Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

همه چیز با زمان می‌رود

Posted on 23 فوریه 20219 مارس 2024 By حسین دولت‌آبادی

      … چند‌سال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانه‌ام را در شهریار بفروشم. سال‌ها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سال‌ها باز هم گذشتند و گذشتند و در گذر زمان صمیمیت ها، برادری‌ها و دوستی ها به غارت رفتند و از آن همه فقط این نامه باقی ماند: نامه

*

… بیست و سه سال از زمانی ‌که من برای ساختن خانه‌ام زمین را به آسمان می‌دوختم و روزی شانزده تا ‏هیژده ساعت کار می‌کردم می‌گذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردۀ زندگی بودم و از هیچ، ‏امکان و همه چیز می‌ساختم، می‌ساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمی شناختم. هر چه بود و ‏نبود شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانی‌ام می شکفت و در باغچه‌های خانه‌ام  گل می‌داد. آن سال‌ها بی ‏رحمانه گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جان‌ام را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بیست سال ‏در ولایت بیگانه، چندان از جسمم  کار کشیدم که پیری و بیماری به سراغم آمد. نمی‌دانم کی آمد و مانند سگ ‏ولگردی در برابرم خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کی‌این ‏سال‌ها گذشتند و عمرم کی از کف‌ام رفت و فرسودگی و افسردگی برایم ماند، فرسودگی!‏

بیست سال تمام مانند تراکتور، بی روح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا بچّه هایم سینه از خاک ‏برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسفرم، من مانده ام با «سوویتی» گربۀ آناهیتا و‌ ‏گل های شمعدانی لب بالکن که غروب های دلگیر و تنهائی‌ام را با آنها قسمت می‌کنم. در همۀ این سال ها مانند ریگ ‏کف رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیده‌ام که از یاد برده‌ام به کدام صخره، به‌ کدام منظومه‌ای تعلق داشته‌ام. گاهی ‏در راه شیری اتومبیل ها گم می‌شوم و احساس می کنم از مدار خارج شده ام و تا یکدم دیگر مانند ستارۀ دنباله ‏داری آتش می گیرم و بر پهنۀ آسمانی که نمی‌شناسم، می‌سوزم. تنهاتر از خدا مدام چرخ می‌زنم و چرخ می‌زنم و ‏هیچ میل و رغبتی به دیدار‌کسی ندارم. کسانی که سالها در حاشیۀ جامعۀ بیگانه آویزان بوده اند، از زندگی واقعی ‏دور بوده‌اند، مدام خودشان را مکرّر می‌کنند. من از تکرار بیزارم. من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ ‏بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین می چرخم و می چرخم و شب جنازه‌ام را تا خانه ‏می‌کشانم و تتمۀ وجودم را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه ‏می برم. خستگی هایم را نادیده می گیرم، سماجت می‌کنم، لج می‌کنم و پشت میزم می‌نشینم. هر شب پشت ‏میزم می‌نشینم و گاهی فقط یک سطر می نویسم. یک سطر! ولی می‌نویسم تا گردن به این چیزی‌که‌ گویا نامش ‏سرنوشت است، نگذارم. دنبال نام و نشان نیستم، نام ها در این دیار بوی کپک زدگی می‌دهند، بس‌که نام هایشان ‏را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها ‏است که در درونم کشته ام، منزوی شده ام، خودم را پنهان می‌کنم و پا به خیمه‌ شب بازی‌ها نمی‌گذارم. تن‌ به ‏روابط، دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمی‌دهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به ‏امروز با غرور و شرافت زندگی کرده ام و بی شک چند سالۀ آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. بی شمار آدمهائی ‏را می شناسم که طبق کالایشان را بر تخت سر می‌گذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری می فروشند. بی شمار ‏آدمهائی را می‌شناسم که حق ورود به میهنشان را با خفّت گدائی کرده اند و می‌کنند، ولی من هرگز حقم را از ‏کسی به زاری و دریوزگی نگرفته ام و نمی‌گیرم حتا اگر سالهای پیری‌ام را بر پشت «سیّاره» ام بگذرانم و خودم ‏تابوتم را به پایان این راه پر سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمی‌دهم و قدم به آن دخمۀ دیو نمی گذارم.‏

باری، آن خانۀ کذائی در برابر همۀ این سال‌هائی که از دست داده ام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم ‏هستی‌ام را مایه گذاشته ام. نه، نمی‌توانم فراموش کنم، عشق را در این دیار پَرِ پرواز نیست و تو بهتر از هرکسی ‏می‌دانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم است. اگر واژۀ هلاک را در‌ جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا می‌رسی ‏و مرا میان چرخ و دنده های عروس شهرهای دنیا می بینی. من هر روز، همۀ ثقل شهر پاریس را بر گرده هایم ‏حمل می‌کنم و به زاری و نالۀ کمرم و زانوهایم گوش نمی‌دهم. زانو نمی‌زنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر ‏می‌کنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنباله‌اش را بنویسم. داستانی که از پیش می‌دانم خواننده ای نخواهد ‏داشت و در بقالی‌های ایرانی شهر پاریس و سایر شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز ‏اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم خواهد شد. می‌بینی، با چنین یقینی بیست سالی می‌شود که ‏سر قیچی‌های وقت‌ام را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم می کنم. می نویسم تا از یاد نبرم و گم نشوم. همین.‏

بعدالتحریر

تا پهلو نگیرم

بر سنگ شنا می کنم

فصل شکار چه طولانیست «کمال»

دسته‌ بندی نشده, نامه

راهبری نوشته

Previous Post: سقوط رویاها
Next Post: نامه

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme