روزها از پیهم میآمدند، مکرر میشدند و میرفتند. هر روز تکرار کسالت بار روز گذشته بود و هر آدمی که میدیدم، تکرار کسی که بارها دیده بودم. در آن روزها هیچ اتفاقی نمیافتاد و همة روزها مانند دانههای تسبیح، مانند روزهای یک زندانی، به هم شباهت داشتند. حسن مرغدل به این زندگی یکنواخت و ملالآور میگفت: «از آتن تا بارسلون!» من اگر چه آن فیلم را هنوز ندیده بودم، ولی طنز تلخ او را میفهمیدم. منظور عمر ما در تکرار روزهای تهی تلف میشد.
حسن هنوز با علیحُر کار میکردو مثل سابق نق میزد و بهزمین و آسمان بد و بیراه میگفت. من پس از چند ماه او را جلو تأتر آناهیتا دیدم. محمود من و او را مهمان کرده بود. محمود در نمایش «تانیا»، با مهین اسکوئی همبازی بود و تأتر آناهیتا گویا چند بلیط رایگان به او داده بود تا در اخیتار دوستان و خویشاناش میگذاشت. من تا آن شب هنوز به تأتر نرفته بودم و اگر اشتباه نکنم حسن مرغدل نیز گذرش به اینجور جاها نیفتاده بود. با اینهمه در سکوت سالن توجهام را به صحنهای جلب کرد و آهسته زیر گوشام گفت:
«میبینی، پرنده رو از قفس آزاد کردن…»
حسن مرغدل مانند کربلائی عبدالرسول دلاک نگاه نافذی داشت، تیزبین بود و از این گذشته چند صباحی با کارگرهای تودهای کارکرده بود و چیزهائی را میدید که در آن سن و سال از چشم من پنهان میماند.
«آزادی، آزادی… می بینی؟… آزادی!»
رهائی پرنده از قفس از نظر حسن مرغدل معنائی مجازی و کنائی داشت و گویا مراد و منظور نویسنده از این صحنه مفهوم «آزادی» بود. من تصور غلطی از برادرم داشتم و گمان نمیکردم یک کارگر نقاش و بیسواد و مهاجر روستائی چیزی از تأتر بفهمد. به همین دلیل به پچپچه و تعبیر و تفسیر او از پرنده و قفس اهمیّت ندادم. گیرم حسن مرغدل پیام نویسنده و کارگردان نمایش را گرفته بود و داوری من در آن زمان احمقانه بود. این برادر ما اگر چه به مدرسه نرفته بود و قادر نبود حتا اسماش را بنویسد، ولی تحت تأثیر کارگرهای تودهای به مرور طرز نگاهاش به دنیا، جامعه و انسان عوض شده بود، با اینهمه معلومات او شفاهی و سطحی بود و درک و فهم عمیقی از مسائل پیچیدة جامعه نداشت. حسن مرغدل اگر روزی به قدرت میرسید، اربابها، سرمایه دارها، حاجیها و ملاها را دو تا، دوتا یوغ میکرد و زمینهای بایر حاشیة کویر را شخم میزد و یا آنها را به گاری میبست و بار میبرد. اینهمه از جمله آرزوهای مرغدل بود و وسعت خشم و نفرت او را از این جماعت نشان میداد.
«من پیاده میرم داداش، میخوام یه خرده هوا بخورم»
حسن تنها و پیاده برگشت و من جلو تأتر مدتی در انتظار محمود سر به زیر قدم زدم.
«حسین، بیا، من اینجام….»
مردی میانه بالا درکنار محمود، در تاریک روشنی ایستاده بود که تا آن شب ندیده بودم؛ اسم «آقایِ اسکوئی» را که شنیدم، دستپاچه شدم، زیر لب سلام کردم و سرم را به زیر انداختم. آرامشام مثل هربار و همیشه در حضور بزرگان به هم خورده بود و خجالت میکشیدم.
«بفرما، اینم داداش کوچیکة من.»
اسکوئی نگاهی به قـد و بالای من انداخت، مرا به چشم خریداری
ورانداز کرد، لبة دستاش روی انتهای بینیام گذاشت، صورتام را به دو بخش تقسیم کرد و رو به محمود گفت:
«داداشت از اینجا ببالا شبیه توست.»
از این جا ببالا، چشم و ابرو و پیشانیام بود و از آن جا به پائین، بینی، لب و دهان و چانه، که تا آخر نفهمیدم شبیه چه کسی بود و از چه کسی به ارث برده بودم. هر چه بود، در آن شب، حرف اسکوئی مانند آیة منزل بر فرق سرم فرود آمد و تا مدتها این دیدار کوتاه و «سرد» را از یاد نبردم. برخورد مدیر تأتر آناهیتا با من گرم و دلپذیر نبود، داوری قاطعانة او مرا که از ریخت و رخت خودم شرمنده بودم و اعتماد بنفس نداشتم، بیش از پیش متزلزل و سرآسیمه کرد. شاید اگر در جزئیات باریک نمیشد، از مقایسة ما میگذشت و فقط به شباهت مختصر ما اشاره میکرد، آنهمه پکر نمیشدم و دست و پایم را گم نمیکردم. من اگر چه از دوران کودکی از داوری مردم در بارة قد و قواره و قیافهام خبر داشتم و میدانستم که در زیبائی یوسف مصری نبودم، ولی تا آن شب هیچ کسی با آنهمه صراحت و سردی انگشت روی جزئیات نگذاشته بود و به رخام نکشیده بود. سرمای آن داوری تا مدتها از جسم و جانام بیرون نرفت و من پس از نزدیک به شصت سال سنگینی و سردی دست او را روی دماغام احساس میکنم.
