… «بادامهای زمینی» مرا به یاد آن زن روسی و گابریل گارسیا مارکز انداخت. زنی که رمان صد سال تنهائی اثر نویسنده کارائیبی را از ابتدا تا انتها، کلمه به کلمه رونویسی کرده بود. وقتی روزنامهنگاری دلیل این کار را از او میپرسد، میگوید: «میخواستم بفهمم من دیوانهام یا گابریل گارسیا مارکز!». حالا حکایت من است. اگر بال همت به کمر زدهام تا این مختصر را قلمی کنم به خاطر آن است که از عقل و هوش نسبی خودم دفاع کنم. من هفتۀ پیش، حتی تا همین یکی دو روز قبل هیچ مشکلی با زبان فارسی نداشتم و هر کتابی را به راحتی میخواندم و در حد فهم خودم میفهمیدم. بادامهای زمینی مرا به شک انداخت. صداقتش برای زدودن همین شک دست به کار شدهام، میخواهم پی ببرم این ذهن و خیال من است که به تازگی مغشوش شده یا بادامهای زمینی چنان مغشوش است که به فهم و ادراک در نمیآید.
بیانصافی خواهد بود اگر بگویم از این کتاب هیچ چیزی نفهمیدم. منتهی در قبال زحمتی که کشیدهام، دستآوردم واقعاً ناچیز است. یعنی من حتّی نمیتوانم خلاصه حکایت کاتب را برای شما نقل کنم. چیز دندانگیری دستم را نگرفته، چند صفحه یادداشت برداشتهام. روی جملههای قصار را رنگ زدهام. در حاشیه کتاب، این جا و آن جا کلمههایی، جملههایی نوشتهام تا شاید به کمک آن ها بتوانم کلیت متشکلی را در ذهنم بسازم، نتوانستم، نمیتوانم. اجزاً این داستان (اگر بشود کتاب را داستان نامید) با هم خوانایی ندارند و جفت و جور نمیشوند. مدام از هم وا میروند و خواننده به هیچ وجهی با آدم ها و سرگذشت آن ها خو نمیگیرد. نمیدانم، شاید نویسندۀ عزیز ما، ادبیّات را تا مقام هنرهای انتزاعی، مثل موسیقی ارتقاء داده است. شاید در ادبیّات زمانه ما انقلابی رخ داده و من بیخبر ماندهام، مثل اصحاب کهف از خواب بیدار شدهام و زبان مردم زمانه را نمیفهمم. من موسیقیدان و نقاش نیستم، ولی عمری است که با کلمه و کلام و ادبیات سر و کار دارم. لاجرم میتوانم عظمت رنجی را که نویسندۀ محترم کشیده و چنین اثری را آفریده، کم و بیش حس کنم. «کاتب» او بر این باور است که فرهنگ و هنر و ادبیات جهان ما را نجات خواهد داد. گیرم این امر غیرممکن به نظر میرسد. ولی رؤیا و آرزوی زیبایی است. من هم با «کاتب» موافقم، منتها، کدام ادبیات؟ اگر کاتب چنین هدف والایی برای ادبیات قایل است… نه، حق ندارم در این مورد شک کنم… گمانم پایبندی و یا وسواس بیش از حد ایشان در زیبانویسی و دُرگویی و نوپردازی، گمراهش کرده و در نهایت سر و کار او را به لفاظیهای میان تهی و اغلب بیمعنی و تصنّع و ترکیبهای بیمزه کشانده است. کاتب تا جایی پیش رفته که مرا به یاد «بیدل» و «صائب تبریزی» و سبک هندی در شعر فارسی میاندازد. من سعادت دیدار نویسندۀ عزیزمان را نداشتهام. ولی چند سال پیش تر داستانی از ایشان خواندهام. کتابی به نام «رکسی.» داستانی گیرا بود که به