فصلی ار « چکمه ی پاری»
میانه مردی پرحرف، سرزنده، تند و تیز و بشاش، به نام آقارضا دو اتاق طبقة پائین خانهاش را به ما اجاره داده بود. این طبقة همکف فقط دو تا اتاق نیمه تاریک داشت که درهای دولنگة چوبی آنها به راهرو باریکی باز میشدند. هر چه بود، بزرگتر از خانة کشاورز و فراش چشم شیشهای بود. در کوچه شارق، هر از گاهی دوستان و آشناها به دیدار ما میآمدند. از جمله سعید سلطانپور، پرویز خضرائی و روحالامین و «پسر خالة بازیگر» پدرم.
من در خانة کوچة شارق سعید سلطانپور و پرویز خضرائی را برای نخستین بار دیدم و اسم سرگئی بوندارچوک، هنر پیشه و کارگردان نامدار روس را شنیدم. محمود عکس بوندارچوک و سایر هنرمندان محبوباش را به دیوار گچی و برهنة اتاق بزرگ طبقة همکف چسبانده بود: تا آنجا که به یاد دارم، «وقتی که لک لکها پرواز میکنند» و «سرنوشت یک انسان» از آن جمله بودند. محمود در تأتر آناهیتا با نام و نشان هنرپیشههائی که اغلب روسی بودند، آشنا شده بود و پوستر آنها را به کوچة شارق و آن اتاق نیمه تاریک و نمور آورده بود. به هر حال هر کدام به چیزی علاقه و دلبستگی داشتند. مادرم قندان پوکه، دو جداره و زیبای عشقآبادی، قوری و چندکاسة شکیل چینی را به هزار هول و ولا از ولایت آورده بود و پدرم جلیقه، ساعت جیبیِ زنجیردار، انگشتری عقیق و ناخنگیرش را؛ اشیائی که هرگز از او جدا نمیشدند و تا دم مرگ از او جدا نشدند. پدرم بر خلاف مادرم بندرت چیزی را گم میکرد؛ منظور آن جلیقه، ساعت، ناخنگیر و انگشتری تا آخرعمر با او بودند؛ شب آخر، در آپارتمان زیرزمینی محمود، گویا اینهمه را به جیب جلیقهاش سپرده بود، جلیقهاش را تا زده بود و زیرسرش گذاشته بود و نیـمه شب، آرام و بی سر و صدا مرده بود. بماند.
«یادش بخیر، من این قوری و کاسة چینی رو از عشق آباد روسیه خریدم، میبینی مادر محمود، انگار همین دیروز بود.»
کربلائی عبدالرسول دوستان هنرمند پسرش را به چشم دیگری نگاه میکرد؛ از طرز نگاه و بر خورد محترمانة پدرم پیدا بود که آنها از جنس و جنم دیگری بودند؛ اگرچه به هنرکدة تأتر آناهیتا میرفتند، بازیگر بودند، ولی هیچ گونه شباهتی و سنخیّتی با پسرخالة معتاد و مطرب او نداشتند. در آن روزها من اشتباهی مرتکب شده؛ پسرخالة او را با خودم به خانة کوچة شارق برده بودم و پدرم بد جوری بر آشفته بود:
«تو مثل ننه جانت ساده و دلسوزی، آخه آدم هرکس و ناکسی رو به خونهش نمیاره.»
«مگه پسر خالة تو نیست، تو ولایت به تو میگفت پسرخاله.»
من پسر خالة پدرم را توی اتوبوس دو طبقة میدان فوزیه دیدم و بازیگر «شو بازی» قلعه را شناختم. هنر پیشة با استعداد و مورد علاقة من در چند سالة اخیر، پیر و شکسته شده بود، روی پا بند نبود، میلة وسط اتوبوس را چسبیده بود، با حرکت اتوبوس، به چپ و راست متمایل میشد و تاب میخورد. مطرب قلعه خمار، بیکار و آواره بود و بی تردید به همین دلیل تا مرا دید، ابروهایش ناگهان بالا جست و به یاد پسر خالهاش افتاد.
«مردکه جاکش گُه خورد، من اصلاً خاله ندارم.»
