خانة محلة سوسنآب یک طبقه بود و ما اگرچه پشهبند نداشتیم، ولی مانند همسایهها سرتاسرتابستان روی پشت بام میخوابیدیم. مادرم در شبهایِ اول گویا خوابِ پلشتی دیده بود، دلچرک شده بود و در آنجا دل نمیگذاشت. آن خانه از چشم مادرم بدیمن بود، به دلاش برات شده بود که دیر یا زود اتفاق ناگواری برای ما میافتاد.
گیرم تا زمانیکه آن حادثه رخ نداد، مادرم خواباش را برای هیچ کسی، حتا کلب عبدالرسول، روایت نکرد. پدرم در خانة محلََة سوسنآب بهدلشوره و اضطراب مداوم او پی برده بود، ولی از آنجا که با خلق و خوی و روحیة همراه دیرینهاش آشنا بود، با تمسخر لبخند میزد و به دغدغهها و نگرانیهایِ او اهمیّتی نمیداد. از نظر پدرم فاطمة زهرا، بسکه در ولایت جوهری، مفاتیح الجنان و مصیبت نامه خوانده بود و در تعزیهها و روضه خوانیها برای شهدای کربلا اشک ریخته بود، دنیا را مدام تیره و تار و «دارِ مکافات» میدید و همیشه منتظر فاجعه و مصیبت بود و میترسید مبادا بلائی سر بچّههایش میآمد.
«نگفتم میره دماوند کار دست خودش میده؛ نگفتم بلائی سرش میاد. بفرما، حالا بیا و درستش کن.»
بابا در آن گوشة اتاق روی تشک نشسته بود، مثل هر روز کتاب میخواند و انگار نک و نالههای فاطمة زهرا را نمیشنید.
«بچّهم مثل تنور داغه، تبش بالا رفته، تویِ تب می سوزه.»
بابا کتاباش را با دلخوری بست، از بالای عینک نگاهی به مادرم
انداخت و به افسوس سرجنباند. آفتاب بر پردة نازک اتاق میتابید، پیرمرد از گرما کلافه بود؛ عرق کرده بود و خودش را با روزنامه باد میزد:
«مادرِ محمود، میبینی، توی این گرما خر تب میکنه. آخه کدوم بلا زن؟ پسرت سینه پهلو کرده، قانقاریا که نگرفته؟»
«کلب عبدالرسول، این بچّه یه هفته ست که توی جا افتاده و …»
«… سرما خورده، سرما… سرما… نترس، نترس، درست میشه.»
«تو که هیچوقت ککت نمیگزه، خوشا به حالت.»
«ککم میگزه، خوبم میگزه، منتها پول ندارم پنکة برقی بخرم.»
من اگر چه تویِ باغِ بایرِ دماوند سخت سرما خورده بودم و تبام بالا رفته بود و با پاشویه دادن و قرص آسپرین فروکش نمیکرد؛ ولی جایِ آنهمه دلهره و اضطراب نبود و دغدغة مادرم به نظرم اغراقآمیز میآمد. در آن روزها من از خوابی که مادرم دیده بود، بیخبر بودم؛ از این گذشته من به تعبیر رؤیا و ربط آن به زندگی باور و اعتقاد نداشتم و پی بهاحوال او نمیبردم. باید چند صباحی میگذشت و آن اتفاق افتاد تا میفهمیدم چرا مادرم در خانة محلة سوسن آب مدام دلواپس و نگرانِ ما بود.
«حسین، بیداری، رفیقت اومده به عیادتت…»
مادرم بستر بیمارش را زیر پیش بخاری، وسط اتاق پهن کرده بود و بهانهای برای غمخواری و دلسوزی یافته بود. باری، حضور صالح بر بالین بیمار، مهر و محبّت بیشائبة او مادرم را به وجد آورده بود و لبخند میزد. درآن روزها، هیچکدام از برادرها با آنهمه مهربانی کنار بسترم ننشسته، به مهر دست به سر و مویم نکشیده و مانند مسیحا ابراز محبّت نکرده بودند؛ مهربانی ذاتی و سرشتی صالح بود و مانند آفتاب حتا به خرابهها میرفت و بر همه چیز، همه جا و همه کس با گشاده روئی و مهربانی میتابید و این همه از چشم پدر و مادرم پوشیده نمیماند؛ مادرم از این که غریبهای به عیادت پسرش آمده بود، حیرت کرده بود و ناباور، بانگاهِ مادرانه و لبخندی محزون از او تشکر و قدردانی میکرد. مادرم مانند مسیحا یتیم بزرگ شده بود و آن دو یتیم دلنازک انگار یکدیگر را بر بالین بیمار دریافته بودند.
«دوباره میام سر میزنم مادر، با اجازة شما…»
صالح پیش از رفتن، روی سرم خم شد؛ موهایم را بوسید؛ آهسته و با احتیاط اسکناسی زیر بالشام سراند و پچپچهای کرد که مفهوم نبود. پدرم بنا به عادت درتمام مدت، از گوشة چشم، شاهد رفتار وگفتار میهمان مأخوذ به حیا بود و حرف نمیزد. شاید اگر «بندة خدا» به جایِ مسیحا به عیادتام آمده بود، پدرم به او اعتنا نمیکرد و از جا نمیجنبید. بیتردید رفتار و گفتار صالح به دلاش نشسته بود که به بدرقة او نیم خیز شد.
«خواهش میکنم پدر، خواهش میکنم شما تکون نخورین…»
مادرم دم در لب بازکرد تا شاید حرفی بزند، نتوانست. رو برگرداند و چشمهایش از اشک پر شد. غرض، صالح رفت، مادرم اسکناس ده تومنی را از زیر بالش برداشت، رو بهکلب عبدالرسول برگشت و پرسا نگاهاش کرد.
«چی بگم والا، لابد طفلی فکر کرده رفیقش ناخوش و بیکار شده و ممکنه به پول احتیاج داشته باشه.»
مادرم قانع نشد، دست روی پیشانیام گذاشت و پرسید:
«حسین، تو پول دستی به صالح داده بودی؟ به تو بدهکار بود؟»
من و دوستام هرگز به هم پول قرض نمیدادیم، هر کدامِ ما اگر پولی میداشت، بدونِ حساب و کتاب خرج میکرد.
«نه، همین جوری داد، آره، همین جوری…»
« آخه همینجوری که کسی پول به آدم نمیده…»
«اصول دین میپرسی زن؟ بین دو تا رفیق…»
«آخه توی این دوره و زمونه برادر دست برادر رو نمیگیره»
در ولایت، در ایام کودکی داستانها دربارة دوستی از بابا شنیده بودم و کم و بیش با نظر او آشنا شده بودم. کریلائی عبدالرسول به آدمیزاد شیرخام خورده مشکوک بود و هرگز با ساده دلی به کسی اعتماد نمیکرد؛ همیشه و در همه حال هشیار بود و با یک چشم میخوابید؛ با اینهمه به مردم بد بین نبود، بلکه اگر ذات و سرشت کسی غش میداشت، بهزودی میفهمید و اصل را از بَدَل و باسمه تمییز و تشخیص میداد:
«دوستی ربطی به برادری نداره، از حکیمی میپرسن دوست بهتر
است یا برادر، میگه برادر بهتره که دوستِ آدم باشه… برادر رو آدم پیدا نمیکنه، بابا ننه براش به دنیا میارن، ولی دوست رو خودش پیدا میکنه. مادر محمود، دوست اگه درست، صادق و صالح باشه، از برادر بهتره»
«این جوونکِ مهربون که اسمش صالحه»
«آره، از وجنات جوونک پیداست. پاک سرشته، بیغل و غشه، نه، با اون بچّه یتیم، با او آب زیرکاه از زمین تا آسمون فرق داره.»
در آن زمان دو رفیق یتیم، همنام و همکار داشتم که به شوخی «یتیم اول!» و «یتیم دوم!» مینامیدم. پدرم از یتیم اول، از رفیق دوران مدرسهام، دلچرک بود و اگر صحبت «بندة خدا» به میان میآمد، تلویحی و ضمنی به من هشدار میداد تا مباد با طناب او به چاه میرفتم.
«کسی که سر سفرة پدر و مادرش بزرگ شده باشه.»
به نظر مادرم پدر و مادر در تربیت بچّهها نقش اساسی داشتند.
«ننه، پدر و مادر صالح سالها پیش مردهن، یتیم بزرگ شده.»
«آها، حالا فهمیدم، این طفلی کمبود محبت داشته. من تا حالا هیچ جوونی ندیدم که اینقدر نرمخو، ملایم و مهربون باشه.»
«آره ننه، صالح خیلی مهربونه، مثل پسرت خرمهر نیست.»
«ای وای… ای وای، تو هنوز فراموش نکردی؟»
«مگه تو دیروز نگفتی نورالله مثل تو خرمهر و خر پهلو نیست.»
«آخه بسکه یکدنده، کژ بحث و لجبازی خونِ منو خشک کردی؛ تو اگه به حرف من گوش داده بودی، اگه نرفته بودی دماوند… »
«… مادرت مثلِ خان دائی شما متوجه سر و ته حرفهاش نیست، نمی دونه اینجور حرفها بچّهها رو آزار میده، زخمی میکنه.»
«تو دو باره پایِ داداش بیچارة منو کشیدی وسط؟»
«آخه اون مردکه تا تکون میخوره، به بچّههاش سرکوفت میزنه و میگه در زندگی هیچ گُهی نمیشن. با این حساب معلومه که چه اتفاقی میافته. بچّه هر بار تحقیر میشه، هر بار خجالت میکشه و بالأخره کم کم باور میکنه که لیاقت نداره و در زندگی هیچ گُهی نمیشه.»
«آخه داداش بیچارة من مثل تو عالِم و علامة دهر نیست که همه چی رو بدونه، خداوند همة عقل و هوش و دانش رو به تو یک نفر داده.»
این گفتگوها تازهگی نداشت، پس از مراسمِ خواستگاری شهربانو و مخالفتِ دائی، هر زمان حرف او به میان میآمد، پدرم زخم زبان میزد و مادرم تلخ میشد. باری، از جا برخاستم و به بهانة دستشوئی بیرون رفتم. گیرم صدایِ آنها را از پشت در، توی راهرو میشنیدم:
«این چیزها رو هرننه قمری میدونه و رعایت میکنه؛ لازم نیست آدم عالِم و علامة دهر باشه، باید یه ذره شعور داشته باشه!»
«آی خدا، همة عالَم و آدم بیشعورن و تو یک نفر با شعور.»
«مادر محمود، زبونم مو در آورد بسکه گفتم هرچه دلت میخواد به این بچّهها بگو، ولی سرکوفت نزن و اونا رو با هم مقایسه نکن.»