زبانی ساده و شیوا نگارش یافته بود و از آن بوی خوش رمانتیسیسمی انسانی به مشام میرسید. خواننده با میل و رغبت داستان را دنبال میکرد و فضای جنوب وطنمان به خوبی ملموس و محسوس بود. داستان «رکسی» و نام نویسندهاش به یادم مانده بود. به همین دلیل وقتی آن مرد نیک قبیله کوچک ما، «بادامهای زمینی» را به من داد، با کنجکاوی صفحه اوّل کتاب را در حضور مهمان ها مرور کردم. از شما چه پنهان، همان جمله اوّل و آغازین کتاب خبر از استحاله نویسندۀ عزیز ما را میداد: گوشم زنگ زد و حس نا مطبوعی به سراغم آمد. صداقتش خیلی برزخ شدم. اگر آدم معتبری «بادامها» را به من نداده بود تا بخوانم، اگر توقعش را با ظرافت در لای لبخندی دوستانه پنهان نکرده بود، خودم را درگیر نمیکردم و از خیر «بادامهای زمینی» میگذشتم. منتهی این مرد نیک، هرگز در چنین مواردی تردید روا نمیدارد. به منظورش پی بردم. به من تکلیف میکرد تا بخوانم و احتمالاً چند سطری هم تفریظ بنویسم! گردن گذاشتم. هر چند باور ندارم که هر نوشتهای به یک بار خواندنش میارزد. حتی اگر به من بباورانند، فرصت و وقت آن را ندارم. در همان دیدار نخست، نزد آن مرد نیک روزگار ما، از نثر ثقیل و نفسگیر اثر هنری نالیدم، شکوه کردم. به شوخی ـ جدی گفت: شاید اشکال توست که معنای فلسفی جملهها را نمیفهمی! کوتاه آمدم. به اعتبار پیرمرد که روزگاری منتقدی تیزبین و صاحب نظری بود و گیرم حالا به امور مهمتری مشغول است! به حرمت قلم و به احترام نویسندهای که زمانی قصهای از او خوانده بودم، بادامهای زمینی را با سختی خواندم، مدت ها بود که کتابی را با چنین دشواری و با عصبیّت تمام نخوانده بودم. چند سال پیش، ترجمه هگل را دست گرفتم که بخوانم، نتوانستم، مثل خشتپخته سرِدلم میماند، هضم نمیشد. گیرم قیاس معالفارق است، بگذریم. کتاب را دوبار خواندهام همانطور که ملاحظه میکنید هنوز تمامش نکردهام. چرا؟ دیوانه شدهام؟ دیوانهام؟ لج کردهام؟ از شما چه پنهان گاهی جملهای را چند بار مرور میکردم تا شاید معنای آن را درک کنم نمیتوانستم. برای دستگرمی علیالحساب یک جمله را به شما میدهم تا خودتان را امتحان کنید «اضطراب، ترنم تلخی است که در انتظار حادثه زمزمه میشود!» میبینید؟ چنین جملهای شما را در میزان هوش و ذکاوتتان دچار تردید نمیکند؟ یک نمونه سادهتر «صدای مادر از دریچه باد میآید!». با چنین جملههای «مرموزی» صحنههای سراسر راز و ابهام آفریده شده که آدم سرسام میگیرد. مثلاً صحنه همخوابگی کاتب و ایرن را به کرات مرور کردم، سر در نیاوردم. هنوز هم سر در نیاوردهام و همانجور حیران و انگشت به دهان ماندهام. چون در این اثر، آدمها و حیوانات مدام تغییر جنسیّت و تغییر شخصیّت میدهند و یا دستکم به نظر چنین میرسد. یا بهتر است بگویم که سگ صاحبش را نمیشناسد. زیادی تعجب نکنید اگر من هنوز نفهمیدهام که کاتب مرد است یا زن؟ یا هر دو؟ ایرن خانم، مددکار اجتماعی، زن است یا مرد؟ یا هر دو؟ یا چطور ممکن است خون بکارت کاتب که با ایرن درآمیخته، به آینه شتک بزند؟ بار اوّل، عدم درک این همه ابهام، پیچیدگی و تناسخ را به پای کهولت سنی گذاشتم و این که «نوپردازی» و «نوآوری» و یا سبک سوررآلیستی نویسنده را با معیاری قدیمی نتوانستهام بفهمم. بار دوّم، «بادامهای زمینی» را با دقّت بیشتری، در خلوت و سکوت خانهام مرور کردم تا شاید این بار پی به اشکالات دماغی خودم ببرم. کتمان نمیکنم. از خودم نا امید شدم. به خودم نهیب زدم. «احمق، دوباره تلاش کن، بالأخره باید بفهمی…» مجنون شده بودم و نمیخواستم بپذیرم. غربیل را از گل میخ برداشتم تا دوباره همه واژهها را الک کنم، تا شاید پی به مراد نویسنده ببرم. نشستم و اسامی آدم ها و نقشآفرینان بادامهای زمینی را روی کاغذ نوشتم: کاتب: راوی، نویسنده، وجدان نویسنده؟ زن یا مرد؟ نمیدانم. همینقدر میدانم که عاشق شده، از «ایرن» حامله شده است. لابد ایرانی است. توی تونل مترو زندگی میکند. هفت سامورایی سائل در ذهن و یا خیال او هستند؟! و مدام او را همراهی میکنند… از لابه لای سطور کتاب پی به هویّت او میبریم. اهل جنوب ایران است. فرزند مرد حمال و خانه به دوشی که با خداوند میانه خوشی نداشته و مدام کفر میگفته… پدر میمیرد و خبر مرگ او را مادر، تلفنی به کاتب میدهد. کاتب هفت سالی زندان بوده، به چه جرم؟ نمیدانیم. کاتب با غریبه «برادر بزرگ» و چند نفر دیگر در تونل زندگی میکنند… ا لبته وقتی مادر از ایران تلفن میزند، کاتب دو اطاقهای نزدیک گورستان دارد ـ چگونه؟ و چطور؟ نمیدانم!
2- برادر بزرگ، غریبهای که خوش دارد او را برادر بزرگ صدا کنند، در تونل، با گربهاش ملکه و صندلی اجدادی زندگی میکند و شغل شریفش دزدی است و اعتقاد دارد همة مردم دنیا دزدند! دماغ عقابی دارد. در هر فرصتی «مهره در تاس میاندازد!» سخنان نغز و گهربار فراوان میگوید، به فروشگاه های بزرگ «دستبرد» میزند و بین همسایهها تقسیم میکند. «زایرالات» که در ایران شغل شریف لاتی را داشته، دنبال کاتب موس موس میکرده، آلت تناسلیاش را بر سر همین کار میگذارد، برادر بزرگ او را ختنه میکند. زایر، در زمانی دیگر زندانبان است و کاتب در چنگ او. زایر در تونل هم تشریف دارد. در آخر کتاب همسر ایرن است و قرار است همه با هم بروند به دزدی! در این کتاب، ظفر نام قهوهچی هم هست، ملکه هم هست که گاهی گربه است و گاهی آدم… لابد همه این ها بادام های زمینیاند؟ خدا میداند! این آدم ها هر کدام می باید در حکایت کاتب نقشی داشته باشند … و ذرّه ذرّه لابد چهره اجتماعی ـ شخصی و خصوصی او را بتراشند… . نه، روند نوشتار نویسندۀ ما چنین نیست و این انتظار آدم های متعارفی مثل من است… چرا ادامه میدهم؟ این همه سماجت برای چیست؟ لابد نویسنده میخواسته، برداشتهای فلسفی ـ اجتماعی و سیاسیاش را در قالب داستان بیان کند و یا اصلاً قصد تفنّن داشته؟! نمیدانم، با تردید ادامه میدهم. مثلاً این جمله دوباره زانوهایم را سست کرد: کاتب میفرماید: «نوشتن مثل آفتابی است که در آن مینشینی و شپشهای گذشتهات را یکی یکی میجوری و میکشی! میخواهم کیف کینههای کهنهام را با نوشتن بپردازم» جناب کاتب سرتاسر کتاب شعار میدهد که با قلم چهها که نخواهد کرد. کاتب با هفت سامورایی سائل راه میافتد تا با واژهها بازی ملالآوری را آغاز کند: «سایه سرد سیاه رنگ با سنگدلی تعقیبم میکرد!» مشاهده میفرمایید؟ خوانندۀ بیچاره در پیچ و خم و دستکندهای چنین زبان «فاخری!!» گم و گور میشود و میان توصیفهای دور از ذهن و نچسب کاتب به خمیازه کشیدن میافتد و در نهایت نفسش در سینه گره میشود و کتاب را میبندد. چند بار کتاب را بستم و گوشی تلفن را برداشتم تا به مرد نیک قبیله کوچک ما تلفن بزنم و عذر گناه بخواهم، نتوانستم! ادامه دادم. چون از آدم نیمهکاره بیزارم. بالأخره نویسندهای که حدود دویست صفحه مطلب نوشته است، حتماً هدفی داشته. قصد بیان مفهومی و یا مفاهیمی را داشته. اگر چنین نبود، آن همه دیوان شعرای فارسی را نمیخواند و شعرهایی را که در مورد زن سرودهاند، از دل دیوانها بیرون نمیکشید و در کتابش نمیآورد. نظر قرآن کریم در باره زن، نظر تورات در باره زن… لابد «بادامهای زمینی» میخواسته کتابی در بارۀ زن ایرانی باشد؟ یا در باره زن بطورکلی! کاتب بیشک زن است که در ایران مورد اذیت و آزار است، زایرالات در زندان او را به زیر اخیه میکشد و در خارج عاشق میشود، خودش را واگذار میکند و ایرن با صدای زنگدار میگوید: «گیس بریده، سگ لاس، باکره بودی، آکله؟» خواهش میکنم از من نپرسید چطور میتوانسته با ایرن بخوابد! چون این کتاب تابع هیچ منطق و قانونی نیست ـ نویسندۀ عزیز ما، دایم آدم را غافلگیر میکند. همه قواعد و قوانین قصهنویسی را زیر پا میگذارد، روابط طبیعی و عادی آدم ها را نادیده میگیرد تا لابد اثری بدیع و «نو» خلق کند. در واقع همه عناصر داستان قربانی مفهوم و منظوری میشوند که نویسنده پشت پیشانیاش دارد. مفهوم و منظوری که چندان روشن نیست و خواننده نمیتواند با معیارهای متداول و متعارف آن ها را محک بزنـد و دریـابد! «همـۀ ما در کفـن کاغذی خویـش اسیـریم!» ملاحظـه می فرمایید؟ باورهای فلسفی!! نویسندۀ عزیز ما به راحتی قابل درک و هضم نیستند. به هرحال اگر فکر و اندیشه تازهای داشت که به روشنی بیان میشد، میتوانستیم از خیـر داستان و ویژگی های داستان بگذریم و دلمان را به آن اندیشههای درخشان خوش کنیم. دریغا که کاتب ما جز طرح معما کار دیگری انجام نمیدهد. جمله تراشیهای او ـ مثل سنگتراشی ـ گاهی قلب شدة کلام دیگران است و اندیشههای او، «کُلاژ» افکار دیگران. نمونهای میآورم: «مردگان در گور بر گردة دیگر میچرخند» که شاملو در سال58 نوشت «مردگان در گور گرده تعویض میکنند!» و یا میفرماید: «زندگی معادله چگونه بودن یا نبودن است!» آیا نیازی هست که مأخذ آن را ذکر کنم؟ کاتب عرق جبین میریزد و در سرتاسر کتاب، کلمههایی را که هماهنگ و همصدا هستند در کنار هم میچیند و با شیفتگی تا به آخر ادامه میدهد و هرگز از خودش نمیپرسد چرا؟ به چه منظوری؟ مثلاً «طلوع طلایی طلب، طالع میشود!» لابد میخواسته بگوید: هوس کردم لبهایش را ببوسم! یا «چون میخکی میخکوب میشوم» ، «تاب و توان تفننی چنین تفته را ندارد!». غرض کاتب ما با این زبان کاتب حکایت خویش است. با تجربة مشهابهی که دارم، میتوانم حکایت او را حدس بزنم. جوانکی از ایران فرار کرده و در کشوری اروپایی ـ شاید فرانسه ـ پناهنده شده، چند صباحی در راهروهای متروها سرگردان بوده، به ناچار، دست به دزدی میزده، با مددکار اجتماعی رویهم ریخته، بعد، لابد اطاقکی در یکی از «Foyer » های پاریس پیدا کرده و در این مدت، پدرش در ایران مرده… جوانکی که سر سوزن ذوقی داشته و مانند همه هم نسلهایش تا به خودش آمده، متوجّه شده که موهایش ریخته و تتمه آن ها سفید شده و هیچ آیندهای ندارد و گذشته، مانند کابوسی بر زندگیاش سایه انداخته! نسلی که تباه شد! نسلی که در میان دود و آتش انقلاب… به زحمت دست چپ و راستش را میشناخت. تا چشم واکرد گرفتار «زایرالات»های جمهوری اسلامی شد و بعد آواره کشورهای بیگانه. بادامهای زمینی لابد قرار بوده حکایت این نسل، حکایت زمانه ما نیز باشد. حکایت جوانانی که از وطن رانده شدهاند و در کشورهای بیگانه، در جستجوی هویت و نان دست و پا میزنند. اگر چنین هدفی نداشته، نویسندۀ عزیز ما، تفنّن میکرده و من به درستی احساس غبن میکنم. چرا باید به تماشای شپشکُشی کاتب بنشینم؟!
به گمانم دو چیز کاتب ما را از راه راست منحرف کرده: نوآوری در زبان، نوآوری در شکل!
نوآوری در زبان و یا در نثر شاعـرانه تا آن جایی پیشرفتـه که نویسندۀ عزیز ما رسالت قلم و کلام و هدف «زبان» را از یاد برده است. آدمیزاد خط و زبان را طی قرن ها و قرن ها تکامل بخشید تا بتواند به راحتی مفاهیم و احساسات و عواطفش را به دیگران منتقل کند. واژهها، در دنیای آدم ها هر کدام حامل باری هستند که گاهی چند قرن برگرده حمل کردهاند. اگر نویسندهای با دنیای واژهها و شگفتیهای آن ها بیگانه باشد، لاجرم با کلمهها مانند خردهریگ ها بازی میکند. مثلاً چندین و چند کلمه را که همصدا و هماهنگ هستند کنار هم میچیند و از قدرت خلاقّة خودش شگفتزده میشود: «بانگ تگرگ و مرگ برگ!» و یا «حس میکنم تنم طرح بیتلاطم پرتاب شده در تالابی است!» این همان «بندزنی» و یا به عبارت آبرومندانهتر «کُلاژ» است. یعنی کلمههایی را که هرکدام بار عاطفی ویژهای دارند، در بیربط ترین شکلی به هم چسباندن! و یا «دلیجان جانم در دره واژگون میگردد!».