پسرخالة پدرم، مطرب سرشناس دیارِ ما بود و گویا نسبت دوری با کربلائی عبدالرسول دلاک داشت؛ من او را از زمانی که با «لوطیها» به قلعة گالپاها میآمد، میشناختم. در ولایت ما مردم به مطرب میگفتند: لوطی! اهالی لوطیها را در جشن عروسی و یا ختنه سوری از شهر به قلعه میآوردند؛ مطربها شبها قبل از شروع نمایش، در پستوی خانة صاحب مجلس، چند سر شیره میکشیدند و یا چنداستکان عرق میخوردند و بعد در میدانچة نزدیک مسجد و حمام، روی کرسیهایِ مفروش مینشستند، ساز و دهل میزدند و جوانهایِ آبادی چوبباری میکردند. در این شبها، گُلابِ مطربها، پسرکی نازکاندام، خوش صورت و گیس بلند، لباس زنانه میپوشیدو با لوندی میرقصید؛ و بعد پسرخالة کربلائی عبدالرسول نمایش فکاهی اجرا میکرد و مردم را میخنداند. اهالی بهاین نمایشها «شوبازی» میگفتند. شاید بهاین دلیل که فقط شبها نمایش اجرا میشد. باری، این بازیگر با استعداد، زیبا، جذاب، خوش قد و بالا و خوش صدا، گویا پسرخالة کربلائی عبدالرسول نبود؛ نه، پدرم به وجود او افتخار نمیکرد و با اکراه از او نام میبرد. در آن روزگار مردم اگر چه لوطیها را به قلعه میآوردند تا شور و شادی و نشاط میآفریدند و به جشن آنها رونق میدادند، ولی نظر مساعدی با «لوطی جماعت» نداشتند و آنها را در خفا تحقیر و سرزنش میکردند؛ در هر حال مطربی شغل آبرومندانهای نبود و لوطیها نزد مردم بیمقدار بودند و حرمت و اعتباری نداشتند.
باری، پسرخالة پدرم در نوجوانی وارد دنیایِ لوطیها شده بود، با آنها بُر خورده بود؛ به شادخواری و بزمهای شبانه خو گرفته بود و معتاد و تریاکی شده بود. کربلائی عبدالرسول در همان سالها، در ولایت دندان بر دندان میسائید و زیر لب میگفت:
«جاکشی توی پیشونی این مردکه دیلاق نوشتهست!»
باری، کربلائی عبدالرسول به او روی خوش نشان نداد؛ با اینهمه در خلوت شام خوردند؛ مدتی از ولایت، از دوست و آشناهای قدیمی حرف زدند و بعد با هم از خانه بیرون رفتند. حدود نیم ساعت بعد پدرم بر گشت
و به من توپید که چرا آن «مردکة جاکش» را با خودم به خانه آورده بودم.
«آخه سراغ تو رو میگرفت، من که نمیدونستم…»
«پسرم، گفتم آدم هرکس و ناکسی رو به خونهش نمیاره.»
پدرم در ولایت چند دوره کدخدا شده بود و هر کس و ناکسی به خانة ما میآمد. من در آن سالها مهمان ناخوانده زیاد دیده بودم و مادرم به پذیرائی کردن از امنیّهها و بیگانهها و سفره داری عادت داشت. گیرم در پایتخت و در کوچة شارق اوضاع و احوال ما تغییر کرده بود و بهندرت گذر غریبه و یا آشنا و مهمان به خانة کربلائی میافتاد. در آن روزها، شاید یک یا دوبار دوستان محمود آمدند، یکپیاله چای خوردند و برای شام نماندند.
کربلائی عبدالرسول دلاک که به قول خودش دنیا را کهنه کرده بود، همة دوستان برادرم را «به یک چشم نگاه نمیکرد» و برای همة آنها به یک اندازه ارزش قائل نبود. بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم که نگاه، داوریها و پیش بینیهایِ او بندرت غلط از آب درمیآمد. اگر اشتباه نکنم، در خانة کوچة شارق، پدرم بیش از یک بار پرویز خضرائی را ندید و انگار همان یک بار و یک نگاه کافی بود تا او را میشناخت و به مادرم میگفت:
«این جوونک خیلی خودستا، خود شیفته و از خود راضیست.»
آن روز محمود دیر به خانه آمد؛ من مدتی با پرویز خضرائی حرف زدم و سر به زیر و محجوبانه به پرسشهای او جواب دادم. پدرم در آن گوشه سر لک نشسته بود؛ سیگار میکشید و بنا به عادت، از گوشه چشم مرا میپائید و به گفتگوی ما گوش میداد.
«محمود هفت سال از تو بزرگتره؟ درست حدس زدم»
«بله، هفت سال و چند ماه… نورالله دوسال از من بزرگتره.»
«انگار درس و مشق رو ول کردی؟ دبیرستان نمیری؟»
«قراره شبانه درس بخونم، ولی هنوز اسم ننوشتم.»
خضرائی دستة پیپاش را به من نشان داد و پرسید
«بیا ببین، میدونی این شکل چیه؟»
دستة قهوهای و براق پیپ او را به شکل رانِ ظریف زنی تراشیده بودند. من مدتی خیره خیره نگاه کردم، ولی متوجه نشدم؛ وقتی توضیح داد، از خرفتی خودم خجالت کشیدم. خضرائی لبخندی زد و گفت؛
« چرا سرخ شدی؟ مگه تا حالا پایِ لخت زنها رو ندیدی؟»
رو به پوستر سرگئی بوندارچوک رفت و مدتی به تماشا ایستاد:
«میبینی بوندار چوک چقدر شبیه منه.»
