من در زندان کم و بیش با آثار و افکار انقلابیون آشنا شده بودم، ولی مانند طلعت ترابی و آن مردمی که سر از پا بیخبر به دنبال امام راه افتاده بودند، خوش بین و امیدوار نبودم. به گمان من تاجبانو حق داشت وقتی به طعنه میگفت: « از آخوند جماعت آبی گرم نمیشه، چیزی به ما مردم فقیر و بیچاره نمیماسه، نه دخترم، این خلقالله بیخودی صابون به دلشون مالیدن». شاید اگر پند و اندرزهای تاجبانو را بهگوش میگرفتم، هرگز به آن دریای توفانی و به گرداب نمیافتادم، سر از زندان آخوندها در نمیآوردم، «قیامت» را در این دنیا به چشم نمیدیدم و زنده، دو ماه تمام توی گورم نمیخوابیدم:
«یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک»… بله، ملخ، ملخک. در چشم پاچه ورمایدههائی که تازه به قدرت رسیده بودند، آدمها حتا به اندازة ملخ ارزش نداشتند. طلعت و رفقای او تا بفهمند با چه هیولائی سر و کار دارند بلعیده شدند و من یک شب پیش از دستگیری جاسازی فریدون را پیدا کردم و یادداشتهای او را در نور چراغ گرد سوز ورق زدم. روزهای آخر رفقا مرا به خانه باغی برده بودند که برق نداشت و مردی لاغر، سرزنده و خوش خندهای به آنجا میآمد که طلعت او را فریدون صدا میزد. از زبان طلعت شنیدم که این رفیق در آن مدت کوتاه همکاری گویا به من علاقمند شده بود و شاید اگر ورق بر نمیگشت و آخوندها سگهای هار را به دنبال ما نمیانداختند، با من ازدواج میکرد. گیرم تازه به دوران رسیدهها به ما مجال ندادند و هرگز چنین فرصت و فراغتی پیش نیامد، فریدون سر قرار بهدام پاسدارها افتاده بود و چند روز بعد محاکمه و اعدام کردند. شاید اگر فریدون زنده میماند و همکاری ما ادامه مییافت، مهر او را به مرور به دل میگرفتم و مهران را از یاد میبردم. نشد، مردی که سالها در زندان شاه گذرانده بود و هرگز گردن پیش دژخیم خم نکرده بود، مردی سرزنده و شاداب که همیشه به قهقهه میخندید، دل به عاطفه قشقائی باخته بود و هر بار با من رو به رو میشد، رنگش میپرید، دستنوشتة مقالهاش را با دستهای لرزان روی میز کارم میگذاشت و زیر لب میگفت:
« رفیق، اگه بیغلط تایپ کنی، یه سفر می برمت گرگان»
« مگه توی گرگان تازگی خبری شده آقا فریدون؟»
«چه خبر شده؟ خبر خوش، میریم گوشت قرقاول میخوریم، بابام برامون قرقاول شکار میکنه.»
روز آخر، دست روز شانه ام گذاشت و آهسته گفت:
« ببین، اگه از این مهلکه جون بهسلامت بردیم…»
گمانم در نیمه راه پشیمان شد و حرفش را عوض کرد:
« رفیق، اگه بر نگشتم، این ورق پاره رو پیش خودت نگه دار.»
روی پاشنةپا چرخید، یکدم پشت سرم، نزدیک صندلی لهستانی مکث کرد و بعد با سرعت از اتاق بیرون زد، رفت، رفت و هرگز بر نگشت:
«گوشت قرقاول، هی، یادت نره!»
در آن روزها هنوز کسی متوجة پریشانحواسی و نسیان گاهگداری عاطفة قشقائی نشده بود، همه شتابزده و سراسیمه مدام به چپ و راست میدویدند و من شب و روز دستنوشتهها، گزارشها و مقالههائی که رفقا از شهرستانها میفرستادند تایپ میکردم تا رفیقی با وانتبار میآمد و آنها را با جعبههای پرتقال و نارنگی و میوه به چاپخانه میبرد. فریدون گویا این یادداشتهای شتابزده و ناتمام را دور از چشم رفقا نوشته بود و هنوز نقد و نظرش را تکمیل و علنی نکرده بود:
«عاطفه، حالا دیگه هیچ فرقی نمیکنه.»