«تو انگار شاه تخم خانوادهای محمود، زیباتر از همه…»
نمایش تانیا، هنرپیشهها و مرغدل را از یاد برده بودم و بهگفتگوی مصطفی اسکوئی و محمود آوائی گوش میدادم. خیالام در دور دستهایِ ولایت پرسه میزد و در آنجا حضور نداشتم. اسکوئی رفته بود و شگفتا که من تا مدتی متوجه غیبت او نشدم.
«بیا، فردا میریم مهرآباد سری به انقلابیون میزنیم…»
انقلاب در آن روزگار واژة ممنوعی بود که بر زبان هر کسی جاری
نمیشد و من نمیدانستم چرا محمود به پدر و مادر ما لقب انقلابیون داده بود. شاید به این سبب که بنظر او مدام معترض بودند و یا درخواست و خواستهای داشتند، و یا این که انقلاب و انقلابیون در آن سالها در محافل روشنفکران و هنرمندان ورد زبانها بود و به مرور ملکة ذهن او شده بود. هر چه بود محمود کلمة انقلابیون را با طنز و شوخی بیان میکرد و مدعی بود اگر آدمیزاده به «شناخت» برسد، در رندگی گرفتاریها و دشواریهای کمتری با مردم خواهد داشت. شناخت مقولهای فلسفی بود، از توضیحات و تفسیرهاو مثالهای او که پای بابا و مسألة اعتیاد او را به میان آورده بود، چنین استنباط کردم که اگر روانشناسی اجتماعی مردم و خلق و خوی و سلوک نزدیکان و دوستان را میشناختیم، شاید با آنها کمتر دچار مشگل میشدیم. به گمان او، کسانی که به این شناخت رسیده بودند، فاجعهها را پیشبینی و حتا پیشگیری میکردند.
«بابا رو در نظر بگیر، یا ننه رو، خب، اونا از ما چه توقع و انتظاری دارن، من و تو اگه بابا رو بشناسیم و بدونیم به چی احتیاج داره…»
شناخت و این پند و اندرزها برای کسانی مفید و مثمرثمر بود که از خویشتن خویش فراتر میرفتند و به دیگران میاندیشیدند؛ جرهای به سن و سال من هنوز در حصار تن، درگیر مسائل پیچیدهای بود که شب و روز فکر و خیال او را به خود مشغول میکردند و جائی برای دیگران باقی نمیگذاشتند. من به اندازة محمود، به شدت و حدت او در برابر خانواده، پدر و مادرم احساس مسؤلیّت نمیکردم و به نیازهای مادی و معنوی آنها بیتوجه بودم. شاید اگر برادری بزرگتر از خودم نمیداشتم، این مسؤلیت خود به خود به من محول میشد و بیتردید آن را میپذیرفتم؛ همانطور که حقیقی، دوست دوران مدرسهام، در چهارده سالگی پذیرفته بود و پس از مرگ مفاجات پدرش سر پرستی مادر جوان و برادرهایِ کوچکاش را بر عهده گرفته بود و بازماندگان شتربان ولایت را از راه دور اداره میکرد. پدر من اگر چه زنده بود، ولی مانند او از خیر درس و دبیرستان گذشته بودم، روزها کار میکردم و شبها به کلاس میرفتم و مطمئن بودم پدر و مادرم توقع و انتظار بیشتری از من، از جرهای شانزده، هفده ساله نداشتند. من در هر حال تکلیف و وظیفهام را به خوبی انجام میدادم و اینهمه از چشم همولایتیها و همسایههای ما در سرآسیاب مهرآباد پنهان نمانده بود. بارها از زبان آنها شنیده بودم که به مادرم میگفتند:
«خواهر، برو خدا رو صد هزار مرتبه شکر کن که بچههات ناخلف و الواط از آب در نیومدن؛ چشم بد کور، سر به راه، نجیب و اهل شدن.»
بچّهها همة هستی مادرم بودند و اغلب به آنها جواب میداد:
«من با خلق خدا بد تا نکردم و لقمة حروم به بچّههام ندادم که نا خلف و نا نجیب بار بیان»
زن برزخ پکی به قلیان تنباکو میزد و میگفت:
«همه حسرت تورو میخورن فاطمه، قدر بچّههات رو بدون.»
«من بهبوی بچّههام زندهم خواهر، من که مال و منال و بقچهای توی این دنیا ندارم، فقط چار تا بچّه دارم…»
«فاطمه، من اگه جای تو بودم یه چیزی نذر میکردم، به خدا به گوش خودم شنیدم، همسایهها به زبون آوردن، چشم مردم شوره.»