این نکتة باریکتراز مو از چشم کربلائی عبدالرسول دور نمانده بود و از دانة گندم به کشتزار رسیده بود. من آن روز به طور غریزی پیبردم که یکجای حرف پرویز خضرائی میلنگید، منتها اگر پدرم بهزبان نمیآمد و به کارگردان روس اشاره نمیکرد، قضیّه هرگز روشن نمیشد:
«زن، تو مگه نشنیدی چی گفت؟ آخه شاگرد ممکنه به اوستاش شباهت داشته باشه، اوستا که شبیه شاگرد نمیشه.»
«عادته کلب عبدالرسول، مو رو از ماست بیرون میکشی؛ همیشه از مردم عیب و ایراد میگیری.»
« شاعر فرموده: افتادگی آموز اگر طالب فیضی/ هرگر نخورد آب زمینی که بلند است. خودستائی جوونک توی ذوقم زد.»
مادرم دقّت نظر و باریک بینی کربلائی عبدالرسول را نداشت و در
نتیجه مثل شوهرش عیبجو نبود؛ هرگز کسی را مسخره و تحقیر نمیکرد و زخم زبان نمیزد. فاطمة زهرا با تأتر و سینما بیگانه بود و سر از کارهایِ محمود در نمیآورد؛ با دلچرکی، نگرانی، شک و تردید به قفسة کتابها و پوسترهایِ هنرپیشههای روسی نگاه میکرد و اغلب با دلسوزی میگفت:
«ننه جون چندی چشمات رو توی خط نزن، کور میشی.»
مادرم مقتصد و واقع بین بود؛ عیار هر چیز را با گز و متر زنهای خانهدار آن دیار میسنجید. نه، هنر و معنویّت جائی درقاموس فاطمة زهرا نداشت. مادرم انگار به فراست دریافته بود که «پول» در کتاب، تأتر و هنر نبود و محمود عمرش را بیهوده تلف میکرد. با این وجود از آنجائی که به تعبیر کربلائی«کرّه عزیز» بود و بچههایش را از دین، ایمان و حتا از «ائمّة اطهار»، «آل عبا» و «شهدایِکربلا» بیشتر دوست داشت، همیشه به میل و دل و باب طبع آنها رفتار میکرد و هرگز دل بچّههایش را نمیشکست. اگر از سعید سلطانپور بگذرم، مادرم با دوستان و رفقای محمود به ندرت همکلام میشد و با آنها بر سر سفره نمینشست. سلطانپور همولایتی و دوست خانوادگی ما بود و مادرم همیشه با لبخند و به گرمی از او استقبال میکرد و احوال خواهر و مادرش را میپرسید. سعید درخانوادة ما به اندازة محمود عزیز بود و گاهی سر به سر مادرم میگذاشت:
«مادر، دوست دارم روزی که این قندون پوکه میشکنه اینجا باشم تا صداشو بشنوم.»
با انگشت چند بار تلنگری به بدنة قندان پوکه زدو گوش انداخت:
«می شنوی، وای وای، چه صدای خوشی داره؟»
آن روز، سعید قندان ظریف و دوجدارهای را که پدرم از عشقآباد روسیه خریده بود، برداشته بود و با شیفتـگی نگاهاش میکرد؛ هراز گاهی به آن تلنگری میزد و به صدای قندان گوش میداد. مادرم گفت:
«انشاالله وقتی زنگرفتی، این قندونو برات چشم روشنی میآرم.»
قندان پوکة دوجداره با نام سلطانپور، پوستر سرگئی بوندارچوک، خانة کوچَة شارق و لبخند پدرم گره خورده بود:
«چرا وعدة سر خرمن میدی مادر محمود، خب اگه سعید آقا از این قندون خوشش میاد…»
سعید بنا به عادت چند بار پلکهایش را بر هم فشرد و گفت:
«نه، نه، پدر، من از صداش خوشم میاد.»
درآن روزها مادرم نمیدانست که سعیدِ شتابزده، شیفته و شیدای
زندگی عمر به کفاف نمیکرد. در آن ایام محمود و سعید و دوستان آنها، هنوز با دنیایِ سیاست آشنا نشده بودند؛ عشق و علاقة آنها تأتر و سینما بود و اگر اشتباه نکنم، سعید هنوز شاعر نشده بود و یا اگر شعری سروده بود، در جائی چاپ و منتشر نکرده بود و محمود نیز سیاه مشق مینوشت تا چند سال بعد همه را درخرابه پشت خانة دهستانی میسوزاند. من هفت سال و اندی با دنیایِ این هنرپیشهها فاصله داشتم، بیتابیها و بیقراریها و بد قلقیهایِ دوران بلوغ را از سر میگذراندم و در آن «شکمبة گاو» کار میکردم و در خانههایِ مردم، «پوستِ آب» و «پوستِ خشک» میزدم. در حرفة نقاشی، سمباده خشک، نیازی به آب و یا نفت نداشت، ولی سمباده آهنی را میباید توی آب و یا نفت خیس میکردی و روی ماستیک در و دیوارها میکشیدی. سمبادههای زبر نمرة چهار همزمان ناخنها، پوست و گوشت انگشت دستها را میسائیدند و میبردند. از اینگذشته، خشخش مداوم سمبادهها بر اعصابام ارّه میکشید و گوشت تنام میریخت. با این وجود، اسکناسِ پنجاه تومنی دردها و سوزشها را التیام میبخشید و شب جمعه، با غرور به خانه بر میگشتم.