مادرم کوتاه آمد، مثل هربار بغض کرد و صدا در گلویش شکست:
«خدا به سر شاهده من بین بچههام فرق نمیذارم، همه رو به یک اندازه دوست دارم، تو که میدونی من…»
«… تو کُرّه عزیزی، من شک ندارم که اونا رو به یک اندازه دوست داری، حرف من سَرِ دوست داشتن نیست. زن، این بچّهها با هم فرق دارن، مثل پشگل بُز یه شکل و یه اندازه نیستن، واسة همین میگم…»
با اینهمه، اگر مادرم مرا با برادرها مقایسه نمیکرد، حتا اگر پدرم آگاهانه طفره میرفت و به زبان نمیآورد؛ باز هم همه چیز در هوا بود، باد خبر میآورد و دیر یا زود به داوری آنها و دوست و آشناها پی میبردم و در آینه آن «پسرک لجبار، کژ بحث و خر مهر!!» را میدیدم. بیجهت نبود که به مرور زمان تصویر و تصوری محو و مبهم، از خودم پیدا کرده بودم و در نتیجه این مقایسه، خود به خود و گاه و بیگاه در خلوت پیش میآمد.
«خدا خیرت بده، چیز بهتری از پشگل بُز پیدا نکردی؟»
«خب اگه خیال میکنی سنگ کم توی ترازوی بچّههات گذاشتم، میگم دانه های تسبیح، هر چند در اصل قضیه هیچ فرقی نمیکنه.»
«زبونت نیش داره، کلفت حرفی، اون بچّه بتو رفته.»
«حالا دیدی والده؟ فایده نداره، نرود میخ آهنین بر سنگ.»
تا آنجا که به یاد دارم، در خانه و خانوادة ما و نزد دوست و آشنا، نورالله به خوشخُلقی، نرمخوئی و مهربانی شهره بود. گیرم من از مدتها پیش، از ایام کودکی احساس کرده بودم که پدرم نظر خوبی نسبت به او و مردم سهلانگار و سست عنصر نداشت و از کسانیکه در برابر دشواریهای کار و زندگی زانو میزدند و ضعف نشان میدادند، بیزار بود؛ با این همه اگر چه گاهی که عصبابی می شد، تلویحی و ضمنی به این قماش آدمها اشاره میکرد، ولی ضعفهای نورالله را به زبان نمیآورد؛ به رخاش نمیکشید و روی او را در حضور دیگران به آتش نمیداد. به نظر پدرم، نورالله بر خلاف من کّله شق، چغر، سمج، سرسخت و پیگیر نبود، خیلی زود سر میخورد، کوتاه میآمد؛ تسلیم میشد؛ سپر میانداخت و تا آنجا که مقدورش بود، شانه از زیر بار سنگین خالی میکرد. هرزمان این برادر ما به دلیل سستی، تنبلی و تن آسائی به راهی میرفت که باب طبع کربلائی عبدالرسول نبود، خشماش را زیر دندان میجوید:
«آخ، آخ، مردکة سست عنصر…»
«مگه دروغ میگم؟ پسرک اگه بتو نرفته، پس به کی رفته؟»
«ایکاش، ای کاش اون مردکة اَپَنگِ احمق به من رفته بود.»
محمود بیشاز اندازه حساس، ظریف و شکننده بود؛ بنیه و طاقت انجام کارهای سخت یدی را نداشت؛ از نوجوانی آرایشگر شده بود و ابزاری سنگینتر از ماشین، فرچه و تیغ ریشتراشی بر نداشته بود؛ برادر بزرگ ما ساده دل، خوشقلب و خوشباور بود و از رندی و زیرکیکربلائی عبدالرسول بهرهای نبرده بود و اغلب از رندان روزگار رو دست میخورد. پدرم گاهی که از کوره به در میرفت، به حسرت سر میجنباند و زیر لب میگفت:
«آخ، از آتش خاکستر به عمل میاد!…»
مادرم بر خلاف بابا، سرکش، عاصی و عیب جو نبود، بلکه دلرحم، تسلیم و «رضا به رضایِ خدا بود» و شاید به همین دلیل جانب مردم از پا افتاده، ضعیف و محتاج را میگرفت، غمخوار نیازمندان و مستمندان بود و نورالله، «یوسف مصری!»اش را مانند شهدایِ کربلا دوست داشت؛ هرگز از او ایراد نمیگرفت و سرزنشاش نمیکرد؛ این برادر ما مثل هوا بیرنگ بود و به چشم نمیآمد؛ مانند نسیم بود، بی سر و صدا میگذشت و هیچ اثری از خودش به جا نمیگذاشت؛ نمیدانم، شاید من در تکرار روزهای یک نواخت به وجودش عادت کرده بودم و او را نمیدیدم و در نتیجه چیزی از او در خاطرم نمانده و به یاد ندارم. این برادر ما روزها به پادگان میرفت؛ شبها به خانه بر میگشت، در همه جا انگار مطیع، سر به زیر و آرام بود؛ هرگز کارِ خلافی از او سر نمیزد؛ درگیری، معضل و مشگلی با هیچ کسی نداشت تا درخانه حرفی از گرفتاریهایِ او به میان میآمد و باعث تمجید یا سرزنش میشد. برادرهایِ ناتنی ما ازدواج کرده، هرکدام به نوبت از خانه رفته بودند و پس از میهمانی علیحُر و دعوایِ پشتِ کرسی، مدتی بود که به ما سر نمیزدند. محمود مجرد بود و با ما زندگی میکرد. برادر بزرگ ما، مانند کربلائی، از حرفة سلمانی و از جوانان سبک سری که به زلفشان بیشتر از هر چیزی اهمیت میدادند، بیزار بود. محمود به تأتر آناهیتا و دنیای هنر راه یافته بود؛ هر چند هنرمند خانوادة ما آدمی پر چانه نبود، در بارة هنر و هنرپیشهها، صاحبکار و مشتریهای آرایشگاه چلچله گاهی با اشاره، به اختصار و بهاکراه حرف میزد. دنیایِ سحرآمیز، زیبا و رویائی او فرسنگها از ما دور بود و ما با آمال و آرزوهایِ او بیگانه بودیم. مادرم بجز مطربی و مطربهایِ ولایت هیچ تصویر و تصوری از هنر تأتر نداشت و از آنجا که با سرگذشت و سرنوشت، آخر و عاقبت آن جماعت و با نظر مردم نسبت به مطربها آشنا بود، دلچرک شده بود؛ در بارة آیندة محمود خوش بین نبود؛ حدس و گمانهها میزد و با دلواپسی آن رهرو راهِ هنر را در مه و محاق دنبال میکرد. مادرم بر خلاف پدرم که هنرپیشة غریزی و مادرزاد بود، امیدی به موفقیت او نداشت و گاهی به همسفرش میگفت:
«چه فایده کلب عبدالرسول، از این کارها که پولی در نمیاد.»
