پند و اندرز میداد. اگر اشتباه نکنم، دغدغه و دلنگرانی دختر برزخ بههمین خاطر بود. گویا بوی ناخوشی به دماغاش خورده بود و منتظر آخر و عاقبت شوکت و پایانِ ماجرائی بود که با عشقی مشکوک آغاز شده بود. آری، دختر برزخ به شک افتاده بود و من در نامة آخر پی به اینهمه بردم؛ هر چند شرم و حیا مانعام شد و آن روز از او نپرسیدم درویلایِ کنار دریا چه اتفاقی افتاده بود و چرا به شوکت توصیه میکرد تا از نیمه راهِ عشق بر میگشت. باید چند سالی میگذشت تا دو باره آفرودیتای مهرآباد را میدیدم و از او میپرسیدم: از کجاها گذر کرده بود تا به آنجا، به منزلِ آخر رسیده بود. بماند، جلو نیفتم.
«زن دائی میگفت محمود یه خونة بزرگِ دربست تو تهرون اجاره کرده، آره؟ آره؟ قرار شده دائی و زن دائی رو از پیش ما ببرین؟»
«اون خونه دربست تا آخر ماه خالی نمیشه.»
«خونه کجاست؟ تو میدونی کدوم طرفهاست؟»
« نظام آباد، منطقة سوسن آب…»
نزدیک به سه سال از اقامتِ خانوادة ما در تهران و حومه گذشته بود و در این مدت کوتاه شش بار جا به جا شده و خانه عوض کرده بودیم و هربار چند صباحی از عمرم در خانههای اجارهای سپری شده بود؛ اقامت ما موقتی بود و من در خانهها و محلهها دل نمیگذاشتم و خو نمیگرفتم و هرگز هنگام اثاث کشی مانند بار اول، مانند روزی که جلای وطن کردم، آن اندوه و حزن ملایم بهسراغام نمیآمد. پس از مهاجرت اجباری «خانه» را در قلعه جا گذاشتم و دو باره آن احساسی که نسبت به «خانه» داشتم، در هیچ کجا و زیر هیچ سقفی پیدا نکردم. کبوترهایِ بادگیر و پرستوهایِ هشتی و کودکیام در قلعه جا مانده بودند؛ اینهمه مانند تصاویری در پستویِ تاریک خانهای مخروبه و متروک، با گذر زمان، به مرور گرد و غبار گرفته بودند، کهنه شده، رنگ باخته بودند، ولی از میان نرفته بودند. شاید اگر در یک روز آفتابی پنجرهها را باز میکردم، گرد و غبار از رخسار این تصاویر میزدودم، دوباره جان میگرفتند؛ زنده میشدند و من صدای پروازِ کبوترها و آواز خوش چلچلهها را میشنیدم. بر عکس، خانههای اجارهای هیچ اثری بر جان و جسم من نگداشته بودند، با هیچ چیزی مأنوس نشده بودم تا هنگام جا به جائی و اثاثکشی مانند بار اول بسختی دل میکندم. نمیدانم، شاید یادماندههایِ من به خاطر روزگاری بود که در آن خانهها، با خواهر و برادرانام، در سایة بید مجنون و داربست انگور گذرانده بودم، یا خاطرههائی که از همسایهها و نامه نگاریها، از شیطنتها و وسوسههایِ شوکت، از دوستیِ بیشائبه، قهقهة دختر برزخ، از گردهمائی همولایتیها در روزهای سیزده بهدر و دایره و دنبک، رقص و آواز داشتم. اینهمه را اگر چه هنوز از یاد نبرده بودم و بعدها تا تلنگری به دهنام میخورد، آدمها از تاریکخانه بیرون میآمدند و با همان ریخت و قیافه از منظرم میگذشتند، ولی با آن خانهها و محلهها پیوندی عاطفی نداشتم و یاد آنها، مانند یادِ آن خانة کلوخی، خانة خانة زادگاهام، بند دلام را نمیلرزاند. نه، «خانه» و دنیایِ دوران کودکیام در قلعه جا مانده بود.
«بنویس: در خاتمه، داداش کوچولویِ با نمک من احوالپرساست و سلام بلند بالا میرساند…»
دختر برزخ سرخوش و شاد، مثل همیشه به قهقهه خندید:
«هی، هی، چرا معطلی؟ بنویس، خجالت نکش، بنویس.»
نام مهرآباد با خندههای شاد و کودکانة دختر برزخ و شیطنتهای شوکت گره خورده بود و تا مدتها، هر زمان پدر و مادرم به مهرآباد، به دیدار همولایتیها میرفتند و یا آنها از سرآسیاب مهرآباد به تهران، به دیدار دائی و زندائی میآمدند، هر زمان دختر برزخ به قهقهه میخندید، به یاد آفرودیت میافتادم و نگاهام به راه میرفت. گیرم زمان آرام آرام و بیسر و صدا گذشت؛ محمود خانواده را از مهرآباد به محلة سوسنآب برد و چهار سال به درازا کشید تا دو باره گذرم به سر آسیاب مهرآباد افتاد و همسر خوشرویِ برزخ را سر بینة حمام دیدم. آن روز دژبانی مسلح مرا از زندان پایگاه نظامی تا حمام نمره همراهی کرده بود.
بماند، جلو نیفتم.
«کلب عبدالرسول، خدا رو شکر این خونه رو به قبله و آفتابگیره»
«زن، تو از راه نرسیده قبلة خونه رو پیدا کردی.»
پس از مدتی پراکندگی، دو باره خانواده در خانة محلة سوسنآب گردِ هم آمد. نورالله درجه گرفت و گروهبان سوم نیروی زمینی ارتش شد. دورة آموزشی نورا تمام شده بود؛ اگر باگروهان برایِ «مانور» تمرینِ نظامی به کوه و کمر نمیرفت، یا اگر در پادگان نگهبان نبود، شبها با کامیون ارتش به خانه بر میگشت. خانة رو به قبلة ما دو اتاق بیشتر نداشت و من و برادرم مانند دوران کودکی، سر و ته، روی یک تشک میخوابیدیم.
«ننه، تو رو خدا بش بگو شبها اینقدر لگد به پَک و پوزهم نزنه.»
«دست خودش نیست، طفلی بد خوابه، از بچگی بد خواب بود.»
چشمهایِ کربلائی عبدالرسول از مدتها پیش ضعیف شده بود و عینکاش را روی نک دماغ قلمیاش میگذاشت و اگر شاهنامه نمیخواند، از بالای عینکاش به ما نگاه میکرد. من از طرز نگاه او به کنه ضمیر و منظورش پی میبردم و میفهمیدم چرا به برادرم رندانه لبخند زد:
«چی شده پسرم، نکنه به سرت زده نامزد بگیری؟»
«خب چه عیبی داره؟ بالآخره باید یه روزی زن بگیره.»
پدرم رو به فاطمة زهرا برگشت و پرسا نگاهاش کرد: «عجب!»
مادرم در کربلا به فکر افتاده بود تا سمیرا، دختر سبزه و با نمک عرب را برای محمود نامزد میکرد؛ در آن زمان محمود جخ هفده یا هیژده ساله بود و من نفهمیدم به چه دلیلی نامزدی سر نگرفت. بعد از آن یک بار دیگر حرف نامزدی و خواستگاری شهربانو، دختردائی به میان آمده بود که گویا جواب رد داده بودند و کربلائی عبدالرسول دلاک را بدجوری زخمی و تحقیر کرده بودند. در آن زمان، هر بار که مادرم حرف دختر دائی را پیش میکشید، پدرم میگفت:
«عدو شود سبب خیر… دختره آزردهست».
باری، مادرم اگرچه آزوئی بجز دامادیِ پسرهایش نداشت، ولی از محمود «منورالفکر!!» نا امید شده بود و به نورالله دل خوش کرده بود. این برادرِ ما بلند پرواز نبود، بر خلاف محمود دنیایِ پیچیدهای نداشت و از آن قماش مردمی بود که اگر زنده میماند، در بیست سالگی ازدواج میکرد و با همسرش یک دوجین بچّة نر و ماده پس میانداخت؛ در پنجاه سالگی باز نشسته و پیر میشد و بچّهها و نوهها از سر و گوشاش بالا میرفتند.
«دست وردار ننه، نامزد کجا بود، به سرم زده برم گمرک یه تشکِ دستِ دوم بخرم.»