«ها، چشمهات برق زد داداش؟»
من هنوز آن شبی را به یاد دارم که پنجاه تومن مزد هفتگیام را از حُر گرفته بودم و سبکبال در آسمانها پرواز میکردم. انگار آن اسکناس پنجاه تومنی به من پر و بال داده بود؛ انگار زمین زیر پایم نبود؛ انگار وزنی نداشتم و در هوا راه میرفتم و دلام میخواست آواز بخوانم. باری، چندان سرخوش و سرمست و مغرور بودم که اسکناس پنجاه تومنی را به دست مادرم ندادم، بلکه با خودنمائی و رفتاری نمایشی و «احمقانه» آن را روی رختخواب پیچ گوشة اتاق گذاشتم. به این معنا که «ببینید، نانآور خانه شدهام و خرجی خانه میدهم…» این حرکت به مذاق مادرم خوش نیامد و از چشم پدرم که همیشه فرزنداناش را زیر نظر داشت، دور نماند. من آن شب، از طرز نگاه اریب و سر زنش بار او احساس کردم که خطای خطیری مرتکب شده بودم. با اشارة کربلائی عبدالرسول دلاک، مادرم آن اسکناس را از روی رختخواب پیچ بر نداشت و من که مانند بوقلمون باد کرده بودم، از واکنش غیر منتظرة پدر و مادرم سراسیمه و شرمنده شدم.
«برو پولت رو از اونجا ور دار، ممکنه گم و گور بشه پسرم.»
این چند کلمه را پدرم با لحن سردی ادا کرد؛ به اشتباه خودم پی بردم، اسکناس پنجاه تومنی را از روی رختخواب پیچ برداشتم و به دست مادرم دادم و به سرعت از خانه بیرون زدم.
«کجا میری؟ بیا میخوایم شام بخوریم.»
«میام، میام ننه، جائی نمیرم.»
مادرم روزهائیکه عصبانی میشد و یا بهقول خودش از ته پیراهن به دَر میرفت، به من میگفت: «خَرپهلو». تا کسی با الاغ سر و کار نداشته باشد، متوجة منظور او نمیشود. اگر صفتهایِ کژ بحث، یکدنده، سمج و لجباز را بشود ترکیب کرد، میشود: «خرپهلو». در هرحال مادرم پر بیراه نمیگفت و نباید پا روی حق گذاشت. گیرم وفاداری و پایبندی بهحقیقت، دشوارترین کارهااست. کتمان نمیکنم، من همیشه از انکار حقیقت عاجز بودهام و هنوز عاجز هستم و در نتیجه دراینهمه سال، کمتر روز خوش به خودم دیدهام. مردم دنیا دوست ندارند حقیقت را در بارة خودشان، رفتار و کردار شان بشنوند و از تملق، مجیز و تمجید دیگران لذت می برند و آدم مجیزگو و متملق را بیشتر از آدمی که حقیقت را میگوید، دوست دارند. باری، وقتی خودم را در آن سالهای دور به یاد میآورم و با بیرحمی به داوری مینشینم، دچار دلزدگی، انزجار و بیزاری میشوم. گاهی بهتردید درنگ میکنم، دست از کار میکشم و مدتها نگاهام به راه میرود.
«اینقدر به پر و پای خودت نپیچ داداش…»
من این اندرز را در خانة کوچة شارق از برادرم محمود شنیدم و سالها بعد در تبعید، در این گوشة دنیا متوجه شدم، که بیشتر از هر کسی با خودم درگیر هستم و به تعبیر او به پَر و پایِ خودم میپیچم و هرگز با خودم به صلح و آشتی و آرامش نمیرسم.