«ازم دلگیر نشی، آخه امانته، فریدون به من سپرد.»
«باشه، پیش خودت نگهدار، بهرفقا نده، بفرست واسة تاجبانو، یا هر کس دیگه، اگه اشکالی نداره، فقط برام بخون.»
«اگه بخونم قول میدی خزر رو پیدا کنی؟»
«دیوونهای عاطفه، تو از زمانی که آزاد شدی، مدام به دنبال کسی میگردی، چندین و چند گمشده داری، دنیا، بوم غلتون و حالا خزر…»
« آخه من مدام در گذشته زندگی میکنم، به آینده امید چندانی ندارم، می دونی چرا؟ من هر وقت به چیزی دل بستم و امیدوار شدم…»
من در زندانها به آدمهائی برخورده بودم که هرکدام به مناسبتی در خاطرم مانده بودند، از آن میان، «دنیا» و «خزر» اثری ماندگار گذاشته بودند و گاه و بیگاه آنها را به یاد میآوردم. دنیا زنی میانه سال و زیبا بود که به ذن و تائوئیسم علاقه داشت و در زندان به دنیایِ بیقرار شهره بود. دنیایِ بیقرار بیش از چند دقیقه در یک جا آرام و قرار نمیگرفت و مدام جایش را عوض میکرد.
«دست از فلسفه بافی بردار، عاطفه، تو که به پیشونی و سر نوشت اعتقاد نداری، آینده وجود نداره عزیزم، ما آینده رو میسازیم.»
«نمیدونم، شاید یه روزی همهچی رو فراموش کنم، آخه تخماق خورده به ملاجم، مطمئن نیستم، مواظب باش راه رو عوضی نری، آهسته، گوشهاتو خوب باز کن، ببین، این یادداشتها تکه پارهست، ولی…»
«ای بابا، بخوون دیگه، تو که جون منو به لب رسوندی.»
«… ما نسل اختناق و شکست های پياپی بوديم
نسل ما که سالها در اختـناق زيسته بود و از سلطة استـبداد به
جان آمده بود، نسل ما که سالها آرزوی تغيير شرايط و اوضاع، انقلاب و بسيج توده های زحمتکش و پابرهنه را در سر می پروراند، نسل ما که از حضور ميليونی تودهها در کوچهها و خيابانها سرخوش و سر مست بود، برای پيروزی انقلاب، شکست استبداد و مبارزه با امپرياليسم به امامزادهای دخيل بست که رذیلانه از ايمان و اعتقادات مذهبی و تحريک احساسات و باورهای دينی مردم برای اهداف سياسی خويش بهره میجست. نسل ما که شيفته و شيدای انقلاب بود از رهبر محيل و مکاّر انقلاب فريب خورد، از آميزش دين و سياست و پیآمدهای شوم و فاجعه بار آن غافل ماند و به دام افتاد. نسل ما تا از گيـجی و سر درگمی به در آيد، آن «اژدهای کور» از خواب سنگين بيدار شد و فرزندان رشید انقلاب را بلعيد…»
« عاطفه، میخوای از جاده بزنم بیرون، برم یه گوشه…»
«نه، نه، خطرناکه، ممکنه گشتیها به ما مشکوک بشن.»
«آخه پشت فرمون نمیتونم حواسمو ششدونگ جمع کنم»
« مهم نیست، چاردونگ حواست کافیست!»
«باشه، چند ساعت وقت داریم، برو، بخون، اگه نفهمیدم دو باره برام میخونی، شب دراز است و قلندر بیدار.»
«پدر تاجدار» هنوز به درک واصل نشده بود که «پدر روحانی» جای او را گرفت و در رؤيای «ولايت فقيه!» و احيای امپراطوری اسلامی و پياده کردن احکام اسلام و صدور انقـلاب به جنگ و لشکرکشی پرداخـت و در اين هنـگامه و به اين بهـانه، خاک به چشم امّت مسلمان همـيشه در صحنه پاشيـد و نسلی از جوانان پر شور و انقـلابی را نيست و نابود کرد و نوبت به نوبت به مسلخ فرستاد. اعدام عناصر فاسد نظام سابق نيازی به توجيه نداشت. مردم کم و بيش پذيرفته بودند که آنها بهسزایاعمالشان میرسيدند، ولی برای کشتار جوانان و نوجوانان مسلمان، مجاهد و مبارز و انقلابی که ريشه در ميان تودهها و روشنفکران جامعه داشتند و مخالف حکومت ملاها بودند، میبايد صدهـا و صدهـا دکه، دکان و تريبون تبليغ و تشويق و ترغيب داير میکردند، زرادخانة دروغ پردازی و شايعه پراکنی را به کار میانداختـند و با هزاران دسيسه و توطئه افکار عمومی را آماده می ساختند. روح الله خمیی انقلاب را با نيرنگ صاحب شده بود، انقلاب را مصادره و غصب کرده بود…»
«میبینی، انگار این یادداشتها رو پشت فرمون نوشته»
« بیخودی بهانه نگیر، بخون عاطفه، بخون.»
«پاکسازی در همة شئونات جامعه و در همـة حوزهها و زمينهها شروع شده بود و اين رهبر کبير شيعيان جهان که درک، دريافت و تعبير و تفسير مجاهدين را از اسلام و قرآن التقاطی دانسته بود، آنها را منافق خواند و يکی از بازوهای مسلح انقلاب را فلج کرد. مجاهدين خلق که در قدرت سیاسی شريک نشده بودند، (نه، شریک نکرده بودند) از توهمّ بيرون آمدند و عليـه پدر روحانی، رهبر و معبود سابق خويش قيام کردند، دست به اقدامات مسلحانه و ترورهای کور سياسی زدند و زمينه و بهانة سرکوب همة نيروهای مترقی را فراهم کردند…»
«اینجا چند کلمه خط خورده و خوانا نیست»
«اگه مجاهدین نبودن، خمینی یه بهانة دیگه پیدا میکرد.»
«…آيتالله خمينی و اعوان و انصار او به اهداف اجتماعی، سياسی و اقتصادی انقلاب پشت کرده بودند و جوانان مسلمان پاکباخته و از جان گذشتهای که در روزهای انقلاب، با خوش خيالی کلاشنيکف به دست امام داده بودند و جا و مقام حضرت را تا به ماه گردون بالا برده بودند، اينک از جانب امام امّت «منافق» و محارب ناميده میشدند و دادگاه های انقلاب و قضّات شرع آنها را دسته دسته به قتلگاه میفرستادند و اعدام میکردند. قيام مسلحانه و شورش عليه حکومت اسلامی، به هر قصد و نيّتی که آغاز شده بود، به ترور سران و سردمداران نظام انجاميده بود و دامنة آن روز به روز بيشتر گسترش مـیيافت و عمال حکومت اسلامی را روز به روز هارتر میکرد. بزرگ ترين سازمان سياسی مسلمان و مجاهد که تا دیروز آزادانه متينگ و راهپيـمائی ميليونی راه میانداخت و قدرت و محبوبيّت خويش را به رخ آیتالله خمينی میکشيد، دچار توهـم بود، انگار هيـچ نيازی به پنهانکاری و نهانکاری نمیديد، این سازمان در پی تصميمی شتابزده، با سلاح گرم و سرد به خيابانهـا ريخته بود و در برابر حکومتـی قرار گرفته بود که از دل انقلاب مردم بيرون آمده بود و از آغاز، مدبرّانه، فريبکارانه و هدفمند و با اتکا و پشتوانة «امّت هميشه در صحنه» خيال نابودی نسل جوان انقلابی و مترقی و معترض ميهن ما را در سر می پروراند. يورش و واکنش حکومت اسلامی سرتاسری، همه جانبه و وقيحانه بود. هر ساعت، هر روز و هر ماهی که از عمر انقلاب میگذشت، از اهداف مترّقی نحستين خويش دورتر و لاجرم از محتوا تهیتر میشد و آيتاللهها، حجتالاسلامها بازاریها و اهل مکنت و حشمت و سرمايه که در پناه بیضة اسلام و امام سنگر گرفته بودند، بیپرواتر و وحشيانهتر از قبل به «ضد انقلاب» يورش میبردند و اعدامها و تلفات دشمنان اسلام عزیز را هر شب در اخبار راديو و تلويزيون کشور شماره میکردند و حزب طراز نوين طبقة کارگر ايران با دمش گردو میشکست و به « آخوندهای ضد امپرياليست» دست مريزاد میگفت و شاعران دلباخته و شيفتة این حزب گوئی کور و کر شده بودند و در رثای رهبر کبير انقلاب شعر و مديحة بیصله میسرودند.