محمود اتاق خیابان سبلان را پس داده بود و اثاثیه مختصرمان را در چند نوبت، به کمک صالح به خانة رو به قبلة سوسن آب برده بودم. بابا دکان سلمانی مهرآباد را به برادرِ بزرگِ ما، به محمد رضا واگذار کرده بود، بیکار شده بود؛ روزها شاهنامه میخواند، یا به قهوه خانه میرفت و به پر چانگی پیرمردهایِ از کار افتاده گوش میداد. در آن روزها محمدرضا خانه کوچ از ولایت به مهرآباد آمده بود و در کوچة عمو برزخ اتاقی اجاره کرده بود. تا آنجا که به یاد دارم، این برادرِ ما که به قول پدرم، جنبه و قرساق نداشت، چند بار از ده مهاجرت کرد؛ گیرم در شهر دل نمیگذاشت و جا نمیافتاد؛ طاقت و دوام نمیآورد، دوباره بار میکرد و به ولایت برمیگشت؛ بار آخر چلچراع مخالفت کرد و او به ناچار تا روز آخر در زادگاهاش ماندگار شد. غرض، در آن روزها محمدرضا به تازگی خانه کوچ از ولایت به مهرآباد آمده بود؛ هر چند من هنوز او را ندیده بودم و دورادور از جا به جائیآنها خبر داشتم. به هر حال کوچ فرزندان کربلائی عبدالرسول دلاک از قلعه و زندگی آنها در شهر، خواه ناخواه در روابط ما تأثیر گذاشته بود و آرام آرام از یکدیگر فاصله میگرفتیم. گیرم هیچکسی بجز مادرم به مهاجرت، غربت و عارضههایِ شهرنشینی اشاره نمیکرد. مادرم مثل همیشه و همة عمر، میپخت، میشست؛ جارو میزد واگر فرصت و مجالی مییافت، قرآن دوره میکرد. غروبها، زمانی که اندوه و دلتنگی ظفر میشد، زیر لب چهاربیتی میخواند و آه میکشید؛ یا جلو در حیاط، چشم به راه ما، به تماشایِ بازیِ بچهها و رهگذرها مینشست.
«دیر کردی برّهم، تا این وقت شب کجا بودی؟»
«ننه، صدبار گفتم کلاس ما ساعتِ دهِ شب تموم میشه. میدونی از میدون بیست چهار اسفند تا اینجا چقدر راهه؟»
«آخه سر شب رفیقت اومده بود اینجا، سراغ تو رو میگرفت.»
«کدوم رفیقم، اسمش چی بود؟ تیمورلنگ؟»
«نه، میگن اون بد بخت کار دست خودش داده و افتاده زندون، نه همونی جوونک قّد بلند که چشمای بادومی داره، اسمش چی بود؟»
«صالح… قراره فردا با صالح برم دماوند.
محمد، سرکارگر اصغرآقا اهلِ دماوند بود؛ روزهای داغِ تابستان که
مانند ورزائی در تموز، مدام عرق میریختیم، در بارة آب و هوای خنک زادگاهاش و لذت آب تنی در آب سردِ رودخانة آن دیار حرف میزد و ما را وسوسه میکرد. اصغرآقا، کارفرما، من و صالح را همراه محمد دماوندی، از آن شهرک زیرزمینی بهنازیآباد فرستاده بود. من و صالح سرتاسر تابستان در ورزشگاه نوساز نازیآباد، نزدیک چهار صد دستگاه شانه به شانة هم کار میکردیم. در آن دوران، صبح تا شب و حتا روزهای تعطیل با صالح بودم و او را بیشتر از برادرها میدیدم، با او بیشتر از آنها انس الفت گرفته بودم و دوستی، علاقه و دلبستگی ما روز به روز بیشتر میشد. مهر صالح به دلام نشسته بود و تا ژرفاها ریشه دوانده بود. درحقیقت من جایِ خالیِ برادرِ کوچکِ صالح را پر کرده بودم و او مثل برادر بزرگ از من مواظبت و مراغبت میکرد و اینهمه از چشمِ پدر و مادرم پنهان نمیماند.
«شب چکار میکنی؟ ها؟ تا شب بر میگردی؟»
«زن، زن، بذار بچّه بره دماوند یه هوائی بخوره. »
« نمیدونم ننه، شاید شب خونة سرکارگر اصغرآقا بمونیم»
باری، بجز دلسوزی و غمخواری کار دیگری از مادرم ساخته نبود:
«آخه چرا زیر آفتاب کلاه سرت نمیذاری برهم؟»
«بلند شو شام بیار، بلند شو اینقدر پستون به تنور نچسبون. این بچه لایِ زرورق بزرگ نشه که از آفتاب و مهتاب بترسه.»
