… چندسال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانهام را در شهریار بفروشم. سالها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سالها باز هم گذشتند و گذشتند و در گذر زمان صمیمیت ها، برادریها و دوستی ها به غارت رفتند و از آن همه فقط این نامه باقی ماند: نامه
*
… بیست و سه سال از زمانی که من برای ساختن خانهام زمین را به آسمان میدوختم و روزی شانزده تا هیژده ساعت کار میکردم میگذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردۀ زندگی بودم و از هیچ، امکان و همه چیز میساختم، میساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمی شناختم. هر چه بود و نبود شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانیام می شکفت و در باغچههای خانهام گل میداد. آن سالها بی رحمانه گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جانام را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بیست سال در ولایت بیگانه، چندان از جسمم کار کشیدم که پیری و بیماری به سراغم آمد. نمیدانم کی آمد و مانند سگ ولگردی در برابرم خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کیاین سالها گذشتند و عمرم کی از کفام رفت و فرسودگی و افسردگی برایم ماند، فرسودگی!
بیست سال تمام مانند تراکتور، بی روح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا بچّه هایم سینه از خاک برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسفرم، من مانده ام با «سوویتی» گربۀ آناهیتا و گل های شمعدانی لب بالکن که غروب های دلگیر و تنهائیام را با آنها قسمت میکنم. در همۀ این سال ها مانند ریگ کف رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیدهام که از یاد بردهام به کدام صخره، به کدام منظومهای تعلق داشتهام. گاهی در راه شیری اتومبیل ها گم میشوم و احساس می کنم از مدار خارج شده ام و تا یکدم دیگر مانند ستارۀ دنباله داری آتش می گیرم و بر پهنۀ آسمانی که نمیشناسم، میسوزم. تنهاتر از خدا مدام چرخ میزنم و چرخ میزنم و هیچ میل و رغبتی به دیدارکسی ندارم. کسانی که سالها در حاشیۀ جامعۀ بیگانه آویزان بوده اند، از زندگی واقعی دور بودهاند، مدام خودشان را مکرّر میکنند. من از تکرار بیزارم. من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین می چرخم و می چرخم و شب جنازهام را تا خانه میکشانم و تتمۀ وجودم را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه می برم. خستگی هایم را نادیده می گیرم، سماجت میکنم، لج میکنم و پشت میزم مینشینم. هر شب پشت میزم مینشینم و گاهی فقط یک سطر می نویسم. یک سطر! ولی مینویسم تا گردن به این چیزیکه گویا نامش سرنوشت است، نگذارم. دنبال نام و نشان نیستم، نام ها در این دیار بوی کپک زدگی میدهند، بسکه نام هایشان را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها است که در درونم کشته ام، منزوی شده ام، خودم را پنهان میکنم و پا به خیمه شب بازیها نمیگذارم. تن به روابط، دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمیدهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به امروز با غرور و شرافت زندگی کرده ام و بی شک چند سالۀ آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. بی شمار آدمهائی را می شناسم که طبق کالایشان را بر تخت سر میگذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری می فروشند. بی شمار آدمهائی را میشناسم که حق ورود به میهنشان را با خفّت گدائی کرده اند و میکنند، ولی من هرگز حقم را از کسی به زاری و دریوزگی نگرفته ام و نمیگیرم حتا اگر سالهای پیریام را بر پشت «سیّاره» ام بگذرانم و خودم تابوتم را به پایان این راه پر سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمیدهم و قدم به آن دخمۀ دیو نمی گذارم.
باری، آن خانۀ کذائی در برابر همۀ این سالهائی که از دست داده ام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم هستیام را مایه گذاشته ام. نه، نمیتوانم فراموش کنم، عشق را در این دیار پَرِ پرواز نیست و تو بهتر از هرکسی میدانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم است. اگر واژۀ هلاک را در جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا میرسی و مرا میان چرخ و دنده های عروس شهرهای دنیا می بینی. من هر روز، همۀ ثقل شهر پاریس را بر گرده هایم حمل میکنم و به زاری و نالۀ کمرم و زانوهایم گوش نمیدهم. زانو نمیزنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر میکنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنبالهاش را بنویسم. داستانی که از پیش میدانم خواننده ای نخواهد داشت و در بقالیهای ایرانی شهر پاریس و سایر شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم خواهد شد. میبینی، با چنین یقینی بیست سالی میشود که سر قیچیهای وقتام را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم می کنم. می نویسم تا از یاد نبرم و گم نشوم. همین.
بعدالتحریر
تا پهلو نگیرم
بر سنگ شنا می کنم
فصل شکار چه طولانیست «کمال»