فصلی از جلد سوم رمان «گُدار»
فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و تا روزها به درختچة گل ياس سفيد پای پنجره و شکوفه های گيلاس و قامت رعنای فلک فکر میکردم و خيال میبافتم. خودم را به جای جمال میگذاشتم، چشم هايم را می بستم تا گرمای تن مرمری و عطر پوست او را که مثل برگ گل ياس سفيد و لطيف بود، از نزديک حس کنم. خدايا چه عذابی کشيدم، عذاب اليم. پشت چينة ديوار دژ جمال زانو زده بودم و آهسته توی گلو گريه می کردم.
فلک لابد سر روی بازوی جمال گذاشته بود و مثل فرشته ها راحت خوابيده بود و من مثل سگ سوزن خورده، تا سحر پشت ديوار به خودم می پيچيدم و جان می کندم. خواب و خيال و ماليخوليا! خودم را آزار می دادم، وقتی هوا روشن شد، فهميدم که خودم را آزار داده بودم. جمال انگار سرتاسر شب تنها روی مبل کهنة ايوان خوابيده بود، تنها. صبح صادق که دميد و افق روشن شد، فلک از اطاق بيرون آمد و مدتی خوابآلود روی ايوان ايستاد و چشم -هايش را ماليد. خدايا، کم مانده بود از شوق نعره بزنم. يا قمر بنی هاشم، نه، نبايد توی حياط جمال ديده میشدم. از فرصت استفاده کردم و آهسته به باغ مخروبه پريدم. گيرم آن وسوسة نکبت رهايم نمیکرد و گه گاهی از بالای چينة ديوار سرک می کشيدم. نه جانم، دخترشاطر هنوز عاشق جمال ميرزا بود و مثل زليخا بالای سر يوسف ايستاده بود و زلف های بلند او را را ناز و نوازش می کرد. می بينی؟ تکليف من روشن بود، من بايد می رفتم، سرم را زمين میگذاشتم و در گوشه ای می مردم: حلقة گمشدة داروين! گيرم خواب و خيالاتم باطل نمی شد و نمی توانستم فکر او را از سرم به در کنم. فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و اين صحنه تا مدّت ها از پيش چشمم کنار نمی رفت. اين صحنه مثل نقش روی سنگ، توی مخ پوکم حک شده بود و تا شب سرم به بالش می رسيد، مثل فيلم سينما، روی سقف توفالی بالاخانة هاجر می افتاد و تنم ليچ عرق می شد. دوباره شمار روز و ماه و سال از دستم در رفت. بيشتر وقت ها غايب بودم و به قول معّلم و معمّم ما « حضور نداشتم!» برای برادرها کلاس داير کرده بودند و دربارة ايده ئولوژی اسلامی، اسلام مترّقی و سياسی و نقش اسلام در دنيای ماّدی امروز بحث می کردند و به تحليل اوضاع سياسی مملکت ، نقش احزاب و گروهها میپرداختند. من و مشکی در رديف آخر کلاس مثل صحابة پيغمبر چهار زانو روی حصير مینشستيم و اغلب با پچپچه از دوران زندان خاطره تعريف میکرديم. مشکی در رازيانة کرمان شاهکار انداخته بود و به « ارباب!» پناه آورده بود. من هرگز از مشکی نپرسيدم با رقيّه بانو، با «والدة بچّه ها!» چه کرده بود و چطور انتقام گرفته بود. من اگر گوش شيطان کر پولی میداشتم و به دوستی قرض میدادم، هيچ وقت نمی پرسيدم: « فلانی مرهم ما را می خواهی به کدام زخمت بزنی؟» مشکی از ولايت کوچ کرده بود، دست عليمراد و يدالّه را گرفته بود و به پايتخت آمده بود و از رفيق چندين ساله اش توقع داشت. اتاق توفالی معراج خَرکُش « خانة اميد!» مشکی بود. به خاطر گرگوار رفتم و پيش حاجی آقا سفيدابی گردن کج کردم، نوجوان های مشکی را حاجی آقا زير پر و بال خودش گرفت و توی فروشگاه و انبار تيرآهن عليشاه عيوض به کار گماشت و مشکی را به سردار سپرد تا در کنار برادرهای کميته به انقلاب اسلامی خدمت کند و مواجب بخورنميری بگيرد. مشکی ما سواد نداشت و در کلاس ايدئولوژی زانو به زانوی «ارباب!» می نشست و سينه اش خس خس می کرد. بله، زهوار مشکی توی زندان های شاه شاهان در رفته بود و واقعة رازيانة کرمان، او را از پا در آورده بود. مشکی شب ها خيلی بد می خوابيد وتا آخرشب روی بالکن هاجرکلانتر سيگار می کشيد و روزها سرکلاس حاج آقا خوش خنده چرت می زد: « تو که باز خوابی چيچو؟» ارقه های هفت خط کلاس ايدئولوژی اسم هنرپيشه های کميک بی نمک ايتاليائی را روی ما گذاشته بودند: «چيچو و فراکو!» حاج آقا خوش خنده هر بار که او را در حال چرت زدن غافلگير می کرد، داد می زد: «برادر چيچو!» يک بار که مشکی به خرنش افتاده بود و گويا در سرکلاس ايدئولوژی خواب خرمن جای رازيانه و والدة بچّه ها را می ديد، از جا پريد و خواب زده گفت: « دندان پوسيده را بايد کند و انداخت دور!» قهقهة ارقه ها مثل رعد ترکيد و گرگوارما مثل روز دادگاه و محاکمه به سکسکه افتاد و خون دماغ شد. چه عذابی، عذاب اليم! هيچکسی از حال زار مشکی خبر نداشت و نمی فهميد چرا چشم های يرقانی و تابدار او لنگه به لنگه به چرخش می افتاد و مثل مشت گره می خورد. من که چند سال با مشکی زندانی کشيده بودم، مزاج او را می شناختم و مثل قديم پاپيچش نمی شدم و آزارش نمی دادم. نه، منتظر بودم تا خودش سفرة دلش را برايم باز می کرد. می بينی؟ چهار سال به درازا کشيد تا سرانجام قتل ذوالفقار را گردن گرفت و در ندامتگاه مرکزی پيش من اعتراف کرد:
« من فاسق زنم را با قصد قبلی کشتم ارباب!»
ما هيچ رازی را از هم پنهان نمیکرديم. دير يا زود به راز رقيّه بانو و سرنوشت او پی میبردم. بله، اين بار روی وجدان مشکی سنگينی میکرد و يک تنه از پس آن بر نمیآمد. دير يا زود از «ارباب!» کمک میطلبيد. مشکی روزی چندبار خون دماغ می شد و غولنج می کرد و روز به روز شانه هايش بيشتر خم بر می داشت و چشم هايش کم کم توی گودی و کبودی حدقه ها گم می شد. من و مشکی در دنيای عشق و گناه سرگردان بوديم و معمّم و معلّم ما غربيلی دستش گرفته بود مردم مملکت ما را الک می کرد: آسيابان! انگار شن و سياهدانه و فضلة موش قاطی گندم ها شده بودند که با وسواس آسيابان ها، خالص و ناخالص ها را از هم جدا می کرد و نرم نرمک به اسلام ناب محمّدی می رسيد که روح الله خمينی پرچمدار آن بود و هر کسی پا از خط امام بيرون می گذاشت، مثل خرده شن ها و سياه دانه ها و فضله های موش با او رفتار می کردند. با حساب سرانگشتی، چيز زيادی ته غربيل معلّم و معمّم باقی نمی ماند. ناب و خالص و پيرو خط امام. بندگان خالص خدا! گرچه دستم به خون مرشد مارپيچ آلوده شده بود ولی از شکم مادرم مسلمان به دنيا آمده بودم، من سگ درگاه آل عبا بودم و يک عمر به اين خاندان خدمت کرده بودم، گيرم در آن سن و سال دل و دماغ مکتب و کلاس درس و حرف های خواب آور و صد من يک غاز معمّم خوش خنده را نداشتم. من به سبک و شيوة اجداد کبير کوه نشينم مسلمان بودم و از صميم قلب به آل عبا ارادت داشتم و به خاطر پيروزی حکومت عدل علی حتی از جانم مايه می گذاشتم. گيرم شيطان بيکار نمی نشست و گاهی نماز و روزه ام قضا می شد. گاهی با خدا و پيغمبر و اسلام کج می افتادم و کفر می گفتم ولی هيچ وقت مثل بُشگه، خشکه مقدّس، رياکار، متظاهر، سياهدل و کينه کش نبودم و هرگز برای رونق بازار خودم سنگ به سينه نمی زدم. مرشد مارپيچ؟ من ملاج او را به انتقام قتل سعيد صاعقه به در آهنی زندان قصر کوبيدم. من که قصد کشتن او را نداشتم. نه، من مثل مشکی کينه کش نبودم و مثل بُشگه در صف اوّل نماز جماعت نمی ايستادم و دايم دفترچه به دست دنبال معّمم راه نمی افتادم و مسأله نمی پرسيدم: « حاج آقا مسأله دارم!» معّلم و معّمم خوش خندة ما ميانة خوبی با بُشگه داشت و با حوصله و دقّت به صورت مسألة او گوش می داد و هميشه به طرف من بر می گشت تا شايد از بُشگه سر مشق بگيرم. من هيچ وقت از حاج آقا خوش خنده سؤال نکرده بودم و سؤال نمی کردم. در ساعت تنّفس، از بلند گوها نوحه و روضه و مرثيه پخش می شد. همة بلندگوهای مساجد ومعابر شهر ها، شب و روز مرثيه می خواندند. گاهی خيال می کردی مصيبت عظيمی به مردم مملکت ما وارد شده بود و به اين مناسبت از بالاها عزای عمومی دايمی اعلام کرده بودند. در زمان طاغوت ما دهة محّرم و روزهای تاسوعا و عاشورا و شب ضربت خوردن امام اوّل شعيان سينه می زديم و عزاداری می کرديم و بند يخمه مان را می بستيم. خلاص! بعد نوبت به داود مقامی و سوسن کوری و مهوش و پياله فروشی آفاق کچل و کافه های ساز و ضربی لاله زار می رسيد. می بينی؟ تازه به دوران رسيده ها گرد و خاک راه انداخته بودند و برای تقّرب به درگاه و خودشيرينی، در گريه و زاری از هم سبقت میگرفتند. به هرحال آش آن قدر شور شده بود که يک روز گفتم:
– بُشگه، کار به جائی میرسه که هر روز صبح يه ساندويچ دست مردم می دن و می گن برين قبرستون تا شب گريه کنين.
حاجی بشگه سر ضرب از امام خمينی آيه آورد:
– معراج، انگار تو به سخن رانی های امام گوش نمی کنی؟ مگه امام نگفت: «اين گريه ها را از مردم نگيرين.»
خدايا، جوش های چرکی صورت بُشگه زردابم را به هم می زد:
– بدک نبود اگه سوسن کوری سر کلاس ما می اومد و يه دهن آواز واسة بچّه ها می خوند. ها؟
– معراج، برو کنار، شيطانم نشو. استغفرالله، برو کنار.
– بُشگة گُه، چرا جانماز آب می کشی؟ ها؟ می خوای بگی که تا حالا سينما نرفتی؟ قلعه نرفتی؟ به صدای سوسن و گوگوش و مهوش گوش نکردی؟ ها؟ نکبت جلقی، مگه تو، تو عکس لختی زنکه رو به ديوار مستراح مسجد سمنان سنجاق نکرده بودی؟ ها؟ مگه با عکس لختی کيف و حال نمی کردی؟ ها؟ من شيطانم يا تو؟
– استغفرالله، بر شيطان حرام زاده صد هزار مرتبه لعنت.
– ببين بُشگه، اين قدر به پر و پای ما نپيچ، خير نمی بينی.
حاجی آقا خوش خنده از پشت پنجره ما را می پائيد و بُشگه که به اين امر واقف بود، صدايش را بالا برد:
– من به تکليف شرعی خودم عمل می کنم، برادر معراج.
– تکليف شرعی يا آدم فروشی؟
آدميزاد يک شبه عوض نمی شد. نه، اين کار شدنی نبود. من و ساير همکلاسی ها از يک قماش بوديم، ما با آوازهای کوچه بازاری داوود مقامی و سوسن کوری و مهوش بزرگ شده بوديم و به اين جور زندگی عادت کرده بوديم. طاغوتی؟! ما آدم های يک لاقبا که طاغوتی نبوديم؟ مبتذل؟ فرهنگ مبتذل غربی؟ يعنی همة مردم مملکت ما در زمان طاغوت گرفتار ابتذال بودند؟ نه، کم کم جوش می آوردم، کف می کردم و به قول اسمال بنّا زبانم را مالک نمی شدم. سرکلاس درس معلّم و معمّم خوش خنده اغلب چرت می زدم و حاجی بُشگه با رذالت سوسه می دواند. بعد از گردگيری سمنان، استخوان لای زخم بُشگه مانده بود و بر سرِ راه ما چاه و چاله می کند. بُشگه به کمک عموجان از نردبان ترقّی پلّه به پلّه بالا می رفت و من خام بودم و خطر او را جدّی نمی گرفتم. هنوز نمی دانستم که آدم های ضعيف از مار بوآ خطرناکترند. آدم های ضعيف وقتی به قدرت می رسند همة دنيا را به گند و لجن میکشند. غرض، بُشگه سايه ام را همه جا دورادور راه می برد و من اهميّت نمیدادم. دوباره دچار احوالی شده بودم که به هيچ چيز دنيا اهميّت نمیدادم. مينا بيمار شده بود و بهانه میگرفت و من حريف هاجرکلانتر نمیشدم تا او را به منزل جمال ميرزا برگردانم. مشکی قوز بالا قوز شده بود و تازه گی روی سجادة نماز به هق هق می افتاد و با صدای بلند استغفار می کرد و من تا دير وقت طاقباز دراز می کشيدم و تيرهای چوبی سقف بالاخانة هاجرکلانتر را می شمردم و به سرفه های خشک مشکی گوش می دادم. شب ها خوابم نمی برد، جنازه ها از پيش چشمم رجه می رفتند و در خون می غلتيدند، فلک و درخت گل ياس سفيد و جمال از مه و غبار بيرون می آمدند و قلبم از درد تير می کشيد. بی خوابی! بی خوابی به سرم می زد و سرکلاس … بار آخری که سر کلاس ايدئولوژی پلک هايم روی هم افتاد، معمّم و معلّم ما سينه صاف کرد:
– اهه، اهه، حجّت الاسلام والمسلمين معراج …
– ببخشين حاج آقا، امروز کلّة سحر بيدار شدم، تکليف شرعی … بله، می فرمودين حاج آقا، گوش بنده با شماست.
تکليف شرعی آن روز سردار، اعدام دو نفر طاغوتی بود.
– بازوی مسلح کافی نيست برادر، بايد از لحاظ انديشة اسلامی و شريعت اسلام هم در برابر دشمن مسلّح باشيم.
برگة کاغذی را برداشت و تمام آيه هائی را که گويا برای عبرت من يادداشت کرده بود، با صدای بلند قرائت کرد:
– ای پيامبر، با کافران و منافقان جهاد کن و برآنان سخت بگير که جايگاهشان در جهنّم است … پس هيچ يک از آنان را به دوستی نگيريد، مگر اين که در راه خدا هجرت کنند و اگر روی گرداندند، ايشان را هرکجا که يافتيد به اسارت بگيريد و بکشيد و برای خودتان از آن ها ياری نجوئيد … عنايت کردی برادر معراج؟ اين آيه ها رو با خط درشت يادداشت کن تا …
– حاج آقا، مگه قراره بنده برم بالای منبر موعظه کنم؟ من سربازم، سرباز انقلاب، هرکسی را بهر کاری ساختن حاج آقا.
معمّم و معلّم خوش خندة ما به بُشگه نگاه کرد و لبخند زد:
– گمانم اگه سوسن کوری آواز می خواند خوابتون نمی برد.
– الحق و الانصاف نه، نه، دروغ چرا حاج آقا؟
– شنيده بودم که خداوند شما را به راه راست هدايت کرده و به دامن اسلام عزيز برگشتين ولی می بينم که هيچ تغييری در انديشه، رفتار و کردار شما …
بُشگه در تأييد حرف معمّم با ادا و اطوار زد زير آواز:
– يه کارد سلاّخ به دلم، آخ به دلم …
دار منصور! تا از جا بلند شدم، شعرخوانی بُشگه نيمه کاره ماند، رنگ از روی معّلم و معمّم خوش خندة ما پريد و گچ از دستش افتاد. همه به عقب برگشتند ولی هيچ کسی از ترس نُطُق نکشيد. گورستان! کلاس تبديل به گورستان شد:
– خلاف به عرض شما رسوندن حاج آقا، من بچّه مسلمونم، قبول که چند سال حبسی کشيدم و خطاهائی ازم سر زده ولی هميشه خدمت گزار اسلام بودم. مگه اين حضرت که دايم چوب لاچرخ گاری لکنتة ما می ذاره، طيّب و طاهره و مثل فرشته ها از کون آسمون افتاده پائين؟ بله حاج آقا؟ مگه هيچ کدوم اين حضرات تا حالا خلاف نکرده ن؟ گناه نکرده ن؟ بله؟ من يک عمر سگ درگاه آل عبا بودم و قلبم مثل آينه پاک و روشنه. عنايت کردين حاج آقا؟ من جائی نرفته بودم که حالا به دامن اسلام برگشته باشم. من هميشه زير بيرق اسلام سينه می زدم. حالا، حالا از اين انچوچک بپرس وقتی ساواک خايه می کشيد، کجا بود؟ ها؟ توی کدوم سوراخ قايم شده بود؟
کلاس درس ايدئولوژی خوش خنده به هم خورد. لولة طپانچه ام را پشت گردن حاجی بُشگه گذاشتم و داد کشيدم:
– انچوچک، چرا به حاج آقا نگفتی که من به خاطر دزدی و قاچاق فروشی و کلاهبرداری و بی ناموسی زندان نبودم؟ ها؟ تازه مسلمون، اگه نمیدونی برو از عموجانت بپرس، وقتی تو به خشتک شلوارت می شاشيدی، من توی تکية جاّدة ری قمه می زدم.
– برادر زمخشری خواهش می کنم …
بُشگه مثل لاک پشت رفت توی لاک و دم بالا نياورد.
– ببين حاج آقا، اين روزها از هر قماشی به دامن اسلام پناه آوردن و اسلام پناه شدن. بی زحمت ما رو با خرمهره ها عوضی نگيرين، معراج خَرکُش هيچ سنخيّتی با اين جماعت نداره.
معّلم و معّمم خوش خندة ما در کلاس را باز کرد و گفت:
– برادر زمخشری، برادر زمخشری خواهش می کنم يک لحظه تشريف بيار بيرون تا با هم …
– حاج آقا، اين جغلة ….
معمّم خوش خنده زير بازويم را پدرانه گرفت و با هم رو به دفتر راه افتاديم. حاجی آقا توی مسير حرف هائی در بارة دوستان ناباب و نا اهل می زد که نمی فهميدم. تمام خون بدنم انگار به مخم هجوم آورده بود، گوش هايم به وز وز افتاده بود وحوصلة پند و اندرز نداشتم. معلّم و معمّم ما به کدام دوست نا اهل اشاره می کرد و به چه کسی کنايه می زد؟ جمال؟ من که او را يکی دوباری بيشتر نديده بودم؟ کی؟ کجا؟ ميدان آزادی؟ بُشگه تا ميدان آزادی تعقيبم کرده بود؟ آی معراج ساده دل! من آن روز در لباس شخصی و مخفيانه به ميدان آزادی رفته بودم تا شايد فلک را در حول و حوش تظاهرات چريک ها پيدا کنم. حماقت! توی ميدان جای سوزن انداختن نبود. تا چشم کار می کرد آدم بود و پرچم سرخ و داس و چکش و پارچه نويسی و شعار و چند گروه نوازنده که نوبت به نوبت آهنگ کردی و لری و ترکمنی و آذربايجانی می نواختند و انبوه بی شمار جمعيّت فاصله به فاصله شعار می دادند و آواز و سرود می خواندند. می بينی؟ چه کسی در اين دنيا پيدا می شود که صدای ساز و آواز بشنود و بند دلش نلرزد؟ چه کسی در اين دنيا پيدا می شود که آواز و سرود شادی هزاران هزار نفر را بشنود و اشک توی چشم هايش حلقه نبندد؟ به هرحال هر آدمی که از عزاخانة خوش خنده و مجلس ختم دايمی پيروان او بيرون آمده باشد، وسوسه می شود. بله، شادی زندگی آدميزاد را وسوسه می کند. کدام وسوسة شيطانی؟ من که برای فسق و فجور نرفته بودم؟ من که هيچ نيّت سوئی نداشتم؟ من ديوانه و عاشق بودم و از تماشای آن همه آدم شاد و سرزنده و موسيقی محلّی و هوای خوش لذّت می بردم و بی خبر از همه جا نرم نرمک به طرف تريبون می رفتم. توجهّی به معنای سرودها نداشتم، کم و بيش با مسلک و مرام آن ها آشنا بودم. گيرم آن دل چرکی قديمی هنوز بر طرف نشده بود و با ترس و لرز از کنار هواداران چريک های فدائی رد می شدم. انگار می ترسيدم که با طلسم و جادو افکار آن جماعت به من هم سرايت کند: « سلام سردار!» می بينی؟ چنان در دنيای ساز و آواز و سرود و شعر و شعار و شادی غرق شده بودم که از صدای آشنای جمال بيشتر از صدای توپ شرپنل ترسيدم. جمال پشت ميدان، زير درخت چنار با ميانه مرد خوش روئی خلوت کرده بود که بعدها جنازة او را به غسّالخانة بهشت زهرا بردم. مردی که شعرهايش ولوله به ميان جماعت انداخت و مدّت ها برايش کف زدند و هورا کشيدند، شاعری که همان روز زير ساية درخت شناختم و عکس او را توی دژ جمال ميرزا ديدم و تاوان اين آشنائی مختصر را هم بعدها پس دادم.
– دوستان ناباب و هم نشين نا اهل برادر زمخشری، گيرم بنده نگران شما نيستم، ايمان شما محکم و خلل ناپذيره … خير منظور بنده اين نبود که خدای ناکرده شما تحت تأثير عناصر ناباب …
نه، فراموش نکرده بودم. شاعر لاغر و ميانه بالا به تندی مژه می زد و دستم را با گرمی و صميميّت می فشرد: «به اميد ديدار رفيق!» چی؟ رفيق؟ جمال و شاعر از دامنة تپّه ماهور چمن کاری شدة ميدان بالا رفتند و من حيران ماندم و تا وقتی که سه راهی ها نزديک تريبون منفجر نشد، از جايم تکان نخوردم: « مادر به خطاها!»
– حاج آقا محض لله با بنده رک و روشن صحبت کنين.
معلّم و معمّم ما دستی به محاسن جو گندمی کشيد:
– برادر زمخشری، دشمن از حرف های شما سوء استفاده می کنه. بگيريم قضيّة کتاب سوزی مغول ها و عرب ها؟ ها؟ برادرزادة حاج آقا سفيدابی نه کتاب و کتابخونه آتش زده و نه برخلاف ادّعای شما سه راهی به ميون جمعيّت پرت کرده. چرا، چرا بی ملاحظه و بی مطالعه صحبت می کنين برادر؟ مغول کجا و اسلام کجا؟ حکومت اسلامی ما احتياجی به ايجاد رعب و وحشت نداره. امّت مسلمان از الحاد و کمونيسم بيزاره برادر، مردم ما جّد اندر جّد مسلمان بودن و هستن و خواهند بود. مردم ما داس و چکّش و کمونيسم نمی خوان، مردم ما هميشه در صحنه هستن و در برابر کفر واکنش نشان می دن. من، من از شما انتظار نداشتم که در قضاوت …
– حاج آقا، مگه من رفتم زير پرچم سرخ و داس و چکّش؟
– برادر زمخشری، ضد انقلاب داره در ترکمن صحرا و کردستان توطئه می کنه. عراق جنگ رو به ما تحميل کرده، اوضاع مملکت آشفته ست و شما در اين شرايط سرنوشت ساز به خاطر مسأئل جزئی و بی اهميّت بحران ايجاد می کنين؟ اين کار عاقلانه ست برادر؟ تکليف شرعی ما چی می شه؟ برادر، دشمن بزخو کرده، جهان اسلام به انقلاب ما چشم دوخته، ما بايد هشيار باشيم و …
روی صندلی ارج دفتر معمّم و معلّم خوش خنده نشسته بودم و آرام آرام به ياد زير زمين دباغّخانه و بازجوها می افتادم. الحق که حاجی بُشگه مأمور ماهری از آب در آمده بود و کم کم از ساواکی های دوره ديدة زمان شاه سبقت می گرفت.
– اجازه هست يه زنگی به حاج آقا سفيدابی بزنم؟
– دل به دل راه داره برادر، دست بر قضا بنده هم …
موی حاجی آقا سفيدابی را مانند پر سيمرغ آتش زدند. پيش از اين که سنکوب کنم، از آسمان هفتم نازل شد و از شّر معمّم خوش خنده نجاتم داد. حاجی و معمّم مدتّی توی حياط مسجد درگوشی با هم حرف زدند و همان روز دورة آموزش ايده ئولوژی سردار سرخ پوست و گرگوار رازيانة کرمان به پايان رسيد.
– مواظب باش آخر عمری دست ما رو توی حنا نذاری.
– حاج آقا، حق نبود آشيخ ما رو با يه مشت جوجة زرده به کون نکشيده می کرد توی يک جوال.
بهانه! در حقيقت فکرم مشغول فلک و مينا بود و حوصلة درس و مشق و مدرسه نداشتم. با هم به صحن مسجد رفتيم، حاجی سر بيخ گوشم گذاشت و آهسته گفت:
– ببين معراج، حرف من همه جا و هميشه خريدار نداره.
– حاجی، به موت قسم برام پاپوش دوختن، تموم اين دوز و کلک ها زير سر آشيخ و حاجی بُشگه ست.
– بگو: برادر روحانی و برادر غضنفر! معراج، چرا بی جهت واسة خودت شاخ می تراشی؟ ها؟ طرف به مقام و منصبی رسيده و خوش نداره جلو هم سر و هم شأن بش بگن: «حاجی بُشگه!» کسی که تو رو مجبور نکرده با برادر غضنفر همکاری کنی؟ ها؟ تو که به ترکمن صحرا و کردستان نرفتی و از توطئة ضد انقلاب خبر نداری؟
– آخه اين حضرت چرا دايم ساية منو راه می بره؟ مگه من ترکمنم؟ چريکم؟ کمونيستم؟ مجاهدم؟ منافقم؟ جاسوسم؟ ها؟
تک و توکی موی سياه هنوز توی ريش حاجی ديده می شد:
– پشت هفت کوه سياه! طرف تازه کاره و کم تجربه ست، معراج تو چرا گزک دست طرف می دی؟ ها؟ يک بار، دوبار حرف منو باور می کنن. ملتفتی؟ بار سوّم ديگه نمی تونم ريش گرو بذارم.
– حاج آقا، گروه خونی من با اين جماعت نان به نرخ روزخور، نمی خوره. من مخلص اسلام و حکومت اسلامی هستم و کف نعلين امام خمينی رو ماچ می کنم، منتها آبم با دار و دستة «برادرغضنفر!» و امثالهم توی يک جوی نمی ره. حاج آقا، من خوش ندارم اسمم لکّه دار بشه. نمی خوام وقتي دوستی، آشنائی چشمش از دور به من می افته راهشو کج کنه و اخ و تف بندازه رو زمين. من پوريای ولی زمانه نيستم و از خودم تعريف نمی کنم ولی جوانمردی و مردانگی معراج خَرکُش سال ها زبان زد بچّه های محل بوده. حالا …
– معراج، صحنة سياست گود زورخونه نيست. ملتفتی؟ زمانة پوريای ولی گذشته. مملکت رو نمی شه با «مردانگی» و «گذشت» پوريای ولی اداره کرد. اسلام دشمن داره. به دشمن بايد در هرکجا و در هر لباس و هر مسلکی که هست ضربه زد. اين قول پيغمبر اسلامه. ملتفتی؟ ترّحم بر پلنگ تيز دندان، ستمکاری بود بر گوسفندان.
– مگه من تا حالا به دشمن ترّحم کردم حاج آقا؟
– پس چرا از برادرغضنفر ايراد بنی اسرائيلی می گيری و مدام نيش و کنايه می زنی؟
از فحوای کلام حاجی دريافتم که پشت بشگه به کوه بند بود.
– حاج آقا، تا برادرغضنفر کار دستم نداده، اجازه بدين برم دنبال بختم. اين آدم بالأخره منو می فرسته بالای دار.
- معراج، مگه تو نگفتی حاجی بُشگه خايه نداره با دشمن رو به رو بشه، از پشت خنجر می زنه. آخه چرا نفت روی آتش می ريزی؟
می بينی؟ اسم عمليّات سرّی برادر غضنفر «سگ کُشی!» بود. به بهانة مسموميّت و غولنج در عمليّات سرّی شرکت نکرده بودم و حاجی آقا دوستانه بازخواست و سؤال پيچم می کرد. گرچه بوی گند بازجوئی و باز پرسی به دماغم می خورد ولی در حسن نيّت و خير خواهی حاجیآقا هيچ ترديدی نمی کردم. ولينعمت اسمال بنّا هميشه از دروازة دوستی وارد می شد و من تا پای دوستی به ميان می آمد، خلع سلاح می شدم و به قول جمال ميرزا بی زره به ميدان می رفتم و زخم بر می داشتم. بله، دوستی!! من که سال ها و سال ها در امر بازجوئی خبره شده بودم، هربار مثل خرگوش به دام حاجی می افتادم. من با ساده دلی ماجرای عشق و عاشقی فلک و مرگ مرشد مارپيچ را به حاجی گفته بودم و گَزَک به دست او داده بودم. حماقت! غرض لحن حاجی آقا تغيير کرد:
– تو عاشقی معراج، تازگی خيلی دل نازک شدی، من از همين می ترسم. آره، می ترسم که عشق کار دست سردار عزيز ما بده.
سرم را از شرم پائين انداختم:
– دست وردار حاج آقا، از ما ديگه گذشته.
– معراج، بچّه ها تو رو توی ميدان آزادی ديدن، احمق ها به بالا گزارش دادن، ملتفتی؟ غير از من هيچ کسی قبول نمی کرد که توی ميتينگ چريک ها در به در دنبال دخترشاطر می گشتی.
سادگی يا حماقت؟! عشق دخترشاطر و قتل مرشد مارپيچ به کنار، من هنوز با تمام وجودم به ايجاد حکومت عدل علی باور داشتم و نگران دين مبين اسلام بودم:
– اين جماعت آبروی حکومت ما رو می برن حاج آقا، حيفه!
– معراج، وقتی که تو زندان بودی، اين برادرها صبح تا شب با خطر مرگ رو به رو بودن، همين ها با کوکتل مولوتف تانک ها رو از کار می انداختن، همين ها پادگان ها رو فتح کردن و با ياری و همّت همين برادرها انقلاب اسلامی ما پيروز شد و حالا همين نيروی خود جوش و مؤمن با جان و دل از انقلاب پاسداری می کنه.
پاسداری از انقلاب اسلامی؟ روزی که آمادة عمليّات سرّی می شدند، تخم نابسمالله، کلة سحر، سرنماز پرسيد: « معراج، مگه تو با ما نميای آتش بازی؟» من که از هدف عمليّات با خبر بودم، دوباره بهانه آوردم: « نه، امروز دل و دماغ ندارم!» بُشگه که پی به منظورم برده بود، زير لب گفت: «خَرکُش عاشق!» می بينی؟ هر چند بيم جان جمال ميرزا میرفت ولی عمليّات آن ها را افشا نکردم. چرا؟ چرا؟
– حاج آقا، خدا به سر شاهده من جمال ميرزا و اون شاعر رو توی ميدان آزادی تصادفی ديدم و لب تر نکردم.
حاجی که گوئی کُنه ضميرم را خوانده بود، لبخند می زد:
– می دونم، عشق کوره سردار، آدم عاشق دوستی و برادری سرش نمی شه. به هرحال طرف مفصّل گزارش داده بود، عکس گرفته بود ولی با شفاعت و پادرميانی من پرونده رو پاره کرد.
حاجی دروغ می گفت. بعدها که سر و کارم با حاجی بُشگه و دستگاه تعزير افتاد، فهميدم که دروغ گفته بود. بُشگه آن عکس يادگاری و تمام گزارش های ريز و درشت را از پرونده ام بيرون کشيد و روی ميز انداخت: « شاعر انقلابی معدوم، معراج خَرکُش و جناب جمال ميرزا. ها؟ شناختی سردار سرخ پوست؟!»
برگرديم به گردنة حيران، جلو نيفتم!
– خدا رو هزار مرتبه شکر که شما به معراج شک نکردين.
- ديوانه شدی معراج؟ مگه آدم به چشم خودش شک می کنه؟
می بينی؟ بوی ناخوشی به دماغم خورده بود و گه گاهی وسوسه می شدم تا قنداقة تفنگ و طپانچه را ببوسم و بگذارم کنار و پايم را بالکل از صحنة انقلاب بيرون بکشم.
– حاج آقا، تا دوستی ما لطمه ای نديده، می خوام …
– ملتفتم، حالا برو مشکی رو صداش کن. نه، معراج بيا، گفتی که مشکی چشم و دل پاکه؟ ها؟ دستش که کج نيست؟ ها؟
– گفتم که قابل اعتماده، به پروانه خانم گفتم که …
– معراج، انگار حرف تو پيش خاله پروانه خريدار داره؟
از خاله پروانه تقاضا کرده بودم که اطاق گوشة حياط مرحوم ابوی را به دوست قديمی من مشکی واگذار کند و در عوض آن غلام خانه زاد و نوکر مادرزاد، دستی زير بال او بگيرد. خاله پروانه پذيرفته بود و آخرماه سجاّده و سرفه های خشک شبانة مشکی به خانة خاله منتقل می شد. در واقع قصد من اين بود که خاله پروانه شب و روز تنها نماند و مشکی سقفی روی سرش داشته باشد.
– خاله پروانه از قديم به من لطف و عنايت داشته …
حاج آقا تا پشت پنجرة کلاس رفت، تلنگری به شيشه زد و معّمم خوش خندة ما مشکی را مرخّص کرد.
– معراج، منو تا «هتل هيلتون!» ببر و برگرد خونة پروانه خانم. والدة بچّه ها سفره انداخته و گلبانو پيله کرده که بايد مادرش سر سفرة فاطمة زهرا باشه. گرفتی؟ ها؟ برو ببين می تونی زنگة خُل و ديوونه رو راضی کنی. اگه رضا نداد، مشکی رو امروز ببر قيطريّه تا به والدة بچّه ها کمک کنه. آها، شقة گوشت برّه يادت نره.
حاجی آقا سفيدابی به زندان اوين می گفت: «هتل هيلتون!» و به راه مارپيچ و سراشيبی که به دروازة زندان می رسيد، می گفت: «گردنة حيران!» مشکی را سر راه، توی قيطريّه انداختم پائين و به بنز فرمان دادم و راهم به طرف هتل هيلتون کج کردم و از دامنة تپّه سرازير شدم. نگاهام به تپّه کتل -های اوين درکه افتاه بود و به قطعه زمين اهدائی خان تايباد فکر می کردم. هرچند اين لقمه خيلی گنده بود و توی گلوي سردار سرخ پوست گير کرد:
« شنيدم معمار بودی ديو سپيد؟»
استخوانهای خان خاک شده بود، ولی صدای نازک و لرزان او گه گاهی توی سرم می پيچيد: « ديو سفيد!» می بينی؟ بعد از مدّت ها جای خالی خان تايباد را حس می کردم و غم دنيا به دلم میريخت:
– حاج آقا، قصد دارم برگردم سر کار بنّائی.
– بنّائی؟ ها؟ معراج، دوباره فيلت ياد هندوستان کرد؟
– آره، آخه من يه زمانی بنّا بودم. مگه نشنيدی؟ باز گردد به اصل خود همه چيز؟
– معراج، انگار زير دست خان تايباد شاعر شدی؟ ها؟ توی زندون از بيکاری درفش به خايه هات می زدی؟
مزاح حاجی آقا گزنده بود و به دلم نچسبيد:
– نه، پيش خان تايباد شاهنامه و مثنوی رو دوره کردم.
حاجی آقا به درخت کناره جاّده اشاره کرد: «نگهدار!»
از جاّده کنار کشيدم و زير ساية درخت توت ايستادم. حاجی آقا عينک دودی اش را از چشم برداشت و گفت:
– معراج، لابد هنوز به فکر اون قطعه زمين اوين درکه ای که خان خل وديوانة قصر …
– خير، من دندون اونو کندم و انداختم دور، خير حاج آقا، من بارها گفتم که خَرِ ما از کُرّه گی دُم نداشت.
– ببين معراج، تو همه جا نشستی و گفتی که قطعه زمينت ملاّخور شده. ملاّ خور؟! معراج ضد انقلاب به روحانيّت مملکت بهتان می زنه. ملتفتی؟ اين جور کنايه ها فقط از دهن دشمنان انقلاب بيرون مياد. انقلاب املاک خان تايباد رو مصادره کرده، قطعه زمين تو …
– حاج آقا، من که کيسه ای واسة پول فروش اون قطعه زمين ندوخته بودم. انقلاب مصادره کرده؟ نوش جان انقلاب! مشکی از من پرسيد: « تکليف زمين خان تايباد چی شد؟» من به شوخی جواب دادم: «ملاّخور شد!» من، من که قصد توهين و اهانت به روحانيّت نداشتم؟
– معراج، لازم نيست به من توضيح بدی. من سالهاست که تو رو میشناسم. من که در صداقت و ارادت تو به انقلاب اسلامی و روحانيّت يک سر سوزن شک ندارم.
در روزگار زندان، مشکی بادنمای سردار سرخ پوست بود و در خارج از زندان، نبضم زير انگشت های حاجی آقا سفيدابی می زد.
– بگو چی شده معراج؟ چرا؟ ها؟ مگه کم کسری داری؟
کم و کسر؟ نه، من برای رونق عدل علی تفنگ برداشته بودم و غير از آمرزش هيچ چيزی از اين درگاه طلب نمی کردم. گيرم صفا و صداقت من کافی نبود و دستگاه انتظارات ديگری از سرباز امام زمان داشت. چندين بار با برادرها سرشاخ شده بودم و حالا، حاجی آقا سفیدابی «دوستانه!» ريسمان به دست و پايم میانداخت:
– لابد از اين که رفيق ساواکی تو رو تعزير کردن ناراحتی؟
– من و بلال کوتوله هيچ وقت رفيق نبوديم، حاج آقا.
– کاش همة حقايق رو به برادرها گفته بودی، پسرم.
– حقايق؟ کدوم حقايق؟ لابد دوباره برادر غضنفر …
– جوشی نشو معراج، آروم باش. کسی تو رو بازخواست نمی کنه. من، من دارم مثل يک دوست قديمی با تو حرف می زنم.
دوتا دوست قديمی يا بازجو و زندانی؟ چرا حاجیآقا درست بالای تپّه و در ساية هتل هيلتون به فکر پند و اندرز دادن افتاده بود؟ گرچه حاجی با دل سوزی حرف می زد ولی به دلم نمی چسبيد
– حاج آقا، اجازه بده برم دنبال عمله گی.
– فرار، فرار، تا به تنگنا میافتی فرار میکنی.
– حاج آقا، مگه برادرها به خاطر اجر و ثواب، داوطلب نمی شن و صف نمیبندن؟ آخه چرا برادر غضنفر شلاّق رو به دست من می ده؟
– معراج تعزير شکنجه نيست، حد زدن اسلامی آزار نيست. پسرم، تو که با احکام اسلامی سر مخالفت نداری؟ ها؟ شلاّق نزن ولی نگو که مردم شکنجه شدن تا شکنجهای در کار نباشه.