« خوشرقصی این حضرات توی تاریخ ما ثبت میشه»
«در آغاز انقلاب رهبری حزب تغيير کرده بود و اسکندری را کنار گذاشته بودند و گويا با اشارة برادر بزرگ، با امام امّت بيعت کرده بودند و زير بيرق اسلام و به بهانة مبارزه با امپرياليسم و شيطان بزرگ، با ليبرالها و «ليـبراليسم» و سازمانهـای چپ که «گروهـک» و «تربچههای پوک» ناميده میشدند، میجنگيدند. اهل انديشة و قلم حزب، شب و روز تلاش میکردند و در نشريّات و روزنامههای مختلف قلم میزدند تا احکام اسلام و قرآن، افسانـة عدل علیو عدالت اجـتماعی را با سوسياليسم وصله پيـنه کننـد. توجيه حزب توده و منادی اين سياست تئوری راه رشد غيرسرمايه داری بود که لابد به آنها امکان میداد تا به مرور، مانند روح در کالبد حکومت حلول کنند و نرمک نرمک به سوی قدرت بخزند…»
«فریدون تا اینجا که با رفقا اختلاف نظر نداشته…»
« … در سالهای نخست انقلاب هويّت و ماهيّـت حکومتاسلامی در مه و محاق پنهـان بود، مردان سیاست و خيل خُبرههای سياسی کشور بهرغم آن همه تجربه موجود «گورزاد زمانه» را نمیشناختند و نسل دوم، نسل ما نيز که دو دستی به تئوریهای انقلاب های جهان چسبیده بود، از حّل این معّما عاجز مانده بود: فيل در تاريکی! پديدة جديد تاريخ ما بديل جهانی نداشت، در هيچ ساختار شناخته شدهای نمیگنجيد، در نتيجه با معيارها و گز و متر خبرهها قابل سنجش و شناخت نبود و سر درگمیها، اختلاف ها، سرگيجههـا، خصومتهـای نيروهای پیشرو و مترّقی نسبت به هم، پراکندگی و هرز رفتن نيروها اغلب از عدم شناخت گورزاد زمانه ناشی میشد. خميـنی تا زمانی که به حضور همـة نيروها در صحنة سياسی نياز داشت و تا زمانی که بر خر مراد سوار نشده بود از تکرار شعار فريبکارانة «همه با هم» خسته نمیشد و بع ها که خرش از پل گذشت، به وعده و وعيدهای نوفل لوشاتو پشتِپا زد و شمشيرش را از رو بست. جهل و خرافه بر مسند قدرت نشسته بود و آرمانها و شرف انسانی ما بر سر آب میرفت و کمانگيرهای عصبی، اغلب آماج و هدف را گم میکردند و تيرها به جای دشمن، به سوی همرزمهـا و هم سنگرهـا پرتاب میشدند. بيـرق نظام دو هزار و پانصد سالة شاهنشاهی به همّت مردم سرنگون شده بود و آخوندها با شامورته بازی، اين معجزة قرن را به خمينی نسبت میدادند و خادمان و چاکران و چاپلوسان به او لقب امام داده بودند و بر مسندی مینشاندند
که خلفا و اميرالمؤمنينها مینشستهاند و بر مردم حکومت میکردهاند…»
«… خمینی از سال 42 مسیر اتقلاب رو تعیین کرده بود.»
«… خمينی که شعارهای انقلاب را به احکام شرعی اسلام تقليل داده بود به بهانة مبارزه با شيطان بزرگ و آمریکا و شيطانهای کوچک، غرب و اروپا، مقاومت در برابر هجوم فرهنگ غرب، نابودی نيروهای پيشرو و مترّقی را هدف قرار میداد و از همان آغاز با توّسل به نيرنگ و دروغ، به تعصّب و کينة کور مردم عامی ميهن دامن میزد. بیرق سياه اسلام بعد از چند قرن دو باره به اهتزاز در آمده بود و اغلب مردم ساده دل و مذهبی ما که زير بيرق خمينی حرکت میکردند، درک و دريافت روشن و دقيـقی از عدالت، آزادی و دموکراسی نداشتند و بهسادگی فريب میخوردند. مردم که از جور، ستم و فساد حکومت شاه بهجان آمده بودند، گمان میکردند با پياده شدن اسلام نا بسامانیهـا پايان میيابد و آرزوهای آنها تحقق پيـدا میکند. در ذهن مردم «اسلام» معادل «انقـلاب» شد و رؤيـای عدل علی جای واقعيّت و حقيقت را گرفت و احزاب وگروهها و روشنفکران مترقی که از تغييرات بنيادی اقتصادی، اجتماعی و سياسی جامعه دم میزدند، مخل و دشمن امام و اسلام، غربزده، منافق، کمونيست و کافر قلمداد شدند که اسلام تکليف آنها را از پيش روشن کرده بود. سربازان سپاه اسلام نيز به مرور مفهوم پيام «امام امّت» را درک کردند و جذب قدرتی شدند که از آسمان نازل شده بود و دست خدا يار و ياورش بود. سربازان امام زمان از دير باز با اين فرهنگ بار آمده بودند و سابقة طولانی تاريخی داشتند و با اشارة قائد اعظم و يک فتوا، به سادگی کارد برگلوی دشمن میگذاشتند. انقلاب حيوان خفتة درون اين جماعت را، مانند غول افسانه ها که سالها توی بطری زندانی بود، آزاد کرد و آنهمه جنايت خوف انگيز، هرکدام به بهانهای رخ داد و بنا به ضرورتی توجيه شد…»
« عاطفه، ببین، مشکل اصلی شکل مار و اسم مار بود. صـدای ما
به گوش مردم نمیرسید، نمی رسه، ما تکفیر شدیم، خلاص! خوب؟»
«ارّابة مهیب جنـگی به راه افتاد، مرگ مبتذل شد و جان آدمـی ارزانتر و بیارزشتر از دانة تسبيحی که بر سر انگشت شيخی میچرخيد. در یک کلام نسل ما، نسل انقلابی انقلاب به گرداب افتاد و تباه شد…»
« نه، ما هنوز تباه نشدیم، هنوز زندهایم و مبارزه میکنیم، رفیق ما دچار یأس فلسفی شده بود، خب؟»
«انقلاب اجتماعی مردم ازکف رفته بود. آری، جنبش ترقيخواهانة مردم شکست خورده بود، خمينی مسير سيلاب خروشان آن نيروی جوان، پر شور و سازنده را رو به مرداب کج کرده بود، به جهل و جنگ و خرافه و نفاق دامن زده بود و همه چيز رو به تباهی و انحطاط میرفت. مردم ما با ساده دلی و خوشباوری تمامـی قدرت خويش را به آخوندی پیر، محیل، عنق و خيل رهروان او تفويض کرده بودند و روشنفکران ما انگار …»
« این جا یادداشت نیمه تموم مونده…»
« تو رو خدا حرف روشنفکر جماعت رو نزن، بهتر، خب؟»
«استقرار ولايت فقيه!
… فقيه عاليقدر به مقام رهبری مردم رسيده بود و رؤيای استقرار ولايت فقيه و بازگشت به دوران شکوفائی اسلام را در سر می پروراند و در راه تحقق اين امر از ارتکاب هيچ جنايتی ابائی نداشت و فجايع را با احکام و روايات کهنة کتاب آسمانی دوران رمه- شبانی توجيه میکرد. آری، آفت به جان باغ افتاده بود و برگ و بار و جوانه ها را میخشکاند و هيچ انديشة نوی را بر نمیتابيد و امام امّت، بهجز بانگ الله اکبر، گريه، شيون و زاری و قارقار کلاغها بر بالای منابر هيـچ صدائی را خوش نمیداشت. تا اسلام عزيز پياده میشد، خون طلب میکرد و هرکسی جانب امام را نمیگرفت و از آزادی و عدالت اجتماعی دم میزد و شعارهای نخستين انقلاب را به ياد «رهبر» میآورد، کافر و ملحد و مشرک و منافق و باغی ناميده میشد که
قرآن تکليف او را در پانزده قرن پيـش روشن کرده بود: مهدورالدم…»
« امام در این دوساله به اندازة سی و هفت سال شاه اعدام کرده»
«جنگ، جنگ… آه، جنگ واجب کفانی بود!
«جنگ، جنگ، از هر دياری که گذر میکردی صدای طبل جنگ به گوش میرسيد و صلای جنگ از بالای منابر و منارههای مساجد شب و روز مکرّر میشد. همة حوش و حواس مردم ما به جنگی معطوف شده بود که بر اهداف پليـد و پنهانی سردمداران حکومت پردة ساتر میکشيد و حقيقت امر را که تثبیت نظام بود، از آنها پنهان میکرد. جنگ مقدس! بخش بزرگی از روشنـفکرها، احزاب و گروه های سيـاسی چپ و راست و ميانة «پيرو خط امام» از جمله منادیان جنگ بودند و ضرورت ادامة آن را توجيه میکردند. آتش جنگ در مرزهای جنوبی و غربیکشور شعلهور بود و کشتار، ویرانیها، آورارگیها و آثار و عوارض غمانگیز آن درگوشه و کنار مملکت به چشم میخورد و مردم هرروز بيشتر و بهتر با نعمت جنگ آشنا میشدند و به مرور به این وضع خو میگرفتند و به صفهای طویل خوار و بار و زندگـی کوپنی عادت مـیکردند. عادت! عادت بيماری مزمنی بود که به سختی درمان میشد. آن مردمـی که من شناخته بودم و با آنها بزرگ شده بودم و عمری با آنها حشر و نشر داشتم، رضا به رضای خدا بودند، از اين دنيـا و از زندگی توقع و انتظار چنـدانی نداشتند و مانند تبار و اسلاف خويش به دشواریها، به مصائب زمينی و بلایای آسمانی عادت میکردند. این مردم ساده دل و خوشباور که در مدّت حيات خویش مجال و امکانی نیافته بودند و نمیيافتند تا از حقوق انسانی، فردی و شهروندی آگاهی، تصویر و تصوّری روشن پيدا کنند، این مردم حد، حدود و مرزهای حريم و جايگاه و مرتبـة اجتماعی خویش را در جامعه نشتاخته بودند تا خويش را درمقام و مرتبة انسانی شايستة زندگی انسانی باور کنند و اين باور نهادينه و سرشتی و ذاتی آنها بشود تا به هنگام تجاوز بال همّت به کمر ببندند و در برابر متجاوز بايستند. نه، نه، اين روند رشد فرديّت در تاريخ ما انگار رخ نداده بود. ما در مسير ديگری به بيراهه افتاده بودهايم. در مذهب شیعه از فرد سلب مسؤليت شده بود، امور دنيوی و اخروی به مرجع تقليد سپرده شده بود. افراد مقّلد و پيرو «علما!» بودند، از آيتالله و نمایندة خدا تقليد میکردند، آن مردم آگاه و هوشمنـدی که از دايرة اين طلسم بيرون مانده بودند در طول تاریخ، همواره دچار آفت میشدند و از ميان میرفتند…»
« فریدون روشنفکر بود، نه، رفقا اشتباه نمیکردند، خب؟»
«…انقلاب به فتنه تبديل شده، شماری از فتنه میگریزند، شماری به گوشهای دنج میخزند و ماننـد زمان ديکتاتوری شاه خاموش میشوند، شماری هنوز با سماجت مقابله و مبارزه میکنند. گیرم کار از کار گذشته. ما شکست خوردهایم. طاق سربی اختناق روز بهروز پائين تر میآید و نفس کشيـدن در هوای آزاد دم به دم دشوار تر میشود. تعزير و شکنـجههای قرون وسطائی آدمیزاده را مسخ میکند و کسانی که روزگاری برای آزادی سر میباختند، در این روزها، شکسته، خوار و ذليل کنار نيروهای امنيتی مینشینند و بهدوستان، همکاران و همرزم هايشان خيانت میکنند و آنها را در کوچه و خيابان لو میدهند. بختک، بختک، انحطاط، مردم ما از کابوسی به کابوس دیگر گذر میکنند، من اگر …»
« همین بود، ختم مقال، تموم شد…»
« عاطفه، چرا، چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟»
« توی شهر، جلو پستخونه نگه دار، میخوام اینا رو پست کنم.»