پدرم امیدوار بود تا پسرخوش سیما و هنرمندش آرزوهای بر باد رفتة او را سرانجام تحقق میبخشید. اگر اشتباه نکنم، پیر مرد جوانیاش را در وجود برادر بزرگ ما باز یافته بود و انگار همین او را کفایت میکرد.
«خب تو اگه پول داری به پسرت بده تا بره تجارت کنه.»
«من اگه پول داشتم، دو قواره زمین ته سبلان میخریدم. الآن با سه هزار تومن میشه یه قواره خرید، دو سال دیگه چند برابر میشه.»
«بله، اگر… اگر… اگر خاله خایه میداشت، خالو میشد.»
«…تو فقط بلدی قلنبه بگی و نیش بزنی، ولی حواس مردم جمعه، مردم خط دنیا رو دور میکشن کلب عبدالرسول؛ مردم با قرض و قوله و کلاه در کلاه، هزار جور کار میکنن، نه، این بچّة ما به فکر آینده نیست.»
مادرم اگر چه اقتصاددان و جامعه شناس نبود، ولی واقع بین بود؛ آینده را به روشنی میدید و پیش بینی میکرد؛ در آن سالها اگر محمود به نصیحت او گوش میداد و حتا یک قواره زمین میخرید، دو یا سه سال بعد به چند برابر قیمت میفروخت و اگر مانند دیگران به خرید و فروش زمین ادامه میداد؛ بیتردید «فاطمه زهرا» به آرزوی دیرینهاش میرسید. گیرم هنرجوی دانشکدة تأتر آناهیتا از آن چه که آن سالها در مملکت ما و در بیشمار بنگاههایِ معاملات ملکی میگذشت؛ از تأثیرات انقلاب سفید شاه، از تغییر و تحوالات سیاسی و اجتماعی ایران، مهاجرت روستائیها به شهرها و رشدِ سرطانی پایتخت و شهرهای بزرگ انگار اطلاعی نداشت، یا در جربان بود، ولی اهمیّت نمیداد. برادر بزرگ ما به جای خرید و فروش زمین کتاب میخرید و با فئودور داستایوسکی، استانیسلاوسکی، ویلیام شکسپیر، چخوف، ایبسن، لئون تولستوی، ماکسیم گورگی، با روشنفکرها و اهل تأتر و هنر دمخور شده بود؛ روحاش را با شور و شیفتگی به شیطانی بنام هنر تفویض کرده بود؛ انگار جادو، مسحور و مسخر هنر شده بود و از دنیا بریده بود. برادر بزرگ ما به هیچ چیزی بجز هنر و ادبیات و تأتر نمیاندیشید و هیچ چیزی دردنیا بجز هنر و ادبیات، تأتر و بازبگری برایش ارزش نداشت. گیرم خانوادة ما، برادرها، همولایتیها، دوست و آشنا، همه با دنیای محمود ما بیگانه بودند و کسی او را نمیفهمید و حرفة مطربی او را جدی نمیگرفت. من آن فضایِ سرد را از دیرباز، از زمانی که در ولایت، از زبانِ پدرم برای او نامه مینوشتم، احساس کرده بودم و به دغدغهها و دلنگرانیهای آنها پی برده بودم. با اینهمه، محمود از چشم من جلو دارِ قافلة ما و راهگشا بود و من از هر نظر به او اعتماد داشتم و بر خلاف پدر و مادرم هرگز در درستی راهی که برگزیده بود، شک نمیکردم. نه، برادرِ بزرگِ ما دریچهای به روی دنیایی گشوده بود که تا آن روز برای ما موهوم؛ مبهم و ناشناخته بود؛ من گاهی وسوسه میشدم، به کنجکاوی از آن دریچه به «دنیای اسرارآمیز» او سرک میکشیدم؛ گیرم ازاین فراتر نمیرفتم؛ فاصلة سنی ما و ایفایِ نقشِ برادرِ بزرگ، مانع اصلی نزدیکی ما بود. برادر بزرگ ما انگار شیوة زیستن و دوستی با برادرهایِ کوچکاش را بلد نبود؛ انگار از رفاقت و نزدیکی با ما میترسید و هرگز رها، بیپروا، بیواهمه و برادرانه با ما سخن نمیگفت و من تا سالها، شاید تا آخر به حریم حرم او حتا نزدیک نشدم؛ محرم و رازدار او نشدم و هرگز آن رویِ تاریک ماه را ندیدم.