از حق نگذريم، در زمان شاه احکام اسلامی مو به مو اجرا نمی شد و من همة آن ها را نمی شناختم تا بخواهم موافقت يا مخالفت کنم. منتها وقتی برادرهای دينی محکومی را تعزير میکردند و با هم تکبير میگفتند، کف پاهايم بعداز چند سال به گز گز میافتاد و حال زار زندانی را خيلی خوب میفهميدم.
– مگه تو، تو به برادرها نگفتی که سنگ رو بسته ن سگ رو رها کرده ن؟ معراج بگو، خودت بگو اين مَثَل چه معنی می ده؟ ها؟
– آخه بلال بدبخت جخ يه خبرچين دوپولی بود.
– مأمور ساواک، ريز و درشت نداره. مأمور، مأموره. معراج، تو با بلال همخرج و هم اطاق بودی، آرزو، همسر بلال کوتوله رو میشناسی. معراج، پسر نبی دبّاغ آب توی گوش تو می کنه …
حقيقت امر اين بود که جمال ميرزا همسر بلال کوتوله را همراه ياد داشت کوتاه و مختصری به خانة ما فرستاده بود: « سردار، حامل نامه، همسر دوست قديمی ما بلال است. بلال در اوين زندانی است. العاقل و فیالاشاره. بر قرارباشی»… می بينی؟ حاجی آقا از زير زبان آرزو حرف بيرون کشيده بود تا به جمال ميرزا رسيده بود.
– به نام تو و به کام ديگران. پسر نبی دبّاغ با زنکة لوند کيف و حال می کنه و بد نامی اين کار واسة سردار ما می مونه.
نه، زبان به کام گرفتم و هيچ نگفتم، نگفتم که جمال ميرزا زن دزد و نمک به حرام نبود.
– حاجی، حرفهای هاجرکلانتر اعتباری نداره.
گوش کر حاجی آقا انگار به طرف من بود، نمی شنيد.
– معراج، مملکت ما داره وارد يه پيچ خطرناک می شه. ملتفتی؟ در آينده از قماش آرزو خانم و امثالهم صدها و هزارها نفر پيدا می شن که مدام التماس دعا دارن. از من به تو نصيحت، سينه تو واسة اين قماش مردم سپرنکن. فهميدی؟ غيرت زيادی فقر می آره.
– چشم حاج آقا، بعد از اين مزاحمتی واسة شما …
دست روی شانه ام گذاشت و پدرانه گفت:
– از من نرنج معراج، اين طايفه قابل دفاع نيستن. تو با اين خوش قلبی و سادگی بالأخره عزّ و آبروی خودت رو می بری.
– گفتم که اگه اجازه بدين از خدمت مرخّص می شم.
– نه، نه، مرخّص نمی شی بلکه خودت رو اصلاح می کنی. از من نرنج معراج. من خير و صلاح تو رو می خوام. من به تو اعتماد دارم و جان و جيفه مو به دستت سپردم. بله، با اين همه شرارت و بمب گزاری و سوء قصد، جان يکايک ما هر لحظه درخطره. بايد چهار چشمی مواظب باشيم. می فهمی؟
– آخه من که …
حاجی آقا سفيدابی بالای تپّه با من اتمام حجّت کرد:
– مخلص کلام، دور دشمنان اسلام رو خط بکش!
سويچ «آهوی بيابان و عروس خيابان» را جلو دماغم گرفت:
– معراج، يک هفته مرخصّی داری، میخوای بری به پابوس امام هشتم، برو. می خوای بری قرچک، برو. می خوای بری پستکان، برو. بفرما، اين سويچ آهو، اينم خرج سفر، برو به سلامت. برو، ولی وقتی برگشتی چشم هات رو ببند و پنبه بذار تو گوش هات، کور و کر، گرفتی؟ حالا راه بيفت. شيشه رو بکش بالا. بريم.
شيشه های مرسدس بنز مشکی، دودی بود و کسی رانندة مَرکَب حاجی را نمی ديد، گيرم همسر بلال کوتوله معراج خَرکُش را شناخته بود و تا به پائين گردنة حيران می رسيدم، از صف دراز ملاقاتی ها جدا می شد، دست بچّه هايش را می گرفت و دم دروازة زندان روی زمين می نشست و راه ما را می بست. عذاب اليم! آرزو ظريف و خوشگل بود و گمانم به عمد رو نمیگرفت.
– معراج، طرف از زندان اوين منتقل شده. به زنکه بگو بره جای ديگه دخيل ببنده. به زنکه بگو، بگو هی به ما چراغ نده …
کام ناکام از بنز پياده شدم و ناگهان همهمه بالا گرفت!
برادرهای پاسدار، همسر بلال و بچّه هايش را از سر راه مَرکَب حاجی آقا کنار کشيدند و تا بيخ ديوار بردند. دوباره زنبورها توی گوش هايم به وز وز افتادند، غبار جلو چشم هايم ديوار کشيد و آرزو و بچّه هايش پشت ديوار گم شدند. مثل کورها تا سر صف ملاقاتی ها رفتم و از راه دور شنيدم که زنی با غيظ می گفت: «جلاّد!» نه، نتوانستم. از نيمه راه برگشتم و پشت فرمان بنز نشستم. حاجی آقا روزنامه ورق می زد و پی گير ماجرا نشد. زير لب پرسيد: «ها؟ گفتی؟» تا رفتم دهن واکنم، گفت: « بريم!» حاجی آقا را دم دفتر زندان پياده کردم و دور زدم. شقة گوشت برّه توی صندوق عقب بنز جا مانده بود، برگشتم: «کو هوش و حواس؟» تا به قيطريّه برسم صدای زن توی سرم تکرار می شد: «جلاّد!» می بينی؟ از پشت فرمان آهوی بيابان پياده شده بودم، شقة برّه را روی شانه ام انداخته بودم، انگشتم را روی دکمة زنگ گذاشته بودم و نگاهم به راه رفته بود: « ارباب؟!»
صدای آشنای گرگوار رازيانه را می شنيدم، چشم های وحشت زدة او را می ديدم و انگشتم را از روی دکمة زنگ بر نمی داشتم: « ارباب؟!» آن تيله های زرد و يرقانی مانند روزگار زندان توی گودی کبودحدقه به چرخش افتاده بودند و من از سرعت چرخش چشم های مشکی پی به احوال خودم می بردم:
« ارباب، ارباب؟!»
زنی چادری کنار مشکی ايستاده بود و با دهان باز به قد و بالای اولاد نرينة هاجرکلانتر نگاه می کرد:
– چشم ما روشن، توئی معراج؟!
تا لبخند آشنای شعله خانم، همسر سابق سيّد اولاد پيغمبر را ديدم، به ياد کاروانسرای حاجی آقا سفيدابی و زن اسير پشت پنجره افتادم و حرف هاي حاجی آقا يادم رفت. راستی چند سال از آن زمانی که سيّد اولاد پيغمبر ابروها و موهای شعلة سرخوش و چشم چران را تراشيده بود، می گذشت؟ ده سال؟ پانزده سال؟ يک عمر؟ بعد از اين همه سال انگار شعله هنوز از پشت پردة توری پنجره سرک می کشيد که من دوباره مثل تنور داغ شده بودم و گونه هايم گُر گرفته بود.
- ها؟ ناخوش احوالی ارباب؟
– توی ييلاق ارباب تازه خوش می گذره ذغال اخته؟
خانة قيطرّية حاجی آقا در دامنة سر سبز تپّه و روی يک قطعه زمين سه هزار متری ساخته شده بود و يادگار اسمال بنّا بود. پدرم طیّ چند سال سنگ روی سنگ و آجر روی آجر گذاشته بود و من اثر انگشت ها و رد پای او را همه جا می ديدم و به ياد می آوردم که شب های گرم تابستان سر ساختمان نيمه کاره می خوابيد و مادرم خبر کمر درد او را برايم به زندان قصر فيروزه می آورد. خيالات! لابد زمانیکه من در بازداشتگاه قرآن دوره میکردم، اسمال بنّا شب ها زير درخت های کهن سال چنار و سرو دامنة تپّه که سر به فلک کشيده بودند، می خوابيد و روزها با آن کمر درد از دار بست بالا می رفت و يا با کارگرهای افغانی چالة استخر می کند. خدايا، چه استخری! آب استخر را خالی کرده بودند و زن ها، زير ساية درخت ها، روی اجاق های سنگی، ديگ ها را بار گذاشته بودند و حلقه های دود از لابه لای شاخ و برگ درخت ها بالا می رفت. گرچه خانة قيطريّه هيچ شباهتی به کاروان سرای جادّة ری نداشت و اثری از گدا گدوله های محلّه نبود ولی ديگ ها و بوی خوش دود هيزم حال و هوای محرّم و خاطرة آن روزگار را زنده می کرد. صابر ما اين بساط بريز و بپاش را نديده بود و توی بازداشتگاه قصرفيروزه چشم بسته می گفت: « معراج، خر همان خره، پالانش عوض شده!» غرض، هاجرکلانتر بال های چادرش را به دور کمرش گره زده بود و کفگير به دست، مانند سر آشپزها بالای سر ديگ ها قدم می زد و مينا، کنار گلبانو نشسته بود، دستة هاون کوچک برنجی را به دست گرفته بود و نگاهش به راه رفته بود. بچّه ها لا بهلای درختها میدويدند، قايم باشک بازی می کردند و جيغ می کشيدند و مينا، مثل بودای هندی آرام نشسته بود و از جايش جنب نمیخورد. مينا از دوری جمال و سميرا و گلناز نا خوش شده بود، روز به روز کسر می کرد و بهانه می گرفت. بايد می جنبيدم و تا مادرم تتمة روحيّة مينا را توی حرم امامزاده ها و روضه خوانی ها نکشته بود، او را نجات می دادم.
- مشکی برو به اجاق ها برس، آقا معراج بيا، از در پشتی بيا، اين کار دست شما رو می بوسه آقا معراج!
– روی چشم حاجيه خانم.
شعله خانم به اندازة تختِ مشک شده بود، چاق و پت و پهن. عيال مطلقّة سيّد اولاد پيغمبر زير چادر، غربيلک تاب می داد و با ناز و کرشمه قدم بر می داشت و مدام بر می گشت و مانند ايّام نو جوانی به من لبخند می زد. « هی، يه شانزده ساله دارم حاجی!» نمی دانم چرا توی راه آشپزخانه صدای پا انداز بازار توی گوشم پيچيد؟ کفل چاق و چرخان شعله خانم چه ربطی به بازار تهران و حجرة حاجی آقا و شب های جمعه و جاکش بازار داشت؟ « يه تيکّة ناب حاجی!» شقّة گوشت برّه را مانند جنازه روی سکوّی سنگی انداختم وجلدی از در غسّالخانه بيرون زدم: «آقا معراج!» دوباره داغ شده بودم و سيم های قلعی مغزم اتصّالی پيدا کرده بود. شعله خانم نفس نفس می زد و از پلّه ها بالا می آمد و من قيافة دخترک شانزده ساله، جاکش و حاجی و جنازه های غسّالخانه را می ديدم. فرار، فرار! از خودم، از خاطرة اسمال بنّا و از نگاه شعله فرار می کردم. شعله خانم انگار در قصر قيطرّية حاجی سال ها تشنه مانده بود که مثل ماده گرگ له له می زد و چشم هايش به دنبال هر مردی می دويد. نه، ذات آدميزاد شيرخام خورده انگار به اين سادگی ها عوض نمی شد. می بينی؟ عمری بر عيال بچّه سال سابق سيّد اولاد پيغمبر گذشته بود، سه تا زنگولة پای تابوت برای حاجی آقا آورده بود ولی جلفی شعلة حشری زير جلدش مانده بود. چرا؟ چون شوهر اوّل شعله بد بين و عنين بود و شوهر دومّش در پستوی پشت حجره با شانزده ساله ها می پريد؟ حاج آقا میگفت:
« استخوان زن جماعت کجه معراج!»
نمیدانم، بههرحال تا حاجيه خانم قيطريّه لبخند میزد، شعلة قديمی کاروان سرا دوباره از گوشة پرده با شيطنت سرک می کشيد. لابد اگر هاجرکلانتر سر زده به آشپزخانه نمی آمد، همساية قديمی ما تا مراد نمیگرفت از درگاهی کنار نمی رفت:
« ممنون معراج!»
مادرم که از گذشته و سابقة درخشان عيال سابق سيّد اولاد پيغمبر با خبر بود، نعرهای کشيد و کفگير به دست سر راه ما سبز شد:
– چه خيالی به سرت زده معراج؟
– ننه، من به جمال قول دادم که مينا رو …
– گفتم که يتيمچة منيره خانم رفته، نيست. رفته کردستان داره سر پاسدارها رو از قفا می برّه.
بازوی مادرم را محکم گرفتم و زير گوشش گفتم:
– ننه، با اين حرف ها بالأخره اونو می فرستی بالای دار.
گلبانو از پشت پنجره با انگشت علامت داد، کوتاه آمدم.
– آقا معراج، هنوز نرفتی دنبال مامانم؟
– دارم می رم. ننه، من با پروانه خانم بر می گردم و بچّه …
– معراج، فردا می خوام مينا رو با هيأت ببرم خدمت امام. به ياری پنج تن آل عبا شفا پيدا می کنه. امام خمينی دست به سر هر ناخوشی که بکشه، صد در صد شفا پيدا می کنه.
– ننه، دست وردار، بذار باباش اونو ببره پيش دکتر.
– اوّل برو «آقای خَلقی!» رو پيدا کن، بعد بيا دنبال مينا.