«بچّهها»، تنها دلخوشی و مایة شادمانی مادرم در این دنیا بودند؛ وجود بچّهها، سَرِ سبزِ و سلامتی آنها او را کفایت میکرد. روزهای جمعه که هر کدام از گوشهای به سرآسیاب مهرآباد میرفتیم، هنگام ناهار و یا شام کنار سفره، دور هم مینشستیم تا دست پخت مادرم را میخوردیم، سر از پا نمیشناخت؛ انگار دنیا را به او میدادند. در این روزها چشمهایش از شادی و رضایت خاطر به طرز غریبی میدرخشیدند و گاهی از اشک پر میشدند. بر خلاف فاطمة زهرا، پدرم خود دار بود و بندرت احساساتاش را بروز میداد. کربلائی عبدالرسول مانند پیکر تراش پیری بود که کارهای اصلی و اساسی آثارش را انجام داده بود و حالا، گاهی چند قدمی به عقب بر میداشت، با فاصله نگاهی به سر تا پای آنها میانداخت تا اگر عیب و نقصی در جائی میدید، سر فرصت چکشکاری و بر طرف میکرد:
«مرد آنست که در کشاکش دهر/ سنگ زیرین آسیا باشد…»
لابد یک نفر از ما سه نفر یوغ تابانده بود؛ در عرصهای کسر آورده، بیتابی کرده بود که پیرمرد دو باره به یاد مرادش، شیخ سعدی افتاده بود. با اینهمه، نقش پدر پس از مهاجرت کمرنگ شده بود و در برابر محمود روز به روز کمرنگ تر میشد و کمتر ضمنی و تلویحی پند و اندرز میداد. پدر جایش را آگاهانه به پسر بزرگاش، به محمود داده بود؛ سکان کشتی را به او سپرده بود و در کنارة دریا به تماشای ناخدای تازه کار نشسته بود. پدرم اگر چه از خوشباوری، صداقت و ساده دلی محمود حرص میخورد، ولی به روی او نمیآورد و گاهی این چند کلمه را زیر دندان میجوید:
«آخخخ… مردکة قد بلند، از آتش خاکستر به عمل میاد»
دنیای کدخدای سابق ولایت کوچک شده بود؛ مرزهای این دنیا از غرب به آرایشگاهی در خیابان خاکی مهرآباد جنوبی؛ از شرق به خانهای کلنگی و قدیمی و از جنوب به کوچهای محدود شده بود که از در خانة ما میگذشت و به آرایشگاه او ختم میشد: «از آتن تا بارسلون!!» در این دنیا هیچ اتفاقی نمیافتاد و همة روزها به هم شباهت داشتند: بابا هرروز صبح، یک زانو کنار سفره مینشست، نان، پنیر و چای شیرین میخورد، سیگاری آتش میزد، به سرکار میرفت و هنگام ناهار نیزنان به خانه بر میگشت و اغلب درسکوت غذا میخورد، به رختخواب پیچ یله میداد، چرتی میزد و عصر سیگاری روشن میکرد و باز رو به دکان سلمانی راه میافتاد و شب…
«بابا روزهای جمعه دَرِ آرایشگاه رو باز میکنه؟»
«چکار کنه؟ ها؟ اگه بمونه خونه از بیکاری حوصلهش سر میره. راستی حسین، اون پسرة لنگ اومده بود در خونه، سراغ تو رو میگرفت.»
«کدوم پسرة لنگ؟ تیمور، خواهر زادة ناتور؟»
«گمونم همون بود، منصوره میگه پسره مجنون شده.»
«لابد طفلی دنبال کار میگرده، ننه اگه دوباره اومد اینجا، آدرس خونة ما رو بش بده. پس نورالله کو؟ کجاست؟ مگه این هفته نیومده؟»
«نه، این هفته انگار نوبت نگهبانی نوراللهست. ننه، منصوره میگه اون پسرة لنگ خل و چل شده، به گدائی افتاده، مواظب باش برهم.»
«نگران نباش ننه، تیمور با من پدرکشتگی نداره. قرار بود سر زن ناتور رو لب باغچه ببره، نشد، عاشق و مجنون شد.»
«من خیال کردم منصوره شوخی میکنه.»
«نترس ننه، آدرس منو بش بده، طفلی گناه داره.»
