گذرم به میدان ایتالیا افتاده بود، به یاد گذشته ها با پله برقی به طبقۀ سوم فروشگاه بزرگ رفتم و از آنچه می دیدم، حیرت کردم. شگفتا، در چند سالۀ اخیر پاساژ شلوغ و پرازدحام تغییر کرده بود و خلوت شده بود، چندین فروشگاه بسته بود، کافۀ وسط پاساژ، میعادگاه ما را برچیده بودند، فروشگاهها بی مشتری و کسب و کار فروشندهها کساد و بیرونق. باری چرخی زدم و دوباره از پلهها سرازیر شدم: همه چیز باز زمان رفته بود و من در پیاده رو سر به زیر و دلگیر قدم می زدم و به عمر از دست رفته و به دوستانی فکر میکردم که درسالهای اخیر ماهی یکی دو بار در کافۀ وسط پاساژ میدیدم و در نامههائی که برای دوستی می نوشتم، به روز و روزگار آن ها درتبعید اشاره می کردم:
«… من هر هفته به باقر تلفن میزنم و احوالش را میپرسم، گاهی قراری در پاریس میگذارم و به دیدار او و «سید»، دوست نود و سه سالۀ دیگرم میروم، این دوست ما، تلوتلو میخورد، بسختی راه می رود و این روزها همراه همسرش، با آسانسور از آپارتمان تا «میعادگاه»، تا آن قهوه خانۀ وسط پاساژ پائین میآید، آپارتمان آنها بالای این فروشگاه بزرگ، در طبقۀ شانزدهم است و از پای آسانسور تا کافۀ وسط پاساز راه درازی نیست؛ پیرمرد و پبرزن، هر روز، صبح و عصر، چند طبقه پائین میآیند و حدود صد متر پیاده راه میروند و در آنجا به تماشای خلقالله مینشینند و قهوه میخورند. دوست دوران جوانی من، باقر، اگرچه هوش و حواسش سرجا نیست، کم و بیش دچار نسیان شده، ولی خوشبختانه هنوز سر پاست و هنوز با مترو به سر قرار ما میآید. گیرم اغلب روز و ساعت قرار را از یاد میبرد. از این گذشته من ناچارم فریاد بکشم تا بشنود. دوست دیگرم « سید»، مانند چمبر خم بر داشته و روز به روز بیشتر خم می شود، جان و رمق ندارد، صدایش را بسختی میشنوم و در آن غلغلۀ کافۀ بی در و پنجره و هیاهوی رهگذرها و مشتریها گوش تیز می کنم تا حرفهایی را که بارها شنیدهام، دو باره و دوباره بشنوم. این عزیزان در تبعید، دور از یار و دیار و چشم به راه پیر شدهاند، هیچ امیدی به بارگشت به وطن ندارند، ولی مدام در بارۀ وطن و آنچه که در وطن میگذرد، حرف میزنند. آنها دیریا زود، مانند بسیاری دیگر از دنیا میروند و به خاطره تبدیل میشوند و من همچنان برای تو مینویسم، مینویسم و می نویسم تا من نیز، روزی از روزها برای تو به خاطره تبدیل شوم.»
از شما چه پنهان، آن عزیزی که هر از گاهی احوال آنها را در نامه میپرسید، از دنیا رفت و من «باقر» را روز خاکسپاری «سید» در گورستان مونپارناس دیدم، حضور نداشت، بنا به عادت دیرینه به همه لبخند میزد و اگرچه دو پاره استخوان بود و اگر باد شدیدی می وزید او را به هوا بلند می کرد و با خود می برد، ولی مثل همیشه چنان می نمود که هنوز امیدش را از دست نداده، شکست ناپذیر است و امیدوار به آینده. گیرم دوست نقاش من معتقد است که «ما در آینده زندگی میکنیم و آیندهای نداریم، کدام آینده؟!!» غرض باقرِ امیدوار، خوشبین، خوش برخورد و خوشخنده نیز دنیا را واگذاشت و به جائی رفت که چند سال پیش، اکرم فرمهینی، همسفر و همراه او رفته بود، سید و باقر، دوستان من، که تا روز آخر در بارۀ تاریخ معاصر و نقش دکتر محمد مصدق و حزب توده در پیروزی کودتای 28 مرداد 32 بحث و جدل میکردند و هرگز به توافق نمیرسیدند، دوستان من که نمایندۀ دو جریان سیاسی و دو طرز تفکر فلسفی بودند و در همه جا اختلاف نظر داشتند، درتبعید، در کافۀ وسط پارساژ ایتالی 2 دور یک میز مینشستند و از تنهائی به یکدیگر پناه میبردند. آری، تنهائی در تبعید، به ویژه در سالهای پیری و کهولت سهمگین و غمانگیز است. من پس از خاموشی این دوستان تا مدتها، بنا به عادت نا خود آگاه دستم به طرف تلفن میرفت تا زنگ می زدم و احوالی می پرسیدم، گیرم وقتی به یاد می آوردم که در باد دنیا نیستند، قلبم فشرده میشد؛ مثل هربار مدتی به مرگ میاندیشیدم و با خودم کنار نمیآمدم و به صلح و آرامش نمیرسیدم. من سالها پیش شنیده بودم که در فلان دیار مردم مردههاشان را تو ی خاک دفن می کنند و نه توی قلبشان، با وجود این مثل هر پند و اندرز دیگری این سخن اثری ندارد و واقعیت خودش را به من تحمیل میکند، مردهها اگر چه زیر خاک خفته اند و خاطره شده اند، ولی با من زندگی میکنند، کافی ست از پله های برقی فروشگاه بالا بروم تا حضور باقر و سید را احساس کنم و صدای آن ها را بشنوم:
«نسل منقرض، ما باقیماندۀ نسل منقرضیم»