شعله خانم تيری به تاريکی انداخت:
– گلبانو، می خوای منم با آقا معراج برم دنبال پروانه خانم؟
– نه، نه، شعله جون. مامانم بدتر لج می کنه.
کار قيمه کردن گوشت برّه را به مشکی واگذاشتم و تا کوچة آب سردار رفتم. پروانه خانم منزل نبود، از باجة تلفن به قيطرّيه زنگ زدم. شعله خانم گوشی را برداشت وآه کشيد: « معراج!» می بينی؟ تا آن روز هيچ زنی اسم حلقة گمشدة داروين را با آن همه ناز و کرشمه ادا نکرده بود: « آه، معراج!» صدای شعله خانم می لرزيد. چند لحظه ای با ترديد منتظر ماندم، شيطان را لعنت کردم و گوشی تلفن را گذاشتم: « خداحافظ حاجيه خانم!» به نفس امّاره مهار زدم و مکالمه را نيمه تمام قطع کردم. چرا؟ راستی چه چيزی مانعم شد؟ خيانت به دوستی و يا ترس از رسوائی؟ سنگسار؟ اعدام؟ ها؟ نفس های بريده بريدة شعله و تصّور ران های ستبر و سينه و شکم گوشتالود و ليچ عرق و داغ او خيالم را منحرف کرده بود، اشتهايم بدجوری تحريک شده بود، لب و دهانم مثل چوب کبريت خشک شده بود و گوشی تلفن توی دستم می لرزيد. « ها؟ دوباره زنگ بزنم يا نزنم؟» صدائی توی سرم گفت: « نه، خر نشو معراج!» گوشی را دوباره از چنگه آويختم و لاشه ام را از باجة تلفن بيرون کشيدم. نه، دست من به مال مردم دراز نمی شد. نه، نه من زن دزد نبودم. حماقت؟ حسرت؟ نمی دانم! من از جانب زن ها بخت و اقبال چندانی نداشتم، در سرتاسر عمرم يکی دوباری فرصت حرام خواری برايم پيش آمد و هر دوبار طفره رفتم، همين! شعله خانم از من نا اميد شد و به مشکی، به مردک قوزی کرمانی رضايت داد:
« برو، فلک به تو نمی گوزه معراج خان!»
سليطه! شعله توی ذهن وخيالم خاموش و پاک فراموش شد. من دايم به فلک فکر می کردم. اوضاع مملکت به هم ريخته بود، همه جا جنگ در گرفته بود و امّت هميشه در صحنه هر روز توی خيابان ها راه پيمائی می کردند، پرچم آمريکا و مترسک شيطان بزرگ را آتش می زدند، توی دانشگاه ها و مساجد مدام عليه اشرار، کفّار، التقاطی ها و دموکرات ها و… سخن رانی های تحريک آميز و آتشين ايراد می کردند و بس که شعار ريز و درشت و رنگارنگ نوشته بودند، جای خالی روی ديوارهای شهر و روستا نمانده بود و من بی اعتنا به همه چيز، مدام در خيال فلک بودم. نذر و نيازم را از ياد برده بودم، به زيارت امام هشتم نرفته بودم، دايم چشم به راه فلک بودم. فلک، فلک! نه، شعله خانم هرزه جائی توی قلب سردار نداشت، شعله خانم مثل جرقّة ذغال برقی زده بود و خاموش شده بود و من می رفتم تا شايد دوباره فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا می ديدم.
– عليک سلام برادر، آقاجمال منزل تشريف ندارن.
خرناسة موتور آهوی بيابان چرت سايه نشين های ولايت را پاره کرده بود. صدای آشنائی از ته حياط برخاست:
– کيه دم در خاله صنوبر؟ چی می خواد؟
کليد دار خانة جمال ميرزا، خاله صنوبر، روی سکوّی دم در نشسته بود و ليف حمّام می بافت. لنگة در حياط نيمه باز مانده بود و اياز زيبا منظر از پناه داربست درخت مو سرک می کشيد: «ها، سردار؟» ورود «سردار!» آرامش سايه نشين ها را بر هم نزد. شاطر مثل سايه از کنارم گذشت و سری به سردی جنباند: « فلک دنبال تو می گشت!» چی؟ فلک؟ روی سخن عموشاطر با من بود يا با پيرمرد کلّه طاس؟ نپرسيدم، نه، جرأت نکردم بپرسم. کلّه طاس، آب دماغش را پيش پايم فين کرد: « فلک چی گفت؟ سلاّخ؟» پير گبر ديوانه! خودم را به کرگوشی زدم و رو به داربست وسط حياط رفتم. رندان ولايت در ساية داربست خانة جمال منقل گذاشته بودند و عماد آتشکار مانند راجهها، به بالشچة چرک پَرِ قو يله داده بود و بیدغدغه و با خيال راحت ترياک می کشيد. سبيل گنجو، اياز، مختار و طفيلی ها و مُفت کِش ها دور منقل عماد آتشکار حلقه زده بودند و چشم به دست و دهان او داشتند. مهاراجه گويا با گُرز داغ آن ها را تهديد کرده بود که هيچ کسی به عزّ و احترام، جلو پای نعش کش کبير انقلاب اسلامی از جا بر نخاست. از چشم آن ها برادر زن گرد عقل جمال، حکومتی و رانندة حاجی آقا سفيدابی بود و انگار همين گناه کفايت می کرد تا سردار سرخ پوست را ناديده بگيرند و سلامم مدتّی توی هوا معلّق بماند و يخ بزند. از ميان حلقة رندان، آشنای قديمی من، اياز زيبا منظر به بهانة تماشای هواپيما های جنگی عراقی نيم خيز شد، گيرم جناب مهاراجه او را سرجايش نشاند:
«بتمرگ نکبت!»
پا سست کردم و داربست مو را دور زدم. رندان هر از گاهی از گوشة چشم رانندة حاجی آقا را می پائيدند و دربارة قدرت پرواز هواپيماهای شکاری عراقی و پدافند ارتش از هم پاشيدة ايران بحث می کردند. بنا به ادعّای عماد آتشکار و اياز زيبا منظر، آسمان ايران بی دفاع مانده بود و هواپيماهای شکاری ميگ و ميراژ صدام می آمدند, شهرها، پل ها و پايگاه های نظامی ما را بمباران می کردند و صحيح و سالم به عراق بر میگشتند.
– ملتفتی؟ تا حالا خون از دماغ يه خلبان عراقی نيومده. پدافند؟ نه، بگو زرشک!
قوام ساربان با ايژ روسی تا نزيک داربست آمد، لاشة سنگين موتور را روی جک سوار کرد و با شادی گفت:
– به، به، سلام سردار رشيد، حال و احوال؟ چه عجب از اين طرف ها؟ شنيدم اين روزها خيلی گرفتاری؟
– انگار صاحب خونه نيست، آقا قوام؟
– سر صاحب خونه شلوغه، مگه نشنيدی؟ ها؟ آره، امر خيری در پيشه، جمال نازنين ما داره با دختر شاطر ازدواج می کنه.
قوام ساربان با سرخوشی دست داده بود و من از شنيدن خبر عروسی فلک گيج شده بودم و انگشت های او را مثل شاخة خشک درخت درهم می شکستم: « آخ، سردار!»
صدائی از ته چاه، از راه خيلی، خيلی دور گفت:
– دخترشاطر يا ملکة سبا؟ ها؟ بگو با «ملکة سبا»جانم!
ملکي سبا … ملکة سبا … ملکة سبا …
پی شدم. بيخ ديوار، کنار سندباد چاهخو نشستم. سندباد از چاه بالا آمده بود تا نفس تازه کند و از قافله عقب نماند. گويا جلسة قوام به آخر رسيده بود، اعضای اصلی حوزه پراکنده شده بودند ولی بحث سياسی سايه نشين ها هنوز ادامه داشت. دوست قديمی جمال ميرزا، يک تنه با رندان ولايت در افتاده بود، گيرم حريف آن ها نمی شد. رندان سايه نشين مدعی بودند که بعد از انقلاب اسلامی، به خاطر بی لياقتی سردمداران «کلم به سر!»، مملکت ايران به خاک و خون کشيده شده بود، مردم ما به خاک سياه نشسته بودند و ارتش عراق مدام پيش روی می کرد، شهرهای منطقة غرب و جنوب و جزاير ايران به خطر افتاده بودند و شيخ های خوزی به استقبال ارتش دشمن می رفتند و گاو و گوسفند قربانی می کردند و به زودی خوزستان ضميمة خاک عراق می شد. قوام آچمز شده بود و ناچار کج دار و مريز، از آخوندها دفاع می کرد و يکی به نعل و يکی به ميخ می زد. قوام به يک خانوادة جنگ زده پناه داده بود و جمال، کارگاه قالی بافی را در اختيار جنگ زدة جوان جنوبی گذاشته بود که گويا زن و بچّه اش زير بمباران کشته شده بودند. می گفتند که چشم های جنگ زدة جنوبی بادامی بود و به مردم ترکمن صحرا شباهت داشت. مهمان ترکمن جمال روزها توی روستاهای اطراف دم پائی می فروخت، مشکوک بود و هيچ کسی سر از کار او در نمی آورد. نه، هيچ چيزی از چشم رندان سايه نشين پنهان نمیماند. آشناهای قديمی جمال همه چيز را با درک و درايت «اهل خانقاه!» و « اولياء» در می يافتند و سرنوشت و آيندة ايران و هفتاد و دو ملّت دنيا را توی خشت خام می ديدند. به گمان رندان، مملکت ما روی دريای نفت خوابيده بود و هيچ گاه و هرگز روی خوش نمی ديد و آب خوش از گلوی مردم ما پائين نمی رفت. در کشور گل و بلبل ما، آخوندها از قديم نوکر انگليسی ها بودند، شاه و اعوان و انصارش سگ زنجيری آمريکا و کمونيست ها جاسوس روس ها. والسّلام و نامه تمام! گيرم جمال ميرزا در بارة حکومت تازه نفس و جنگ ايران و عراق می گفت که اسلام بعد از چند قرن دوباره به قدرت سياسی رسيده بود و خمينی خواب خلافت و امپراطوری بزرگ اسلام و ولايت فقيه را می ديد: «رؤيای اصحاب کهف!» جمال می گفت: « همة ما سرگيجه گرفته ايم، همة ما اشتباه می کنيم!» جای جمال ميرزا کنار منقل رندان ولايت خالی بود، من دوباره از دنيا و مافيها بريده بودم و داو به دست عماد آتشکار و پامنبری هايش افتاده بود و يکّه تازی می کردند:
– همولايتی، حزب و حوزه رو بذار کنار، بی خودی در باغ سبز به اين بيچاره ها نشون نده. از آخوند جماعت آبی گرم نمیشه و چيزی به مردم نمیماسه. آخوند جماعت دنيا رو واسة خودش می خواد، آخرت رو واسة ما. آخوند هميشه نسيه معامله می کنه. وعدة سر خرمن می ده. بهشت؟ سندباد بگو، بگو که زير خاک غير از کرم و مار و مور و عقرب هيچ چيزی نيست
سندباد پاهايش را توی چاه آويزان کرد و نيشخند زد:
– بهشت که ته چاه نيست، عماد. آقا توی مسجد می گفت که بهشت توی آسمون هفتمه.
قوام ساربان به طرف هوادار عليل حزب برگشت و گفت:
– سندباد، ما بهشت رو روی همين زمين می سازيم.
چشم عماد آتشکار به «عملة نظام!» و « نعش کش انقلاب!» افتاده بود و با لودگی دنيا و مافيها را مسخره می کرد:
– آره ملاّ قوام، کار کليد سازها سکّه شده، شب و روز دارن کليد بهشت می سازن و می اندازن گردن شهدای زنده و مرده.
مختار، عماد و اياز زيبا منظر قوام را از ميدان به در کردند:
– صدّام توی خطة جنوب و غرب شربت فروشی باز کرده.
– نون حجله سازهای بازار توی روغنه. بس که واسة شهدا حجله سفارش می دن، بيچاره ها فرصت سرخاراندن ندارن.
– آره، به جای پول نفت شهيد ميارن در خونه ها.
– لِنگ پالايشگاه نفت آبادان رفته هوا، آره عماد، شنيدم که توی جبهه باک تانک ها رو با صلوات پر می کنن.
– اين که چيز مهّمی نيست اياز، شايعه که فرشته ها واسة آواره های جنگی توی اون دنيا «خونة آخرت!» می سازن.
– توکه خسر الدنيا والاخره هستی!
سندباد که آرام آرام به گلوی چاه فرو می رفت، گفت:
– وای به روزگار مردم ما، بيچاره آواره ها و جنگ زده ها!
رندان سايه نشين ولايت نوک نيزه رو به سندباد گرفتند:
– آره سندباد، برو ته چاه، اون جا امن و امانه.
– هی کمرشکسته، تو انگار هر وقت بيکار می شی ميای اين جا واسة آقاجمال چاه می کنی. ها؟
– سندباد، از اين چاه نه واسة جمال آب در مياد، نه واسة تو نون. من اگه جای تو بودم می رفتم بهشت زهرا گورکنی، به مولا قسم امّت مسلمان دارن در به در دنبال گورکن می گردن.
– جنگ نعمته، لاکن سندباد گورکن به نان و نوا می رسه.