جمعه بود، مادرم تا در حیاط با ما آمد و با دلواپسی پرسید:
«شما دو تا کجا میرین؟ کی بر میگردین؟»
«جای دوری نمیریم ننه، واسة ناهار بر میگردیم؟»
نورالله روز جمعه در پادگان عشرتآباد مانده بود، محترم کوچک بود و محمود او را هنوز با خودش به سینما، تأتر و یا گردش نمیبرد. طرز نگاه محمود به زن در آنسالها تفاوتی با طرز نگاه سایر برادرهای عامی ما نداشت و بعدها نیز چندان تغییری نکرد. محمود همیشه از گوشة چشم خواهرمان را میپائید و مواظب بود تا مبادا دست از پا خطا میکرد. در این مورد هم من برکنار مانده بودم و نگرانیهای ناموسی و حساسیّتهای او را نداشتم. سایة سنگین، نگاه تلخ و اریب محمود برای او کافی بود. محترم در آن روزها جائی در زندگی روزمرة من نداشت، محو و بیرنگ بود و به چشم نمیآمد. به نظر بابا، دختر اگر ننگ نبود؛ مایة افتخار و سرافرازی نیز نبود و این طرز نگاه و باور تاریخی به ما نیز به ارث رسیده بود. ما اگر چه به شهر آمده بودیم، ولی روستائی باقی مانده بودیم و فرهنگ روستائی در جان ما جا خوش کرده بود. گیرم در نگاه مردم شهر نیز، زن جایگاه والائی نداشت و مسائل ناموسی حتا در فیلمهای مبتذل فارسی انعکاس مییافت. زنها، خواهر، مادر و همسر، حتا خویشان نزدیک، «ناموس» خانواده بودند و اگر مردهای خانواده در صیانت آنها کوتاهی میکردند، بیناموس نامیده میشدند؛ واژههای بیناموس، دیوث و قواد در دیار ما ریشة مذهبی داشت و مردها در طول تاریخ، زنها را در تنگنا گذاشته بودند، حقوق انسانی را از آنها گرفته بودند تا مبادا به مرد «نا محرم» لبخند میزدند و روی خوش نشان میدادند. «عورتینه» و «ستر عورت» از همین گنداب آب میخورد و از دیر باز با آیههای منزل، احادیث و روایات استتار موی سر و صورت و قامت و شکل پوشش را به طایفة اناث تحمیل کرده، به مرور زمان سنت و عادت شده و با عفت و پاکدامنی زن گره خورده بود. بیتردید در آن زمان من به اینگونه مسائل فکر نمیکردم و دل به حال خواهرم نمیسوزاندم. از نظر من اگر چه نگرانی و احساس مسؤلیّت محمود شدید و غلوآمیز بود، ولی غیر عادی نبود؛ برادر ما مانند کربلائی عبدالرسول دلاک، مانند همة مردهای جامعه رفتار میکرد. هر چند پدرم معتقد بود اگر زن نا نجیب را توی بطری شیشهای میکردند و در آن را می بستند، با خدعه و نیرنگ از آن بیرون میآمد و زنا میداد. پیر مرد به تعلیم و تربیت و آگاهی بیشتر از صیانت اهمیّت میداد؛ بنظر او کمربند عفت، قل و رنجیر و حصار، ترس از گناه، نامة اعمال سیاه و جهنم جهیم در تاریخ تجربه شده بود و هیچکدام جلو فسق، فجور و فحشاء را نگرفته بود. با این وجود اگر همسایههای ما از موهای بلند، بور و چشمهای آبی و زیبایِ دخترک تعریف میکردند، نگران و تلخ میشد و گاهی آهسته به مادرم میگفت:
«ایکاس این آخری هم پسر شده بود.»
هراساز رسوائی با مردمی که دختر در خانه داشتند، همخانه بود. اینهمه مختص خانوادة ما نبود. خواهر ما بچه سال بود و هنوز بالغ نشده بود، با اینوجود من گاهی از طرز نگاه پدرم و برادرم محمود به دلواپسیها و دغدغههای آنها پی میبردم. وجود زن انگار همیشه موجب نگرانی بود.
«کلب عبدالرسول، این بچّه که تازه سر از تخم در آوره»
«تا چشم بزنی بزرگ میشه، اگه پسر بود، خیال ما راحت بود.»
پدر و مادر ما، مانند فرنگیها، برای بچّهها جشن تولد نمیگرفتند
و من به یاد ندارم پدرم و یا برادرها او را در روزهای عید و یا به مناسبت دیگری بوسیده باشند. من نیز، سالها بعد، در منزل محسن مینوخرد و با پا در میانی او خواهرم را بوسیدم؛ تا آن روز به فکرم نرسیده بود. بیتردید خواهر ما مانند همة دخترها سرمایِ فضایِ مردانه را احساس کرده بود:
«ننه، ننه، محمود میخواد حسین رو کجا ببره؟»
«بیا، جائی نمیبره، بیا برو تو خونه، بیا، بیا الان بر میگردن.»
خواهرم دم در حیاط ایستاده بود، با حسرت به ما نگاه میکرد و انگار جرأت نداشت تا به محمود میگفت:
«داداش، داداش، منم با شما میام.»
آن روز استثنائی بود. اگر از روز سیزده به در بگذرم، در همة آن سالها بیشاز یک یا دو بار با محمود به گردش نرفتم. در مهرآباد جنوبی، خانوادة ما روز سیزده بهدر چند ساعتی با همولایتیها و همسایهها، تویِ دشت، کنار سبزه زار دور هم جمع میشدند، دایره میزدند، میرقصیدند و با هم ناهار میخوردند و نزدیک غروب، هر کدام از سوئی میرفتند. در آن روزها نیز محمود تا آخر کنار سفره و سماور مادر نمینشست و مانند علی حُر با او مزاح نمیکرد و سر به سرش نمیگذاشت. علی حُر دیر به دیر، هر از گاهی به «بابا و ننه» سر می زد، با اینهمه به آنها نزدیکتر از محمود بود. محمود اگر چه با خانواده بود، ولی حضور نداشت و در دنیای دیگری سیر و سیاحت میکرد. علیحُر در همزیستی، مدارا، مردمداری، معاشرت و سلوک با مردم بی نظیر بود؛ با عرب و عجم میجوشید و شوخی میکرد. محمود برخلاف او اغلب تنگ خلق، عصبی و بیحوصله بود؛ با همولایتیها بهندرت جوش میخورد؛ انگار حرفی برای گفتن با دیگران نداشت و از این گذشته، سختگیر بود و هر آدمی را تحمل نمیکرد.
«محمود، هی، محمود، دیدی؟ رفتم دانشکدة افسری.»
رفیق دوران مدرسة محمود با زیرپوش رکابی پشت پنجرة طبقة دوم خانة رو به روئی ما ایستاده بود و ذوق زده دست تکان میداد. محمود
یکدم با بیمیلی پا سست کرد و با لحن خاصی گفت:
«میدونستم ممد آقا یه روزی بالأخره افسر می شی، مبارکه.»
ممد آقا یه کوچه خم شد و داد زد:
«صبر کن بیام تعریف برات کنم، واستا، یه دقیقه صبرکن»
«بریم، تا نیومده بریم، حوصلة این مردک رو ندارم.»
من مادر دوست دوران مدرسة محمود را در ولایت دیده بودم و از نزدیک میشناختم. توی راه، ماجرای عُمرکُشان و ارسال هاون سنگی او را به تهران حکایت کردم؛ محمود لبخندی زد و زیرلب گفت:
«نه بابا، گمونم این داستان رو واسة زن بیچاره ساختن.»
«چی؟ من اونجا بودم، اومده بود گاراج داد میزد: به شاگرد شوفر میگفت پسرم جناب سروانه، همه اونو تو پایتخت میشناسن، بگو جناب سروان دولت، بگو جناب، دیگه کارت نباشه…»
از حاشیة نهرآب قدم زنان رو بهبالا میرفتیم؛ هوای بهاری خنک، فرحبخش و دلپذیر بود؛ محمود لبخند محوی به لب داشت؛ انگار هنور به هاون سنگی مادر ممدآقا فکر میکرد؛ هر از گاهی نفس عمیقی میکشید، از سر شوق نگاهی به آسمان صاف و زلال و به کرتهای سبز جو و گندم میانداخت؛ خاموش و با فاصله قدم میزد. برادرم مرا انگار از یاد برده بود؛ در بحر خیالات خویشتن خویش غرق بود؛ شاید اگر من حرفی نمیزدم، تا آخر خاموش میماند و به صدای خوش آب گوش میداد و فکر میکرد.
«داداش، هنرپیشههای تأتر از تکرار خسته نمیشن، آخه نقش یه نفر رو باید هر شب بازی کنن، هر شب…»
انگار تلنگری به جایِ حساس او خورد؛ ناگهان رو به من برگشت:
«چی؟ تکرار؟ هنر پیشهها تکرار نمیکنن…»
محمود شاگرد مهین و مصطفی اسکوئی بود؛ اسکوئیهـا چنـد سال در انستیتو تأتر مسکو شوروی آموزش دیده، مکتب استانیسلاوسکی را آموخته بودند و آن شیوه را در تأتر آناهیتا تدریس میکردند؛ شاید به همین خاطر برادرم بادی به غبغب انداخت و تأترال ادامه داد:
«ما تکرار نمیکنیم جانم، ما هر شب خلق میکنیم.»
آن روز منظور محمود را درست نفهمیدم؛ بعدها که دستنوشتهای در بارة مکتب استانیسلاوسکی خواندم و کتاب زندگینامة او را مرور کردم، کم و بیش به مراد برادرم پی بردم.
«من اینجا لب جوی نشستم و به آب نگاه میکنـم، در زندگی و اینجا همه چیز زنده و طبیعیست؛ منتها اگه این اتفاق روی سن یا جلو دوربین فیلمبرداری بیفته، هنرپیشه باید این صحنهرو طوری بازی کنه که تماشاچیها باورکنن، متقاعد و راضی بشن. هنر پیشة ورزیده روی صحنة زندگی میکنه، بله، زندگی رو دو باره روی صحنه خلق میکنه.»