« پرسیدم چرا اینجوری به من نگاه میکنی، بهنظر تو فریدون رو رفقا لو دادن، آره؟»
« من از کجا بدونم، مگه من علم غیب دارم؟»
«این رفیق به تو علاقمند شده بود، لابد روزهای آخر حرفی به تو زه، به چیزی، به کسی اشارهای کرده، ها…»
«… آره چند بار گفت میخواد منو ببره گرگان، پیش بابا و ننهش
و برام با گوشت قرقاول قیمه بادمجون درست کنه. گیرم دنیا هرگز به کام ما نبوده طلعت، حالا به جای گرگان باید برم کردستان، شنیدم اونجا اگه حلوا گیر رفقا بیاد باید کلاهشونو هفت متر بندازن بالا.»
« عاطفه، من هنوز نفهمیدم تو کی شوخی میکنی و کی جدی حرف میزنی، مردم جلو مسجدها یه کیلومتر صف میبندن و گوشت یخی و مرغ مرده گیرشون نمیاد، تو میخواستی بری گوشت قرقاول بخوری.»
«میدونی، اگه فریدون زنده میموند و قسمت میشد و به گرگان میرفتم، نمیذاشتم واسة من و به خاطر من قرقاول شکارکنن.»
«قرقاول بهانه بود دختر، طفلی فریدون خاطرخواه تو شده بود.»
«هر چه بود و نبود، اشتباه کرد که از گوشت قرقاول حرف زد.»
«آخه هنوز تو رو نشناخته بود، نمیدونست شاعری.»
«کدوم شعر، کدوم شاعر، ها؟ شاعری به کنار، کاش میگفت منو به تماشای جنگل مازندران و پرواز قرقاول میبرد.»
«اینقدر دلنازک نباش دختر، مگه نیما به شکار نمیرفت.»
«من وقتی نیما رو توی عکس با تفنگ و سگ شکاری دیدم، باور نکردم، آخه این شاعر چه جوری دلش میاومده قرقاولها رو بکشه؟»
«تو دنبال بهانه میگردی، بگو از فریدون خوشت نمیاومد.»
«نه، نه، من ازش بدم نمیاومد، گیرم هر بار که بهجا و بیجا قهقهه میزد، به نظرم مصنوعی می اومد. گاهی به یهحرفی میخندید که خنده نداشت. زیاد طبیعی نبود، انگار تظاهر میکرد. ولی ازدواج و زندگی مشترک یه چیز دیگهست، گیرم توی این وضعیتی که ما داریم…»
«تو هنوز از «طرف» دل نکندی عزیزم، به فرما، آفتاب آمد دلیل آفتاب، میبینی، خون اژدها هنوز توی گردنته. مگه یادت رفته، من چند تا نمکرده برات زیر سر گذاشته بودم، خوش قد و بالا، همه رو رد کردی.»
من داستان عشق یک طرفه را از در زندان شیراز، از اول تا آخر برای طلعت تعریف کرده بودم و او از راز دل من خبر داشت.
«مگه نمیدونی، طرف با نادیا ازدواج کرده، همه چی تموم شد.»