نه، فرار از خویشتن خویش و از گذشتهها غیر ممکناست. همه چیز در حافظة آدمیزاده حک و ذخیره شده است و با هزار رشتة نا مرئی و نا محسوس به اشیاء، آدمها و نامها گره خوردهاست و این همه مرا بارها به مناسبت و یا بی مناسبت، به یک صحنة دلخراش، به خواریِ یک شکست، به یک تصویر هولناک، به یک جملة ناخوش آیند و یا نیش و زخمزبانی که سالها پیش از کسی شنیدهام، بر میگرداند و دلگیری، شرمساری و یا اندوه، درد و رنجی را که سالها پیش متحمل شدهام، به یاد میآورم. آری، طعم تند و تیز این یادها کامام را دو باره تلخ میکند؛ گاهی مانند اسب عصاری دور خودم میچرخم، میچرخم و سرانجام خسته و درمانده رو به آینه برمیگردم؛ مشت بهپیشانیام میکوبم و به خودم ناسزا میگویم:
«احمق، ابله، کودن…»
«وای، وای، تو به کی رفتی که چندی کژ بحثی؟»
منظور مادرم از «کژ بحثی»، مانند سایر مردم ولایت لجبازی بود و انگار همة خانواده و خویشان بهاین خوی و خصلت من پی برده بودند. به باور فاظمة زهرا دست کربلائی عبدالرسول سبک بود و در دورانِ کودکی چند بار دست روی من بلند کرده بود؛ یک بار سر جالیر با زنجیر خرکاری سر به دنبالام گذاشته بود و دانة زنجیر مانند عقرب پشتام را گزیده بود: «نکبت!». آن روز غروب از ترس به سرجالیز برنگشتم و شب توی آسیاب آبی، روی جوال گندم خوابیدم. بار دوم در چایخانه با تنورة حلبی سماور کتکام زده بود: «اپنگ!!» و بار سوم توی کوچه، لگدی به هوای گُردهام پرانده بود که به موقع جا خالی داده بودم: «گوساله!». اگر از حق نگذرم، در سه مورد حق با پدرم بود. بار نخست مجذوب و مسحور صدای دلنشین پوران از جالیز عافل شده بودم و کلاغها دم غروب بیش از پنجاه تا خربزه و هندوانة رسیده را سوراخ کرده بودند. صدای پوران و مرضیه غروبها از رادیویِ ترانزیستوری علی سیرضا پخش میشد و کلاغهای تشنه انگارا از آن بالا میشنیدند و فرود میآمدند. بار دوم به جای سینیِ چای ذعال به مهمانخانه برده بودم و پدرم از اینهمه حواسپرتی بر آشفته بود و با تنورة داغ سماور به جانام افتاده بود. بار سوم مبصر کلاس شده بودم و در غیاب آموزگار اسامی بیانضباطها را، از جمله پسر نُنُر و بیتربیت خرده مالک ده را به او داده بودم و اینکار به مذاق شمرذوالجوشن خوش نیامده بود.
لقبِ «شمرذوالجوشن» را مادرم بهکربلائی عبدالرسول دلاک داده بود. مادرم دلرحم بود و در ایام کودکی بیش از یک بار مرا کتک نزده بود. من آن روز غروب را هنوز بیاد دارم: مثل همیشه لج کرده بودم، به التماس و زاری مادرم گوش نمیدادم و از جا جنب نمیخوردم و پاشنه پا به زمین میکوبیدم و تکرار میکردم: «نمیام، نمیام.» مادرم بقچة رخت را از روی سرش برداشت و بیخ دیوار خانة تختِ مشک، روی زمین گذاشت، مرا دمر روی زانوهایش خواباند و بهجانام افتاد و با مشت گره کرده آنقدر به پشت و پهلو و کمرم کوبید تا خسته شد، نفساش یرید و به گریه افتاد:
«کژبحث، کژ بحث خر پهلو….»
«نمیام، نمیام…»
من در میان هفت فرزند کربلائی عبدالرسول دلاک و فاطمة زهرا یگانه بودم؛ از هیچ نظر- نه ظاهر و نه باطن- به برادرها و خواهرم شباهت نداشتم و به قول مادرم معلوم نبود اینهمه «فضائل» را از کدام «گور به گور شدهای» بهارث برده بودم. اگر از حُر بگذرم که با آن چشمهای بادامی اریب، صورت گرد و گوشتالود به تاتارها شباهت داشت، ریخت و قیافة دو برادر دیگر ناتنی ما، محمدرضا و حسن، به مادرشان رفته بود؛ هر دو بینی عقابی، پیشانی بلند، چهرة تکیده و استخوانی داشتند؛ از این گذشته، هر سه برادر ناتنی ما، به رغم دلسوزیهای فاطمة زهرا و مراقبتهای او مانند بیشتر بچّههای آن ولایت در کودکی به بیماری کچلی دچار شده بودند؛ برادرها مانند عمو یاور بیباقی کچل نبودند، ولی یک خرمن موی مجعد نیز نداشتند. حسن دو سال از محمود بزرگتر بود؛ همدوره بودند و در قلعه از جمله «کّله برهنهها» به شمار میآمدند. حسن مانند «جوانهای فکلی» آن چهار تار موی پراکنده را همیشه با وسواس شانه میزد. مرغدل مانند کربلای عبدالرسول منظم، پاکیزه روزگار و مرتب بود و اینهمه را از او به ارث برده بود. از چشم مادرم نورالله یوسف کنعان خانوادة ما بود؛ به باور او، قد و قامت و زیبائی برادرما نظیر و مانند نداشت. فاطمة زهرا دلباخته و شیفتة نورالله بود؛ عصرهای پنجشنبه که من و محمود و نورالله لباس تمیز میپوشیدیم تا چرخی تفریحانه تویِ شهر بزنیم و یا به سینما برویم، مادرم تا دم در حیاط به بدرقة ما میآمد، با شیفتگی نگاهی به قد و بالای فرزنداناش میانداخت و به پدرم میگفت:
«کلب عبدالرسول، کت و شلور به نورالله بیشتر میاد.»