جمال گويا هفته به هفته و گاهی ماه به ماه به سفر می رفت و در غياب او خانه اش پاتق رندان بيکارة ولايت می شد. به هرحال دروازة خانة کلنگی جمال ميرزا مثل دروازة کاروانسرای حاجی سفيدابی هميشه باز بود. قوام ساربان، دالان دار کاروان سرا بود و خاله صنوبر کليددار و جنگ زدة مشکوک، مهمان! غرض چراغ دژ متروک جمال ميرزا هرگز خاموش نمی شد. شيره کش خانه؟ پاتق؟ مخفی گاه؟ خانة تيمی يا حوزة حزبی؟ خداعالم بود! گيج شده بودم و سر از کار جمال در نمی آوردم.
– عماد، گورکنی هزار هزار بار شرف داره به سايه نشينی و بی عاری. کار، کار ننگ نيست هم ولايتی، کار!
– کار؟ بيل که از همه بيشتر کار می کنه، يه چوب کلفت توی ماتحتش تپاندن. ملتفتی؟ چرا کارکنم؟ واسة کی کار کنم؟ ها؟ ببين، زاير يک عمر مثل خر بندری کار کرده و خشت رو خشت گذاشته، مرحبا، مرحبا زاير! نيمه شب نعمت آقای امام از آسمون نازل می شه، زن و بچّه و هستی زاير يک جا، مثل دود می ره هوا. فاتحه.
– جنگ رو ما شروع نکرديم عماد، ما از جناح مترّقی حکومت پشتيبانی می کنيم. تازه صحبت بر سر کار بود.
– ملاّ قوام روسی، تو منتظري حضرت پشگل بندازه تا نخ بکشي بندازي گردنت. طوطی، هر چه استاد ازل گفت بگو، می گويم!
– تمام ملّت چشم به دهن امام دوخته ن ولی جنابعالی …
– قوام، يه سفر با من بيا تا با کاميون ببرمت منطقة جنگی. آره، بايد فرار اون بيچاره ها رو از نزديک ببينی. کوچ، صدّام شهر و ده و درّه رو به توپ بسته و مردم دارن دسته، دسته مثل عشاير کوچ می کنن. با خر و خرگاه، با گاو و گوسفند، پياده و سواره، ناخوش و بيمار، زن و بچّه و پير و جوان. ملتفتی؟ کنار جادّه ها از آوارة جنگی سياه می زنه. فرار، فرار. طرف حاضره دار و ندارش رو بده تا روی رکاب کاميون سوارش کنی. عنايت کردی ملاّ قوام؟ به جای بهشت زمينی جنابعالی و بهشت آسمانی سندباد، جهنّم روی زمين ساختن. جهنّم! چل چله های صدام مدام می کوبن و طوفان شن به پا می کنن و آواره ها مثل اشباح سرگردان توی گرد و خاک و غبار بيابون رو به جادّه ها می دون. می دون …ملتفتی؟ کجای آواره گی، مرگ و مير و خرابی و نکبت نعمته؟ ها؟ کجاش ملاّ قوام؟
– چرا نمی ری توی کوچه و خيابون شعار ضد جنگ نمی دی؟ چرا هيچ کاری نمی کنی؟ چرا مثل نعش مرحب افتادی؟ ها؟
– شعار؟ وقتی کلّه گنده ها دنبال خر دجّال راه افتادن و دارن سرگين جمع می کنن، حرف يه رانندة کاميون خريدار نداره.
– اين حرف های گنده گنده مال تو نيست عماد، عقل گرد تو به اين جاها و اين چيزها قد نمی ده. تو پای صحبت جمال نشستی، تربچه های پوک! نه، جانم، اين آقايون غوره نشده مويز شدن، هنر عمدة اين آقايون فحش دادن به حزب و کشور شوراهاست.
– ملاّ قوام روسی، جمال ميرزا دروغ میگه؟ ها؟ مگه کمونيستها هميشه طرفدار صلح نبودن؟
- ما به خاطر صلح میجنگيم، به خاطر صلح!
حکايت جنگ و آوارگی جنگ زده ها را بارها شنيده بودم ولی تا آن روز هيچ رانندة بيابانی را نديده بودم که با آن همه نفرت از جنگ حرف بزند. گويا تن عماد آتشکار به تن جمال ميرزا خورده بود و جمال ما را چندبار با کاميون تا منطقة جنگی جنوب برده بود.
– صلح يا صدور انقلاب؟ بسمه تعالی ريدی تا حالا!
بيخ ديوار، نزديک دهانة سياه چاه سندباد نشسته بودم، به جرّ و بحث رندان ولايت گوش می دادم و از خودم در عجب بودم. چه حادثة ناگواری در وجود ذيجود سردار سرخ پوست رخ داده بود؟ چرا مثل مار بوآ توی سرما کرخت شده بودم؟ چرا آن همه رخوت و لختی و سستی به سراغم آمده بود و دنيا برايم بی اعتبار شده بود؟ تعصّب و غيرت معراج خَرکُش کدام گوری رفته بود؟ ها؟ به امام خمينی اهانت می کردند و من مانند صخره به زمين چسبيده بودم، جنب نمی خوردم و از لام تا کام نمی گفتم. چرا از جا نمی جنبيدم و زبان عماد آتشکار را از ته حلقش بيرون نمی کشيدم؟ چرا؟ قبول که خبر عروسی فلک مثل پتک به ملاجم خورده بود و پاک گيجم کرده بود ولی اين واقعه يک جانب قضيّه بود؛ جانب ديگر قضيّه را معلّم و معمّم خوش خندة ما و حاجی آقا حس کرده بودند. بله، ايمان خلل ناپذير «برادر معراج زمخشری!» ترک برداشته بود، شک و ترديد به دلم راه يافته بود و مدام دو دل می شدم. در واقع دوباره زيرپايم خالی شده بود و فرياد رسی نبود. من به دنبال انبياء و اولياء رفته بودم و تک و تنها آن طرف درّه مانده بودم. صابر، فلک، جمال، سعيد صاعقه و همة عزيزانم اين طرف درّه بودند. بله، عماد آتشکار از زبان جمال ميرزا حرف میزد و من مثل سلمانی اسکندر بر سر چاه سندباد نشسته بودم و کم مانده بود تا توی چاه فرياد بکشم: «اسکندر شاخ دارد!» نه، من نمی توانستم پا روی حق بگذارم. گيرم دايم عصبی می شدم و مشت به ديوار می کوبيدم ولی سرانجام گردن به حق می گذاشتم. منتها جدا کردن حق و ناحق در دنيای سياست ساده نبود. انتخاب راه درست شعور و درک و درايت می خواست که من نداشتم. نه، من از ترس کفر بيعت کردم و گردن به امر الهی گذاشتم. هرچند جمال ميرزا می گفت که بيعت کوتاه ترين راه بود و از آدم سلب مسؤليّت می کرد. مسؤليّت!! در مسلک و مرام جمال خداوند هيچ جائی نداشت، آدميزاد مسؤل خير و شّر دنيا بود، آدميزاد شيرخام خورده. همين.
برگرديم، جلو نيفتم.
لابد اگر سرزده از راه نرسيده بودم، بحث سايه نشين ها با قوام ساربان به جاهای باريک نمی کشيد. از چشم آن ها، رانندة حاجی آقا سفيدابی عملة حکومت اسلامی بود و به همين دليل مدام نيش و کنايه می زدند. از چشم آن ها، رانندة حاجی و قوام حزبی، هر دو از يک جنس و يک قماش بودند و توی يک جوال جا می گرفتند. می بينی؟ راجة ولايت تا آخر با من هم کلام نشد و حتّی يک پياله چای نا قابل تعارف نکرد. غروب آفتاب، مُفت کِش ها، پامنبری ها و صحابة عماد آتشکار از کنار منقل رفتند، من ماندم و قوام ساربان که از سر صيفی گوجه فرنگی برگشته بود تا دروازة کاروان سرا را ببندد. قوام ساربان يک دم، يک جا آرام و قرار نمی گرفت. تا غروب آفتاب چندبار به سر جاليز رفت و دوباره به دژ جمال ميرزا برگشت. چرا؟ قوام دلواپس و نگران چه کسی بود؟ مهمان ترکمن و مشکوک جمال؟
– کلک رو بکن، ممکنه امشب بياد، صورت خوشی نداره.
هوا تاريک شده بود، عماد هنوز خاکسترها را با منقاش زير و رو می کرد و دل نمی کند و از پای منقل بر نمی خاست.
– چی؟ مگه باباش اهل منقل نيست؟ شاطر که اماله می کنه؟
قوام ساربان مدتّی پا به پا کرد و سرانجام تصميم گرفت:
– عماد، بريم سرجاليز ما، من امشب آبياری دارم، تا سحر بيدارم، آقا معراج رو می بريم و با هم يک لقمه نان و پنير …
عُنُق منکسره! مثل سنان ابن عنس از پلّه ها بالا رفتم و روی مبل کهنة ايوان جلوس کردم:
– نه، ممنون! من همين جا منتظر جمال می مونم.
– جمال گويا تو گمرک خونه اجاره کرده، دارن اثاث کشی می کنن، بله، مشکل امشب برگرده، به هرحال کليد اتاق پيش خاله صنوبره، اگه لازم شد … خاله … کجائی خاله صنوبر؟
خاله صنوبر دسته کليد را به گل ميخ ستون ايوان آويزان کرد، عماد آتشکار با گرز گران بر ترک مرکب قوام نشست و قوام در ميان زوزة گوش خراش ايژ روسی داد کشيد:
« ميام سر می زنم!»
خاله صنوبر در تاريکی ته دژ متروک جمال ميرزا غيب شد و من ماندم با وز وز لشگر بی شمار پشّه ها و هجوم سرگيجه آور حشرات ريز و درشت شبانه که دور چراغ ايوان پرواز می کردند. هوا گرم بود و دم داشت و بوی تپالة تازة گاوداری و کود حيوانی باغ های مجاور دژ و بوی دود کنده و کُمچَک توی هوا پيچيده بود و نفس را پس می زد. برق ايوان را خاموش کردم و مدّتی توی تاريکی نشستم. کليد اتاق ها به ميخ آويخته بود وکم کم وسوسه میشدم. حشرهها و نيش پشّه ها را بهانه کردم و به پشت توری پنجرة جمال ميرزا پناه بردم. برگشتم تا در اتاق را ببندم که حضور کسی را ناگهان توی اتاق احساس کردم و بند دلم از ترس لرزيد: خائن، خائف! می بينی؟ در آينة قدی ديواری، معراج خَرکُش به من خيره مانده بود و از خوف و گرما، مثل شاطر کنار تنور نانوائی عرق میريخت. توی اتاق جمال تنها بودم ولی انگاز هزار تا چشم از گوشه و کنار رفتار و کردارم را میپائيدند و از عمق ضميرم خبر داشتند. شايد به همين خاطر تا مدّتی دست از پا خطا نکردم و مثل سهيل سمسار کهنه کار، اثاثية مختصر اتاق را از نظر گذراندم: قفسة کتاب ها نيمه خالی بود و چند کارتن نوار پيچ شده، وسط اتاق روی هم تلنبار شده بود. تل روزنامه تا نزديک سقف بالا رفته بود و روی ميز جمال، چندين پوشة رنگارنگ، کنار هم چيده شده بود. پتو و ملافة تخت آنکادرشده، تميز و مرتب بود و انگار جمال قصد نداشت آن تخت فنری تک نفره را به خانة جديد منتقل کند. اگر از کارتن ها و کتابها چشم می پوشديم، هيچ چيز اتاق نشان نمی داد که جمال در حال اثاث کشی و نقل و انتقال بود. چرا؟ شايد، شايد ازدواج دخترشاطر و جمال شايعه بود؟ شايد، شايد …
اي کاش شايعه بود. ای کاش! خدايا مناسم فلک را توی زندانهای شاه و طّی سال ها، با جوهر قرمز و آبی و سياه روی سينه و قلب و بازوهايم خالکوبی کرده بودم و اگر روزی، چشم جمال به آن همه نقش و نگار رنگا رنگ میافتاد، از شرم درجا جان میدادم. اگر، اگر به جشن عروسی فلک دعوت می شدم، اگر …
خدايا چرا جلای وطن نمیکردم و از آن ديار نمی رفتم؟ من، من که تاب تماشای عروسی دختر شاطر را نداشتم؟ جبهه، چرا برای رفتن به جبهة جنگ اسم نمی نوشتم؟ بله، بايد مينا را به جمال و فلک واگذار میکردم و همراه گرگوار رازيانه به جبهه میرفتم. مشکی از مدّت ها پيش به اين فکر افتاده بود و به گمان او گناهان ما فقط در جبهه های جنگ پاک می شد. مشکی به فکر ريختن گناهانش افتاده بود و توی زير زمين قصر قيطرّيه با شعله خانم میخوابيد، توی تاريکی. شعله خانم در تاريکی بيشتر لذّت میبرد، شايد، شايد از پوزة طرف بيزار بود و فقط با نرينه گی او کيف میکرد. ماده گرگ! من، من از دختر شاطر می گريختم ولی مانند جادو شدهها مدام درهوای او میچرخيدم و به دنبال رد پای او وسايل شخصی و خصوصی جمال را مثل دزدها زير و رو میکردم. حماقت؟ کنجکاوی؟ حقد و حسادت؟ ديوانگی؟ نمی دانم. به هرحال آن چُس مثقال عقلی که داشتم، زايل شده بود و بريدة روزنامه ها، مقاله ها، يادداشت ها و نامه های جمال را روی ميز پخش و پلا کرده بودم و با حيرت خيره شده بودم به حاصل آن همه زحمت و تلاش و کار. جمال در همة زمينه ها قلم زده بود و از عنوان مقاله ها پيدا بود که تازگی روی مسألة ملّی کار می کرد. کردستان، ترکمن صحرا، آذربايجان، بلوچستان، خوزستان … بريدة روزنامه ها و عکسها را لابد بههمين خاطر جمعآوری کرده بود و با ماژيک روی جملهها خط کشيده بود؟ کشتار و اعدام های دسته جمعی، درگيری های خونين، آدم ربائی ها و ترور و سرکوب! نگاهم روی عنوان مقاله ها و بريدة روزنامه ها میدويد و هيچ رد و اثری از فلک نمی يافتم. می بينی؟ در چهار گوشة مملکت ما بلوا به پا شده بود، تنور جنگ روز به روز داغ تر می شد و من در خانة مردی که سال ها دود چراغ خورده بود، رنج ها برده بود و قلم به چشمش زده بود، در جستجوی چيزی بودم که اثری و نشانی از فلک میداشت. گيرم هنوز نمیدانستم چه چيزی؟ در نيمة راه ذهنم جرقّه زد: عکس! تا عکس او را پيدا کنم، دماغم را توی تمام سوراخ سنبه های دژ متروک فرو بردم و دم دمای سحر، توی زيرزمين به مراد دلم رسيدم. جمال روی چمدان کهنه جمجمه ای کشيده بود و نوشته بود: « خطر، مرگ موش!» چمدان زير کيسه های ذغال و نزديک خمرة شراب بود: «يافتم، يافتم!» قفل کوچک چمدان در برابر زور بازوی سردار چندان مقاومتی نکرد. در خانة اسرار به روی سردار باز شد. کنار خمره نشستم و پيالة شراب را پر کردم: «عزيزتر از جانم!» نم نم شراب خانگی می خوردم و نامه های فلک و جمال را که طیّ سال ها و سال ها نوشته شده بود می خواندم: «سربگذار و بمير!» کجائی خان تايباد؟ کجائی تا ديو سفيد را ببينی؟ پيالة دوّم و سوّم و چهارم … شمارة پياله ها از دستم در رفت، با پيالة پنجم يا ششم بود که بغضم ترکيد و به هق هق افتادم:
«سربگذار و بمير، سردار!»