من این حرفها را زمانیاز زبان محمود میشنیدم که هنوز هفده ساله نشده بودم، بر خلاف او استعداد بازیگری نداشتم؛ مقلد نبودم؛ صدای کسی را تقلید نمیکردم و ادای مردم را در نمیآوردم؛ با اینهمه گاهی به تأتر و سینما میرفتم و تا آنجا که به یاددارم فیلمهای وسترن آمریکائی را بر فیلمهای آبگوشتی فارسی و فیلمهایِ سوزناک و پر از آه و نالة هندی ترجیح میدادم؛ گیرم دلیل آن را هنوز نمیدانستم. محمود مدتی در بارة سینما، هنرهفتم و عناصری که یک فیلم را میساختند، از جمله فیلمنامه، گفتگوها، فیلمبرداری، موسیقی متن، بازی هنرپیشهها حرف زد و این که آمریکائیها و اروپائیها به تکنیک بالائی در سینما دست یافته بودند، حتا اگر فیلمها بازاری بودند و محتوای مترقی نمیداشتند، باز هم با شگردها و ترفندها تماشاچیها را روی صندلی میخکوب میکردند. در هر حال در آن زمان بنظر محمود این فیلمهای بازاری حتا قابل قیاس با فیلمهای فارسی و هندی نبودند و اگر من از فیلمهای وسترن آمریکائی خوشام میآمد لابد به این دلایل بود و نه این که الزاماً فیلم های خوبی بودند.
«ترفند و تکنیک هنر نیست، هنر چیز دیگهست.»
هنر یا تکنیک و ترفند، هرچه بود و یا نبود جائی در کار و زندگی و درس و مشق من نداشت و هیچ شور و شوقی بر نمیانگیخت. من پیش از مهاجرت، چند صباحی به نقاشی، شعر و انشاء علاقمند شده بودم و حتا قصیدهای سست و آبکی ساخته بودم که هنگام مهاجرت، با نقاشی پیامبر اسلام، روی دیوار کاهگلی دکان سلمانی پدرم، در ولایت جا مانده بود و پس از آن فرشتة الهام به سراغام نیامده بود و چشمة شعرم خشکیده بود. هوس قصه نویسی نیز زود گذر بود؛ چند روز روی پشت بام خانة فراش چشم شیشهای به قصة البارس فکر کردم و به مرور در روزمرگی ملالآور فراموش شد. از اینهمه گذشته، در خانه، از جانب پدر، مادر و یا برادرم به من تلقین شده بود که هنر عطیة الهی بود که گویا از من دریغ شده بود. پدرم گاهی ضمنی و تلویحی میگفت:
«از پنج یا شش تا جوجة کاسخونة بلبل فقط یکی هزاردستان و آوازه خوان میشه. فقط یکی…»
در ولایت ما بهلانة بلبل کاسخانه میگفتند؛ پیرمرد اگر چه هرگز نام کسی را نمیبرد، ولی اشارة او به محمود بود و من با مایهای از رنجش، متوجه منظور او میشدم. به نظر پدرم از میان هفت فرزند نر و مادهاش، برادرم محمود گل سر سبد و هزاردستان و آوازه خوان جوجههایِ کاسخانة او شده بود. از آنجا که نظر پدرم صائب بود، حرف و داوری او را انگار نا خود آگاه پذیرفته بودم. با این وجود هربار قصه و رمانی میخواندم، ویار میکردم، وسوسه میشدم و چند سطری مینوشتم؛ گیرم تا گذرم به بنادر و جزایر جنوب نیفتاد و با مردم آفتابسوخته و کبود آن دیار زندگی نکردم، نوشتن را جدی نگرفتم. بماند، جلو نیفتم، به آنجا میرسم.
«پسرم، هر کسی را بهر کاری ساختن…»
من تا مدتها نمیدانستم بهر چه کاری ساخته شده بودم؛ یا چه کاری از من ساخته بود و چرا شبانه درس میخواندم. شاید بهاین دلیل که مدرک تحصیلی، دیپلم، لیسانس یا دکترا وسیلهای بود که راه را در جامعه برای رهنورد هموار میکرد؛ مدرک تحصیلی خود به خود ارزش بود و همه فقط به خاطر «مدرک تحصیلی» به دبیرستان و دانشگاه میرفتند و درس میخواندند. من هم که هیچ طرح و نقشهای برایِ آیندهام نداشتم، در مه و محاق، کورکورانه به دنبال گله میرفتم. به کجا؟ هنوز نمیدانستم. من در ته ذهنام نپذیرفته بودم و نمیخواستم تا آخر عمر کارگر نقاش ساختمان باقی بمانم و در و دیوار مردم را رنگ بزنم؛ شاید به همین امید و آرزو یا به اصرار و ابرام محمود به تحصیل ادامه میدادم.
«بجنب، دیر شد، کتابهات رو وردار بریم.»
روزهای تعطیل، اتاق ما، آن مسجد برهنه و نیمه تاریک غمانگیر بود، بهویژه اگر روز قتل و عزاداری بود و مجبور میشدی تنها در گوشهای بنشینی و مسألة جبر و مثلثات حل کنی. اگر اشتباه نکنم، به همین دلیل محمود بر خلاف معمول، مرا با خودش به میهمانی برد.
«چند روز دیگه امتحان دارم، باید درس بخونم.»
«وردار بریم، همونجا، خونة سعید درس میخونی.»