من در همان ایام با مایهای از رنجیدگی، حسرت و شاید حسادت، متوجه شده بودم که مانند محمود و نورالله، قامت ترکهای و کشیده، گردن بلند، بینی باریک و به تعبیر مادرم، قلمی، نداشتم و اگر چه کریهالمنظر و زشت قلمداد نمیشدم، ولی مانند این دو برادر در زیبائی زبانزد نبودم. از این مهمتر، به کژ بحثی، تندخوئی، زود رنجی و بد اخلاقی شهره بودم.
«نورالله، مثل علی شیرخشت مزاجه، ولی تو، تو، خدا بخیر کنه..»
به باور پدر و مادرم، علیحر و نورالله نرمخو، ملایم، خوش اخلاق، خوشرو و مردمدار بودند؛ محمود عصبی، بیحوصله و پرخاشگر بود؛ حسن مردمگریز و مرغدل، محمدرضا کم جنبه، آتشی مزاج و دمدمی و …
« این بچّه به کی رفته، من که دستم کج نیست.»
مادرم به پچپچه حرف می زد من توی راهرو میشنیدم:
«مگه نشنیدی، بچة حلالزاده به دائی جانش می بره»
«دست برادر بیچارة من کج نیست کلب عبدالرسول. نیش نزن.»
«خب لابد به باباش رفته… هی، به روش نیاری، فهمیدی؟»
شاهکار انداخته بودم و درانتظار عواقب آن با نگرانی در راهرو قدم می زدم. در آن روزها هزارة راهرو خانة قدیمی سرهنگ و قرنیز اتاق دختر نوبالغ او را سمباده میکشیدم. خانة سرهنگ در قیاس با خانة آقارضا قصر بود و یا به چشم منکه تازه از ده آمده بودم، مانند قصر قجر جلوه میکرد. هنگام کار، هر از گاهی به کمدِ زیر تلویزیون، مجسمهها و اشیاء ظریف و زیبائیکه روی طبقة شیشهای، چیده بودند، با کنجکاوی نگاه میکردم. ما هنوز رادیو و تلویزیون نداشتیم و من تا آن روز فقط یک بار با آشنائی به قهوخانهای در چهاردانگه رفته بودم و تلویزیون را از نزدیک دیده بودم. آن شب همولایتی خوش مشرب و همسایة ما، مرا به کشفِ تلویزیون برده بود و دو ریال ورودّیه مرا نیز با گشاده دستی پرداخته بود. از این گذشته، من در کودکی، مانند سایر بچّههای قلعه اسباب بازی نداشتم و وسائل بازی را با قوطی کبریت، صابون، کش و دکمه درست میکردم. آن کامیونتهای دست ساز و ظریف بدون باطری، با کِش و صابون راه میرفتند؛ بار و خوار بار جا به جا میکردند و باعث شگفتی همسایهها میشدند. من با قوطی کبریت در گوشة حیاط خشت میزدم و همراه دوستانام خانه میساختم، در آن زمان طاق رومی و ضربی را از بناها یاد گرفته بودم و برای سرگرمی و بازی نیازی به اسباب بازی نداشتم و حتا فکر آن از مخیلهام نمیگذشت. چرا، چون هرگز در دست بچّههایِ ولایت ندیده بودم. نه، زندگی به مرور زمان به من آموخته بود که «حق» نداشتم چیزی را بخواهم یا حتا آرزو کنم که حق دولتمندها بود و طی قرنها و قرنها این حق تثبیت شده بود و جایِ چون و چرا نداشت. «نه، این چیزها مال ما نیست» با این وجود در خانة سرهنگ تمام وسوسه شدم و دم غروب، اسب و سرباز و فیل و چند مجسمة ظریف و زیبا را دور از چشم دختر سرهنگ بر داشتم و پنهان کردم. گیرم خانة اجارهای آقا رضا در کوچة شارق دو تا اتاق بیشتر نداشت و خواه ناخواه مادرم به وجود اشیاء مسروقه پی میبرد. از این گذشته، من اگر چه دزدی کرده بودم، ولی هنوز دزد نشده بودم.