«باز چی شده مادرِ محمود، چرا رنگت پریده؟»
مادرم دریا دل نبود، بلکه برکة پرت افتادة کوچکی بودکه با وزشِ نسیمی توفانی، آشفته و متلاطم میشد.
«نگفتم؟ نگفتم این زنکة کرمکی بالآخره رسوائی ببار میآره.»
پدرم لای کتاباش را بست و از بالای عینک پرسا نگاهاش کرد:
«زنکه نشسته سر کوچکه و به همسایهها گفته که محمودِ ما یک دل نه، صد دل عاشقش شده، گفته شبها روی پشت بوم قدم میزنه و با صدایِ بلند براش شعر عاشقونه میخونه.»
«عاشق؟… ایکاش پسرت جرأت داشت و عاشق میشد.»
«چی میگی؟ زنکه شوهرداره، مگه ندیدی؟ یه غول بیابونی…»
ماجرای عاشقی محمود ما از این قرار بود: در آن روزها اتفاقی در زندگی هنریاش افتاده بود؛ مصطفی اسکوئی، مدیر تأتر آناهیتا، بازیگر و کارگردان، او را برای ایفایِ نقشِ یاگو در نمایشنامة اتللو نامزد کرده بود و دنیا را به برادر بزرگ ما بخشیده بود. آه، چه سعادتی، چه سعادتی! محمود ما به آرزوی دیرینهاش رسیده بود و سر ازپا نمیشناخت. اگر اشتباه نکنم، آن روز، برای نخستین بار از شکسپیر، شهرت جهانی او و نمایشنامة اتللو به تفصیل و با تمجمج حرف زد. این گزینش دور از انتظار و غیرمنتظره او را هیجان زده، منقلب و مشوش کرده بود، تا بناگوش سرخ شده بود، صدایش میلرزید، یکدم در یکجا آرام و قرار نمیگرفت و مدام با غرور و مایهای از تکبر و تفاخر تکرار میکرد:
«یاگو، آه، یاگو… آه، یاگو… میدونی یاگو یعنی چه بابا؟»
«نه، پسرم، مگه یاگو چکاره بوده؟ چکار کرده؟»
«سردارِ جنگی، سردار اتللو بود، حسادت و خیانت کرد. شاهکار… شاهکار ویلیام شکسپیر، زیباترین تراژدی عشقی شکسپر، آه، یاگو، یاگو…»
محمود هنوز در آرایشگاه چلچله کار میکرد و روزها به اکراه دور سر مشتریهایِ مَکُش مَرگ ما و آنچنانی میچرخید، به ناچار شبها روی پشت بام خانة محلة سوسنآب، نقش یاگو را با صدای بلند تمرین میکرد. نیازی نیست تا اشاره کنم که مردمِ بیبضاعتِ محلة فقیر نشین سوسنآب نام شکسپیر، اتللو و یاگو را نشنیده بودند و زنِ جوانِ همسایه نمیفهمید چرا آن جوانک ظریف، زیبا، چشم آبی و موبور، شبها روی پشت بام خانه شلنگ و تخته میانداخت، باشور و هیجان سر و دست تکان میداد و شعر میخواند. خانة یک طبقه همسایه، بهخانة اجارهای ما چسبیده بود و تخت بامها پرچین، دیوار و نرده نداشتند؛ شبهایِ مهتابی، زیر نورماه، پشه بند و رختخواب پیچ همسایهها دیده میشد و صدای گفتگو و رادیوی آنها تا دیر وقت به گوشِ ما میرسید. در آن زمان مراجع تقلید فتوا داده بودند و رادیو و تلویزیون را «حرام!!» کرده بودند و مسلمانها را آشکارا و از بالای منابر منع میکردند؛ مؤمنین و اهلِ دین را برحذر میداشتند؛ گیرم گوش مردمِ عادی به فتوایِ آنها بدهکار نبود؛ صدای مرضیه، دلکش پوران را بر فتوای آنها ترجیح میدادند. منتها تلویزیون گران بود و بجز اهل حشمت و دولت کسی قدرت خرید آن اسباب طرب و شادمانی را نداشت. هر چند درتهران، بعضی از قهوهخانهها برای جلب مشتری و فروش بلیط، تلویزیون خریده بودند و در آن بالا، دور از دسترس، روی جایگاه مخصوص گذاشته بودند و آن جعبة جادو میرفت تا به مرور جایِ نقالها و شاهنامه خوانها را بگیرد. گیرم قهوه خانههای محقر منطقة نظامآباد، مجیدیه و سوسنآب، وسعشان نمیرسید تا تلویزیون میخریدند. این قهوهخانهها بجز چند پیر مرد باز نشسته و ازکار افتاده، بیکارهها و معتادها مشتری نداشتند؛ روزها خلوت و حزنانگیز بودند و قهوهچیها مگس میپراندند. باری، در این فضا و محیط، محمود ما شبها، در هیأت یاگو بر بام میشد و دکلمه میگرد:
– نگاهِ تو مرا از بهشت بیرون خواهد کرد.
«مادرمحمود، مگه اون غول بیابونی تا حالا حرفی زده؟»
«نه، داره تواتر میشه، کلب عبدالرسول، اگه فردا شوهر زنکه اومد در خونة ما رو زد چی جواب میدی؟ اگه مردکه غیرتی شد و واسة محمود کارد و چاقو کشید، چکار میکنی؟»
«مگه کارِ خلاف کرده؟ مگه رفته توی پشه بند زن همسایه؟»
«خدا رو شکر از این بابت به باباش نرفته…»
«ایکاش یه ذره به باباش رفته بود و شبها سماق نمیمکید.»