«میدونم، شنیدم شب عروسی اونا رفتی به ولایت.»
«یادم نمیاد، شاید… طلعت، بذار تا دیر نشده بتو بگم، من گاهی دچار فراموشی میشم، ملتفتی؟ گاهی ترس برم میداره، شک میکنم و از خودم میپرسم که آیا این کارها رو کردم یا خواب دیدم…»
«چرا زودتر نگفتی؟ باید بری دکتر دختر، آخه، از حالا زوده که تو … ببین، توی قرارگاه یه رفیق دکتر داریم، حتماً باهاش در میون بذار.»
« هر چه فکر میکنم، فراموشی چیز بدی نیست، خصوصاً تو این اوضاع شلوغ و بگیر بگیر، با اینهمه پست بازرسی، اگه دستگیر بشم، اگه منو بکشن زیر اخیه، فراموشی به دادم میرسه.»
«عاطفه، پاسدارها به یه زن تنها کمتر شک میکنن»
«نگران نباش، من بلدم چه جوری پشت چشم نارک کنم»
«خبر نبینی دختر، تو با همه چی شوخی میکنی.»
در رستوران بین راه، در گوشة خلوتی نشستیم و طلعت دو باره به « طرف» اشاره کرد و دست روی قلب گردنبندم کشید.
«معلوم نیست فردا چی پیش بیاد، اوضاع رو به راه نیست، شاید مجبور بشی یه مدتی اونجا، توی کوه و کمر بمونی، اگه آمادگی نداری، اگه … اگه، در هر حال اون خونه باغ لو رفته، آره، بذار رو راست بگم، ببین، چاپخونه، جاسازی، اسلحه و دستنوشتهها، جزوهها، نام و نشون تو افتاده دست اونا، شاید دیگه نتونی به این زودیها به شیراز برگردی و …»
«طلعت، خواهش میکنم حقیقت رو صاف و ساده به من بگو.»
«دستور تشکیلاته، باید هر چه زودتر بچّهها رو از زیر ضرب خارج کنیم، عاطفه، گفتم که رفقا اونجا به تو احتیاج دارن…»
« نه، میخوام بدونم توی این سواری چی جاسازی شده؟»
«ببین، اگه میترسی، برگرد تهرون، من خودم با سواری میرم.»
«کجا برگردم طلعت؟ کجا؟ من که تو تهرون جائی رو ندارم.»
«هیچکسی جا نداره، ما اگه جای امنی سراغ داشتیم که تو رو…»
«انگار همة سازمانهای مخالف نظام به کردستان عقب نشینی و هزیمت کردن، آره، حقیقت داره که همة رفقا زدن به کوه.؟»
«آره، سازمانِ «طرف» قبل همه کوچ کرد و رفت کردستان»
«طلعت، تو انگار بیشتر از من به سرنوشت مهران علاقهمندی.»
«چه خوش بود که برآید بهیک کرشمه دوکار. کسی چه میدونه، شاید بخت یار بود و دو باره «طرف» رو اونجا دیدی.»
«قربون قد و بالات، در باغ سبز نشون من نده، من واسة دیدار یار نمیرم کردستان، قراره این ابو طیاره رو ببرم. خب، تو که با من نمیای، تو که بر میگردی تهرون، کسی با من نیست، شاید بین راه یههو به سرم زد و این ابوقراضه رو توی بیابون خدا ول کردم و رفتم دنبال بختم.»
« اگه میخوای بری دنبال بختت تا دیر نشده، از همینجا و حالا برو، ببین عاطفه، هیچ کسی تو رو مجبور نکرده و مجبور نمیکنه»
«میدونم، من با طیب خاطر … آره، من با طیب خاطر… نه، نگران نباش، اگه، اگه بین راه دچار فراموشی نشم، این مأموریت رو انجام میدم. مطمئن باش عزیزم، من بختی ندارم که برم دنبالش، شوخی کردم.»
طلعت اگرچه دودل شده بود و مردد بود، ولی از نیمه راه برگشت و من با آن سواری لکنته راه افتادم و هرگز به کردستان نرسیدم.