تاکی گريه می کردم؟ تا کی به عکس فلک خيره شده بودم؟ کی سر روی کيسه گونی ذغال گذاشتم و خوابم برد؟ خواب؟ نه، در واقع خواب نبودم، از رنج و مستی کرخت شده بودم و گاهی چرتم می برد، از جا می پريدم و پياله ام را پر می کردم. بار آخری که پلک هايم روی هم افتاد، پروانه های جمال جان گرفتند و به پرواز درآمدند، فلک با لباس سفيد و توری عروسی به پرواز درآمد، باد سرخ از دوردست ها برخاست، آسمان رنگ گرفت، رعد غرّيد و توری سفيد عروس و پروانه های قشنگ در باد و توفان گم شدند.
– ها؟ توئی معراج؟ انگار خمره رو خالی کردی؟
فلک بود؟ کی آن فرشته از آسمان نازل شده بود؟
فلک روی پلّة آخر زير زمين ايستاده بود، توی آفتاب کج و مج میشد و من از جايم جنب نمی خوردم. سرم به اندازة سنگ آسيا سنگين بود، سقف زير زمين دور سرم می چرخيد و اگر کمی تکان می خوردم، پيش پای فلک بالا می آوردم. خدايا دفينه! چمدان جمال باز مانده بود، نامهها و عکسها روی زمين ولو شده بود و من هيچ کاری نمی توانستم بکنم. آچمز! سياه مست. بله، مست لايعقل! از شرم به چشم های فلک نگاه نمی کردم. فلک زانو زده بود و نامه های يوسف کنعان را مثل بال زيبای پروانه ها، با وسواس و دقّت يکی يکی از خاک بر می داشت و توی چمدان کهنه روی هم می چيد. تا آن روز هرگز آن همه به فلک نزديک نشده بودم، آن قدر نزديک که گرما و بوی خوش پوست تن او را حس می کردم و در آن گرمای دل چسب، جسم و جانم گر میگرفت، گونه ها و لالة گوش هايم می سوخت و اشک خود به خود از گوشة چشمهايم می جوشيد. اشک شادی و شوق و رنج! آی رنج، رنج! از بوی تن دخترشاطر دچار چنان سرگيجه ای شده بودم که حرف های او را نمی فهميدم و تا از خفگی و نفس تنگی نميرم، مانند ديو سفيد خرناسه می کشيدم: «آرام بگير ای دل، آرام!» فلک چمدان کهنه را برداشت و راه افتاد:
– حرمت حريم انسان معراج. ها؟ شنيدم سلاّخ شدی معراج؟
سياه مست بودم و مطمئن نيستم که اين صدا، صدای وجدانم بود يا صدای فلک؟ نه، نمی دانم، هرچه بود تا زمانی که پوزة آهوی بيابان حاجی به درخت نارون جمال اصابت نکرد و من از هوش نرفتم، اين صدا توی سرم مکرّر می شد: سلاّخ، حرمت، حريم، انسان!
می بينی؟ دوباره مانند دوران نوجوانی تب کردم و همه چيز توی مخم قاطی شد. روز از نو، روزی از نو! دو شبانه روز در بالاخانة هاجر افتادم و با ديو باد و باد سرخ و پروانه ها و جنازه ها و باران خونی که از تور سفيد عروسی فلک میباريد، کلنجار رفتم تا مشکی از مه وغبار بيرون آمد: «ارباب!» مشکی گويا عکس فلک را توی جيب جليقه ام پيدا کرده بود، بالای سرم يک زانو نشسته بود و به دخترشاطر نگاه می کرد و به حال زارم سر می جنباند.
– تبارک الله، به عمرم دختری به اين همه مقبولی نديدم.
– ها، چيه؟ انگار دوباره قاطی کردم ذغال اخته؟
– خيرارباب، حمد خدا به خير گذشت.
– از حاجی چه خبر؟ فهميد که من تصادف کردم؟
چشم های يرقانی مشکی شروع کردند لنگه به لنگه چرخيدن:
– تصادف؟ کجا تصادف کردين؟
– بگو ببينم، آهوی بيابان زياد صدمه نديده؟
– خير ارباب، آقا جمال می گفت که پشت فرمان مست و بی هوش افتاده بودی. خير، خير، ماشين سرکوچه ست، سالمه، آقاجمال میگفت مسموم شده بودی و …
– چی؟ مگه آقاجمال آهو رو آورده اين جا؟
– آقا جمال به منزل قيطرية حاجی تلفن کرد و من از پشت تلفن با ايشان حرف زدم، از حاجيه خانم اجازه گرفتم و خودم را با تاکسی رساندم خيابون خط.
جمال آهوی بيابان را به خيابان خط آورده بود، لابد جمال شمارة تلفن منزل حاجیآقا را از دفترچة جيبیام در آورده بود و با اين حساب عکس فلک را توی جيبم ديده بود: شاهکار!
– مادرم کجاست مشکی؟ مينا رو کجا برده؟
– هاجر خانم رفته زيارت، هنوز خبر نداره که اين اتفّاق …
اتفّاق؟ خمرة شراب جمال را خالی کرده بودم و به جای خون، الکل توی رگ هايم جاری بود. الکل نود درجه! شعله خانم قاصد دنبال مشکی فرستاده بود و گرگوار رازيانه پا به پا می کرد تا هرچه زودتر به منزل قيطريّة حاجی آقا بر می گشت. خوش خدمتی مشکی زبان زد بود ولی چرا با آن همه شتاب؟ بعدها توی جبهه برايم گفت که چرا ارباب قديمی را توی بالاخانة هاجر کلانتر تنها گذاشت و با تاکسی به قيطريّه شتافت:
« شعله خانم رُست و رمق ما رو توی زيرزمين کشيد، ارباب!»
مشکی شرمنده و شتاب زده رفت و من يک هفتة تمام پا از بالا خانة هاجر بيرون نگذاشتم و چشم از تيرهای سقف اتاق برنداشتم. خاله بتول، همساية ديوار به ديوار، يکی دوباری تا پشت پنجرة اتاق آمد و سرک کشيد و خبر ناخوشی لاعلاج اولاد نرينة هاجرکلانتر توی محلّه پيچيد و به گوش خاله پروانه رسيد:
« چی شده؟ ها؟ بلا به دوره!»
عکس دخترشاطر رابه خاله پروانه نشان دادم:
«دختره بلای جانم شده!»
خاله سری جنباند و لب تر نکرد. پروانه خانم هر روز ظهر با دست پُر می آمد و پشت پنجره ساکت می نشست و کتاب می خواند. پروانه خانم با تلويزيون و راديو ميانة خوشی نداشت و اهل پرحرفی نبود و گاهی تا آخر ملاقات يک کلمه نمی گفت. همسايه ها از هم نشينی و رفتار ما در حيرت بودند:
«ديوانه چو ديوانه ببيند، خوشش آيد!»
نه، نه، خاله پروانه ديوانه نبود، نه، معراج خَرکُش ديوانه بود و هر شب خواب خون می ديد. خاله پروانه آرام بود و میخواست که آن آرامش بودائی رابه من نيز منتقل کند. نشد. نه، شدنی نبود. من مانند بوتة خشک هيزم توی تنورة گردباد می چرخيدم و می چرخيدم و آرام و قرار نداشتم. خواب های پلشت و کابوس ها سرتاسر شب با من بودند و اجنّه آزارم می دادند: قابيل! يک بار خون جلو چشم هايم را گرفته بود، يک بار خون کرده بودم و تازگی وسوسة قتل جمال ميرزا بسراغم می آمد، از هراس سر تا پا ليچ عرق میشدم و فرياد می کشيدم:
«قابیل قابيل!»
– حالم که بهتر شد، از اين ولايت کوچ می کنم خاله.
خاله پروانه سر از کتاب بر نداشت و تا روزی که برادرها زنگ در خانة هاجر را به صدا در نياوردند، جوابم نداد:
– رفتی معراج؟ تو، تو که می خواستی از ولايت کوچ کنی؟
چه روزی از ماه و سال بود؟ چرا صدای رگبار گلوله يک دم قطع نمیشد؟ چرا ناشتا از کميتة مرکز به سراغم آمده بودند؟
– معراج، آدم کش ها اومدن دنبالت؟ آره؟
– خاله، انگار ضد انقلاب، مسلّح به ميدون اومده. نمی شنفی؟
خاله پروانه سر جنباند و گفت:
– ضد انقلاب؟ هه، انقلابی که ممد شَرخَر عَلَم دارش باشه …
خاله کتابش را بست و راه افتاد و توی راه پلّه گفت:
- وای به حال مردم، وای! توی مملکت ما هميشه قداّره بندها، قمه زن ها، وطن فروش ها و ملاّها حکومت کردن …وای، وای …
– خاله، اين حرف ها رو توی کوچه نزنی …
جيپ آمريکائی کميتة مرکز سر کوچة ما ايستاده بود و من از روی بالکن بالاخانة هاجر، نيم رخ عقابی برادر غضنفر را می ديدم و زردابم کم کم به هم می خورد. بُشگه مثل جغد ويرانه ها بد شگون بود و هر وقت ماه را با او نو می کردم، اتفّاق ناگواری برايم می افتاد. پوزة دراز و جوش های چرکی صورت و چشم های کون مرغی و لوچ بُشگه آدم را بياد نگهبان در جهّنم می انداخت: رشک ليفة تنبان! صندلی کنار راننده خالی بود و کلاشنيکف روسی روی صندلی چشم به راه سردار بود: « شکار منافقين!» درها و تاق برزنتی جيپ آمريکائی را برداشته بودند و باند بشگه، تفنگ ها را مثل بچّة شيرخواره بغل گرفته بودند و روی صندلی عقب جيپ سيخ نشسته بودند. تفنگ را برداشتم و شنيدم که کسی بيخ گوشم گفت:
« سردار، شکار آهو!»