حق با پدرم بود، من در حاشیة کویر به دنیا آمده بودم، در دشت و صحرا کارکرده بودم؛ با آفتاب داغ و گرما بیگانه نبودم؛ با اینهمه آفتاب چهارصد دستگاه نازیآباد انگار از جنس و جنم دیگری بود؛ مثل هُرم تنور میسوزاند و برشته میکرد. در نازیآباد، مانند دوران خانه شاگردی و «نان و گوشتی» درایوانکی، صورت و دستهایم تا آرنج به رنگ قهوة سوخته در آمده بود. محوطة ورزشگاه گود افتاده و چال بود؛ گذر نسیم هرگز به آنجا نمیافتاد و هوایِ بویناک مدام دم داشت. هوا ازساعت ده صبح گرم میشد و گرما تا عصر به اوج میرسید. آفتاب داغ سرتاسر روز بر در و دیوار چهار صد دستگاه و خانههایِ اطراف میتابید؛ بویِ گند و تهوعآوری که از آنجا بر میخاست؛ در هوایِ دمکرده و فضای ورزشگاه تا غروب معلق میماند.
«صحبت ترس نیست، مگه نمیبینی زیر آفتاب جزعاله شده.»
«غصه نخور مادر محمود، این روزها پسرت مثل رشیدخان سردار کل قوچان آفتابسوخته شده. قیافهش تازه داره جذاب و مردونه میشه.»
«تو که تا دیروز میگفتی پوستِ حسین چکمة گاری شده»
پدرم از بالایِ عینک به فاطمة زهرا نگاه کرد و مثل هربار به ساده دلی همسرش سرجنباند. پیرمرد بیتردید در خلوت، در شرایط ویژهای به چکمة گاری اشاره کرده بود، ولی مایل نبود در حضور پسرش دل به حال او میسوزاند. نه، پدرم از آه و ناله کردن و ننه من غریبام، بیزار بود. باری، من سرتاسر پائیز، زمستان و بهار درآن شهرک درندشت زیرزمینی، زیر نور چراغ، سمباده خشک زده بودم، ماستیک و رنگ به قفسههایِ آهنی مالیده بودم؛ آخر بهار اصغرآقا زارع مرا از سایة سرد و سرما به آفتاب داغ برده بود و بیرونِ ساختمانِ ورزشگاه، در کنار صالح، نردهها، در و پنجرهها را رنگ میزدم. در یکی از آن روزهایِ داغ و نفسگیر، یک فروند هواپیمای شکاری از بالایِ سرِ ما گذشت. من که رویِ داربست چوبی ایستاده بودم، مسیر هواپیما را، مانند دوران جالیزیانی با کنجکاوی دنبال کردم:
«هی، مسیحا، میدونی، به سرم زده برم نیروی هوائی.»
نک دماغ صالح زیر آفتاب مثل نک دماغ دلقکها سرخ شده بود:
«لابد میخوای بری خلبان جت بشی، آره؟»
«واسة خلبانی باید دیپلم داشته باشی، من هنوز دیپلم نگرفتم»
در آن روزها نیروی هوائی شاهنشاهی هنر آموز میپذیرفت و در رادیو و تلویزیون جوانان را به نامنویسی تبلیغ و تشویق میکرد. من اگرچه هنوز هیژده ساله نشده بودم، ولی اگر اشتباه نکنم، این فکر زیر آفتاب داغ ورزشگاه نازیآباد و بوی گند چهارصد دستگاه تویِ سرم افتاد و بعدها نزاع و درگیری با کارفرما و خشخش سمباده خشک، سوهانِ روح، نامنویسیام را جلو انداخت. از این گذشته، یک بار سَرِ سفره به اصطلاح دهانام را مزه کرده بودم و منتظرِ جوابِ محمود شده بودم. برادرِ بزرگِ ما که اهلِ کتاب و هنر بود؛ با ارتشی جماعت سر و کار نداشت و نظام و نظامیها را گویا از راهِ کتاب میشناخت. محمود رمانِ جنگ و صلح تولستوی را خوانده بود و تصوری رمانتیک از ارتش و «افسرانِ میهن پرست!!» پیدا کرده بود و انگار هنوز نمیدانست که افسرانِ وطن پرستِ ایران تیر باران شده بودند. باری، محمود تلویحی و ضمنی میگفت: اگر فردی مستعد و با جربزه میبود، در ارتش رشد و پیشرفت میکرد و اگر میخواست، میتوانست به مردم و به میهناش خدمت کند. این شاخصة برادرِ بزرگِ ما درآن دوران بود: محمود شیفتة خصائل برجسته و رفتار شخصیتهائی بودکه در هر مقام و منصبی، تاریخ را رقم میزدند. با این باور و طرز نگاه افراد اگر نیّت و هدف خیری میداشتند، در هر نظامی و هرمقامی میتوانستند مفید و مثمر ثمر باشند.