من اگر ناخوش و بستری نبودم، روز جمعه در خانه نمیماندم و صحنههائی را نمیدیدم که بارها دیده بودم و حرفهائی را نمیشنیدم که بارها و بارها شنیده بودم. تکرار مکررات! محمود پدر و مادر ما را، آن دو درخت کویری کهنسال را از ریشه در آورده بود؛ از ولایت به تهران کشانده بود و با آن اثاثیة مختصر هرازگاهی از این خانه به آن خانه میبرد و هرگز از آنها نمیپرسید روزهایِ ملالآور و یکنواخت را در چهار دیواری خانهها و در حصار آپارتمانها چگونه به شب میرساندند و در شهر غریب چگونه روزگار میگذراندند. برادر بزرگ ما سالها بعد به اشتباهاش پیبرد و روزی که در سبزوار با هم به دیدار «دولت»، اربابِ از اسب افتاده و منزویِ ولایت رفتیم و ارباب به مهر سراغ کریلائی عبدالرسول، آشنا و همدم سابقاش را گرفت، آهی به حسرت کشید و به این اشتباه اعتراف کرد:
«حق با شماست آقا، نباید بابا ننه رو از ولایت میبردم.»
«اگه اینجا بود، پیرمرد گاهی به ما سر میزد و مثل قدیم و ندیما تیاتر در میآورد، کلة مردم رو بار میذاشتیم، میگفتیم و میخندیدیم»
«حالا دیگه دیر شده، کار از کار گذشته آقا.»
برادر بزرگ ما انگار از روابط آنها اطلاع نداشت و نمیدانست که کربلائی عبدالرسول، در آن دورهای که کدخدا بود، به ارباب «دولت» لقب «مردکة کلّه پُرگوشت» داده بود و تا آنجا که مقدور بود، از او میگریخت و اگر «دولت» با حیله و تمهید او را به دام میانداخت و با جیب به ییلاق میبرد، بسختی دو شبانه روز در کوهپایه دوام میآورد و مصاحبت ارباب را بهدشواری تحمل میکرد. کربلائی عبدالرسول از مردم کودن واحمق نفرت داشت؛ اغلب ارباب را مست و سر از پا بیخبر تنها میگذاشت و نیمه شب پیاده به قلعه بر میگشت و به مادرم میگفت اگر این مردکة کله پرگوشت نوکرش را فرستاد، یا خودش با جیپ تا در خانة ما آمد و سراغام را گرفت، بگو مَردَم خانه نیست، بگو نمیدانم کجاست. فهمیدی؟ دروغ بگو، نترس خناق نمیگیری. افسوس! زبان مادرم به دروغ نمیچرخید و هر بار بند را به آب میداد و پدرم از کوره به در میرفت و هوار میکشید:
«زنکة بزدل، مگه نگفتم نیستم، نگفتم بگو خونه نیستم؟»
«بفرما، آقا میره ییلاق خوشگذرونی، تازه طلبکارم هست.»
«کدوم خوشگذرونی، به خدا یک موی بدنم راضی نیست، ناچارم،
ناچار! اَه، اَه، صد من گوشت شکار به یک چُس تازی نمیارزه»
«تو هر بار با کلّه میری ییلاق و بعد خاک به لبهات میمالی.»
«اون مردکه منو میبره ییلاق تا اونو سرگرم و سرخوش کنم، تا برم بزم و مجلس اونو گرم کنم، آخه، آخه مگه من مطرب و دلقکم؟»
«من خیال کردم تو رو می بره شکار آهو تا تنها نباشه.»
«آره، مردکه مونس و همدم میخواد. چرا طعنه میزنی؟ من که مفت باز نیستم، مگه تا حالا برات رونِ برّه آهو نیاوردم؟»
«خب، حالا که اینجوره، چرا هر بار کولی بازی در میاری؟»
«تو که اونجا نیستی و نمیبینی مادر محمود، این که مردکة ابله خُلق منو تنگ میکنه، این مردک کودن حوصلهم رو سر میبره.»
«خدا خیرت بده کلب عبدالرسول، بیخودی هوار نکش.»