آن روز، چند شاعر و نویسنده و هنرمند تأتر در کویِ کَن میهمان سعیدسلطانپور بودند: اسماعیل خوئی، محمد خلیلی، رضا معتمدی، مهدی فتحی، محمود، عسکریها، خواننده اپرا و دیگری کارگردان تأتر، و معلمی که اشعار شاعران معاصر را در بیاضِ جلد چرمی یاد داشت کرده بود و من که در سرسرا پشت میز غذاخوری تنها نشسته بودم و درس میخواندم. در آن سال، من از جبر و مثلثات نمره نیاورده بودم و باید شهریور ماه دو باره امتحان میدادم. باری، روز بیست یکم ماه رمضان، روز قتل علی، امام اول شیعیان، اهل فرهنگ و هنر دور تا دور روی صندلی نشسته بودند، شراب و ودکای مراغه مینوشیدند، نوبت و بهنوبت شعر میخواندند. مهدی فتحی دیرتر از دیگران رسید و به پیشواز او همهمة شادی برخاست. فتحی بطری شراب پاکدیس را از کیسه در آورد، گردن بلند آن را به دست گرفت، توی سالن دور خودش چرخید و آن را روی میز کنار سایر بطریها گذاشت:
«شراب ناب ارومیه…بنوش و لعنت حق بر یزید کن»
تابستان آنسال هوا خیلی گرم بود، سعید دَرِ دو لنگة بین سرسرا و سالن را باز گذاشته بود و من گاهی سر از کتاب بر میداشتم و از گوشة چشم به محفل گرم و دوستانة آنها نگاه میکردم و به گفتگوها و شعرها گوش میدادم. نوبت به اسماعیل خوئی رسید، جرعهای نوشید و گفت:
«شمال نیز… عنوان شعریست که میخوام براتون بخوانم»
باران سیل آسائی بر دامنة البرز باریده بود، سیل خانمان براندازی جنوب شهر و حسنآباد و کومههایِ پائینیها را ویران کرده بود. اسماعیل خوئی مدعی بود که بیتِ اولِ شعرش را یک شوفر تاکسی گفته بود:
«سیل جنوب شهر را ویران کرد…»
شعر را به زیبائی دکلمه کرد و از آنهمه این پاره به یادم ماند:
«ویرانی جنوب
شمال را نیز ویران خواهد کرد!»
عسکری، آن هنرپیشة کوتاه قد تأتر هراز گاهی مانند خوانندگان اپرا، صدایش را پرده پرده بالا میبرد؛ چهچهه میزد و عرق میریخت. اگر اشتباه نکنم شعرهای عاشقانة حماسة کوراوغلو را به زبان ترکی میخواند. هرچه بود، صدای بم، گرم وگیرای آن مرد کوته قد شیشههای سالن و دل مرا میلرزاند و عسکری بلند قد، هر دم، بههر بهانهای به قهقهه میخندید. نام کوراوغلو و اپرا چندبار به تحسین و تمجید تکرار شد و در خاطرم ماند. بعدها که آثار صمد بهرنگی را خواندم، با سرگذشت قهرمان آذربایجانیها، علل قیام دهقانان و تهیددستان شهر و روستا علیه فئودالها آشنا شدم. در جائی از داستان، سارا به کوراوغلو میگوید که سیاهسوختهاست و قیافهاش چنگی بهدل نمیزند، همراهان و همرزمان عاشیق میخندند، کوراوغلو با آنها میخندد و بعد دختر را به سینه می فشارد و میخواند:
اي زيبا روي كه سياهم ميخواني/ مگر ابروي تو سياه نيست/ گيسوانت كه به گردنت ريخته، مگر سياه نيست/ اي زيباي چنلي بل، آن خال صورت چو ماه و خورشيدت/ مگر سياه نيست/ كوراوغلو از جان دوستت دارد، گوش به ساز و نوايم بده/ آن سرمهاي كه به چشمهایت كشيدهاي / مگر سياه نيست؟
عصر بلند، سعید سرخوش، سرمست و خندان به سرسرا آمد، زیر
بازویم گرفت؛ مرا با خودش به سالن برد؛ به لیوان شراب روی میز اشاره و کرد و مثل هرباری که هیجانزده میشد و به وجد میآمد، چندین بار به تندی پلک زد و مژههایش را بر هم فشرد:
«بیا، واسة تو ریختم، برو بالا، از محمود اجازه گرفتم.»
من که هنوز هفده ساله نشده بودم، برای نخستین بار در جمع روشنفکران و هنرمندان، زیر نگاه برادرم محمود، مأخود به حیا و با عذاب وجدان، لیوان شرابام را سر کشیدم؛ سر به زیر بهسرسرا برگشتم و صدای خوئی را در بناگوشام شنیدم:
«محمود جان، بالآخره باید یه روزی شروع میکرد.»