باری، شاید اگر حروف چین چاپخانه یا تراشکار شده بودم، ادامه میدادم، روزها کار میکردم، شبها درس میخواندم و وارد نیروی هوائی شاهنشاهی نمیشدم. نه، نمیخواستم تا تمام عمر کارگر نقاش باقی بمانم و روزها، عصبی و عنق، دندان بر دندان بسایم، در و دیوار مردم را سمباده بکشم و رنگ بزنم. همین! من میدانستم از کجا و چرا فرار میکردم، ولی نمیدانستم به کجا میرفتم. نه، هیچ تصویر و تصوری از نظام نداشتم.
«اگه قبول بشم، سالِ دیگه نامنویسی میکنم. وقتیدرجه گرفتم، دوسال شبانه درس میخونم، دیپلم میگیرم و بعد…»
اتوبوس از خیابان دماوند، از جلو مرکز آموزشهای نیروی هوائی
میگذشت و من با انگشت دروازة آن را به صالح نشان دادم.
«می بینی؟ اوناهاش، مرگز آموزشها اونجاست…»
«تو که میدونی، من با ارتشی جماعت میانة خوبی ندارم.»
عشق و رویاهای زیبا و دلانگیز صالح تبدیل به کابوس شده بود؛ سرکار استوار در خوابهایِ پلشت او مدام حضور داشت و جولان میداد. صالح پس از شکست از ارتشی جماعت متنفر شده بود. گیرم نفرت او از ارتش ربطی به مبارزة چریکهای ظفار و حضور سربازهای ایرانی در عمان نداشت. نه هنوز عقل صالح و من به اینگونه مسائل قد نمیداد. ما هنور نمیدانستیم ارتش بیش از بیست و پنج درصد بودجة مملکت را می بلعید تا از تخت و تاج شاه دفاع میکرد. هنوز اصطلاح و کنایة ژاندارم خلیج را نمیفهمیدیم و کسی به ما توضیح نداده بود و تفسیر نکرده بود. نه، صالح از استوار زخم برداشته بود؛ از او متنفر بود و این نفرت را به تمام ارتشیها و کل ارتش و نظام تعمیم میداد.
«راستی از سفر فومن بگو، بالآخره به دیدار یار رفتی؟»
«رفتم، محبوبه رو ندیدم، ولی خیلی چیزها فهمیدم»
چند بار با کف دست به پیشانیاش کوبید و آه کشید:
«باور میکنی؟ سرکاراستوار اون خونه ویلائی رو اجاره کرده بود. خونه مالِ کس دیگهست. من صاحبخونه رو دیدم.»
«چی؟ شوخی میکنی، ویلا مالِ خودش نیست؟»
«نه، خالی بسته، این مردکه چاچولباز بجایِ همهچی زبون و قلم داره، با زبونبازی و نامههای عاشقانهش محبوبه رو فریب داد»
«مگه خونه ییلاقی رو به اسم محبوبه نکرده؟ تو گفتی میخواد خونة ویلائی رو بندازه پشت قبالهش…»
«گفتم این مردکه هفت خط و پاچه ورمالیدهس، یه خونة کلنگی رو که به لعنت خدا نمیارزه انداخته پشت قبالهش، با محضردار گاوبندی کرده، خونه خرابه توی یه دهکوره ست. تا بیان بفهمن کار از کار گذشته.»
«تو از کجا فهمیدی؟ این خبرها رو کی بتو داد؟»
«تو فومن فهمیدم، دلم براش تنگ شده بود، یهو به سرم زد و راه افتادم. با یه جعبه انار رفتم فومن و سراغ خونة سرکار استوار رو گرفتم. به هرکسی که میرسیدم، میگفتم از خویشان استوار فلانی هستم و براش از ساوه سوقات آوردم. دیوونه شده بودم و میخواستم هر طور شده محبوبه رو حتا اگه شده یه نظر از دور ببینم. توی میدون تصادفی به یه پیرمردی برخوردم، طرف جد و آباء استوار و صاحبخونه رو میشناخت…»
«… خل خدا، از ساوه واسة محبوبه انار بردی؟»
«انار بهانه بود، آخه دست خالی که نمیتونستم برم.»
«یه جعبه انار رو از ساوه خرخرکشان بردی فومن؟»
در فومن دیدار یار میسر نشده بود، دم غروب جعبة انارش را به پیرمرد بخشیده بود و دمغ و دست از پا درازتر برگشته بود.
«اگه یه روزی عاشق بشی، اون وقت میفهمی، حالا فایده نداره.»
سَرِ صالح بارها به سنگ خورده بود و هر روز به سنگ میخورد، با اینهمه از روی ابرها پائین نمیآمد و واقعیّت را نمیپذیرفت. این دنیا را انگار نمیدید، یا میدید و نمیپسندید، از آن میگریخت و بهدنیای زیبایِ خودش پناه میبرد و مدام در آن بالاها، روی ابرها سیر و سیاحت میکرد. با وجود این امیدوار بود که محبوبه سرانجام استوار چاچولباز و خالی بند را میشناخت، به حقیقت پی میبرد؛ از او طلاق میگرفت، پشیمان میشد
و به سوی او بر میگشت.
«خاک عالم، من اگه، اگه سواد داشتم، مثل این مردکه …»
صالح حساس، عاطفی، دلنازک، باریک بین، خیالپرداز و شاعری شفاهی بود، منتها خودش خبر نداشت.
«مگه سرکار استوار سواد داره؟ جخ تا کلاس ششم یا سیکل اول خونده باشه. تو مطمئنی که اون نامههایِ عاشقانه رو خودش نوشته؟»
یکّه خورد، مانند کسی که وحشت زده از خواب پریده باشد، رو به من برگشت و ناباور نگاهام کرد:
«ای داد و بیداد، چرا، چرا تا حالا به عقلم نرسیده بود؟»
«من اگه جایِ تو بودم، نویسندة نامهها رو پیدا میکردم.»
جستجوی صالح چند صباحی به دازا کشید و وقتی به «شوریده» رسید که خیلی دیر شده بود؛ ساواک گویا او را بهجرم خرابکاری و فعالیّت علیه امنیّت کشور دستگیر کرده بود. باری، میرزایِ سرکاراستوار دانشجویِ اخراجیِ بیکاری بود که شعرهای عاشقانه میسرود و گاهی با نام مستعار «شوریده!!» در مجلههای هفتگی چاپ میکرد. بماند.
«انگار داریم میرسیم، اگه ممد اومده باشه سَرِ راه ما، از گاراج یه راست میریم کنار رودخونه.»
«اگه نیومده باشه چی؟ تو خونة ممد رو بلدی؟»
«نه، ولی میاد، میاد، آخه ممد یه جوری حرف میزد که انگار …»
برای صالح سوء تفاهم پیش آمده بود؛ برخلاف تصور او، سرکارگر اصغرآقا زارع ما را به دماوند دعوت نکرده بود و به استقبال همکاراناش به گاراج نیامده بود و به کنار رودخانه نیز نیامد. هر چند صالح تا شب نا امید نشد و بیآن که به زبان بیاورد، چند بار از آب بیرون پرید و گردن کشید. گیرم بیفایده. من اگر چه مانند صالح خوش خیال و زود باور نبودم، ولی مثل او دیمی بزرگ شده بودم و اغلب با او تا آن بالاها میرفتم و در میان ابرها خودم را از یاد میبردم. من از درون تنورداع و بویناک ورزشگاه چهار صد دستگاه، بارها به کوهپایهها، نسیم خنک و آب سرد رودخانه فکر کرده بودم، گیرم از خودم نپرسیده بودم، پس از آب تنی و گردش در کوهپایهها به کجا میرفتم، کجا میخوابیدم و شبِ سرد را کجا به صبح میرساندم. من با شور و شوق، شتابزده، سر از پا بیخبر به آن سفر کوتاه رفته بودم و از آنجا که تجربه نداشتم، حوله و زیرانداز بر نداشته بودم و صالح نیز به امید محمدآقا، سرکارگر اصغرآقا، سبکبار سفر کرده بود. اگر اشتباه نکنم، آفتاب داغ نازیآباد و گرمای طاقت فرسای آنجا مرا به غلط انداخته بود و گمان میکردم در هوایِ گرم نیازی به زیرانداز، روانداز و بالاپوش نداشتم. بیخبر از این که آفتاب غروب میکرد و شب، در کوهیایه هوا سرد میشد.
«هی، میگم اینجا امن و امانه، کسی لباسها رو نبره.»
«به قلوه سنگ بذار روی لباسها و پاکت سیگار، بپر تو آب.»