«پسرم، این چیزها رو از کجا آوردی؟»
از این پرسش ساده و ناگهانی غافلگیر شدم؛ مدتی پا به پا مالیدم؛
زیرلب مِن مِن کردم و جواب ندادم؛ آنها را دزدیده بودم، تازه پی به قبح این کار می بردم و جرأت اقرار و اعتراف نداشتم؛ مادرم به مهربانی گفت:
«فردا ببر بذار سر جاش پسرم، باشه؟»
دوباره شرمنده شده بودم و سرم را از شرم بلند نکردم: «باشه!»
مشگل اینجا بود که دختر سرهنگ به بهانة بیماری به دبیرستان نرفته بود؛ دامن کوتاه چهارخانه و بلوز خوشرنگی پوشیده بود و مدام در رفت و آمد بود و من فرصت نمیکردم اشیاء دزدی را پشت ویترین بچینم. گویا زن سرهنگ بو برده بود که چرا «نرگس جان» به مدرسه نمیرفت و چرا هربار به طبقة سوم میآمد و در اطراف کارگر نقاش میپلکید. من اگر چه مثل زن سرهنگ متوجه شده بودم که دخترک بیمار نبود و از صبح تا غروب چند بار از پلههای راهرو طوری بالا و پائین میرفت تا کارگر نقاش از گوشة چشم پاهای خوشتراش و برهنة او را میدید. با اینهمه من هربار لبخند او را بیجواب میگذاشتم. نرگس روز به روز بیپرواتر جلو میآمد و با اداهای دختری نوبالغ و ناشی، دلربائی و عشوهگری میکرد و من کمکم به آن دختر سبزه و با نمک دل میبستم و روزها گوش به زنگ بودم تا صدای پای او را توی راه پله میشنیدم. شاید اگر سرهنگ چند روز دیرتر از سفر بر میگشت، بیماری نرگس جان به درازا میکشید و با آن لبخند زیبا، شیرین و دلچسب به من امید و جرأت میبخشید و سرانجام دل دریا میکردم؛ لب از لب بر میدشتم و چند کلمه با او حرف میزدم و از اینکه مجسمههایِ داخل ویترین را برداشته بودم، عذر میخواستم.
«نرگس، نرگس، کجا رفتی؟ بابات از سفر برگشته.»
رنگ از روی نرگس پرید، دست روی قلباش گذاشت: «آه…»
بازگشت سرهنگ از سفر به ماجرایِ عشقیِخاموشِ ما خاتمه داد. نرگس تا روزآخر، تا پایان کار بهطبقة سوم نیامد و ندید که من مجسمهها را دو باره روی طبقة ویترین چیده بودم، شیشیة پنجرهها، دستگیرة درها را با ضد رنگ تمیز کرده و برق انداخته بودم، کف اتاق را جارو زده و همه چیز را مرتب کرده بودم و در پاگرد راه پلّه بیهوده انتظار میکشیدم.
«ها داداش، منتطر چی هستی؟ بجنب، یالا، جمع کن بریم.»
آن روز غروب منگ، پریشانحواس و اندوهگین از خانة سرهنگ رفتم و لبخند زیبا و نوید بخش نرگس را بهخانة کوچة شارق و به خوابها و رویاهایم بردم. کار نقاشی خانة سرهنگ تمام شده بود و من تا چند روز، به امید دیدار نرگس، از کوچة آنها میگذشتم و به پنجرة اقاق طبقة سوم نگاه میکردم. هر چند بیفایده. هیچ اثری از نرگس نبود.
«حسین آقا، تو که امروز عصر ار خونه بیرون نمیری؟»
عصر پنجشنبه خانة «آقا رضا» خلوت شده بود؛ پدر و مادرم با محترم به مهرآباد به دیدار همولایتیها رفته بودند. محمود و نورالله تا شب از سر کار بر نمیگشتند و من تنها مانده بودم و آماده شده بودم تا به کوچة جناب سرهنگ میرفتم و مثل هر روز، نگاهی به پنجرة اتاق طبقة سوم میانداختم تا شاید گوشة پرده کنار میرفت و نرگسجان را میدیدم. گیرم توبا، همسر لاغر و بلند بالای «آقا رضا» سد راهام شد:
«آه خدا رو شکر، تو امروز خونه ای.»
پدرم به توبای ترکهای، لقب «آیِ بی کلاه» داده بود و او را در خفا ریشخند و مسخره میکرد. همسر آقارضا سیاه سوخته و بیاندازه لاغر بود، بگو دو باره استخوان. زن و شوهر، هر دوشتابزده و عجول بودند؛ مانند مسلسل حرف میزدند و به هیچکسی فرصت نمیدادند. کربلائی اغلب از گوشة چشم آنها را میپائید و خاموش، با طعنه و تمسخر لبخند میزد. باری، توبا بسرعت از پلهها پائین آمد، بچّهاش را بیخ دیوار زمین گذاشت:
«امروز پنجشنبهست، آقا میاد روضه بحوونه، من دارم میرم، یه اسکناس دو تومنی گذاشتم روی پیش بخاری، به آقا بگو ورداره.»