باری نویسندۀ عزیز ما، زحمات بسیاری متحمّل میشود ولی حاصل کارش، در نهایت جملههای بیمعنی، ملالانگيز و گاهی خندهدار است. نوآوری ایشان در فرم «شکل» هم کم و بیش به چنین نتایجی ختم میشود. داستان او، اگر بشود نامش را داستان گذاشت، با این جمله شروع میشود: «صدای مادر از دریچه باد میآید!» و با این جمله: «صدای مادر از دریچه باد میگذرد!» ختم میشود. تسلسل و ترتب وقایع در این کتاب به شکل تقویمی نیست و روی یک خط مستقیم زمانی قرار ندارد. زمان و مکان در بادامهای زمینی از هیچ منطقی، جز «اراده و میل» نویسنده تبعیت نمیکند و گاهی خواننده گمان میبرد که با یک اثر سوررآلیستی سر و کار دارد. گیرم این تصور چندان دوام نمیآورد. نویسندۀ عزیز ما در این اثر، گردن به هیچ قید و بندی نمیگذارد و از همه سبک ها و سیاق ها آزاد است. در داستان او، عسس و مددکار اجتماعی گر چه چند قرن تفاوت و فاصله تاریخی دارند و بیش از پنج هزار فرسخ فاصله جغرافیایی، ولی به رغم همه این تفاوت ها در تونل مترو با کاتب برخورد میکنند و عجبا که اسم شب را از کاتب میپرسد! خب؟ وقتی صدای مادر از دریچه باد میآید و عسس در تونل های مترو پرسه میزند و کاتب با هفت سامورایی سائل سرگرم است، خواننده به این نتیجه میرسد که با یک «داستان غیر متعارف!» و یک نویسنده «غیر متعارف و استثنایی» سر و کار دارد و باید حواسش را شش دانگ جمع کند. نویسنده تازه نفسی که گویا سر آن دارد تا «واقعیّت» را به شیوه تازه و بکری بیان کند. نویسندهای که یوغ اقتدار زمان و مکان را از روی شانههایش برداشته و مانند سفینهای در فضای لایتناهی شناور است و لابد شگردهای نوی در نقل داستان کشف کرده است. در آغاز گمان بردم که نویسندۀ عزیز ما، واقعیّت و خیال را درهم میآمیزد و ما را به دنیای رنگین و سرشار از شگفتیها میبرد تا ملال روایت های ساده از واقعیّت را از دل خواننده بزداید. گیرم این دلخوشی چندان دوام نیاورد و مرغ خیال نویسندۀ عزیز ما، روی بام های آشنا فرود آمد: «گلدان راغه» «پیرمرد خنزر و پنزری» ، «برادر بززگ!»، «لکاته!»… باری! اگر در «شبه قاره هند روایت های بی شماری از واقعیّت وجود دارد» و سلمان رشدی در خلق آثارش از این ویژگی فرهنگ هند سود میجوید، اگر در کارا ئیب «غرایب» واقعیّتها با غریب ترین تخیّل ممکن شباهت دارد» و مارکز با جذب و هضم این فرهنگ، صد سال تنهایی را خلق میکند. در کشور ما ایران نیز کلاهدوزان بیشماری وجود دارند که از کلاهدوزی فقط آب پفکردنش را یاد گرفتهاند. مایلم به نویسندۀ عزیزمان عرض کنم که «واقعیّت» در خلاء اتفاق نمیافتد. «واقعیّت» در زمان و مکان مشخصی حادث میشود و آدم هایی در پدیدآوردن آن دخیلند! اگر روابط و مناسبات آدم ها و جایگاه اجتماعی آن ها را نا دیده بگیریم و یا مغشوش بیان کنیم به «واقعیّت» خیانت کردهایم. در جامعه ما لمپنیزم یک واقعیّت اجتماعی است، تجلّی خلق و خوی لمپنها را میتوانید در ملاهای ایران مشاهده بفرمایید. در جامعه ما محرومیتهای اجتماعی – سیاسی و مدنی زن نیز یک واقعیّت اجتماعی است. مردسالاری فرهنگ و ادبیّات گذشته ما نیز یک «واقعیّت» است. اگر نویسندۀ عزیز ما با چسباندن «کُلاژ» مطالبی که از این جا و آن جا گردآورده، قصد نک زدن به این واقعیّات را داشته، باید عرض کنم که در بیان داستانی آن اصلاً موفّق نبوده است. گیرم در جای خودش میتوانست یک مقاله تحقیقی متوسطی باشد! در داستان معمولاً «لمپن» خلق میشود و بعد خواننده مفهوم لمپنیزم را از آن استنباط میکند. چسباندن زن «معاصر» با زن «تاریخی»، شراب خوردن در گلدان راغه آن مرحوم… در واقع جز مغشوش کردن اذهان هیچ ثمری ندارد. بعد از این که هدایت لکاّته و زن اثیریاش را ساخت نویسندگان ما هر از گاهی هوس میکنند گریزی به صحرای کربلا بزنند. باری نویسندۀ عزیز ما همه سبک های ادبی را در این کتاب «کُلاژ» کرده. از ناتورالیسم تا سوررآلیسم و فرمالیسم! در زمینه معانی نیز به همین شیوه متوسل شده است: «از رهگذران پرسیدند: خانه دوست کجاست!»، «شولای شماتت»، «دایرۀ مینا»، «کاتب جام شوکران نوشید!» تا «دعای پیش از شام غریبان را قرائت کنیم!».