من در ولایت، از کودکی با «کولی بازی»های کربلائی عبدالرسول دلاک آشنا بودم و میدانستم در چه شرایطی و چرا هوار میکشید؛ چرا و چه موقعی و به چه دلیلی مادرم را سرزنش میکرد. گیرم چندین سال از آن دوران گذشته بود؛ با مهاجرت ما همه چیز از بیخ و بن عوض شده بود. کربلائی به آستانة پیری رسیده بود و بعد از واگذاری دکان سلمانی و اثاث کشی به خانة سوسنآب، بیکار و خانه نشین شده بود؛ در آمدی نداشت؛ خرجی خانه نمیداد و در نتیجه موقعیتاش تغییر کرده بود و مانند قدیم دست بالا را نداشت و بیپروا شلتاق نمیکرد؛ نه، آرام گرفته بود؛ به ندرت عصبانی میشد و فقط گهگاهی زیرلب غرولند میکرد. با اینهمه در هیچ موردی با فاطمة زهرا به توافق نمیرسید. آنها سالها زیر یک سقف اما در دو دنیایِ متفاوت زندگی کرده بودند و مانند دوخط موازی هرگز به هم نرسیده بودند و هرگز به هم نمیرسیدند. کربلائی عبدالرسولکه عمری مانند شاهین زیر آسمان کویر پرواز کرده بود، در آستانة پیری، از پا افتاده بود و ازصحنه بیرون رفته بود؛ آن شاهین بلند پرواز دیگر پَرِ پرواز نداشت؛ در حاشیه زندگی بهتماشا نشسته بود و از گوشة چشم ما را میپائید. شاید اگر مادرم مدام دلواپس و نگران نبود و هر بار او را ترس و واترس نمیداد، تا شب کتاب و روزنامه میخواند و بجز در موارد ضروری حتا لب از لب بر نمیداشت. از جمله موارد ضروری غذاهائی بود که مادرم با بیحوصلهگی و بیقیدی میپخت و گوشت گاو که با دندانهای مصنوعیِ قدیمی او جور در نمیآمد و گویا بسختی هضم میکرد. مادرم گله مند بود که شوهرش خوشمزه خوار بود و یک عمر به خاطر شکماش با او دعوا کرده بود و پدرم مدعی بود که بجز مزّه و طعم خوشِ غذا، لذّت دیگری برایش باقی نمانده بود و حق نبود آن را از او دریغ میکردند. کربلائی عبدالرسول دلاک انگار یک بار حتا فکر نکرده بود که فاطمة زهرا یک عمر صبح، ظهر و شب برایِ او غذا پخته بود و پساز سالها، شاید، شاید از تکرار مکررات کسلِ و ملول شده بود؛ شاید اگر جرأت میکرد، روزی بهزیان میآورد؛ گیرم مادرم هنوز از «کلب عبدالرسول» چشم میزد و با ترس و لرز جلو میرفت:
«اگه دو باره کولی بازی در نیاری، میرم به علی خبر میدم»
«چی؟ به علی خبر میدی؟ چرا؟ بیاد سَرِ منو نگهداره؟»
پدرم انگار «یاگو» و دغدغههایِ مادرِمحمود را فراموش کرده بود. از این گذشته، پس از آن میهمانی کذائی، سخت رنجیده بود؛ از علیحُر به دل گرفته بود و اگر چه بهزبان نمیآورد، ولی با او قهر کرده بود. اتفاقی که در شبِ میهمانی افتاد، از چشم جُرهّای که من بودم، هولناک و سهمگین بود و در باورم نمیگنجید. من تازه از راه رسیده بودم، حیران مانده بودم و نمیفهمیدم چرا دعوا در گرفته بود؛ چرا فضا آنهمه متشنج شده بود؛ چرا همه دست از غذا خوردن کشیده بودند و بچّهها گریه میکردند؟
«هوارهوار نکن، آبرو ریزی راه ننداز، صدات تا سر کوچه میره»
«به جهنم که صدام تا کوچه میره، مگه من به کسی بدهکارم؟»
«کلب عبدالرسول… علی، علی، یواشتر، یواشتر، آخه صاحبخونه… سرکار خیال می کنه ما غربتی هستیم. چرا… حسن، تو یه چیزی بگو…»
من از دوران کودکی فهمیده بودم که دل برادرهای ناتنیام هرگز با پدر صاف نمیشد و از اینکه معصومه، مادر آنها را طلاق داده بود، از او دلخور و دلچرک بودند. با وجود این، در ولایت همة برادرها حد و مرزها را رعایت میکردند و تا آن شب هیچکدام هتک حرمت نکرده، رو در روی بابا نایستاده بود و صدایش را بالا نبرده بود. صدای آنها تا کوچه میرسید و من که «بندة خدا» را به میهمانی برده بودم، پشت در اتاق با دلنگرانی پا به پا میمالیدم و منتظر بودم تا شاید داد و فریادها فروکش میکرد. گیرم بیفایده. صداها دم بهدم بیشتر و بیشتر بالا میرفت. شاید اگر «بندة خدا» همراهام نبود، بر میگشتم و پشت کرسی نمینشستم. من بارها شاهد نزاع و درگیری علیحُر و حسن مرغدل بودم؛ آنها بارها به خاطر سهمیّه سود با هم تلخ شده بودند و حتا ناسزا گفته بودند؛ گیرم آن شب طرف و حریف علیحُر، حسن مرغدل نبود و مشگل آنها تقسیم عادلانة سود کار نقاشی نبود؛ بلکه پای بزرگِ خانواده در میان بود و از این مهمتر علی بابا را بهشام دعوت کرده بود و پشت کرسی، سرِ سفرة او نشسته بود؛ شگفتی و حیرت من از این بابت بود؛ باورم نمیشد؛ علی در ولایت قهرمان، مرشد و مراد من بود و از او توقع نداشتم و متوجه نمیشدم چرا آنهمه تغییر کرده بود و از موضع بالا و تحقیرآمیز با پیرمرد حرف میزد. بابا انگار کوچکتر شده بود، رنگ باخته بود و اوضاع دم به دم بحرانیتر میشد. با شناختی که از بابا داشتم، میدانستم که خواری و خفت را تاب نمیآورد؛ دیریا زود جواب دندان شکنی به علیحُر میداد:
«آقاف آقا، حضرت آقا، تو، جائی نمیخسبی که آب زیرت بره.»
علیحُر به دیس پلو و ظرف خورش اشاره کرد و نیش زد:
«بخور، بخور، بخور … حالا بخور تا بعد …»
قلبام شکست و چیزی در دورنام فرو ریخت، آه، چرا با آن لحن تلخ و موهن گفت: «بخور، بخور!». مگر بابا طفیلی بود و به شکم چرانی به آن جا آمده بود؟ مگر مفتخور بود؟ بابا رو به فاطمة زهرا برگشت:
«می بینی؟ این مرتیکه خیال میکنه به من صلة رحم میده»
«صلوات بفرستین، جلو بچّه ها زشته، صلوات بفرستین…»
«بخور، بخور… من پول یا مفت به هیچ قرمساقی نمیدم.»