سفر دماوند تجربة تازهای بود؛ آفتاب، آب و هوا درکوهپایه و کنار رودخانه با آنچه که من از دوران کودکی تا آنروز در دشت و صحرایِ حاشیة کویر، کربلا، بیابان ِایوانکی و ورزشگاه چهار صد دستگاه نازی آباد و … با تکتاک یاختههای وجودم تجربه کرده بودم و آثارش هنوز درجسم و جانام باقی مانده بود، هیچ سنحیّتی نداشت و از بیخ و بن متفاوت بود. آفتاب، آب، هوا و نسیم کوهپایه در تابستان مهربان، نوازشگر، فرحانگیز و لذت بخش بود؛ من تا آن روز در هوایِ آزاد در رودخانه، دریا و دریاچه آب تنی و شنا نکرده بودم و در تهران و حومه به استخر نرفته بودم؛ آب خنک رودخانه را به سختی تاب میآوردم و هر بار با جیغ و داد کودکانه از آب بیرون میپریدم؛ روی تخته سنگ صاف و صیقلی طاقباز دراز میکشیدم و خودم را به نوازشِ آفتابِ ولرم، نسیم ملایم وگرمای دلپذیر تخته سنگ میسپردم. هوا پاک، تمیز و همه چیز با طراوت و تازه بود و من احساس خوشآیندی را ذّره ذرّه کشف میکردم که تا آن روز برایم ناشناخته مانده بود. آن روز برای نخستین بار وسوسه شدم، سیگاری از پاکت سیگار صالح برداشتم و ناشیانه روشن کردم. هر چند نتوانستم تا آخر بکشم؛ چند پک زدم، به سرفته افتادم، سرم گیج رفت و کامم تلخ شد، تلخ….
«بده به من، بده، سیگار رو ضایع نکن، تو سیگاری نیستی.»
زیباترین تصویری که از دوستی دارم به سفر دماوند و به روزی بر میگردد، که کنار صالح روی تخته سنگ صاف نشسته بودم و سرخوش به گذر آب زلال رودخانه نگاه میکردم. آن روز، مانند روز برفی در بیابانهای مهرآباد، در تاریکحانة حافظهام جا خوش کرد و برای همیشه ماندگار شد. برف تا سالها مرا بهیاد برادری میانداخت و آب رودخانه بهیاد «دوستی»، افسوس، اینهمه در گذشتهها جا ماند و دوستیها و برادریها در سالهایِ دوری و تبعید به غارت رفتند و به مرور زمان به خاطره تبدیل شدند.
«هی، میگم ممد نیومد، شب کجا بریم؟ برگردیم؟»
«نگران نباش، بالأخره میاد، میاد، آخه میدونه که ما….»
«اگه اومدنی بود، تا حالا اومده بود.»
آفتاب در کوهپایه خیلی زود غروب کرد و هوا تاریک شد؛ مردمی که به گردش، تفریح و آب تنی به کنار رودخانه آمده بودند، انگار تجربه داشتند، به این امر آگاه بودند که زودتر از من و صالح رفتند و ساحل رود خلوت شد. باری، مدتی به انتظار محمد آقا بر سر سنگ نشستیم، هر چند بیفایده. سرکارگر اصغرآقا زارع بهسراغ ما نیامد. شب افتاد، نسیم برخاست و باید جایی پیدا میکردیم و میخوابیدیم. نه، فکر مسافرخانه و مهمانخانه از سر ما نگذشت؛ دلیل آن روشن بود و هیچکدام دراین باره حرفی نزدیم.
«بریم، یه شب، هزار شب نمیشه. یه جائی پیدا میکنیم.»
مشگلِ جا نبود، دشت و بیابانِ بیصاحب در اختیار ما بود؛ مشگل زیراندار و روانداز بود که صالحِ خوش خیال به این جرئیات نیاندیشده بود.
«بگرد ببین جل و پلاسی این دور و برها پیدا نمیکنی»
من از شب و کوهپایه و کرتها خاطرة خوشی نداشتم، چند سال پیش، در خانة ییلاقی ارباب، شبی را تنها، با کابوسهای هولناک و تب و لرز، توی کرتها به صبح رسانده بودم و هنور همه چیز را به یاد داشتم:
«دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ
گز بادِ سرد ملولم و پالانم آرزوست…»
«آواز نخون، بگرد، بگرد، شاید کهنه پارهای پیدا کنیم.»
«جل و پلاس کجا پیدا میشه، اگه آغل یا طویلهای این طرفها پیدا بشه، شب تویِ آخر، یا روی کاه و علوفهها میخوابیم.»
«هیس، هیس، شنیدی؟ یه گاو داره ماغ میکشه»
«گفت یافت مینشود گشتهایم ما… بریم، بریم طرف ماغِ گاو…»
جستجوی ما به نتیجهای نرسید، جل و پلاس، طویله و آغل پیدا نشد و بناچار، در پناه پرچینی، خاکِ نرم گوشة کرتی را با پا صاف کردیم، پشت به پشت هم، بدون رو انداز و زیراندار، به شانه دراز کشیدیم.