می بينی؟ گرچه حالم هنوز خوش نبود ولی خودم را تبرئه نمی کنم، من به نيّت بُشگه واقف بودم ومی دانستم که در روز واقعه به سراغ سردار سرخ پوست آمده بود تا ميزان صداقتم را به انقلاب بسنجد و عيار وفاداری سرباز امام زمان را محک بزد. بُشگه خودسرانه به خيابان خط آمده بود و بعدها که کار از کار گذشت، فهميدم که حاجی آقا سفيدابی و رئيس کميته در جريان امر نبوده اند. در واقع همه غافلگير شده بودند و انگار انتظار نداشتند که ياران ديروزی امام خمينی، بازوی مسلّح و مسلمان انقلاب با سلاخ گرم و سرد به کوچه و خيابان ها بريزند و بر ضد امام شورش کنند. مجاهدين خلق خار چشم بُشگه بودند و از آن ها بيشتر از کفّار و ملحدين و زنادقه نفرت داشت. من هرگز دليل آن همه کينه و نفرت را نمی فهميدم. چرا؟ شايد من به اندازة بُشگه متعّصب نبودم؟ شايد ايمانم ترک برداشته بود و گه گاهی يک ذرّه عقل به سرم می آمد و فکرمی کردم؟ فکر نه، من از جانب فکر و عقل خيالم راحت بود، عاطفه و محبّت روزگارم را سياه کرده بود. عشق و عاطفه! می بينی؟ ما به آخر کارزار شکار رسيده بوديم و برادرها جنازه ها را از پياده روها و از جوی آب جمع می کردند و پشته پشته به نعش کش بار می زدند. نگو جنازه، بگو دستة گل! همه نو جوان و بچّه سال، همه نازنين و همه مثل پنجة آفتاب زيبا! خدايا، هرگز فراموش نمی کنم. نه، نه، هرگز! جلو قناّدی و شيرينی فروشی فرانسوی، درست سر نبش چهار راه کالج، دو تا فرشتة آسمانی، چپ و راست روی سنگفرش پياده رو افتاده بودند و کشالة خون از زير کتف و کمر آن ها می جوشيد و به چرکاب وگنداب جوی می ريخت. حادثه گويا تازه رخ داده بود، چهار راه خلوت بود، سکوت مرگ حکم فرما بود. مردم، تک وتوک، در سکوت از کنار فرشته های آسمانی رد می شدند و ترس خورده و از گوشة چشم به آن ها نگاه می کردند و بعضی ها حتّی نگاه نمی کردند. وحشت، مردم وحشت زده، بهت زده و خاموش بودند و من هنوز تب داشتم و گاهی خيال می کردم که دوباره خواب خون می بينم، خواب پلشت. بُشگه مدام ليچار بار منافقين می کرد و رو به ميدان وليعهد بالا می رفت. به زعم بُشگه مجاهدين به طرف درّه های شميران و تپّه های دربند عقب نشينی کرده بود. حماقت! مجاهدين که از آسمان نيامده بودند، مجاهدين مردم ما بودند، فدائی ها مردم ما بودند، توده ای ها، دموکرات ها … مگر، مگر می شد ريشة همة آن ها را از خاک در آورد و سوزاند؟ مگر می شد يک نسل را بی باقی کشت و نيست ونابود کرد؟ امر الهی؟ الله؟ آن فرشته ها چه گناهی به درگاه «الله» مرتکب شده بودند؟ گناه؟ پيچ خطرناک؟ حاجی دم از پيچ خطرناک می زد و من بعدها به منظور او پی بردم، زمانی که با همة مخالفين حکومت تسويه حساب کرده بودند وتسمه از گردة همة حزب ها و سازمان ها و به قول حاجی آقا « گروهک» ها کشيده بودند. من توی معرکة آن ها بودم، چيزی نمی ديدم و نمی فهميدم. میبينی؟ من به خونخواهی صابر و برای ايجاد حکومت عدل علی تفنگ برداشته بودم و به جائی رسيده بودم که به روی کسانی سلاح می کشيدم که روزگاری در زير زمين کميته برايم کف می زدند و سرود می خواندند: « حرمت حريم انسان، شنيدم سلاّخ شدی معراج؟» صدای فلک با شليک گلوله ای توی گوشم منفجر شد و بُشگه فرياد کشيد:
– خوابی معراج؟ بجنب، مگه نمی بينی؟
نمی ديدم، در واقع چشم هايم تار شده بود و از انفجار ناگهانی يکّه خورده بودم و نمی فهميدم که صدای گلوله از کجا می آمد؟ از کدام طرف شليک می کردند و چرا باند بُشگه مثل بوزينه های جنگل آمازون جيغ می کشيدند؟ جيپ آمريکائی کمانه کرد، بوزينه ها پائين پريدند و در پناه تنة درخت ها سنگر گرفتند و من ماندم با بُشگه که با صدای بلند آية قرآن می خواند:
« بجنب معراج! »
هدف در تير رس قرار گرفته بود و انگشتم روی ماشه می لرزيد: «معراج!» از نوک مگسک آن ها را می ديدم که از حاشية جوی رو به ميدان وليعهد می دويدند و مدام به عقب بر می گشتند و به مانگاه می کردند. ترديدم چند ثانية به درازا کشيد. جليقة تاجيکی يک لحظه از نظرم گذشت و پشت تنة درخت گم شد: «نه فلک مجاهد نبود!» ماشه را کشيدم، دخترکی که مثل غزال دشت توی پياده رو می دويد، يک دور تمام دور خودش چرخيد و توی جوی آب افتاد: مينو؟ خدايا، من مينو دوست فلک را شناخته بودم و باز هم انگشتم را از روی ماشه بر نمی داشتم. هيزم خشک و تنورة گردباد! خشم و نفرت و استفراغ! ليچ عرق بودم، حال تهوّع داشتم و انگشتم انگار روی ماشه خشک شده بود. گلوله ها پياپی می ترکيدند، پوکه ها مثل هستة خرما به اطراف میپريدند، بُشگه آية «قُتُلوا تَقتيلا…» را قرأت می کرد و من مثل ورزا عرق می ريختم و دار و درخت و زمين و آسمان را به رگبار می بستم: «حلقة گمشدة داروين!» خدايا، چقدر از اولاد نرينة هاجر نفرت داشتم. چقدر از معراج خَرکُش بيزار بودم، بيزار! خدايا کی، کی به اين جا رسيده بودم؟ چرا نمی توانستم جلو خودم، جلو اين حيوان وحشی را بگيرم؟ چرا؟ نه نتوانستم. زخم کهنة قلبم تير می کشيد، زخم کهنه و چرکی ترکيده بود و بوی نفرت و باروت درهم آميخته بود و دم به دم بيشتر نشئه و گيج و منگم می کرد. نشئه و منگ! عرق سرد توی چشمم چکيد و روی مژه ام حباب بست، هدف از پناه تنة درخت بيرون آمد: فلک؟ فلک را از پشت پردة اشک و عرق ديدم و انگشتم را از روی ماشه بر نداشتم. دختری که جليقة تاجيکی پوشيده بود، روی مينو خم شد و آية « قتلوا تقتيلا » ی بُشگه به آخر رسيد:
« جلاّد، جلاّد مرگت باد!»
کنار جنازة فلک زانو زده بودم و اين شعار توی مخم تکرار می شد: «جلاّد، جلاّد!» توفان آرام گرفته بود، رگبار گلوله افتاده بود و اين صدا مثل نفرين مادرها درسکوت شهر پژواک غريبی داشت:«جلاّد!»
می بينی؟ تا از شهر بيرون نرفتم و به کوره های قرچک ورامين نرسيدم، نفهميدم توی ميدان وليعهد چه اتفّاقی افتاده بود و چکار کرده بودم. به بيابان - های قرچک که رسيدم، کم کم به خودم آمدم و جمال و بُشگه و بوزينه ها را به ياد آوردم: جمال که گويا برای نجات فلک آمده بود، بيخ ديوار کوچة رو به روی ميدان نشسته بود. جمال بيچاره! عروس جمال پيش چشم هايش تير برداشته بود و مانند غزال دشت توی خون غلتيده بود: «جلاّد!» نفرين ابدی مادرها در سکوت هولناک مکرّر می شد و من گيج و منگ به دنبال صاحب صدا میگشتم که او را يک نظر ديدم و از بند جگر نعره کشيدم:
« خدايا، فلک که مجاهد نبود؟»
نعره های پياپی و رگبار مسلسل دستی. ديوانگی، ديوانه شده بودم، بوزينه ها و بُشگه وحشت زده عقب عقب رفتند:
« جلو نيا نکبت!»
جنازة فلک را از زمين برداشتم و روی صندلی جيپ گذاشتم: «گم شو بوزينه!» نشستم پشت فرمان جيپ آمريکائی و هوارکشيدم:
« گفتم گم شو بوزينة نکبت!»
کجا معراج؟ به کدام جهنّم خدا فرار می کنی؟
کجا می رفتم؟ چرا جنازة فلک را با خودم می بردم؟ ها؟ به کجا می بردم؟ نمی دانستم. نه، نمی دانستم چرا به طرف قرچک رفته بودم و چرا توی بر بيابان، زير آفتاب داغ زار می زدم:« خدايا جانم را بگير!» تا کی توی دامنةتپّه دور جيپ می چرخيدم و های های گريه می کردم؟ تا غروب آفتاب؟ نمی دانم. توی بيابان برهوت تنها شده بودم و هربار که بر می گشتم وبه فلک نگاه می کردم، خنجری توی قلبم فرو می رفت و از فرط سوزش و درد فرياد می کشيدم: «آی مادر!» جنازة فلک را در دامنة تپّه، زير ساية گز گذاشته بودم، چشم های فلک باز مانده بود و همه جا تعقيبم می کرد:
« شنيذم سلاّخ شدی معراج؟»
جرأت نداشتم به او دست بزنم و چشم هايش را به روی دنيا ببندم. ای کاش شمدی، پتوئی، جاجيمی می داشتم و جنازه را می پوشاندم تا مگس ها، پشّه ها و مورچه ها به رگه های خون دلمه بستة زخم های تازة گلو و سينة او هجوم نمی آوردند و دلم را ريش نمی کردند: «خدا، خدايا جانم را بگير!» فلک، جنازة فلک، زير آفتاب داغ، پيش چشمم کم کم ورم می کرد، جسد به مرور تجزيه می شد و تا شب از آن همه حسن و جمال هيچ چيزی باقی نمی ماند. فلک در خاک و خاک می شد و زخم سينة من تا ابد بهبود نمی يافت. داغ، اين داغ تا ابد روی قلبم می ماند و رنج و اندوه مانند زنگار روی جدارة قلبم ماندگار میشد. بی جهت رو به کوه و آسمان و دشت فرياد می کشيدم. نه، آن هرم سوزان سينه ام بيرون نمی ريخت، نه، آسمان و کوه و دشت اندوه و دردم را مکرّر میکردند و به خودم بر می گرداندند: قاتل! خدايا، پژواک صدايم هراس انگيز بود. هيچ کسی در اندوه سردار شريک نمی شد. تک وتنها مانده بودم. تنها. پيراهنم را به تنم پاره کردم، خيل مگس ها و پشّه ها را تاراندم و روی صورت فلک انداختم. کلاغی از آسمان بالای سرم گذشت: قار، قار! موهای تنم مانند جوالدوز سيخ شدند: «قار، قار قابيل قاتل!» کلاغ رو به تنوره های دود کوره های آجرپزی پر می کشيد. خانة خليل و خواهرم کنار کوره ها بود و شايد به همين دليل به قرچک رفته بودم؟ شايد رفته بودم تا غم و اندوهم رابا خليل و خواهرم قسمت کنم؟ نه، نه، من منگ و گيج بودم و در آن دم اسم هيچ کسی به خاطرم خطور نکرده بود. نه، من فرار کرده بودم تا در بيابان خدا و در کنار فلک همه چيز را تمام کنم. تمام! در واقع همه چيز تمام شده بود، اشک هايم را ريخته بودم، نعره هايم را کشيده بودم، آفتاب غروب کرده بود و من بالای سر فلک چهار زانو نشسته بودم و بايد ماشه را می کشيدم و مخ معراج خَرکُش را منفجر می کردم: « منتظر چی هستی سردار سرخ پوست؟ معجزه؟» نه، انتظار هيچ معجزه ای از جانب هيچ کسی را نداشتم. من تازه عروس جمال را جلو چشم او کشته بودم و حق بود جمال ميرزا ماشه را می کشيد. ترس، ترديد؟ نه، از مرگ هراسی نداشتم، زندگی ام هزار مرتبه بدتر از مرگ بود. نه، مرگ هدية الهی بود و به اين عذاب اليم خاتمه می داد. گيرم در زندان قصر فيروزه عهد کرده بودم که هرگز خودکشی نکنم. نه، می رفتم و جنازه را روی تخت می گذاشتم و می گفتم: « بيا جمال، عروست رو آوردم!»
می رفتم و طپانچه را توی دست او می گذاشتم و می گفتم :
« خلاصم کن، خلاصم کن جمال!»
بله، اين «بار» را فقط جمال می توانست از روی شانه ام بردارد. می بينی؟ شبانه به ولايت ری رفتم، در دژ جمال باز مانده بود، صحن خانه تاريک بود و جمال روی مبل کهنة ايوان قوز کرده بود. جنازه را روی تخت، زير داربست خواباندم، از پلّه ها بالا رفتم و طپانچه ام را دم دست جمال گذاشتم و برگشتم. نه، هيچ حرفی نزدم، نتوانستم، اگر لب وا می کردم، بغض بيخ گلويم مثل رعد میترکيد. برگشتم، پای تخت، کنار جنازة فلک زانو زدم. جمال خاموش بود و از جا جنب نمیخورد. چرا از روی مبل بر نمی خاست و گلوله ای توی مخم خالی نمی کرد؟ ها؟ مگر جمال با چشم خودش نديده بود؟ مگر جمال آية قتلوا قتيلا را نشنيده بود؟ چرا خونخواهی نمی کرد و انتقام نمی گرفت؟ نه، نه، جمال سنگ شده بود، سنگ! انگار مجسمة جمال را از مرمر سياه تراشيده بودند ودر تاريکی ايوان گذاشته بودند. تنديس و تاريکی و مرگ! همه جا بوی مرگ و ميّت می داد، حشره ها دور جنازة فلک پرواز می کردند، تاپ تاپ مکينة آب مثل پُتک توی مخم می خورد، درکنار جنازة فلک ذرّه ذرّه جان می دادم و هيچ کسی به دادم نمی رسيد. نه، هيچ فرياد رسی نبود: « چرا، چرا خلاصم نمی کنی جمال؟» سرم را بلند کردم: گرگی، سگ شاطر به جنازه نزديک شده بود و خُرّه می کشيد: شاطر؟ خدايا، پيرمرد کی به دژ جمال آمده بود؟ چرا فانوس را بالا گرفته بود و بال پيراهنم را از روی صورت فلک کنار می زد؟ نور فانوس يک دم چهرة گچی ميّت را روشن کرد: « خدايا، خدايا، جانم را بگير!»