Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

مردی که صدا می شنید

Posted on 11 سپتامبر 202511 سپتامبر 2025 By حسین دولت‌آبادی

… چندی پیش با پیرمردی آشنا شدم که شباهت نزدیکی به پیری من داشت و شگفتا که مثل من نیمۀ دوم عمرش را دور از یار و دیار و در میان مردم بیگانه گدرانده بود و در تنهائی پیر شده بود، آشنای من که از این شباهت حیرت کرده بود و به وجد آمده بود، می‌گفت: از مدت‌ها پیش «صدا» می‌شنید، می‌گفت: گاهی عاصی می‌شد، از خانه بیرون می‌زد تا شاید در کوچه و خیابان، توی پارک از شر «صداها» راحت می شد، گیرم بی‌فایده، صداهای آشنا همه جا بودند و همیشه او را غافلگیر می‌کردند: «دست از سر ریشه‌ها بردار!» پیرمرد هربار به سرعت بر می‌گشت و به اطراف نگاه می‌کرد، افسوس، صاحب صدا غیب می‌شد و صدای او از راه دور می‌آمد: «پیرمرد، دوستی چه ربطی به ریشه دارد؟ از کجا به ریشۀ افشان رسیده‌ای؟ شاید این استدلال منطقی باشد، ریشۀ افشان گیاهان در‌برابر بادها مقاومت نمی‌کنند و درختچه‌ها در توفان‌ها از ریشه کنده می شوند و فرو می غلتند. ولی دوستی در تبعید چه ربطی به ستون دین اسلام دارد؟ ستونی که با چُسبادی ویران می‌شود؟ کجائی؟ از‌کجا به اینجا رسیده‌ای؟» و پیرمرد آشنا به یاد می‌‌آورد که در راه به‌رویائی که شب قبل دیده بود، به برادری‌ها، به دوستی‌ها، به روابط انسانی، به انحطاط و به ویرانی‌ها در دوران حکومت نکبت آخوندها فکر می‌کرده و مثل همیشه و هر بار صدا شنیده بود. پیرمردِ آشنایِ من به‌شکوه می‌گفت: شب‌ها تا سر بر بالش می‌گذاشت، صداها با هم هجوم می‌آوردند، او را به زیر اخیه می‌کشیدند و محاکمه می‌کردند: «پیرخرفت زندگی‌ات را به کیر گاو زدی، سال‌ها و سال‌ها زیج نشستی و دود چراغ خوردی، خب، که چی بشود؟ دلت خوش‌است که نامت کبوترحرم است؟ خیال خام، هیهات! فردا که سر بگذاری و بمیری، فراموش می‌شوی، انگار نه انگار که دراین دنیا بوده ای و بیش از شصت سال قلم به چشمت زده ای. قبول کن که زندگی‌ات را باختی…باختی!» پیرمرد آشنای من تازه از بیمارستان مرخص شده بود و فرانسه را با لهجۀ غلیظ عرب‌ها حرف می‌زد و می‌گفت:  «فیلسوف عرب حق داشت که در بستر مرگ حسرت می‌خورد که زندگی نکرده بود…» از او پرسیدم: «کدام فیلسوف؟» طفره رفت و سخن را به بیمارستان و به بیهوشی کشاند وگفت: «بیهوشی دنیای زیبائی است، در دنیای بیهوشی هیچ صدائی نمی‌شنوی، همه چیز به آخر می رسد، دنیا تاریک و خاموش می شود، تاریکی و خاموشی مطلق! افسوس که آدمیزاد این موهبت را احساس و درک نمی‌کند.» به پیرمرد گفتم که من مثل شما بیهوشی را چندبار تجربه کرده ام، ولی…ولی…» در جواب‌ام به قهقهه خندید و گفت: « شما چقدر به من شباهت دارید، شنیدم که شما نیز مثل من با پزشک بیهوشی و پرستارها شوخی کرده اید؟ بله؟ حقیقت دارد؟» بله حقیقت داشت، به‌دکتر بیهوشی به شوخی وجدی گفته بودم: « اگر کاری کنید که دو باره به هوش نیایم، قول شرف می‌دهم که در آن دنیا جائی در بهشت برین برای شما «رزرو» کنم.» افسوس، و صدافسوس، ساعت ده و نیم صبح متأسفانه به هوش آمدم و دو باره قدم به دنیای وارونۀ پراضطراب، دغدغه، دروغ و دغل گذاشتم؛ با اینهمه پرسش این نبود که من با پزشک بیهوشی شوخی کرده بودم یا جدی و از صمیم قلب گفته بودم، بلکه سؤال این بود که آشنای من از کجا فهمیده بود؟ پیرمرد این سؤال را انگار در نگاه من خوانده بود که جواب داد: «مگر من و شما مثل دو قطره آب مقطر به هم شباهت نداریم؟ روزی که من به هوش آمدم درست ساعت ده و نیم صبح بود، زمان از حرکت ایستاده بود، عقربه‌های ساعت دیواری حرکت نمی‌کردند و از راه دور می‌شنیدم که اسرائیل، آدمکشان حرفه‌ای و صهیونیست‌هایِ فاشیست با موشک‌های آمریکائی به قطر حمله کرده بودند و در نوار غزه به نسل کشی ادامه می دادند و پرستارها در آن سوی « paravent » پاراوان در بارۀ جنایت‌های سگ هار خاورمیانه، اعتصاب و اعتراض پرستارها، مردم آزادیخواه دنیا با هم حرف می‌زدند و من دوباره آن صدای آشنا را می‌شنیدم که می‌گفت: «جهان هنوز پریروزاست و صدائی از راه دور مدام مکرر می کرد: دنیا آسیابی‌است که با خون می‌چرخد و من کم‌کم متوجه می‌شدم که دو باره به این دنیای وارونه برگشته بودم و دوباره صدا می‌شنیدم…» چشم‌هایِ نخودیِ پیرمرد از اشک پر شد و ادامه داد: «زیستن دراین دنیای دون روز به روز دشوارتر می شود…خدا نگهدار شما، کسی چه می‌داند، شاید شما را دوباره دراین مسیر ببینم.» پیرمرد رفت و من دوباره او را ندیدم، گیرم روزهائی که از آن مسیر آشنا و همیشگی می‌گذشتم، صدای او را می‌شنیدم که می‌گفت: آدمیزاد فقط در بیهوشی صدا نمی شنود، در بیهوشی…هوش دشمن خونی آدمیزاد است، بیهوشی، بیهوشی…

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: گزارش یک قتل
Next Post: خبر راه دور

کتاب‌ها

  • دارکوب
  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگو با حسین دولت آبادی، نویسندۀ ساکن فرانسه ( قسمت دوم)
  • گفتگو با حسین دولت آبادی، نویسندۀ ساکن فرانسه ( قسمت اول)
  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme