در سالهای اخیر بارها به این باور رسیده ام که همه چیز گفته آمده است و من اگر ننویسم، آب از آب تکان نخواهد خورد و این دنیای وارونه هیچ چیزی کسر نخواهد داشت، با وجود این هنوز نتوانسته ام زبان به کام بگیرم و خاموش بمانم، نتوانسته ام براین وسوسه یا ناخوشی مزمن غلبه کنم. هر شب تا سر بربالش میگذارم و هر صبح تا سراز بالش بر می دارم، خیال ام به ولگردی می رود و هربار تحفه ای به ارمغان می آورد و فکر و ذهن ام را گرفتار و مشعول میکند، دیشب که بهوجیزۀ «سالگرد» دریافت ها و واکنش هایِ خواننده ها فکر می کردم، بی هیچ دلیل روشنی به یاد دختر دوست ام افتادم، چهرۀ رنگ پریده فرزانه کنار تابلو تبلیغات فرودگاه اورلی از نظرم گذشت و زنجیرۀ خاطره ها و حادثه ها از پی هم آمدند و مرا با خود به آن دیار، به گذشته ها بردند.
پدر فرزانه دوست من بود و در آن شب شوم و قوزی که جانثاران خمینی قصد جان ام را کرده بودند، اگر آن انسان جسور و سلشحور بختیاری، دست اش را حایل و سپر سرم نکرده بود، ناچار می شدم با فرق شکافته به ترکیه فرار کنم، باری، ازشرح آن واقعه و دوستی بی شائبۀ آن گرامی که دیگر در میان ما و در باد دنیا نیست، می گذرم، به اختصار عرض می کنم که ارجن تیز حریف انگشت کوچک او را شکست و ناقص کرد. باری، دوست عزیز من پس از نزدیک به سی سال دخترش را به پاریس نزد عموحسین فرستاده بود تا چند روزی در منزل ما می ماند و این شهر رویائی را سیاحت می کرد. من فرزانه را در این مدت دراز ندیده بودم و فقط چهرۀ کودکی او را به یاد داشتم، دخترکی موبور، با چشم های آبی، درشت و زیبا که هیچ شباهتی به پدر و مادرش نداشت… غرض، دم غروب، من و همسرم به پیشواز او به فرودگاه اورلی رفتیم و نزدیک در خروجی به انتظار ایستادیم، گیرم بی فایده، همۀ مسافرهای ایرانی آمدند و رفتند و از فرزانه خبری نشد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا دخترک ما را نشناخته بود یا ما او را در میان ازدحام جمعیت گم کرده به جا نیاورده بودیم؟ هرچه بود اضطراب، دغدغه و دلشوره به سراغ ما آمد، سراسیمه، هرکدام به سوئی رفتیم تا شاید او را پیدا می کردیم، جستجوی ما مدتی به درازا کشید و هیچ اثری از او نیافتیم. باری، هنگامی که نا امید شده بودم و قصد داشتم به خانه برگردم، در گوشه ای خلوت، زیر تابلو تبلیغات به زنی رنگ پریده، بلند بالا، چشم آبی، محزون و اندوهگین برخوردم، زنی که شباهت نزدیکی به فرزانه، به دختر دوست من داشت، زنی خسته، غمزده که گوئی در انتظار کسی ذله و درمانده شده بود و مطمئن بود که طرف بد قولی کرده بود و به پیشواز او نیامده بود و نمی آمد. غریبه ای در دیار غریب! تلنگری به ذهن ام خورد، پا سست کردم، همسرم از راه رسید و او را شناخت: آه، فرزانه چرا اینجا ایستادی؟ فرزانه بار و بنه و چمدان نداشت و در طبقۀ دوم از در دیگری بیرون آمده بود. اتفاقی که سی و هشت سال پیش برای من افتاد و وقتی فرزانه را در آن گوشه، غریبانه و با آن حال زار دیدم، آن روز را دوباره یاد آوردم. با مشاهدة آن زن محزون و منتظر فرودگاه، با مشاهدۀ فرزانه، در چند لحظه از ذهن ام گذشت و دیشب که به تفاوت تصورات، توهمات و باورهایِم با واقعیت تلخ فکر می کردم، دو باره سر از فرودگاه اورلی در آوردم و به یاد روزهائی افتادم که در ایستگاه تاکسی ها، دو ساعت و گاهی سه ساعت در انتظار مسافر با دلشوره قدم می زدم و به گذشته فکر می کردم. نه، گذشته اقیانوسی بی انتهاست و من هرگز به ساحل نجات نخواهم رسید…