گاهی خطاهای فاحش مرتکب میشود: «فروشگاه معظم» ما تیمسار معظم داریم و فروشگاه عظیم و یا بزرگ! «تالار مجلّل جنّت مکان!» آدمیزاد ممکن است جنّت مکان بشود ولی تالار در جنّت و یا بهشت چکار دارد؟ مینویسد: «کاتب از ترس قالب تهی کرد!» نویسندۀ ما انگار هنوز نمیداند قالب تهیکردن به معنی مردن است! ایشان که در به کارگیری زبان «مردم!» گویا ید طولانی دارد، چرک ترین و پلشت ترین گویش آن را انتخاب میکند و قهرمانهایش!!! به جا و بی جا لیچار میگویند و به همدیگر فحش و ناسزا میدهند. در این حیطه نیز اشتباه میفرمایند: «با کف گرگی تو ملاجت میکوبم» خدمت ایشان عرض میشودکه کفگرگی آلت ضربه زدن نیست. وقتی با کف و سینۀ دست به پیشانی حریف و یا طرف میکوبیم، عرض میکنیم «یه کف گرگی بش زدم!»… و اشتباهات املایی: نوشتهاند نشعه! درست آن نشئه میباشد. نوشتهاند: مقنی! مقنی یا چاخو؟ در حالیکه منظورشان «مغنی!» یا رامشگر بوده… و یا مینویسد بدرهای از جیبش درآورد! قربانش گردم، بدره توی جیب جا نمیگیرد. بدره زر… دلوِ زر… سطلِ زر!! آخر چطور ممکن است نویسندهای که در تراشیدن و چسبانیدن کلمهها آن همه عرق میریزد، به این بدیهیّات توجّه نکند؟ ببینید: نویسندۀ ما با دقّت بسیار مینویسد: «دردناک بود، گاهی خبر مرگ چندان خوشحالکننده نیست!»
حالا که به این جا رسیدهام از خودم میپرسم… نه بگذریم… امیدوارم نویسندۀ عزیز ما کمی بیشتر به خوانندههایش احترام بگذارد. در روایت آمده است که روزی یک راننده تاکسی در اثر بیاحتیاطی با سپر ماشینی به پای سرتیپ نصیری کوبید. نصیری رئیس ساواک شاه! تیمسار برگشت و به شوخی گفت: «حالا من هیچ، بلکه یک آدم بود!» حالا حکایت ماست، آقای بیشتاب!
بادامهای زمینی
نویسنده: م. بیشتاب
پاریس، ژانویه ۲۰۰۲ میلادی
حسین دولت آبادی
(۱) يک نوع هنر نقاشی، از چسباندن تکههای مختلف روزنامهها و یا چیزهای دیگر اثری هنری بوجود میآورند! Collage