سعید سلطانپور را چندبار دیده بودم، ولی اسماعیل خوئی و سایر دوستان او را نمیشناختم؛ تا آن روز پا به محفل روشنفکران و هنرمندان نگذاشته بودم و همه چیز آنها جالب بود و برایم تازگی داشت. غرض، نوبت به محمود رسید؛ گیرم نویسندة نو قلم و تازه کار شاعر نبود؛ شعری نسروده بود و در آن گوشه خاموش نشسته بود. انگار احساس کرده بود که در آن فضایِ شاعرانه جایِ قصه خوانی نبود. با اینوجود به اصرار سعید و سایر دوستان قصة کوتاهی را شروع کرد و آن را به پایان نرساند. چرا؟ با آن شناختی که من از برادرم داشتم، میدانستم که در میانة راه پشیمان شده بود و قصهاش را ناتمام رها کرده بود. آن روز همه مست شده بودند و گوش هیچ کسی به قصة او بدهکار نبود. دوستان سر مست که با شعرهای انقلابی به جوش و خروش و هیجان آمده بودند؛ به زمزمه و پچپچه با هم حرف میزدند. مجلس از شور افتاد و آرام آرام سرد شد. محمود اخمهایش را بیش از پیش در هم کشید؛ دفترش را بست، در آن گوشه کز کرد و در خودش فرو رفت. برادرم سخت رنجیده بود و من که کنجکاو شده بودم تا سر از ماجرایِ قصة او در میآوردم، با مشاهدة بیاعتنائی و بیتفاوتی رفقا و چهرة برافروخته و گر گرفته برادرم، به عمق اندوه و رنجش او پی بردم، غم دنیا به دلام ربخت و پکر شدم.
«ما مهره ای در ماشین انقلابیم»
بحث انقلاب که هنگام قصه خوانی محمود در گوشی آغاز شده بود، پس از انصراف او، با صدای بلند و داد و فریاد ادامه یافت. جملة بالا را محمد خلیلی شاعر، مستانه و با طمطراق به زبان آورد که به مذاق فتحی خوش نیامد و بهمهره بودن آدمها اعتراض کرد. صداهای اعتراض دم به دم از گوشه و کنار بالا گرفت و فضا متشج شد. سعید جملهای از لنین نقل کرد و صدایش را بالا برد. مهدی فتحی که درهنگامة بحث و جدل از کوره به در رفته بود و تا زیر گلو سرخ شده بود، ناگهان نعره کشید:
«تو حق نداری در حال مستی اسم لنین رو به زبون بیاری.»
سعید مشتاش را چند بار روی میز کوبید و فریاد کشید:
«لنین، لنین، لنین، لنین…»
بطریهای خالی و نیمه خالی روی میز با این ضربهها لرزیدند، سرنگون شدند و روی فرش افتادند. فتحی که مثل میت سفید شده بود و سراپا میلرزید، سلطانپور را بیجواب گذاشت و تا رفقا به خود جنبیدند، از سالن بیرون آمد، کفشهایش را از دم در برداشت و بیخداحافظی از خانه بیرون رفت و در را نبست؛ تا درگاهی رفتم و به کنجکاوی به کوچه سرک کشیدم. مسعود، برادر سعید، دستی به پشتم زد و شتابان به کوچه دوید. دختر همسایه شله زرد آورده بود و زیر سایة درخت، به انتظاز مسعود ایستاده بود. شله زرد با دارچین، مغزیسته، بادام و زغفران به زیبائی تزئین شد بود و روی آن نوشته بودند: یاعلی! مسعود کاسة شله زرد را از دست دختر همسایه گرفت، با سرخوشی و شیطنت خندید:
«کاش بجای یاعلی، مینوشتی یامسعود.»
مسعود بیتوجه به دعوا و آنچه که بین رفقا گذشته بود، با دختر همسایه لاس میزد و میخندید؛ سعید مثل برق و باد از خانه بیرون زد و به دنبال مهدی فتحی تا سرکوچه دوید، او را بغل کرد؛ صورتش را بوسید و با ناز و نوازش به خانه برگرداند. در راه برگشت انگار تازه متوجه شد که پا برهنه بود؛ روی اسفالت داغ پیادهرو مدام از جا میپرید و لیلی میکرد. آفتاب، نه، بگو هُرم تنور داغ اسفالت را مثل مو نرم کرده بود و جای نعل کفش و لاستیک اتومبیل روی اسفالت پیاده رو خیابان میماند.
باری، اسماعیل خوئی، دار منصور، تا سرسرا به پیشواز آنها آمد و با لحن دوستانه و ملایمی گفت:
«سعید جان، مهدی جان، عزیزانم، عزیزانم، آخه چرا؟…»
دست به گردن مهدی و سعید انداخت و آنها را بهاتاق برد. مادر سعید که انگار به این بحثها و مشاجرهها عادت داشت، از اتاق بیرون آمد، و با انگشت به من اشاره کرد وگفت:
«بلند شو بیا، یبا اینجا…»
از جا بر خاستم و آرام آرام تا درگاهی اتاق رفتم؛ اتاق نیمه تاریک بود و مادر سعید، «عاتکه» جلو قفسة کتابها ایستاده بود و کتاب نازکی را ورق میزد، اثری از رابیندرانات تاگور :
«بیا، این جا خلوت و ساکته، یه گوشه بشین درس بخون، وقتی درس و مشقت تموم شد، نگاهی به این کتاب بنداز.»
آن روز تا غروب به میگساری، بحث، مشاجره، شعر و سرود خوانی
گذشت و اینهمه تا توی اتوبوس ادامه داشت. دراتوبوس همه مست بودند و شب قتل در برابر نگاه حیرتزدة مسافرها با صدای بلند آواز میخواندند.
فصلی از «چکمه ی گاری»