«هر وقت سردت شد، بچسب به من، گرم میشی.»
«میگم کاش یه سر تا گاراج میرفتیم، شاید…»
«بخواب، صبح زود میریم، حالا دیر شده، مینی بوس نیست.»
«ای داد… وقتی که غریب رو به دیوار کند،
وقتی که غریب نالة زار کند»
«دست وردار تو رو خدا، روضه و نوحه نکن نخون، بخواب.»
«مسیحا، امام موسا کاظم، تو زندون، مثل ما زیرانداز و روانداز و
بالش نداشته، رو زمین میخوابیده و شبها مثل ما ناله میکرده:
«آی، بالین غریب خشتی باشد/ مادر نبود که گریه بسیار کند.»
«ببینم، تو انگار قدیم ندیما تو ولایت تعزیه میخوندی؟»
«آره، چند سال تو ماه محرم شبیه میخوندم، گیرم هیچوقت امام نمیشدم، سنم قد نمیداد، چندبار قاسم، صغرا، طفلان مسلم شدم، خیلی از شعرهای شبیه رو اون وقتها حفظ کردم.»
«شعرِ شبیه و نوحه به دردم نمیخوره، کاش چند تا شعر عاشقانه بلد بودی تا توی نامه واسة محبوبه مینوشتیم.»
«تا دلت بخواد چهار بیتی عاشقانه بلدم، میخوای برات بخونم، ها؟ دوست داری بخونم؟ ببین این شعر خوبه؟
لب چشمه که آبم دادی دختر
مثال رشمه تابم دادی دختر…»
«نالوطی، سر به سرم نذار، آخه توی نظام آباد چشمه کجا بود؟»
«میگم بلند شو قدم بزنیم، وقتی خسته شدیم شاید…»
«اینقدر بدقلی نکن، چشمات رو ببند، حرف نزن، خوابت میبره.»
مسیحا، آن عاشقِ دلخسته، خیلی زود روی خاک نرم به خواب رفت و من تا نیمههای شب از این شانه به شانه غلتیدم و خواب به سراعام نیامد. نه، یکدم چرتام می برد، چند لحظه میگذشت و همینکه چشمام گرم میشد، با لرزش چندشآوری از خواب میپریدم. تا سحر این ماجرا دم به دم مکرر میشد و نسیم خنک کوهپایه هر بار رشتة نازک خوابام را پاره میکرد. صبح هوا سردتر شد، صالح مثل چنبر گره خورد و زیر دندان به سرکار استوار فحش رکیک داد؛ هرچند بیدار نشد. از جا برخاستم، سرم مانند سنگ آسیا سنگین بود و گیج میرفت. کش و قوسی به بدنام دادم، کنفت و برزخ، گیج و منگ راه افتادم. تمام عضلات بدنام درد میکردند؛ گوئی سرتاسر شب یک گله اسب وحشی مرا لگد مال کرده بودند.
«هی؟ هی، کجا داری میری؟ هوا هنوز تاریکه»
پرندهها بیدار شده بودند و تویِ باغ مجاور آواز میخواندند:
«میرم خدمت خلیفه، بیدار شدی؟ خیال کردم هنوز خوابیدی.»
«سلام ما رو هم به خلیفه برسون…»
سفر تفریحی ما به پایان رسیده بود و باید هر چه زودتر به تهران بر میگشتیم و ساعت هشت صبح در ورزشگاه نازیآباد حاضر میشدیم تا اصغرآقا زارع ما را غالگیر نمیکرد. کارفرما اغلب صبح زود به سرکشی و بازرسی میآمد و جلو در ورودی کارگاه قدم میزد. اگرکارگری چند دقیقه تأخیر داشت، با غرولند تذکر میداد که اگر یکبار دیگر ایناتفاق میافتاد و مچ او را سر بزنگاه میگرفت، بی برو و برگرد، عذرش را میخواست.
«بزن بریم، بریم، توی مینی بوس یه چرتی میزنیم…»
«دیشب کلک من کنده شد مسیحا، ناخوش شدم»
«میخوای راه به راه برگرد خونه، من به سرکارگر میگم»
«حالا بریم سرکار، شاید تو آفتاب حالم خوب بشه.»
آن روز تا ظهر در ورزشگاه نازیآباد، زیرآفتاب داغ عرق ریختم و جان کندم؛ هنگام ناهار تب و لرز کردم، بناچار دست از کار کشیدم؛ خواب و بیدار، سوار اتوبوس شرکت واحد شدم و بهیاد ندارم کی و چگونه به خانه رسیدم و سر از پا بیخبر افتادم.