مادرم دست به دامن کلب عبدالرسول شده بود و التماس میکرد تا شاید کوتاه میآمد. گیرم تلاش او ثمری و اثری نداشت؛ بابا بشقاب برنج و خورش را با خشم توی مجمعه سراند و برگرداند، پارچ بلوری و لیوانها به هم خوردند و توی مجمعه افتادند و آب و روی کرسی ریخت؛
«معلومه که نمیدی، زن از کون دادن عاجزه، تو از پول دادن.»
آن شب هر چه گل ولای، لوش و لجن طی سالها ته نشین شده بود، بالا آمد و زردابام را به هم خورد؛ کاش کر شده بودم و آن حرفها را نمیشنیدم، ایکاش کور شده بودم و آن صحنهها را نمیدیدم. شاید اگر غریبه بین ما نبود، شاید اگر زنها، حوریه، صدیقه و مادرم نبودند، آنهمه خجالت نمیکشیدم. اگرچه من هیچ دخالتی درآن دعوا نداشتم، ولی انگار من مقصر بودم؛ انگار من جلو زنها و بچّهها هتاکی و بددهنی کرده بودم. تمام مدت سرم پائین بود، قلبام به شدت میتپید و از شرم به چشم هیچ کسی نگاه نمیکردم. آه، چه خفتی!
«کلب عبدالرسول خجالت بکش، حیا کن… علی، علی تو چرا…»
پس از مهمانی تا مدتها به حانة برادرها نرفتم و از «بندة خدا» نیز چند صباحی رو پنهان میکردم. من آن شب دوستام را بدون اطلاع و بیخبر با خودم به مهمانی علی برده بودم و میدانستم تاوان ندانمکاریام را دیر یا زود پس میدادم. بی شک پدرم با اشاره به ماجرای شب مهمانی و حضور بیگانه شعری از سعدی میخواند و اشتباهام را ضمنی و تلویحی گوشزد میکرد. هر چند پس از واقعه، تا ماجرایِ تمرین نقش یاگو و توهم زن همسایه، حرفی از علیحُر به میان نیامد و همه چیز فراموش شد.
«نگفتی برم دنبال علی یا نرم، ببین، یه دقیقه چشم از اون کتاب ور دار، گوشن کن، میگم شاید شوهر قلدر زنکه بیاد در خونه، شاید …»
«شاید؟ شاید؟ شاید نیومد…تو هنوز برف نیومده پارو ورداشتی.»
«خودت هزار بار گفتی علاج واقعه رو قبل از وقوع باید کرد.»
آن واقعهای که مادرم منتظرش بود، سرانجام رخ داد و دَمِ غروب
زنگ در خانة ما به صدا در آمد. بیتردید شوهرِ زنِ همسایه بود.
«با زیر شلواری و دمپائی نرو، شلوار بپوش و کفش پات کن…»
کدخدای سابق که سالها با امنیهها، شکایتها و شاکیها سرکار داشت، چشم وگوشاش پُر بود و از رجز خوانی همسایه نمیترسید. باری، محض احتیاط پشت سر پدرم تا در حیاط رفتم، مادرم اشتباه میکرد؛ آن مرد غول پیکر، بنّا و گچکاری سر به زیر، آرام و مؤدب بود. پس از سلام و احوالپرسی، با مهربانی و لبخند به پیرمرد گفت:
«ما امسال خرج میدیم، فردا ظهر با خانواده ناهار تشریف بیارین منزل ما و ما رو سرافراز کنین.»
و بعد صدایش را چند پرده پائین آورد و نجوا کرد:
«بیزحمت به آقا زاده بگین شبهارو پشت بوم شعر نخونه، مردم بیکار و فضول این محله واسة ما حرف در میان.»
فاطمة زهرا پس از چند روز دغدغه و اضطراب سرانجام نفسی به راحتی کشید و لبخند زد. گیرم برای مادر غمخـوار ما همیشه غمی راه گمکرده بود که سرزده، سر از خانة احزان او در میآورد.
«باز چی شده مادرمحمود، چرا گریه میکنی؟»
«میترسم، میترسم محمود کار دست خودش بده. مگه ندیدی؟ حالش خیلی خرابه، دایم با خودش حرف میزنه و به همه دشنام میده»
پدرم که سایة ما را همیشه دورا دور راه میبرد، بیشک متوجة بحرانِ روحی محمود شده بود و به اندازة مادرم نگران حالِ خراب او بود؛ گیرم مانند فاطمة زهرا بروز نمیداد و اشک نمیریخت. به گمان مادرم برادر زرگ ما پاک دیوانه شده بود و شبی گویا در خواب یا بیداری دم از خودکشی زده بود. چرا؟ چون مصطفی اسکوئی به این بهانه که قد محمود در برابر قامت بلند بازیگر نقش اتللو کوتاه بود، در تصمیماش تجدید نظر کرده بود، نقش یاگو را از او پس گرفته بود و به هنرپیشهای بلند بالا داده بود. مادرم که یکدم چشم از «فرزندان دلبندش» بر نمیداشت، دوباره مضطرب و مشوش شده بود، هراس برش داشته بود؛ منتظر بود تا اتفاق ناگواری میافتاد و آن خوابِ پلشتی که دیده بود، تعبیر میشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصلی ار «چکمه ی گاری » این کتاب هنوز چاپ نشده است