« آقا واسة کی روضه میخونه، کسی که خونه نیست.»
«نذر دارم، آقا هر هفته پنجشنبهها میاد.»
توبا خانم مرا سَرِکار گذاشت، بال چادرش را به دندان گرفت، بچّه اش را دو باره بغل زد و از خانه بیرون دوید و از توی کوچه داد کشید:
«یادت نره، بگو توی بشقابه، روی پیش بخاری»
آن روز تا غروب آفتاب، روی پله، چشم بهراه «آقا» نشستم و از اینکه مثل همیشه حیا مانعام شده بود و بهتوبا «نه» نگفته بودم؛ از خشم دندان بر دندان سائیدم، حرص و جوش خوردم و به خودم فحش دادم. دم غروب «آقا» تلنگری به در حیاط زد، چندبار «یا الله» گفت؛ بال عبایش را به دو دست گرفت و بدون توجه به من از پلّهها بالا پیچید و من تازه بهیاد آوردم که به«آقا» سلام نکرده بودم. به هرحال کار از کار گذشته بود؛ به دنبال «آقا» آرام آرام از پلّه بالا رفتم تا مسؤلیّت و مأموریتی را که توبا خانم به من واگذار کرده بود، به انجام میرساندم. در اتاق صاحبخانة ما نیمه باز مانده بود و آخوندک، در آن گوشة اتاق روی صندلی لهستانی نشسته بود و برای ارواح واجنّه روضه میخواند. یکدم پا سست کردم و پشت در اتاق گوش دادم:
«آی، قربانی غریبیات یا امام حسین…»
از آنجا که بجز اجنه و ارواح کسی پای منبر «آقا» نبود تا مجلس را گرم میکرد و از آنها اشک میگرفت و از آنجا که مرا پشت در اتاق نمیدید، خیلی زود تر از معمول به صحرای کربلا گریز زد، حسین و هفتاد و دوتن را در قتلگاه به شهادت رساند؛ چند بار به حسرت و افسوس مشت به پیشانیاش کوبید و از منبر پائین آمد:
«آقا، توبا خانم مزد شما رو گذاشته توی بشقاب، اونجا…»
آقا یکّه خورد، گیرم خیلی زود بهخود آمد؛ رو به پیش بخاری رفت، اسکناس دوتومنی را برداشت و از پلّه ها سرازیر شد. به دنبال «آقا» تا دم در حیاط رفتم و نگاهی به کوچه انداختم. شب افتاده بود و بچّهها زیر نور چراغ برق شهرداری الک دولک بازی میکردند و جیغ میکشیدند. کسل و دلمرده و عصبی به خانه برگشتم و مدتی با شکم گرسنه قدم زدم و به تعبیر مادرم پُک پُک کردم. بله، «پُک پُکی» یکی دیگر از صفتها و یا «فضایلی» بود که مادرم در وجودم کشف کرده بود. منظور وقتی دیگ غذا روی آتش تند به جوش میآمد، به پُکپُک میافتاد و قُلقُل میکرد. کسی چه میدانست، شاید حق با مادرم بود. غرض آن شب دیگی در آشپزخانة گوشة حیاط آقارضا نمیجوشید؛ من بجز نان و پیاز انباری چیزی در خانه و آشپزخانه نیافتم. چاره ای نبود، گلیم کهنه را توی حیاط، نزدیک حوض پهن کردم؛ لحاف و تشکها را از اتاق به حیاط آوردم، کنار سفره چهارزانو نسشتم و مانند یعقوب لیث صفاری نان و پیاز تند خوردم و اشکریختم. در این هنگام مادرم از راه رسید، با مشاهدة سفرة خالی، نان و پیاز و چشم گریان پسرش، به خنده افتاد. با مادرم لج کردم و به تناول پیاز تُند انباری ادامه دادم. مادرم از خنده ریسه میرفت و من مانند موش پیاز میجویدم، خندة فاطمة زهرا کمکم تبدیل به گریه شد و حالا من و مادرم، در کنار سفرة خالی، همزمان اشک میریختیم. شاید اگرکربلائی عبدالرسول دلاک ما را در آن وضعیّت میدید، به خیال این که واقعة ناگواری رخ داده بود، از حیرت انگشت بهدهان میماند: چی شده؟ من آن روز عصر بناچار در خانه زندانی شده بودم، با دلچرکی به روضة آخوندک گوش داده بودم؛ از دیدار احتمالی «نرگسجان» محروم شده بودم؛ بیش از اندازه پیاز انباری خورده بودم و در عزایِ عشق و غذا گریه میگردم؛ با توجه به آنچه به سرم آمده بود، حق داشتم مثل ابر بهار اشک بریزم، ولی چرا اشک مادرم بند نمیآمد و در میان خنده میگریست؟
آه مادر، چه خندة زیبائی بود، افسوس که به گریه منجر شد.